سخن ناشر جمالت آفتاب هر نظر بادا . ز خوبی؛ روي خوبت خوبتر باد!! در میان آنان که از چشمه‌های گوارای شهرد و مکاشفه نوشیده و به نعست تحفق به معارف متدعم گشته‌اند» کمتر کسی است که زبان به سخن گشوده و از اسرار پرده برداشته باشد. و از همین اندی, کمثر کسی است که برای بیان مخنونات ضسمیر خویش؛ از شعر بهره جسته و از,آن سریلتك پیرون آمده باشد. در این گروه اندک» شاید هیچ کس مائند حافظ نتوان یافت که فضاوتها دربار؛ اوه و در نتیجه شرح کلمات او این چنین معرکه آرای متضاد و متقابل باشد. واقعیت این است که هم؛ لعلافت و زیبایی غزلیات حافظ در نهم مفاهیمی است که در پشت پرده اشارات و اصطلاحات خاص؛ روي از تامحرمان پوشیده است. بنبراین» تا زبان حافظ و روح حاکم بر دیوان او برکسی معلوم نباشد. هرگز نخواهد ترانست پرده از رازهای آن پرگیرد و از آن بهره ببرد. بر این پایه؛ اولبن فدم در شناخت حافظ تصحیح نگرش کلان ما نسبت به خود خواجه است؛ و اینکه روشن شود شارح, حافظ را چگونه می‌بینده و در سیمای او نقش چه معنایی را می خواند» تا نوبت په کنکاش در لطایف و رموز و اشارات بیت بیت دیوان او برسد. , دیو ال الط تصحیح فد سی : غیزلي رهز الب خواجه و نگاه‌های کوناکون به آو ۱. برخی او را عارف واصلی می‌دانند که کلامش ترجمان توحید ناب است: چنانکه ار کسی 1 راز دلی و سوز و کدازی و مناجاتی کند» غزلیات او را ترئم می‌کند. در اين نگاه اشعار او را به حق» زبان حال دل مسوختگان راه توحید می‌دانند؛ و کلمات او را (بیت الفزل معرفت» می‌شمارند. بی جهت نیست که حکیم وارسته و متأله» و عارفی چرن حاج مولی هادی سبزواری 8 در غزلی که سرأسر بیان فضایل اوست؛ می‌گوید: هزاران آفرین بر جان حافظ همه غرفیم در احسان حافظ زهفتم آسمان یب آمد لسان الغیب» اندر شأن حافظ! نیز مفشر و محداث سنرگی چون مولی محسن فیض کاشانی و4 با شوق و شوره شعر او را چنین می‌ستاید: اي بار مسخوان ز اسعار الا غزل خافظ اتصیچایط رد بسی کار الا غزل حافظ استاد غزل سعدی است نزد همه کس؛ لبعن دل را نک ید بیدار الا فزل حمافظ غواص بخار شسعر نادر به کمش اف ند نظمی که بود درسار الا غزل حافظ! هم چنین بی دلیل نیست که دیوان اشعار او در کنار سجاده هر صاحب دلی جای دارد؛ و غزلیات او مونس گریه‌های لیمه شب هر دل سوخته‌ای است؛ و عارفان و اهل مناجات بیان حال خود را در این اشعار او می‌ جویند. ۱ دیران حکیم مولي هادی سبزواری: عی ۷۵ ر ۷۶ ۲, دپوان مرحوم فیض داثانی: ص ۲۱۹ و *7۲: نیر عاشن کش ندانم بر دلي حافظ که زد ۱ این قذر دائم که از شعر ترش خون می‌چکید! ۲ از سوی دیگر چه بسیارند اهل عشرت و ساز و شراب که دیوان حافظ؛ گرمی بخش بزم آنهاست. آنانه او را صوفی لاأبالی می‌دانند که همواره همنشین شم و شراب و باده و سافی و یک سره درکار رندی و نظر بازی است؛ و شعر او ترجمان ال عجیب است که این دو گروه؛ هر یک به او عشق می‌ورزند و هر یک بهر/ حاضص خود را از اشعار او مي‌برند. در چنین فضای دوگانه‌ای است که شبفتگان حافظ هر پک به وعی شواسته‌اند دامن او را از نگاه دوم پاک کنشد, ۴. برخبی اصبطلاحات او را از خم و می‌و سافی و مغ و مغچه گرفته تا شاهد و مطرب: همه و همه را حمل بر ظاهر و لُذایذ جسمانی می‌کننده اما می‌گویند این گناهان بر حواجه عیب نیست؛ چه این امور دز زمان جوانی از او سرزده سپس توبه کرده و به نور توبه؛ خویش را از آلایش‌هاشننته ز حافظی شده است که کلمات او سرثا با معرفت است. ۴ طایفه‌ای نبز بر این باورند که او نا پابان عمس دست از عشن بازی و باده گساری برنداشته و چنانکه از اشعار او پیداست؛ تا دوران پیری این همه را می‌ستوده است؛ اما چه باک که بر سسند وصال تکیه کرده است؛ و تکالبف ظاهری شریعت از سالکین واصل سافط است, بتابراین همه ابن محرّبات شرعي بر خواجه حلال بوده و عیبی بر او نیست. غافل از اين که رسول خدالّ رعایت حلال و حرام دین را تا قیام قيامت بر فرد فرد مسلمین ثابت و لازم دانسته است ‏ و ۱. دیون صافظ؛ تصحبع قذسی؛ غزل ۱۲۶. ۲, در روایتی از ام با آمده است» جدم رسول را فربود: ۳ شلالی علال ای بط قيامة و خرامی غرم لی یو لاه (ای مردم آنجه من حلال نموده‌ام, نا روز نيامت علال است؛ و آن چه حوام نمودهام, تا روز فباست حرام است.) ررک: وسائل الثیعة, چ ۲۷ ص ۱۶4 بحارالالواره ج #۷ ص ۶۰ج ۵ مس ۳۱۶ ج ۷۱ ص ۲۸۰ اس ۲ در این جهت هیچ فرفی میان عارف و عامی؛ فقبه و فیلسوف» زاهد و صوفی نیست؛ و همه اگر مسلمانند باید ملتزم به ظواهر شریعت باشند. نیز مولی و مقتدای حافظ و همه عارفان, حضرت امیرالممنین علی مق تا بایان عم لحظه‌ای از نماد و دعا و مناجات با حضرت محبوب غافل نبوده تا به آلجا که در محراب نماز ریت شهادت وشید و در وصیّت نامه موجز خویش نیز موکُداً بر نماز و دوری از محزبات تأکید نموه ۱ ۵ گروهی دیگر برآن‌اند که اشعار حافظ صرفاً یک اثر هثری است؛ و سراینده هیچ معنایی از آن قصد نکرده است. و این اشعار فاقد پشتوال؛ فکری: و ارابةٌ مفاهیم در فالب واژه‌ها و الفاظ می‌باشد. ۶ عله‌ای دیگر بر این عفیده‌اند که تنها برخی از اشعار و پاره‌ای از غزلیات اه کل غزل» وگاه آبیاتی از آن ‏ در دیوان جافظ می‌توال بافت که خواجه در آن, از مفاهیم والای اخلاقی توحیدی سخن گفته اسب و این معانی را در فالب بهنرین شیوه ارایه داده است. بنابراین؛ انصافت آن اینت که دست کم بحشی از دیوان او این گونه مطالب را تشکیل می‌دهده ولی بسیازی از غزلیات او جز معانی ظاهری, معنای دیگر ندارد. و اپن همه پرده از شخصیّت دوگانه او بر می‌دارد. ۷ عده‌ای معتفدند از اشعار حافظ هیچ نمی‌توال فهمید» بهترین دلیل بر این اذعاه تلسیرهای متضادٌ و گوناگونی است که در اعصار مختلف» هر از چندگامی از آن ارایه می‌شود برخی او را طرفدار فلسفه پوچ گرایان می‌دانند» و پاره‌ای عارف و بلکه عارف کامل کم نظیر و... ۸ و بالاخره عده‌ای می‌گویند: هرکس از اشمار حافظ هر چه فهمید» همان مفصود خواجه است؛ بلکه او خود به عمد معانی گوناگون و متضاد را در نظر داشته است تا هر کس به قدر فهم خود از آن برداشت کند. از فال‌گیری برای امور ظاهری 1 بهج الا عه: لصسیم سبخی صالج: تایه ۲۷ زندگی گرفته نا رهایی از افسردگی در اثر اشتغالات روزمره؛ تا بهره‌مندی در مجالس ذکر لس با حضرت حّ. و به اصطلاح رایج امرون هرگونه قرائت از اشعار حافظ درست و بلکه در راستای غرض سرایند؛ آن می‌باشد. . چگونه اشعار حافظ را معنا کنیم؟ اپن بود اصول دیدگاه‌های گوناگون دربار؟ شخصبت حافظ و اشعار او. احتمال دیگری به جز آن چه باد شد. به نظرنمی‌آید. اینک این ماییم و گزینش یکی از این دیدگاه‌ها؛ لیکن انصاف این است که برای جلوگبری از هرگونه پیش داوری در این زمبنه» حداقل نخست باید نکات زیر را مٌنظر فرار دهیم و آنگاه به انتخاب دست بزلیم؛ ۱, آنچه حزو محکمات کتاب و سنت است و قدم اول در عرفال اسلامی است؛ ايی است که امکان ندارد کسی با قلپن آلوده و دامنی ناپاک؛ به علوتگاه انس با حق راه یابد؛ بلکه حتّی اگر گرد ناپاکی بر روح او نشسته باشد نامحرمی است که پی‌محابا دست رد پر سینه او کربیذه شراهل شد: روی جسانان‌طبی؟ آسنه را قابل ساز ورنه هرگز کل و نسرین دهد زامن و روی"! روشنی این مسأله به حدّی است که نه تنها نفل؛ بلکه عقل هم بر آن گواه است؛ زیرا اگر بپذيريم که انسان بر فطرت توحید آفریده شده و جوهره و ملاک انسائیت انسان» فطرت تمحبدی او است؛ و فلسفه حلفت او در اظهار کمالات توحیدی نهنته در فطرت او است؛ چنانکه انبیای الهی و ارصیای آنانل همواره جنین بوده‌اند» و همچنین بپذيريم که اصلی‌ترین حجابهایی که مانع ظهور کمالات فطری انسان است حجاب گناهان: غذلت‌ها و آلردگی‌های ماذی است؛ به راحتی روشن 1. دبوال حافظ, تصحیم فدسی؛ غزل ۵۶۸ ۳ می‌شود که ممکن نیست فلب کسی حتی به مکروهات متمایل گردیده و با جز به حضرت حن, به چیز دپگر توجه داشته باشد و با ای حال آبينُ دل او بتواند انوار توحیدی را جذب و منعکس نماید؛ که: کت لا نتب عن خلیک از لسن آن خیم اضسان لشیم باسان) دزنک [خدایا!] به راستی که تو از آفریدههایت در حجاب نیستی؛ جز آن که کارهای زشت (و یا: آرزوهای) آنان؛ آن‌ها را از تور پوشیده می‌دارد. چگونه عقل می‌توند اي تافض را بپذیرد که کسی از یک سو با آلده‌ترین افراد همنشین باشد و در میکده‌ها با میگساران؛ شب و روز مست و مخمور پای شم و شراب بنشیند و همه هم و غم و نگاهش در چگونگی گردش جام می‌و موی و ابروی سافی باشد. و لحظه‌ای از رندی و نظربازی با زلف بار و چین و شکن ابروی او دست نشوید و همه را به کیش خود ببیند و با.جرأت بگوید: از ننگ چبه شوبی؟ که مرا نتم زنننگ است وزتسام چسه پشرتسی ؟ که مرا ننگ زنام است مسسبخواره و سبرگشته و رن‌دیم و نسظرباز و آن کس که چو ما نیست در این شهره کدام است؟۲ و حنی اهیان از این کارها را به مسخره گیرد و بگوید: تسووطویی و ما [و] فامت یار فکر هر کس به قدر ههت اوست؟ و نیز اظهار تأسف کند که چرا از میگساری پرهیز کرده است و بگوید: توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون ‏ می‌گزم لب که چراگوش به نادان کردم" و از سری دیگر هم آواز با قدسیان و ملکوتبان» پرده از لطیف‌ترین معارف ۱ اقماي الا خمال: سم ۴۷: ی ر. کی هبال؛ خن ۷۷ 1 دیو ان افش تصحیح قد‌سی: 1۳ ی ۳ فماي, غرل ِّ ۴ فیبان, غزل ۲۲۱ توحیدی بردارد و پیچیده‌نرین مسایل عرفانی و آبات قرآنی وا به زبان شعر و به زیباترین شکل ممکن بیان نماید و بی محابا بگوید: دوش وق س‌حراز فعه نجانم دادند وانسدر آن سامت شب؛ آب حیانم دادند بسی ود از شسعشعة پرتو ذانم کردند سسساده از جام نسجلی صفانم دادند ۱ آن شب قدن که ایسن نازه بسراتسم دادند چون من از عشقٍ زخش بی خود و حیران گشتم. سب از واتعه لات و مناتم دادند بسعد از ایسن روي من و بت خسنآنگار که درو آنیجا عبر از جلوة ذاتسم دادندا و خود را مستحن اين همه عنایات حَرنتحِقْ بداند, و آنها را در پرتو مناجات و گریه‌های سحری و [نابه و دعای خیر سحرخیزال و صبر بر سختیهای عبادت شبائه و سیرو سلوک بداند» و یز اثر بخشی شود را در پرتو توحید و حلاوت عنایات محبوب به خرد دانسته و بگوند؛ من اگر کامروا گشتم و خرشدل» چه عجب؟ مستحق بودم و اینها به زک‌انم دادند اين همه شهد و شک رکزنی لکم ریرد اجر صبری است کر آن شاخ نباتم دادند ماتف آن روز به من مژد؛ این دولت داد ۱ که بر آل جور و جفا صبر و ثباتم دادند , همبان, غزل ۱۷۳. کیمپایی است عسجب بندگي پیر فان ماک ار گستم و جندین درجانم دادنه ببه حسیاتِ اد آن روز رسب‌الید هرا عحر آزادگی از خسن مسماتم دادند عاشن آن دم که به دام سر زلفب تو فتاد ۱ گفت: کز بنلدٍ غم و غضّه نجاتم دادند هت پبر سفان و غس رندان بسود که ز پسئل عم ابام نجاتم دادن شکُر شکر بسه شکسرانه بیفشان حافظ! که نگار حوش شبرین حرکاتم دادند! و عجیب‌تر آنکه خود حافظ دیگرال:زانیز به این راه دعوت می‌کند و کلید حل معمّای زندگی و معنی دادن به حیات,را در,جمم این دو امر به ظاهر متناقض می‌داند که ببایید سجاد؛ نماز و نبايش زاابه شراب معرفت حن بيالاييم, تا نیایش و مناجات ما سرمست از روی محبوت شنود: آذا با که می‌گوید: به مي سجاده رنگین کن» گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر بر ز راه و رسم منزلها! وجود چنین فراز و نشیب‌ها در دیون خواجه است که عده‌اي را بر آن داشته تا او را منکر همه چیز حتی مسلم‌ترین ارکان دین بداننده که هر لحظه مطابق سحال شود غزلی می‌سروده است. یکی از اینال دربار؛ او می‌گوید: «یه راستی کیست این قلندر یک لاقبای کفر کو که در تماریک‌ترین ادوار سلطه ریاکاران زهد فروش؛ در ناهار بازار زهد نمایان یک تنه وصد؛ رستاخیز را انکیار می‌کند» شا را عشق» و شیطان را عقل می‌خواند: و شلنگ انداز و دست افشان 1 عمان, غزل ۱۷۲ ۲. هبال: غزل ۱. خ 2 این خرقه که من دارم در رهن شراپ اولی رین دفتر بی معنی؛ غرق مي ناب اولی یا سر ژنال می‌پرسدد؛ چو طفلان تما کی ای زاهد فریبی به سیب پرستان و جری شیره ر یا آشکارابه پاور نداشتن مواعید مذهبی اقرار می‌کنده که فی المثل: من که اسروزم بهشت نقد حاصل مي‌شرد وعسده نسردای زاهد را چسرا باور کستم؟ به راستی کیست این مرد عجیب که پا این همه حنی در خانهٌ فشری ترین مردم این دیار نیز کتابش را با فرآن و مثنوی در یک طاقچه می‌نهند: بی طهارت دست به سویش تمی‌برند: و چون به دست گرفنند همچون کتاپ آسمانی می‌بوسند و به پیشانی مي‌گذارند. سروش غیبی‌اشي: می‌داند و سرنوشت اعمال و افعال خود را تمام بدو می‌سپارند؟ کیست این مرد کاف رکه چنین به حرست در صف پیفمبران و اولیاءاللهش می‌نشانند؟! غافل از آنکه خود آن جناب رمز هم؛ نوفیق‌های خود را در تهذیب نفس وگرية شبانه و مناجات سحرگاهان و انس با فرآن می‌داند و می‌گوید؛ هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعاي شب و وزدٍ سحری برد" و نیز می‌فرماید: صبح خیزیٌّ و سلامت‌طلبی چون حافظ هر چه کردم همه از دولت فرآن کردم؟ روشنی اين مسأله از منظر عقل تا به آنجاست که حکیمی چون شیخ الرئیس در ۱ علل گرایش به مادیگری, مقدمه: ص ۱۵ به نقل از احسد شاملو: حافظ شیراز(مقامه)؛ ص ۲۵و 1۶ ۲ دپران سافظ, تحیح ندسی, غزل ۲۷۵ ۳. همان غرل ۴۲۱ ح عین توغُل در فلسفه و امور عقلی؛ هنگامی که سخن از توحید و آشنایی با اسرار توحید می‌ شود می‌فرماید: جل اب لح من نکن رل رار یراد ود درگاء حضرت ح مئژه از آن است که هر کس و ناکس 0 همگان بترانند پر آن سر کشیده و از آن آگاه گردند. و اما دلبل نقلی؛ صراحت فرآن است که دربار؛ خود می‌فرمابد: همان ریم ی شب کون بعش[ لو این فرآن ارجمند است که در کتاب مکنون قرار دارد و جز پاکیزگان بدان راه ندارند. بعنی؛ همان گنه که کسی بدون وضر و سل و به عبارت دیگر ناپاک از آلودگی‌های ظاهر اجازه ندارد به ظاهر فرآن دست بزند؛ به طریق اولی نا از آلودگی‌های گناهان و حتی تعلّفات مادی»,قلب و روح خود را پاک نسازد؛ اجازه نزدیک شدن به حوزٌ معارف و حقیقت توسید را ندارد.! از این رو آمام صادق ه فرمود: لب رم اه تلا شک خرم ا ی اوه دل؛ جرم خداست» پس جز خدا را در حرم خدا واه مده. بنابراین؛ چگونه ممکن است کسی لسال الغیب باشد و حفایق قرآنی را با طایف جکُمی به لسان نظم و با زیباترین اسلوب, در یک جا جمم کند و به حافظ فران بودن افتخار کند» و در عین حال با آلوده دامنی تا پایان عمرء دست از می‌و مطرب و سباز و دف و نظر بازی برندارد و حتی توصیه کند بر سر قبرش بز بی می‌و مطرب لروند؛ و بکوید: ۱ الاشارات و التبیهات: پایان نمط ٩ج‏ ۳ص ۳۹۴ ۲ سوره وافعهه آیه ۷۹۰-۱۷ ۳ درباره دلالت آیة شرینه بر هر دو معنای یاد شده در متن؛ راک: نهذیب؛ ج ۱ ص ۱۲۶ ۱۱۲۷ استبصار ج ۱؛ ص ۱۱۱۳ بسارالاتوارد ج ۳۱ص ۱۳۰۵ ج ۳۳ص ۱۲۷۰ ج ۴۸ص ۲۲ و.: 1 بعارالائوار: ج ۷ صس ۲۵؛ جامع الاخباره سس ۱۸۵ 3 بر سر تربت من؛ بی می‌و مطرب منشین تا به پوبت ز لحد رفص کنان برخیزم گرچه پیرم» تو شبی تنگ در آغوشم گیر نا سحرگه؛ ز کنار نو جوان برخیزم! ۲. برای شناخت دقیق خواجه, علمی‌ترین راه آن است که از یک سو تا به آنجا کا تاریخ اجازه می‌دهد به سرا شخصیت علمی و فرهنگی او در زمال خودش برویم» و از سوی دیگر اصطلاحات و متشابهات اشعار او را با کمک محکمات دیوان او به درستی معنا کنیم. آنچه تاریخ از شخصیت علمی و فرهنگی خواجه در زمان خودش ثبت کردهه چلین است که آو در زمان خود ادیب و حکیم و متکلمی چیره دست بوده و اشتهار اصلی او به حفظ قرآن و فرائت و تفسیر ان بوده است, چنانکه هم درس او در حوز؛ علمی, جناب قرام الدین عبدالله اززاو جنین یاه می‌کند: «منخر العلماء, استاد تصاریر الادباء» معدن-اللطائف الررحانیّ مسخزن السعارف السيحانية. شمس العلة والب مضه النافط الشیرازی»! نی زکانب دیوان او در آغر نسخهُ خطی به نفل مرحوم فزوینی» می‌نویسد: «نم اندیوان (کذا) المولي العالم الفاضل ملک القرّاه, و افضل المتأغرین, شمس الم رالدین, مولانا معمد الحافظ, رم اله ررحه؛ و أرصل فتوحه. و نوّر مرلده.»؟ سپس مرحوم فزوینی می‌نوبساد: از الفابی که اين کاتب بسیار نزدیک به عصر خواجه و شاید معاصر خواجه. در حق او نگاشته.. بدون اینکه هیچ عبارتی دیگر دال بر اینکه وی از مشاهیر صوفبة عصر . دیران عافظ تصعیح فدسی, غزل ۴۴۸ ۲ مقدة د یو ان حافظ, به تصحیح دکتر فاسم غلی و استاد محسد فزوینی. ۳ هباد. خود بود از فبیل فطب السالکین؛ فخر المتألهین؛ ذخر الاولیا» شمس العرقاء و امثال ذلک که در نسخ جدیده معمولاً بر اسم وی می‌افزیند, در حق او استعمال کرده باشد» شاید بتوان استنباط کرد که خراجه در عصر خود بيشتر از زمره علما و فضلا و دانشمندان به شمار می‌رفته: نا از فرفا صوفیه. پس جنبهٌ علم و ادب ر فضل او بر جنبة عرفان و تصوف وی غلبه داشته. و علاوه بر اين» از لقب «علیک اقا معلوم می‌شود که خواجه از معاریف اه عصر خود محسرب می‌شده و به همین سمت در زمان خرد مشهرر بوده۱ حلاصه آنکه و اجه آنجنان از هوش سرشاری برخوردار بوده که در اوان جوائی از آقران خود پیشی می‌گیرد و آواز؛ علم و نبوغ و دانشش فراگیر می‌شود تا جاپی که به ملک القراء مشهور و حافظ کل فرآن به چهارده فرائت می‌گردد» چنان که خود او در جایی مي‌گوید: ندیدم حوشتر از شعر تو حافظ بة,قرآنی که اندر سبنه داری" لیز در جای دیگر می‌گوید: عشفت رسد به فریاد ُر خود بسا حخافظ نمرآن ز بر بخوانی با چارده روایت؟ هم درس و جامم دپوا اوه در این باره می‌گوید: ۱ غمأن, زبه واسطة محافظت درس قران و ملازست بر تقوی و احسان» و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوائین ادب و تجشس دواوین عرب؛ به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ایبات مشغول نشد. و مسوّد این ورق -عَمّی اله عَنهُ ما سبَن در درس گاء دین پناه مولائا و سیدئاء استاد البشر؛ قوام لملة والدین» عبداله اعلی ال درجائه فی اعلی علیّین ء به کزات و مزات که به 1 دیوان سحافبظ, اس‌عیح قدسی ۱ عزل ۹0 ۳ غمان؛ غزل ۸۷ مذاکره رفتی؛ در النای محاوره گفتی که: این فرایِ فواید را همه در یک عقد مي‌باید کشید و این مر را در یک سلک می‌باید پیرست... و آن جناب حوالت رنع ترفیع اين بنا بر ناراستی روزگار کردی و به در اهل عصر عذر آرردی..»! بنابراین؛ مثل خواجه در زمان خود همانند دیگر ستاره‌های درخشان علم و ااب است که هر چند از ذوق شعری سرشار برخوردار بوده‌اند؛ ولی به دلیل کثرت مشاغل علمی؛ فرصت جمع آرری اشعار شود را نمی‌نمودند: و یا ملاح لمی‌دیدند» و پا در برابر حدمات خود در ساپر رشته‌های علمی؛ بهایی به اشسعار خود نمی‌دادند و در نتیجه دیوان آنان توشط دیگران جمع می‌شد. از سري دیگره امعار خواجه آنچنان پا مفام علمی و صفای درونی او گره حورده است که بسیاری از معاصران او شعر او را حکمت. و تفسیر فرآن در قالب نظم می‌دانستند. از این رو؛ حکیمی چون مير سبد شریف گرگانی که خود یکی از اسائبد خواجه است و به لحاظ انس باپرهان و فلسفه, میلی به صنعت شعر نداشته و هرگه در مجلس درسشس شعر خرالجتیببملگفت: «عوض این ترهات. به فلسفه و صکفت بیردازید.) هنگامی که جناب خواجه شمس الدین محمّد؛ حافظ شیرازی صبح گاها بر درس او وارد می‌شد, از او می‌پرسید: «بر شما چه الهام شده است؟ غزل خود را بخوانی.: هنگامی که شاگردان علامه به وي اعتراض می‌کردند که: این چه رازی است که ما را از سرودن شعر ملع می‌کنی؛ ولی به شنیدن شعر حافظ رغبت نشال می‌دهی؛ می‌گفت: «شعر حافظ همه الهامات و حدیث قدسی و لطایف جکُمی و نکات فرآنی است؛»؟ 5 مندبه دیوان سعافظ؛ ره تصبحیح دگتر غنی و محمد رو ینی. ۲. هباب, از اینجا معلوم می‌شود که لقب «لسان الغیب؛ ه در اعصار بعد از خواجه؛ که در زمان حباتش آن هم ترسط اساتیدش به او داده شده است و این نشانة اوج مقام معنوی و صفای باطنی و علرٌ روحی او است. ۲ دربار؛ نحو؛ آشنایی با دیوان خواچه, باید بگوییم: الفبای ورود به هر رشن علمی, آشنایی با اصطلاحات خاص آن علم است؛ و راز اینکه چرا صاحبان هر می‌کنند, آن است که الفاظ متداول در میان مردم فدرت کشش میزان خاصی از معنا را دارند. از اين ری اگر در یک رشتهُ علمی بخواهند پار معنایی بیشتری از آنچه که فظ فبلاً حمل می‌کرد پر آن بار کنند؛ ناچارند اصطلاح خاضّی را وضع کنند. بنابراین؛ هر مقدار مسایل علم دقیق‌تره و معالی آن لطیف تر باشد» ابستفاده از اصطلاحات؛ دفت و گستر؛ بیشتری را مي‌طلبد. چنانکه در علم کلام؛ سنطق و در این میان عرفان اسلامی به دی آنکه موضوع و غایت آ بر محور توحید و اوصاف جمال و جلال حضرت حق دوز می‌زند, ذارای عمین‌ترین و لطیف‌ترین مسایل است؛ و عارف ناچار است در بیان آنها دایماً از اصطلاحات خاض استفاده کند که چه بسا در جای جاي سخن و شعرش معنای خاضی دارد؛ و تنپا معخاطب آشنا است که با قوَةُ ذوق و آگاهی به مقام معنوی شاعر و حال او در هنگام بیان مطلب. به مراد او پی می‌برد. در غیر این صورت با وجود همه اپن دفتها و استفاده از اصطلاسات فراوان الفاظ نمی‌توانند بار سنگین معارف بلند را بدون ریزش معناه حمل کنند؛ به کته شاعر: معائی هرگز اندر حرف ناید که بحر بیگران؛ در طرف نابد و یا به گفته دیگری: ۱ نا خبط بن تشج تَشعر جضرین حزف من معالی ام له به عبارت روشن‌نر عارف در مقام اظهار حالات درونی و بافته‌های حویش بسان عاشقی است که سوز درونی خویش را با هیج زبان و قلمی نمي تواند بیان کند. آیا مادر فرزند از دست داده؛ می‌نواند سوز فرافی را که همه قلس و درونش را به آتش کشیده به مخاطبین منتقل لماید؟! و آیا رامی دارد جز آن که با کلمات مجنون گونه فربان قد و بالای فرزند خود برود, و سر و جان خود را فدای کمترین ناز و کرشم؛ فرزند خودکند؟! در حالی که اي همه کمترین اظهار لها سوزان عشق دروني است که از جان ار زبانه مي‌کشد. بنابراین؛ اگر از سوز عشق ستخن گفتی؛ معلوم است که عاشق نیستی, و اگر دم فرو بستی و بر سوز شراره‌های آن صبر کردی؛ عاشفی! زیرا که عشق,» گفتنی لیست و تنها سوختی و فنا شدنی است. خلاصه آنکه: عارف جز زبان عشق نمی‌داند و سخن نمی‌گوید؛ و زیان عشن را تنها عاشق با وجود خود می‌فهمد و تا کسی صاحب درد نشود و نسوزد و تب مشق همه وجودش را فرا نگیر لح کلام عارفُ را احساس می‌کند. درازل پسرتو نت ز نسجلی مه عشق نیا شذ و آتش به همه عالم زد جلوه‌ای کرد ژخحش, دید ملک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد عفل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد بسرفی بر پدرخشبد و جهان برهم زد مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز دستِ غبب آمد و بر سین نامحرم زد! بنابراین؛ اگر عارف در بیان حال خود از می‌و سافی و مغ و مفبچه و دف ونی و مطرب استفاده می‌کند» و با به جای نثر از اسان شعر و نظم استفاده می‌کند» نه مجاز 1 دی ان سافط؛ تصحیع قدسي ۱ غزل ار[ گریی می‌کند و نه مبالفه؛ بلکه ظاهری را می‌گوید که باطن آن مفصود اصلی او است؛ چنانکه در آپات قرآن وکلمات امه معصومین 132 از این قبیل (عبور از ظاهر به باطن) فراوان دیده می‌شود. برای نمونه؛ وفتی خداوند دربار؟ نستهای عنایت شده به ابرار می‌فرماید: «یْسْن ین ژجيق مُختوم جک بسا نی للتتالس آلنتهشون رباج من نیم یا یرب هار4 نیکوکاران از شرابی هر شده لوشانیده می‌شرند, شرابی که مهر آن مُشک‌است: و در این نعمتها عاشفان باید بر یکدیگر سبقت گيرند. ترکیب آن شراب ازتسنيم است؛ چشمه‌ای که مفربان الهی از آن می‌نوشند. قطعاً مراد از این شراب. شراب‌های دنیایی نیست که با خوردن آن شسخص از حال عادي خارج می‌شود و گرفتاری‌ها و مشکلات زندگی را فراموش مي‌کند و دست به کارهای غیر عاقلائه می‌زند؛,چرا که شداوند در جای دیگر فرآن در توصیف شراب لت بخش بهشتی می فرماید: ( فیها ول ولا مغ غلها و۲4 نه دردسری دارد؛ و ه از آن مست می‌شوند. بلکه این شراب شرابی است که انسان را از هرگونه آلودگی پاک می‌کند» چنان که در جای دیگر مي‌فرماید: «وستر ریم شرا وا ۲ و پروردگارشان نوشیدنی پاک و پاک کننده به آنان نوشاند. بنابراین این شراب چیزی است غیر از شراب دنیا که مراد از آن تجلیات افعالی و اسمایی و صفاتی و بلکه ذاتی حضرت حق م‌باشمد که یکی پس از دیگری برای سوره مطففین؛ آیه ۲۵ ۲۸۰ ۲, سوره صأفات یه ۴۷ ۳. سوره انسان: أیهُ ۲۱. س شخص ظهور می‌کند و اورا از خود بی خود می‌سازد و تنها و تنها به معشوق خرد متوحه ساخته و جهره او را برافروخته مي‌کند؛ که: « رجا یوضر (لن هار۱ چهره‌هایی در آن روز برافروخته‌اند: و به پروردگارشان می‌نگرند. و ده‌ها معذای دیگر که در لفظ نمی‌گنجد و تنها می‌توان با هبار لالم تس کج لبم من و ره ۲ (هیچ کس نمی‌داند شداوند چه تعبتهایی که چشم آنها را روشن می‌کند: برای آنان پنهان کرده است.) بیان کرده و جز با زبان رمز با زبان دیگری نمی نوان گفت. از این رو خواجه نیز می‌گوید: ا نگردی آشناء زین پرده بوبی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیفام سروش" و در جای دیگر می‌گوبد: رازی کسه بر ان نهفتیم و نگيفتيم با دوست بگوبیم که او محرم راز است؟ و در جای دپگر می‌گوپد: من این دو حرف نوشتم؛ چنانکه غیر ندانست تر هم ز رري کرامت چنان بخوان که تو دانی ۵ بنابراین» وقتی دفّت می‌کنيم؛ می‌بینيم اثر مستی شراب در دنیا جز فراموشی گرفتاریها و مشکلاتی که دامن گیر شخص در دنیا شده؛ چیز دیگری نیست و پیمانه نوشان جزبه خجاطر همین: به این مایم تلخ پناه نمی‌برند. حال» چه اشکال دارد که به هر چی زکه شخص را از گرفتاریها و تعلّقات مادّی می‌رهاند, «شراب» و «می» اطلاق کنیم و شراب حفیقی را نفحات فدسی و رحمتهای خاص پروردگار بدانبم که بر ۱ سوره قیاسته آبة ۲ و ۲۲: ۳ سوره سصده: آبة ۷ ۳ دیوان حافظ, تصحیح قدسی؛ غزل ۳۵۱, ۴ هبان, غزل ۱۱۰. هسان: غرل ۵۸٩‏ ش‌ بندگال خاص خرد می‌فرسند ر آنها را از دنیا و مافیها و تعلقات مادی رهیایی بخشیده و یکسره متوبه محبویشان می‌کند؛ حیات نو به آنان عطا کرده و ظلمت آنها را به نور تبدیل می‌کند. چنان که می‌فرماید: من کان میا تن زجعلنا 4 ُورا یی به نی آشاس کتن له پس الب لس پارج ۱4 آیاکسی که مرده دل بود و ما او را زنده کردیم و نوری به او بخشیدیم که درپرتو آن در میان مردم راه می‌روده همانند کسی است که گرفتار تاریکی است ونمی‌تواند از آن ببرون آید؟! ۲ خواجه در جای جای دیوان خود تصریحاً و با تلوبحاً مراد خود از می‌و سافی و ساغر و غیره را ببان داشته. بنایراین؛ که برای پی بردن به مقصود خراجه از این اصطلاحات باید به تمام ابیاتی که آن واژه در آنجا به کار رفته رجوع کرد و با فراین موجود در خحود بیت» و با ابیات قبأ وبعد ْ در یک غزل, و نیز به طورکلی با رجوغ به غزل‌های دیگرء متشابهات را به سخکمات ارجاغ داد, و در نتیجه یک تفسیر علمی و منسجم از هر یک واژه‌های موجود در اشعار حافظ ارایه داد. برای نمونه به برخی تصریحات او دربارة «می» که یکی از بحث انگیزترین اصطلاحات خواجه است می‌پردازيم کلمه‌ای که در یکی از کاربردهایش "؛ در زبان از یه جلوواش افنازد مي کند که محبوب به سالگ خ نماید و آورا ادتبا رناقیفا رفا ساخخته و متوجه خود می‌کند, ای که دایم به هويش مغروری! گر تو را عشق نیست» معذوری گرد دی وانگ أنِ عشسق مگرد که به عقل و عفیله مشهوری مستی عشن نیست در سر نو رر؛ که نو مستِ آب انگوری" 1 سور انعام آی ۱ ۲ کاربرد دیگر آن؛ مراقبه و ترجه سالگ به حضرت حق است که تجلی و عنایت حضرت حيّ په سالک را در ‌ دارد. َّ‌. دیو الا حالف تصحیح قدسی: ۳ ۱۹۳ ض‌ شمپا همه در جسوش و خحروشند ز مستی و آن بی که در آنجاست؛ حقیفت نه مجاز است! .به هیچ در نخواهند پافت هشیارش جنین که حافظ ما؛ مست باد؛ آرّل است؟ ۸ از این گذشته, این گونه نیست که این سری واژه‌ها برای اوّلین بار و تلها در دیو ال حافظ مطرح شده باشد, بلکه قبل و بمد از او در دیوان‌ها و شعر فارسی و عربی مطرح بوده و هست و سرایندگان اين اشعار گاه صریح‌تر از دیوان حافظ که معروف‌ترین این آثاره منظومه «گلشن راز» سرودة شیخ محمود شبستری است که به خصوص درابیات پایانی آن به تسیر اپن اصطلاحات پرداخته است؛ و نیز سافی امه‌های گوناگون عرفانی؛ از جمله سافی نامهُ حرد خواجه در آخر دیوانش؛ که در ارتیمانی! اشاده می‌کنيم: یه لاله وحدنم رآ ۵ دل سس 8 و جان آاگاه ده بیا سافیا مسی به گردش درا که دلگ‌پرم از گردش روزگار می‌ای ده که چون ریزی‌اش در سبو از آن میکه گر عکسش افتد به جان مسی‌ای صسأف ز آلودگی بشسر می‌ای معنی افروز و صورت کداز بیاناسری در سر شم کنیم هد را ز مسیخانه گر آگهی برآرد سبو از دل آواز هو توانی به جان دید» حق را هیال سبدّل به خبر آندر او جبله شر می‌ای گشسته معجول راز و نیاز من و توا تو و سن» همه گم کنیم به مسخمور بیچاره بنما ری ۱ غمال» غرلي 1 ۲. همان: مخزل ۴٩‏ ط تن ون بسد از کافت مدرده می‌اي صاف ز آلایش ماسویل مسمی‌ای کو مرا وارهاند ز مسن از آن می حلال است در کبشی ما بسه مسیخانه آی و صفا را بسبین نو در حسلبه مسی برستال ۳ که می خوش بود؛ خاصه در بزم پار ز آبسین و کبفیّت ساورسن که هستی وبال است در بیش ما مسبین صویششن را دا را پسپن که چیزی نبینی به غبر از خدا بگوبم که از ود فنا چون شری ‏ زیک قطره زین باده, مجنون شوی به شوریدگان گر شبی سرکنی .از آن می که مست‌اند» لب ثر کنی جمال سحالی که حاشاکنی بسبندی دو چشمم و تماشا کنی هم چنین «ملا محد نیرین مغزبینا» معروف به امسمس مفربی! که اشسعار بلندش در تبیین سفایق عرفالی از آثار مکتوپ بسبار کم نظیر فارسی به شمار می‌رود؛ در برحی سروده‌های خود رده از,معنای این اصطلاحات بر می‌دارد, آن جا که پس از اشاره به بسیاری از این اصطلاحات؛ می‌گوید: مشسو زن-هار از آن گفتار در تاب برو مس نصود از آن گفتار دراب سس اندر سسروپای صبارث اکر بسینی ز اریتاب اسارت گذر از پوست کسن نا سفز بسیلی اسر کسر بسرنداری از شسواهر گنها کرد ٩‏ ارایا سب ای چو هر یک را از این الفاظ جانی است به زیر هر یکی پنهان جهانی است نو جانش را طلب: از جسم بگذر بای نازاس نار نرو مگ دار چیزی از حصفاین که تما باشی ژاحاب حقایقا هم چنین «هاتف اصفهانی؛ در پایان ترجیع بند معروف خود می‌گوید: تا نید انب متوازت که کنو مست خحوالسندشان و فه هشسیار از مسی و بزم و سسافی و مسطرب وز شم و دیسر و ش‌اهد و زنسار نصد ایشاد نهفته اسراری است هه اب ماک نند گاه اطسهار بسی بری گر به راز وی که مه ابیت نب آن استرار: که یکی هست و هیم نبست جز او قلخ او ال ال هس نبز عارف پارسی رای کم نظیر نجم الدین شیخ محمود شبستری؛ در منظومه عرفانی «گلشن رازه چنین می‌گوید: هر آ چبزی که در الم عبابْ است جو عکسی ز آفتاب آن جهان است (, دیوان کامل شمس مخربی: ص ۵۲ ۲ دبران هاتف اصفهانی؛ ص ۳۲: ِ جهان چون زلف و خال و زلف و ابروست که مر چیزی به جای خویش نیکوست تجلی گه جسمال و گه جلال است رخ و زلف آل مسعانی را مسثال است صفات حن تعالی لطف و ثهر است رخ و زلف بستان را زان دو بسهر است چو محسوس آمد این الفاظ مسموع نخست از بهر مسحسوس‌آند مرضوع ات از3 عالم مسعنی نسهایت ک‌جا بسیند مر او را شظ غایت؟! همرآن معنی که شد از ذوف پپدا ککس‌جا نعبیر فظی بسابد او را؟! چو ام ل دل کسند سناسیل اي تسه ,م‌آنئدای کسند تسعبیر مسعنی که محسوسات از آن عالم چو سایه است که ان جون طئل وان مانلد دایه است؟ انصافا از لحاظ ادبی و عرفانی پهلو به پهلوی دیوان حافظ می‌زند. او به خصوص در میمیّه معروف ود به طور صریح به بیان مقصود خویش از «شراب؛ پرداشته و چنین می‌سراید: 5 رگ مفاتبح ااهجاز فی شرم گلشن ۳ سس ۴ ۳۳۹ ع فرشا لی کر الب شداضة.. سکن پهاین یلآ بل الک بر پاد محبوب. شرابی سر کشیدیم و بان مست شدیم پیش از آن که درخت انگور آفریده شود. تا پابان این اشمار که در تفسیر معنای «می» از دیدگان عارفانه بی نطیر است. به همین دلیل؛ برخی از بزرگان در کتاب‌های مستفل به تبیین این اصطلاحات پرداخته‌اند» که از جمله مي‌توان به «رساله مصطلحات فخرالدین عراقی؟؛ ارساله اصطلاحات مولائا محمّد طبسی» ارسالا مشواق ملا محسن فیض کاشانی؟؛ «رش الالیحاظظ فی کشف الالفاظ الفتی تبریزی] و «فواعد الی فاء و آدات الشعراء نظام الدین ثرینی فندهاری پوشنجی؛ اشاره کرد. از چند نکتأ گذشته نتیجه می‌گیریم کسانی اجازه دارند در وادی شرح اببات خواجه فدم نهند که علاوه بر ویژگی‌های علمی و ادبی و جستجو در سخنان بزرگان قبل و بعد از حافظ و نیز انس و آشنایی تنام وکمال و احاطه به دیوان خواجه خود اهل سلوک و عمل باشند و حال و مفام هر سخن و غزل را ه از راه نظر و اسندلال بلکه در آین؛ عمل و میدان تشاهده) لمس کرده باشند و یافتة خواجه را در خود بافته و از یافتُ حریش خبر دهند. و البنه چنین طایفه‌ای در شماره سخت اند‌گند, نه هر که چهره برافروخت. دلبری داند ۱ نه هر که آینه سازد؛ سکندری داند نه هر که طفب که کج نهاد و تند تشسست کلاهداری و آبسین سروری داند همزار نکسته بساریکتر ز مسو ایسنجاست نه هر که سر نتراشد» فلیدری داند! ۱ رگ: دیوان اپن الغارض: ص ۱۶۴ - ۱۶۹. ۲ دیوان حافظ تصحبح قدسی. غزل 1۵۷. قب ویزکی‌های کناب جمال آفتاب و آفتاب هر نظر حفاً که کتاب گران سنگ «جمال آفتاب و آفتاب هر نظره ويژگی‌های بالا را در بردارد! زیرا از یک سو موف محترم و دازشمند این کتاب خود از شاگردان برجسته و قدیمی استاد علامه سید محمد حسین طباطبای ی است؛ و چنانکه خود در مقذمه کناب اشاره مي‌کند؛ در طول سی سال ملازمت با استاد استفاده‌های سلوکی و عملی فراوان از مرحوم علامه (که خرد آن جناب نیز از استاد بزرگوارش مرحوم ایت ال سید علی فاضی طباطبایی کسب فیض نموده است) برده؛ و در راء وصول به مدارج علمی و عملی همراه صادق آن جناب پوده است؛ و در اپن راه طی جلسانی که به تنهایی» با با رقفای هم فکر در محضر علامه طباطبایی تٌبرگزار می‌شدء تکات مشکل توحبدی و احلافی آیات. روایات, ادعیه: خطبه‌ها و زیارت نامه‌ها و نیز کلمات پیچید؛ عارفانبزرگ» طرّح می‌شده و ایشان نیز نوضیحاتی می‌فرموده‌اند. در این جلسات. پاره‌اي از اشتعاز مشکل خواجه حافظ شیرازی برای استفاد؛ حالی رفتا شوانده می‌شده: و سپس مرحوم علامه بپانانی پیرامون آن می‌فرموده‌انده که مجموع آنها نزدیک به ۲۰۰ غزل رسیده است. و بدین سال جمال آفتاب و آفتاب هر نظر اقتباس از آن بزرگ دارد و آرای شخصیّتی استوار در علم و عمل» چون علامه طباطبایی ن در جای جای آن منعکس است؛ و گوشه گوشه این کناب از روح کلمات و نگاه آن بزرگ به جناپ خراجه؛ معطر است. افزون بر اين, چنانکه گفتیم برای شرح دیوان حافظ علاوه بر بضاعت علمی و ادبی و آگاهی از اصطلاحات این فن؛ شارح باید خود امل عمل باشد و حال و هوای هر غزل را با دیدة دل دریابد و آن گاه به شرح بپردازد. در این زمینه نیز به حق باید اعتراف کرد که شارح این اثر واجد این شرابط می‌باشد. افسوس که نعریف و ا.عا تمجید از استاد مد له العالی فطع ناخشنودی آن بزرگ را در پی خواهد داشت؟ ر لیکن به جرأت مي‌توان گفت: تا کنون هیچ شرحی بر دیوال خواجه نوشته تشده است که شارح آن واجد همه این جهات باشد. گذشته از این نویسند؛ بزرگوار در این کتاب در معنای هر بیت از ابیات دیگر خواجه کمک گرفته است. و چنانکه خره می فرمودند: «منگام شرح هر غزل ابندا معانی لفات و اصطلاحات آن را استخراج مي‌نمودم و سپس برای فهم معنا و ارثباط آن با سابر اییات. یک غزل را مکوّر در مکژر با خرد زمزمه مي‌کردم و آن را به سایر غزلیات عرضه مي‌نمودم» و مدتها و گاه در سوارد مشکل تا چند شبانه روز در اطراف آن فکر می‌کردم و در پی یافتن معنا و سیاق پیت و حال روحی حافظ در ضمن سرودن هر پیت و ارتباط آن با سایر اپیات یک غزل بردم؛ و البته در این راستا آمدادهای غیبّی و عنابات حضرت حق گاه و بی گاه شامل حالم بو تا توانستم این شرح را به پایان ببرم؛ والحمدث.؛ اهمال این روش و تحقیق کسترده و طاقت فرسا در نمامی غزلیات و نیز مطالعة بی در پی هر غزل» راه یافتن به انسخجام ابیات زا در پی دارد. و ننها در اي صورت است که می‌توان ادعا کرد انسان هم به فشای فکری و افق ذهنی حافظ راه یافته است؛ و هم به نضای معنوی و حال و هوایی که سراینده در هنگام سرودن داشته است. و این روش منحصر به فردی است که درکتاب «جمال آفتاب و آفتاب هر نظر) انخاذ و رعایت شده است؟ زیرا این شرح با بهره‌گیری از پشتوان عظیم حالات معنوی و انس با حافظ و لیز پشتوانه اطلاعات علمی دو محفق برجسته: حضرت علامهطباطبیی و شاگرد بزرگورش حضرت استد علی سعادت پرورپهوانی تهرانی ادام اه طلّه علی روژس السالکین -تدوین يافته است. انسجام این شرح در معنای اشعار حافظ و بهره گیری از روش تفسیر موضوعي حافظ به حافظ که رشحائی از آن درذیل معنای هر یک اژ ابیات آمده است, نشان گ دهند تحقیق گسترد؛ این دو بزرگوار در اشعار حافظ داردء به گونه‌ای که کل دیوال یک روش منسجم و به هم تنیلاه از مفاهیم را اراه می‌دهد. بنابراین؛ این روش تسیر اشعار حافظ دارای سه امنباز است: ۱, السجام کل دیوان و تبيین متشابهات با استفاده از محکمات. ۲, انسجام هر غزل با استفاده از روش گذشته» و نیز از راه نس با غزلیّات و تشخبص اينکه هر غرل در چه موفعیّتی و در چه حالی (رصال پا فراف»؛ و با برای اظهار اشتیاق به وصال, درگله‌مندی از محبوب و در واقع شکایث از موانع وصال» ریا درخواست موجبات وصال و...) سروده شده است: و یا احیاناً در وسط غزل چگونه حال سراینده متفاوت می‌شود و لذا سخن تغییر می‌کند؛ و دیگر مواره که همه نشال دهند؛ عدم پریشان گوبی شاعر است؟ و اين پربشان گویی ظاهری به خاطر تغییر حالات روحی بوده و از هزاران سخن به ظاهر منطقی بیشتر ارزش دارد! ۴. استشهاد به ابیات دیگر حافظ در تغیتیرسیاری از اببات. البنه اين کار نه با استفاده از واژههای مشترک بلکه با بهره گیری ازععانی و مفاهیم اشعار صورت گرفته است. ؟. برجستگی دیگر این شرح آن است که معمولا در سرح سبانی عصرفانی از کلمات آسائید و مشایخ عرفان اسلامی - نظبر محبی الدین ابن غربی؛ صدرالدین قولوی: ابن فارض مصری» مولی عبدالرزاق کاشانی؛ فیصری؛ ملالی رومسی» و دپگران کمک گرفته شده» هرچند برخی چنین تصور می‌کنند که ريش عرفان اسلامی به این افراد باز می‌گردد؛ و حال آنکه اگرریشا عرفان و موضوع و غایت آذ ترحید است؛ و اصل توحبد» روح و جوهر؛ همه ادبان الهی است؛ باید سرچشمه‌های عزفال را در ادپان توحیدی جستجو کرد. از این روه چه بهنر که مبالی عرفان و شرح کلماث بزرگان این راه و بلکه تبویب ابواب و ننظیم مباحث این علم نیز از کتاب و سنت ر مکتب اهل بیت ‏ انعذ شود. و حق این است که مکنب گ تشیع که به پیروی از امل بیت 8۸ و در رأس آنان حضرت امیرالمومنین علی ۱ مفتخر است: در راه وصول به حفایق لطیف توحبدی از دربای بیکران سخناله ادعیه؛ زیارات و خطبه‌های آن بزرگان برشوردار است؛ دریای بی پایانی که هر آنچه از معارف توحید و گوهرهای گرانبهای حفایق بخواهيم در آن می‌توال یافت: تأ چه کسی اهلیت خوص در آن وا داشته باشد. گرهر سخزن اسرار» همان است که بوه حُهُ بفره بدان مر و نشان است که بود از صبا پرس؛ که ما را همه شب نادم صبح بوی زلف توء همان مولس جان است که بود طالب لعل و گهر نیست. وگرنه خورشید همچنا؛ در عمل معلین و کال است که بود! پاید اذمان کرد که در اپن اثر استفادة شایشته‌ای/ از آبات فرانی و کلمات اهسل ببت لا در شرح هر پیت شده؛ به گوله‌ای که عخواننده به خوبی در هم آمیختگی شعر حافظ با قرآن و کلمات اهل بت زاناس مي‌کند؛ و به روشنی مي‌بیند که اشعار خراجه اگر ملاحت و شبرپنی دارد همه به برکت فرآن و انس با اهمل ببت لِْ بوده است» چنانکه خود می‌گوید: بلبل از فیض گل آموخعت سخن؛ ورنه نبود این همه فول و غزل؛ تعبیه در متفارش" بثابراپی: استفاده از آپات» روایات: ادعیه و مناجات‌های فراوان علاوه بر استحکام بخشیدن په مطالب خواجه خواننده را در حال و هوای مناجاتهای معصومین 9 با حضرت حق سبحانه؛ و با نضاي کلام وحی و مجالس افاضة اولیای دين می‌برد. 1 دپوان سافط : تصحیح قل ییا غزل روز ۲. فمیان, غزل وش فا 1 ۵ در این شرح سعی شده است که از اصطلاحات غرفال نظری کمنر استفاده شود و تحوة نگارش جمع میان کلام نوشتاری و محاوره‌ای است به گونه‌ای که خواندن هر غزل با شرحش, مزاحم استفاد؛ٌ حالی و الاب روحی در مجالس ذکر نیست؛ و وجود بهره گیری‌های به جابی که از آپات و ادعیه و کلمات اهل پیت در لابلای کلمات مشاهده می‌شود؛ این ویژگی را دوچندان می‌کند. ۶ شرح هر غزل به گونه‌ای ننفلیم شده که وابسته به رح غزل‌های فبلی و بعدی لیست. و لذا خواننده می‌تواند بدون نگرائی از انکا به مباحث ساپر غزل‌ها؛ به شرح هر غزل مراجعه و استفاد؛ مطلوب را ببرد. البته این روش نفصی را نیز به همراه دارد و آن تکرار آبه و با رواینی است که احاناً در شرح فزل دیگری در کتاب مورد استفاده فرارگرفته و موهم تکرار مطالب درکل شرح است؛ ولی هر چه باشد این نقص در آن مزیّت خللی ایجاد نمی‌کند. ۷ در ضمن شرح هر بیت سعی بر آل بزده است که ضمن اشاره به معانی اصعطلاحات عرفانی و با فرهنگ ری راجت از توضبعات اصافی عرفائی و وارد شدن به مسایل حاشبه‌ای نحودهاری شود تال شرح؛ زمینه حالی و معنوی ود را از دست ندهد؛ در عین آنکه به معنای دفبق هر واژه اشاره شود. در ایین راستا؛ نویسنده احتمالات دپگر در معنای هر بپت را با عبارت «ممکن است؛ و توضیح مطالب مشکل را با تعبیر «به عبارت دیگره بیان داشته‌اند. ۸ لسخه‌های موجود از دیوان حافظ متعذد است که در ضبط واژه‌ها و تفدیم و تأخیر ابیات و...با هم بسیار العتلاف دارند. از این میان؛ تصحیح مرحوم «مپرسیّد محمّد قد.سی) بنابر فرمود؛ حضرت استاد» مورد توجه و استناد حضرت علامه طباطبایی ع بوده که مبناي شرح حاضر فوار گرفته است. مراحل نگارش جمال آفتاب جنالکه کُنته شد ثفطه‌های آغازین این شرح: ریشه در مجالس احلافی عرفانی 7 حضرت آیت ال علامه طباطبایی 1 دارد که با حضور استاد مد له العالی -به تنهایی وبا به همراه عده دیگر از شا گردان علامه برگزار می‌شدء و سوالات توحیدی از آیات دشوار و روایاث پیچیده و کلمات پلند بزرگاث؛ از جمله دیوان محواجه ر گلشن راز مرحوم شبستری؛ مطرح می‌شده است و مرحوم علامه نیز پاسخ می‌دادند, بدین سان, در آن جلسات اعلاقی عرفانی نزدیک به ۲۰۰ غزل از غزلیات خراجه توشط حضرت علامه 1 به صورت مختصر معنا شد. پس از رحلت آن بزرگوار؛ برخی اسائید حوزه حضرت اسناد حسن حسن زاد؛ آملی .و دیگر دوستان از استاد درخواست می‌نمایند که با استناده از رهنمودهای علامه شرحی بر دیوان خواجه نوشنه شود و ایشان پیاسخ مثبت می‌دهند: و نگارش این اثر آغاز می‌گردد. پس از نگارش اوَليٌ رح جلد اوّل.و دوم بعد از بازبینی منتشر شد. ولی متأسفانه نگارش جلد اوّل و دوم اين الرمعبادف شد با بیماری قلبی استاد که هم زمان با رحلت امام حمینی:! بود؛ و در تتیجه این دو جلد با نوافصی منتشر شد و بعد از آن جلد سوم با دقت بیشتر منتشر گردید. بش از بهبودی نسبی؛ حضرت استاد تصمیم گرفتند علاوء بر آماده سازی مجلّدات دیگس جلد اوّل و دوم و سوم را دوباره بازنگری کنند, و این کار بحمداله انجام شد. بعد از بازنگری شرح هر غزل توسط استاده متن نوشته شده توسط برحی شاگردان استاه بازنویسی و اصلاحاث لازم دیگر انجام می‌شد و سپس یه آبات و روایات و اشعار مورد استشهاد؛ مدرک یابی و با سنبع اصلی مقابله و ترجمه می‌گردید؛ و دوباره در حضور استاد قرائت می‌شد» و پس از آن متن آماده شده توسط گروه دیگری از شاگردان استاد به صورت دقین مطالعه و اصلاحات لازم صورت می‌گرفت و در نهایت به نظر اسناد می‌رسید. در جربال تایپ و حروف چیلی نیز نظارت بر متن و دفت در حسن الجام کار تا پایآن آماده شدن نهایی این اثر ادامه داشت؛ و بالاخره قرعه فال در نشر این اثر قویم به نام انتشارات ؛احیاء کتاب : افناد باشد تا با ارایهٌ این اثر خدمتی دیگر به طالبان مسعارف توحیدی و احیای اند پشه‌هاي مرحوم استاد علامه طباطبابی تلا نموده باشد. ای صسبا! نکهتی از خاک در بار بپار بسبر انسدوه دل و مسژده دلدار یار نکن روح نزااز دمن پتسا بکسو نام عوش خبر از عالم اسرار بیار تا سعط رکنم از لطف نسسیم تسو مشام ۱ شسبّه‌ای از نسفحاتٍ سس باربیار دلق حافظ به چه ارزد؟ به می‌اش رنگبن کن وآنگهش مست و خراب از سر بازار بیارا شرکت انتشارات احیاء کتاب آپان ماه ۱۳۸۲ ۱. دپران حانظ؛ نمحبم قدسی: غزل ۰۲٩۲‏ نهررست فزلی از امام خمینی رضوان الّه تعالی علیه ‏ ی ی یا مخیسی از علامة طباطبائی رضوان الله تعالی صلید هن ۱1 مدمه: خواجه و بیان معارف ی غزل ۲۴۱ : کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد تنس ادا ی از مت ۱۲ غرل ۲۴۲ : مرا به‌رندی و عشق, آن فضول عیب‌کند یی[ غزل ۲۴۳ : مزده ای دل که مسیحا نفسی ییا تک و غزل ۲۴۴ : مطر ب عشق تخپ ساز و توایی ار ۳ غرل ۲۴۵ : من و انکار شراب اپن چه حکایت پاشد زد وود ی وت مدرد 2 ون کی و 3 غزل ۲۴۷ : معاشران ز حریف شبانه پاد رید بر ۶٩‏ غزل ۲۴۸:من موصلاح وسلامت؟ کس این کمان نبرد و و هو وم 71 فرل ۲۳۹ : مرا می دثر باره از دست برد و ی ی وراه 3 غُزٍل ۲۵۰ : مرا مغر سیه جشمان ز سر پیرون تخواظا س.............................. ۸۰ غزرل ۲۵۱ : معاشران خره از زلف بار باز کنید یز و ۲ ۱۱ غل ۲۵۲ +ضا به خصل تب کر و اک مسب ناش تب ۱۱ غزل ۲۵۳ : می‌زنم هر نفس از دست فرافت فر اد ی ۳ غزل ۲۵۲:مژده اي دل که دگر باد صبا باز آمد ور سای 3 غزل ۲۵۵ : نقدها را بود آیا که عیاری گیرند هه یه سانش ۱۵۲۲ ق ۱۴ متیر اس ز تام از تقیو تمی ‏ م ی ۱۳۹ غزل ۲۵۷ : ه هر که چهره بر افروخت دایری داند ۱۱۲ غزل ۲۵۸ : نبست در شهر نٌاری که ذل ما ببرد ۱ غزل ۰۲۵۹ نفس باد صباً مشک فشان خواهد شد ی ماش ۳ | غرل ۲۶۰ : نقد صوفی نه همه صافی پی‌غش باشد ۳( ۱۱ غزل ۱ ۲۶: نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرد‌اند ۱۳۱ غزل ۲۶۲ : واعظان کاین جلوه در محراب و عنبر می‌کنند ی 0 غزل ۲۶۲ : هر که شد محرم دل در حرم پار بماند هر مگ ۱۳۷ غزل ۲۶۴ : هر آن کو خاطر مجموع و پار نازنین دارد اک هتسه تست ۴ ۱۷ غزل ۲۶۵ : هر آنکه جانب اهل وفا نگهدارد وی ۱۳ غزل ۲۶۶ : همای اوح سعادت بة دام ما افتد ی او هش ۱۳۳ غزل ۲۶۷ : هر که را با خعا سبزت سر سودا باشد... تن ۱۲۱ غزل ۲۶۸: هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود ی ۱3 غزل ۲۶۹ : هوس باد بهارم به سوي صحر برد و ماو ور نس ۳:۲ غزل ۲۷۰ : یاد پاذ آنکه نهالت نظری پا پولس......-سسسسسس. ۴٩۰‏ غزل ۲۷۱ : باد باد آنکه سر کوی توام منزل بون.........: ری اش هوتسن ۱۱ غزل ۲۷۲ : باری آندر کس نمي‌بينم باران را چه شد ره نش ما ۲۱ غرل ۲۷۳ : یکدو جامم دی سحرئه انفانی افتاده بود سب ۱۱۹ غزل ۲۷۴ : پارم جه قدح به دست قیرد ۲ غزل ۲۷۵: آن پار کز او خانة ما جای بری بود. و غزل ۲۷۶ : آنکه رخسار تو را رنگ کل فسرین دألست.......--.-»-.»........... ۲۳۸ غزل ۲۷۷ :گر به بادء مشکین دلم کشد شاید رن ۱۵ غزل ۲۷۸ : آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند ۸ غزل ۲۷۹ : بوی مشک ختن از باد صبا می‌آید ی اک اک ف از ی ور تم و وا ی ۳ فهپرست ۰ب ةبِكِ‌, - سب سسس«سصصصیرپصيصيصیپس۳] غزل ۲۸۱ غزل ۲۸۲ : غزل ۲۸۳ عزل ۲۸۲ : غرل ۲۸۵ : غزل ۲۸۶ عزل ۲۸۷ : غزل ۲۸۸ : غزل ۲۸۹ : غزل ۰۲۹۰ غل :۲٩۱‏ غرل ۲۹۲ عزل ۲۹۳ : فرل ۲۹۴ : غزل :۲٩۵‏ غزی ۲۹۴: غزل ۲۱۷ : غزل ۲۹۸ : عزل ۲۹۹ عزل ۳۰ سر سودای تو اندر سر ما می‌گردد دی زهی خجسنه زمانی که بار باز آید ی ۴٩‏ ۵ ۲ ۰ ۳۸ ۲ ۸ ۱ 5 ۱ ۲ ۱۱ 5 ۱۱ ۵ و از ۱ هه اه + فر زلف پریشانت در دست صبا افنه قق ند و و وم عم و ور و و مه مج معو موم مم زو ع و او میخوارگان که باده به رطل گران خورند... هر که او یک سر مو پند مرا گوش کند . یاد پاد آنکه ز ما وقت سفر ید نک و ار بنویس دلا به پار کاغذ ی( ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار سم ند ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر- .رد اي صبا نخریتی از خاک دز یار پیار ی دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر دیکر ز شاخ سرو شهی؛ بلبل صبور ی رو بنما و وجود خودم از باد ۳ هو یی ساقتً عایه شباپ بیار ها و زو و وا وم و : شب در اسث و طی شد نامه هحر هه صبا ز منزل جانن گذردریخ مدار ِِ 1 ۲۴ ۱ ۱ ۵ ۱ ۵ ۲ 5 ۱ و از و او اوه او نا 4 ۱ ۱ 5 ۱ اد و و و و او وم و و و ون ۰ ۰ ۰ ۲۴ ۱ ۱۱ ۱ ۱ و ۱8 ۱ 5 ۱ ۱ ۱۱ و و ماو ها ۱ 8 و و و و و ۱ ۱ او ار و وا و و و وم ۰ ۲ ۲ ۲ ۱ ۵ ۵ ۵ 4 از و و ۱ و و اد و ند او و و و و و ۳۸۱۱ ۸ ۱ 2 8 8 8 ۰ ۱۱۱ ۱ ۱و و و و و وا و و رو هه 8 4 ۵ او و و اه ۲ وم و و واه ور و 8 0 8 ۷۷ 1 ۶ 8 1 8 5 ۱ فا زو و فد و وه و و و رو و ٩‏ ال ۲ ال ۵ ۵ ۷ ۵ ۲ ۱ ۵ ۴ ۱ ۲ ۵ ۱ ۵ ۵ از و و ان و وا و روی بنما و مرا که که دل از جان برگیر م م و و بو و و و و ید از ان ای آ ایرد نک مسب 1 2 مار ۳ مان تیش ثم ۱ رش سیرک مست مامت سس نس بت سر گوزره کم مارد زان رت رادرس 2 2 17 ح سا ام پیب ول فد بل ام ۳/۳ موم مها ما رم کی ّ ف تآنت یشم مین ضرام اگم متفتضرب میم نذا فک ۶ ۹ نت مارم دنم شمه وم با اف م0 دمم ناخ پم / ‌ ۹ رم و ود ول ۳ وم و از مر ده ازجم ۱ مان کم ماسکت ارب رل 7 ی ست عانن ۳7 دم مس زان وان و مد دم ۹ ام اي 4 بایه افش ار نات سل اسر ۳ درا من رام زاف ها تیار 2 ,رنف 7 راو اماام ۱ 7/9 نما ۱۳۲۷ و صت ال ارت از ات خزلي ۲۱ هافر کي اس را رایماک وا عارنی خه جرخ نی اب يا میت قوف ملع موی فا بل با ۰ کت انز مت اي فان .تشه را مر منت منت تقد رات ۳ 3 تفت ین ام 1 7 مت رش ۳ از ره دور ممنست رش طو سا موی اي وضمور و رورا موی تفت 2 و انم ۱ ً نیع دعا یواست سای وی ری ترس بش ٩‏ یل هید سیمای عقل از نظر خواجه پیش از آنکه از خواجه در باره عفلٍ سخنی به مبان آوریم؛ باید توجه داشت: جای هیچ شک و تردید نیست که کتاب و سنّت" درمورد عقل و عظمت آن سخنها دارند و آن را ستوده‌اند؛ و هیچ عاقلی» خواه از انباء و اولاء لا تبعیّت داشته باشد پا نداشته باشد؛ نمی‌تواند به بزرگی آن آقراز نکند., و اگر در برخی از کلمات معصومین وبا هل معرفت و کمال, فرمایشاتی دیده شود که عقلی را در شناخت پروردگار کنار ز‌اند, علتی دارد که خود بیان فرموده‌اند. به شماری از آنها اشاره می‌کنيم: ۱ «لْفلْ تناها َِرقة الُودّ لاف رفة ابو »۳ : (عقل وسیله‌ای است که برای شناخت عبودیّت و بندگی به ما عطاً شده نه برای شناخت ربوشت.) ۲ -«بالْعفول تقد التسدیق بای "۱ (با عقلها تتها می‌توان به تصدیق به دا اعتفاد [و ثه شناخت ]یدا کرد.) | م ید بحار الانواره ج باب ۱ (فضل اعفل رذع انجهل): ی ۸۱ روج سو ق, ۲ -اسی عسریةه ص ۱۹۷ ۲-بحار الوا مج ۴ صي ۲۳۰ روایت ۳. 1 جبال آنتاب ۳«بالغقول نت مفرفته:۱۱ + (به وسبله عقلها نتها مي توان به شناخت خل! اعتقاد |ونه شناخت ] پیدا کرد.) ۴ «ولانقز غلعة اه سْبحانة غلی قذر عفلك فک بن الهالکین»!" : (و هرگز عظلمت خداوند سبحان را به انداز؛ عقلت مسنج تا از مک شوندگان نگردی.) ۵ له نطلع لول غلی تطدید صفبه: لغ بَفجنها غن واجب مغرفته۰ | خداوند | عقلها را بر تعیین وصفش مطلم نساخته: و |در عین حال ] آنها را از ادا لازم و واجب شناختش محجوب ننموده,) ۶ ,ألخنئلهانُذی أَر بن آثار شلطانه ٍخلال کیره ما یرل لول ین مجاْب ی (حمد و سباس مخصوص خداوندی است که نشانه‌های ساطنت و 9 عطمتش را آن چنان اشکار ساخله که دیده عقلها زا از شگفتیهای قدرتش متحیر تموده.) ۷ .وج لول غن آ تنل ذانة نی تناها بن الشبه والسْکُلٍ» ۳ : (و [خداوند ] عقلها را از تخیل و تصور ذاتشی محجوب گردانده چون ذاتش از شباهت و همگُوتی به دور است.) ۸ مت من اسیباط الاحاطة ه,طوامخ لو" : «همانا عقلهای کامل از درک احاطهٌ به او | خدا ] مایوس گشنه‌اند.) ٩‏ _»وحال دون نغنبه اَْکنون خجْبٍ من یوب وتاعث فی آمتی آدانیها طامعاتْ لول زو ۳ ‌ ۰ 1 فی طیفات الامور" : (و حجابهای غیبی از [راه بافتن به ] غیب پنهانش حائل شده؛ و تاه ره هه تست لت سر ا - پجار الالواره ج ۲ مي ۳ روایت ۶و ص ۰۳۲۸ روایت ۲. ۲ - نهسم البلاغه. خطبه ۱ هی ۱۳۵ ۳ نهیم البلاغه خطبه ۰3٩‏ ص ۸۸ ۲ نیج البلاغه تعطبه ۵ صی ۳۰۸. ۵ - بحار الاتواره ج ۴ صی ۲۲۱ روایت ۰1 ۲ بعجار الانواره ج صی ۲۲۲ زو ایت ۰۲ ۷ -بحار الانواره ج ۴.ص ۰۲۶۹ روابت ۰۱۵ فک مد ۱۳ عقلهای باند در کرچکترین چیزها و در نزدیکترین نزدیکیها (و آشکارترین آشکارها ای آن حجابها حیران گشته است.) ۰ -«وقّذ ضلّث فی اذرالك هه هواجش الأخلام؛ لاه أَل بل آن نخذه باب ابر کی : (و به طور قطع خطورات عقلها در ادراک کنهش [ خدا ] گمراه هستند؛ زیرا او بزرگتر از آن است که عقول بشر او را با اندیشهُ خود [به صفت یا کمالی ] محدود کند.) ۱ -فْمَنْ ساوی نا بش ففذ غذل به... له له ای لَغ یئنة فی لول کون فی مب فکرها مَیف فی خواصل ویاب جمم او مخدودا مفضرفاً» *: (پس کسی که پروردگار ما را با چیزی مساوی قرار دهد از او عدول کرده... زیر! او خدایی است که در عقلها منتهی نگردیده (عقلها او را درک نمی‌کنند) تا در محل جریان اندیشه‌هایشان اندازه گر فته شود و در حوصله اندیشه‌های | ناشنی از ]عم نفوس؛ محدود و متغیر باشد.). ۲ - مولا تقد نغفول:۲ : (و عقلها نمی‌توانید اندازه‌اي برای [عظمت ] ار توا و از کلمات فوق معلوم شد که عفل در شناسایی حضرت حت سبحانه عاجز می‌باشد و نها راهنمای به ار و عبودیت او که غرضی غایی خلقت است مب باشد, زیرا او را جز به او نمی‌توان شناخت؟ چنانکه در دعای ابو حمز؛ ثمالی می‌خوانیم: «بك عَرفگق.»! ": (تو را به خودت شداختم.) و نیز در سذیث آمذه؛ «اغرفوا له ۳ : (خداوند را به ود او بشناسید.) و همچنین در دعای صباح است: «یا من لَ علي ذانهبذاه ۳" : (ای خدایی که خود پر دات خویش رهنمون شدی!) علاوه بر این عقل مخلوق است. و مخلرق محتاج ۱ -بجار الانواره ج ۴ صس ۰۲۷۵ روایت ۱۶. ۲ بحار الانوارد چ ۲ صی ۰۲۷۷ روایت ۱۶ . ۳ -بجار الانوار ج ۲ ص ۹۳ روایت ۰۲۲ ۲ -اتبال الاعمال: ص ۰۶۷ ۵ - صول کافی؛ ج ۱ص تایه رواست؛ ۱ ۶-بحارالانواره ج 9۴ ص ۲۲۳ ۳ خبال آنتاب و ففیر, چگونه می‌شود با احنیاج و ففرش غنی علی الاطلاق را بشناسد؟! اینجاست که معنای کلام حي (سبحانه) در شب معراج با رسولش‌ئٌ در بارة عاملین به رضایش مفهوم می‌شوده که می‌فرماید:«ولْفنغفله پنفرفتی لقن مقاغ .۰" : (و هر آبنه عقل او را فرقة معرفت و شناختم تموده و خود به جای عقلش قرار می‌گبرم.) بعنی: عفل هم در حق فانی می‌شوده و خدا جای عقل می‌نشند و شناخت خداوند سحالن به خود او میسر مي‌شود. #4 حال ببيتيم خواجه در اپبانش در بارهٌ عقل چه پپاناتی دارد: الف در جاپی کار عقل راه سخن صحیح گفتن دائسنه و می‌گوید؛ با عقل و فهم و دانش داد سخن نوان زد جون جمع شد معانی» گوي بیان توان زد!" ب -در مواردی سخن از وسوسه عقل به میان آورده: ۱ گوهری کز صدف کون و مکان ببرون بوه طلب از کسمشدگان لب دربامی‌کرد آن همه شعید»ها؛ ععقل کنه مسی‌کرد انسیا سامری پیش عبصا و ید بیضا می‌کرد!؟ ۱ ۲ -زباده هیچت!گر یست.این ه‌بس که تو را دمسسی ز وسسوناً صقل بسی‌خبر درو( ۳ هشدار! که گر وسوسه عقل کسنی کسوش آدم صفت از روضه؛ رضوان بدر آپی 8 پ۹«ف«۰«۰«۰«۰«۰«(«۰«-«_-«_«_««__««_««( «(۳ ۰ | سوافی: ج ۳ ابواب السواعظ, باب مواعظ ال سبحانه, ص ۰۲۰ ۲ دیون حافظ؛ چاپ ندسی, شزل ۰۱٩۹۷‏ صی ۱۶۶. ۳ -دیرآن سافتك چاپ قدسی فزل ۰۵ ص ۰۱۷۲ ۲-دیران سافظ چاپ قدسی. غزل ۲۳۱ص ۱4۰. ۵ -+بوان حافظ. چاپ فدسی, غزل «۵۲٩‏ هی ۰۳۸۰ مقامه وسوسه عقل» همان توجه دادن سالک به مشکلات طریق و باز داشتن اوست. ج .در مواردی سخن از بی‌اطلاعی عقل از کار عشق به میان آورده و می‌گوید: ۱ -عقل گر داندکه‌دل دربند زلفش چون خوشاست عاقلان دیوانسه گسردند از پسی زنجیر ما(" ۲ کر چه بد نامی است نزد عافلان ۱ انس م‌خواهیم نسنگ وتنام رال" ۳-عاتلان نستله پسر کسار وجودند؛ ولی عشسق داند که در این دایره سرگردالیند(۳ ۲-سوی من وحشی صفت شقل رمیده آهسو روژیي: کیک خرامی ذفرستاد ۵ عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افیروزه بسرق غسیرت بدرخشید و جهان برهم زوا ۶ در کارضانه‌ای که زو علم و عقل نیست شم فسعیف رأی نضولی چرا کسن؟! ۷ج زد اسر ند لسقد تساننات است ۳1 چسه سسنجد پسیش عشت کیمیا کار!! ۸-یکی از عقل می‌لافد. یکی طامات می‌باقد ببا کاين داوریها [ظ: را | به پیش داور اندازیم(۸ ۱ دیوان سافظه جاپ ندسی, غزل ۰۷ ص ۴۳. ۲ -دیوان سبط جاپ قدسی. غرل ۱۳+ ص ۳۷ . ۳ - دیوال حافظ. چاپ قدسی. فرل ۰۱۳۹ ص ۱۷۲ ۳ دیوان حافظ: چاپ قدسی, غزل ۱۷۷ص ۱۵۲ ۵ - دیران حافظ. جاب قدسی: غزل, ۱۸۰ص ۱۵۴ ۶ -دیوان حافط چاپ فدسی: غزل ۰۲۲۸ ص شا . ۷ - دیوان سافظظ: جاپ قدسی. غزل ۰۲۸۸ صی ۲۲۶. ۸ -دیران حافط: چاپ ندسی. غزل ۱۳۹۳ صی ۲۸۳ ۶ جبال آفتاب 4 سفروش عسطر عقل به هندوی زلف یار ۱۰ - رد که قید محاأنین عشل می‌فرمود به بوی حلقه زلف تسوگشت دبسوان!" ۱ قباس کردم تسدبیر عسقل در ره تمسق .‏ 1 ۳۹ ۳ ۳ جو شبتمی است که در بحر می‌کشد رفمی 7 دیب وانگ‌أن عشسسق نکسرد ۲ ی 3 که بسه عتقل و عستقیله مشسپوری ۱ منظرر از بی‌اطلاعی عفن ) شمان غادم نوانایی او ست بر ای راهنمایی به عشق, د .در مواردی به مصلحت ۷۷ لو نهادن در راه عشق اشاره مي‌کند و ۳ می‌گوید: جهان و کار جهان بس ثبات و بی‌محل است!۵ ۲ مارا به منع عقل مسترسان و ی پیار کال شحنه در ولا بت ما هیچ کاره ۳ ۳ زاهد پشیمان راء ذوق باده در جان است ب ۷ عالا! دگن کاری. کاورد بشیمالی ۱ -دبوال حافظ: جاب قدسی: غزل ۴۹۸ص ۳۶۰ ۳ -دیرال ساف چاپ فدسی. غزل ۵۶ مي 3۰4۵ ۴ -دیوال سافظ. جاپ فاسی. غزل ۲۳ هی ۳۸۳ #۵ -دپوان حافظ حاب قلسی: غزل ۴٩‏ هی ۸۴. ئ دپوال حافط چا یل سی ۱ غرل ۳9 ی 9 ۷ - ذیه آنن تفر » چا ند سی؛ غزل ۲ عن ۹ لب ۷ ۴ - میی‌دارم چو جان‌صافی و صوفی می‌کند یبش خدایا! هیچ عاقل را مبادا بخت بده روزي!" اینکه عقل از راه عشق منم می‌کند برای آن است که از سنگینی و مشکل بودن آن خیر دارد. ه .در مواردی هم اشاره می‌کند که از راه عقل نمی‌توان به عشق راه پافت: ۱زاف لا شبن پستتوشن زاستن السة انوا اه باولی الالساپ !۳ ۲ ای که از دفنتر هفل؛ آبت عشتي آموزی! ترسم این نکنته به تححقيق نندانی دانست!" ۳ جناب عشت را درگه بسی بالاتر از عقل است کلسیآن آستان پوسد.که جان در آستین دارد! ۲ -پس بگثستم که بپرسم سبپ دزد فسراق مسفتی عسقل در ایین مسئله لا بقل بوول؟ بله, همان طور که در حدبث گذشت؛ عقل راهنمای به عبودیّت است؛ نه ربوییت. و -در مواردی سخن از راهنمایی نمودن عقل به عشق به میان آورده و می‌گوید: ۱ ژزازبهای من اکنون چو کل دریغ مدار که عقل کل به صدت عیب مهم دارو( ۱ -دپوان حافظ. جاپ قدسی غزل +۵٩۷‏ ص ۰۲۲۸ ۲ دیران حافظ جاپ ندسی: غزل ۰۱۷ مي ۲۹ . ۳ دبوان سافط چاپ ندسی غزل ۲ ص ۰۹۲ ۴ دیرال حافقل چاپ قدسی غزل ۲۶۴ص ۰۲۱۱ ۵ دیوان حانظ, چاپ فدسی غزل ۰۲۷۱ می ۰۲۱۵ ۶ .دیران حافظ جاپ قدسی, غزل ۱۹۱ص ۰۱۶۲ ۸ جمال آفتاب ۲ من و انکار شراب! این جه حکایت بیاشد غالبا ایس ندرم عصفل و کفایت باشو!ا ۳ حاشا که من به موسم گل ترک بسن کنم! من لاف عقل می‌زنم, این کار کسن کسنم؟!!ا ۲ - از چار جبز مگذر گر زیرکی و عاقل امن و شراب بی‌غش, معشوق و جای خالی!۳ ۵مشورت با عقل کردم‌گفت:حافظ! بی بنوش ساقبا! یی ده به فول مستشار موتمه(؟ اين راهتمایی عقل همان راهتمایی به عبودیّت است نه ربویّت» که در حدپث گذشته امد. ز -در جایی از بدیل و نظیر ندبدن هل برای حق در جمال؛ سحن به میان آررده و می‌گوید: عقل در حسنش نمي‌یابد بَدّل طبع در لطفش نمی‌بیند بدیل 8 بله: چگرنه می‌شرد همه عالم بداند که او را بدیل در جمال و کمال نبست؛ ولی عقل نداند؟! ح در موردی مستی را چار؛ نجات عقل از گرفتاریهای عالم طبع دانسته ر می‌گوید: وگرنه عقل به مستی فرو کشسد لنگر . چگونه کشتی از این ورطة بلا بپرو( ۱ -دیوانْ حاف بعاپ فدسی. غزل ۲۴۵ص ۱۹۹ ۲ -دیوان حافظ, جاپ ندسی, غزل ۲۰۰ ی ۲۹۶ ۲ -دیوال حافظ. باب فدسی.» غزل ٩۵9ص‏ ۲۲۵. ۴ -دیوان سافظل: چاپ قدسی» غزل ۲۶۲:صی ۰۳۳۹ ۵ - دیوال حافظ. چاپ قذسی؛ غزل ۳۷۳ می ۰۲۷۹ ۶ دیوان حافعل. چاپ قذسی, غزل ۱۲۶: مس .۱۱٩‏ متد‌مبه بله؛ نجات همه موجودات بالاخص بشر؛ در توجه و عشن به بروردگار سمکن است» عقل هم که یکی از مخلوفات الهی می‌باشد» از اين امر مستثلی نبست. ط در مواردی از به میخانه بردن عقل و آشنا نمودن او با عشق سخن گفته؛ می‌گوید: ۱ -ایسن خره خسام به مبخانه بر تامی لعل آوردشس خون به جوش ۲ ینمأی‌عقل‌ودین را بیرون‌خرام سرست بر سر کلاه بشکن؛ در یز قبا بگردان"" ۴۳ سحرگاهان که مخمور شپانه. گرفتم باده بسا چنگ و چسفانه نسسهادم عسقل را زار از مین ز هر همستی‌اش کسردم روات۳۱ این ببانات هم اشاره به این است که بشر باید خود را به کمال والای انسانی برسانده ۱) تا ح سبحانه به جای عقل او بنشیند و عقل او مستغرق در معرفت حث گردد. چنانکه جمله حد بت معراج بدان اشاره داشت. ی -در مواردی سخن از رهزنی عشنن» عفل رابه میان می آورده؛ می‌گوید: ۱ خرقه زهد مرا آب خرابات بسبرد خانهً عسقل مرا آتش خمخانه بسوخت!؟ ۲ عقل دیوائه شد, آن سلسله مشکین کوا دل زما گوشه گرفت: ابروی دلدار کجاست؟۵ ۲ عصالان نسقطه بسرگار وجسودند؛ ولی عشن داند که در این دایره سرگردانید!۴ ۱ -دیوال سحافظ ساني للرسی: غزلي ی ۲۶۲ , ۲ - ذیوالن حالثل: یاپ نلاسی؛ غرلی 9 نی ۹:1 ۳ -ذیوال سا فد مدای قلسی ا ۳ ۲ مصمی ۴ ۴ . دیو ال سافضه جاپ قذسی. غوّل ی ۳ ۵ -دیوان حافگ جاپ فدسی. غزل ۰9۵ص « ۱ ۳ وال حافظ ساب فدسی: زل ۰۷ ی ۱۳۹ 1 ۲۰ خبال آفتاب ۲.کسرشمه تسو شرابی به عاشقان پیموه که علم بی‌خبر افنتاد و عفل بی‌حس شدلا ۵ - عقلم از خانه بدر رفت؛ اگر می این است دیدم از پیش که در خانهٌ دبنم چه شود" ۶-هسر نفش که دست عسقل, بستدد چسز نسقش نگسار خسوش نسباشد!؟ ۷ - از خردبیگانه شوءچون‌جانش اندر بر بکش دختر رژ را که نقد عفل کابین کرده‌اند!؟ ۸ مسسی‌کند قسفل سبرکشی تسمام دشرا ز سین طداب بسیارا۳ ٩‏ ی در کاسه چشم است؛ ساقی را بناهسبزد ۱ که‌سیتن می‌کند باعقل ومی آرد خماری خوش ۱ ۰ - ذریب دختر رز طرفه می‌زنده زو عقل مسباد تسا بسه قيامت خراب, طارم تاک ۱ در خرقه صد عساقل زاهد زند آتش ۱ ان دا که ۳ بر دل دسوانه نهادیم!" ۱ -دپران حافط چاپ فدسی غزل ۰۲۱۱ سس ۰۱۷۶ ۲ . دیران حاف چاپ فدسی؛ غزل ۱۲۳۲ هی ۰۱۹۱ ۳ - دیوان سافقد, جاپ فدسی: غزل ۰۲۳۵ ص ۰۱٩۳‏ ۴ -دیوان ساف ساپ قاس » غزل ۱ص ۰۲۰۹ ۵ -دیو ان سصافظ, ساب تدسی» ظرّل ۱۲۵۸ هی ۲۳۲ . ۶ - دیران حافظ, چاپ فدسی» غزل ۳۲۴ سی ۷۶۲. ۷ -دیوان حافظ. چاپ قدسی. غزژ, ۳۶۷ می ۲۷۶. ۸ -دیوال حاف. چاپ قدسی؛ غزل ۲۲۰ عی ۳۲۳. ۲ - نکته دلکش بگوبم خال آذ مه رو ببین عقل و جان را بسته زنسجیر آن کسو ببیه ۳ ۲ - جرد که نید مجانین عفل می‌فرمود به بوی حلقه زاف تسو گشت وت ان( ۴ ای عسفل! تسو بارجود عشسفش در دست؛ هاش سار داری ۱۳۱۱۹ این بپانات هم اشاره به رسیدن سالک عاشق به کمال انسانی دارد چنانکه حدبث معراح بدان آشاره داشت, غر ضی از نگارش این مقدمهء روشن کردن ذهن آن کسانی است که گمان می‌کننط خواجه با عففل و عافل مخالف است؛ وبناتر همین پندار در کنابهایی که در نقد و رد بر اهل کمال نو شیئه اند در ین باره سختها از نل, 2 وال سح ۳ 3 ِ والسلام علی مَن اب الهدی 1 د بو ال اف مراب قذسبی: رل ۷ باه صي ۳۳ ۲ دیوان حافظ. چاپ قذسی, غزل ۵۲۳ می ۰۳۷۴ اين صفحه دارای تصویر نمایشی نمی باشد لطفا به صفحات دیگر مراحعه کنید ی ورن ال دا همست موم گرا وو از 1 ۷ ۰ ۰ ۳ را ۳ ا وان ار رس رو ای ال لیر سم زجان ردول رس تک دزار ان سار هار نی رو از ری و را رو ویرو ریت شیم بر ۶ .ال بلوان سردا ۸ ی مت ول ری رات دبا تسنیا و »اي سد 1 سس وم سر سا ره دم وم ۳ 9 : ن تست ی باني رس و کار ورا رازه لد اي رس 2 ۱ 7۳ ۰ اوح ار !۸و ان سس ی دسر ی تا 1 وروی زر ار ره ال سل ونیم 2 ۱ زست موی راز سار ی ازای یل نا ۳۳ آدمیا از سم خواجه در این غزل با گله گزاریهای ود از روزگار هجران؛ اظهار اشتباق به دوست نموده و مي‌گُوید: کارم ز دور چرخ: به سامانٌ نمی‌رسد خون شد دلم ز درد وء به درمان نمی‌رسد شبانه روزم سپری می‌شود, ولی"هجزم تثبر نمی آید. عم عشق محبرب دلم را حون نموده و دردمند شده‌ام داروي شفا بخش وصالش مر به سامان نميي‌رساند و مذاوا نمی‌کند.«الهی! من ال نزب ملتمضا ,ما قیته؟ وم الذی آناغ بابال مزتجیً نداد. قم نت ؟ بسن أن َزجع غن بابك بعبة مضژوفا: وَلنث أَغرف سوات مزلی بالاخسان مَوْشوفا!! ۳ : (بار الهاا کیست که بر تو وارد شده و در خواست پذیرایی نمود و تو او را میهمانی نتمودی؟ و کیست که به امبد عطایت به درگاه تو فرود آمد و محرومش ساختی؟ آیا نیکوست که از درفاهت محروم برگردم در صورتی که جز تر مولاپی که به لطف و احسان معروف باشد. نمی‌شناسم؟!) چون خاک راه پست شدم؛ همچو باد و باز تسا آبسرو نمیزَّدم: نان نمی‌رسد کنایه از اینکه: برای رسیدن به وصال محپوب: به تابودی خود کوشیدم؛ و چون خاک راه به زیر پای اه نظر و کمال, و یا حضوع در پیشگاهش کوشیدم» ولی ۱ بسار الانواره ج ۹۲ص ۰۱۲۲ فزل ۲۴۱ ۱ ۲۵ معشوق بدان اکتفا نمی‌کند و مرا شکسته و خزارتر از این می خراهد. گریا تا اثری از آثر من باقی است؛ نمی‌خواهد به من نظر داشته باشد.«قیف آرجو غيزق. یرک بید؟ یف أْملْ سواق. واْخلق والافزل؟ فطع زجانی منت. وقذ نی ما له من قضی؟ م فقزنی الیبغلی ون أَغتمم بخبیث؟۰ ۱ : (چگونه به غیر توامید داشته باشم؛ در صورتي که هر خیر و نیکربی به دست توست؟ و چگونه جز تو را آرزو کنم؛ در حالی که [دو عالم ] خلق و امر از آن توست؟ آیا از تو فطع امید کنم؟ در صورتی که از نو درخواست نکرده. از فضل و کرمت به من احسان نمودی؟ یا مرا در حالی که به ربسمان تو چنگ زده‌ام» به گدایی از مثل خودم محتاح مي‌نمایی؟ا) پی پاره‌ای نسی‌کنم از هسییج استخوان تا صد هزار زخم: به دنذان نمی‌رسد محبوبا! آن قدر محرومیّت از دپدارت تصییم گردیده که به هر چه و هر جا دست می‌زلم؛ مرا بهره‌ای جز گفتار و الفاظ عارقانه نیسنت. و حال اینکه نو را به هیچ. طریق نمی ترال شناخت و دید؛ که: »لا تذرگ لمح جاله لبون بمُشاهة الاغیان»ا ٍ (چشمها نمی‌توانند خداوند جلْ جلاله را با دید و نگرش دبدگان درک نمایند.) و همچنین: «ل یناه سَبْعالة فی لْعقول.فیَکُون فی مب فکوها یف » ": (شناخت خداوند سبحان در عقلها پایان نیافته, نا در محل وزش افکارش محدود باشد.) و نبز لو تَرهة سبح لول خر عنه: بل کان تالی قبل الوابفین ۳۰ : (عفلها خدای سبحان را ندبده‌اند تا از او خبر دهند؛ بلکه خداوند منعال پیش از توصیف کنندگاتش موجود بوده است.) و با: «غض الفطن یره وه همم لایبلْعْ» : (موشهای زیرک با غوّاصی‌شان او را درک ثمی‌کنند: و همتهای بلند بدو نمی‌رسند.) خواجه در جایی می‌گرید: ۱ م ببحار الانوازه ج ۴ص ۰۱۳۴ ۲ ۲ر ۲ -غرر و درر موضوعی, پاب ال تعالی شأنه: صن 1 ۲ ۲ مب بدا 1 ۵ -غرر و درر موضوعی. باب اقه تعالی شانه: می ۱۴. ۶ جمل آفتاب سخن خشنل ند ان ابیت کف اس بسه زبان سافیا! ی ده وکوتاه کن‌این گفت وششت ٩‏ از دسستبرد جور زسان: اصسل فضل را این غصه پس. که دست سوی جاأد نمی‌رسد سیرم ز جان خود؛ به دل راستان» ولی بسیچاره را چه جاره: که نرمان نمی‌رسد محبوبا! این غضّه مرا بس که املایمات روزگار و غارتگری ایّام» سرهایه‌های معنوی را از من ستانبده و آشفته خاطرم نموده و دست جانم را از رسیدن به تو و حفایق کرناه ساخته, که سوگند به راستان عالم (انبیاء و اولیاءل)؛ از جان خود ملرل کُشته‌ام؛ ولی چه کنم که فرمانی از تو برای فنا و نابودی و ستاندن جنان من نمی‌رسد. تا به وصالت راه یافته و از غم مجران تعلاصی یابم. «یا معا برَحمته الفاصذون. ولْم یَضُق بنفنته المستختژون تیف آنساله. وله تّل ذاکری؟ وف ألْهُو غاكه وت مرقبی؟!الهی! بل کزبت أَغث بدی, وب قطایا بط ملیف غلضنی باه نوحیدق, اختلنی بن ضَفوة غبیدل.» "(ای خدایی که ارادنمندان؛به رحمتت‌سعادت‌پافته»و آمرزش طلباداز اتتقاهت رنح وسختی ندیدند! چگونه تو را فراموش‌کنم» در صورتی که همواره مرا یاد می‌کنی؟! و چگونه از نو غافل گردم: در حالی که پیوسته مراقب هنی ؟! مسودا! به بل عدایت و لطفت دست زده‌ام و برای رسیدن به عطایایت آرزوی خود را گشوده‌اه! پس مرا به توحید و بگانه دانسننت خالص گردان و از بندگان برگزیده‌ات قرار ده.) در آرزوت گشنه دلم زار و نساتوان آوخ! که آرزری من آسان نمی‌وسد معشوقا! در آرزوی دیدارت دل و عالم بشری و عنصری‌ام بکلی به نابودي ۱ -دیوال حاف جاپ قدسی: فزی ۷۶ هي ۸۸ ۳ میا از الا نوار س 4 ك‌ ۱۳ " غزل ۲۴۱ ۷" گراییده با این همه وصالم میشر نمی شود و مرا به آرزوی خود نمی‌رسانی, یم یل مارب اه یلیم کل طالب اه بزنجی... نالف بکرم آن تنعل بن غطائك بما فرب غینی, ون زجانك بما تین به لهسی, وین لین بم هن به غلّین مصیباب انیا وَتخلوبه غن صبرتی وا التمی, برخمتك با أزحم الزاحمین!۱۱ (ای خدایی که هر گریزانی به سوی تو پناه می آورد؛ و هر جوبنده‌ای به نو امیدوار است!... به کرمت: از تر خواستارم که از عطاپت آنچه که چشمم را روشن کرده و از امدواریات انجه جانم را آرامش بخشیده؛ و از یقینت آنچه رنج و مصائب دنیا را بر من آسان کنده منت نهاده و از چشم دلم پرده‌های جهل و ظلمت را کنار بزنی. به رحمنت ای مهربانتربن مهربانها!) تا صد هزار خار نمی‌روید از زسین از گلبني ۳ بنه کلستان نمی رسد ای دوست! گویا بنای تو بر آن است که تا صد هزار خار در عالم نباوری» در میان آنها کلی به کلستان نرویانی. کنایه از اینکه: تنها من نیستم که مورد لطّف تو فرار نگرفنه‌ام, خود در جواب ملائکه که پرسیدند: « أخْلْ فیها من فد فیها. وین فك الم 4" : (آبا در زمین کسی را می‌آفرینی که نباهی نموده و خونها بریزد؟)) فرمودی: 9 ای ألغ ما لا تون ۳۲۹ : (همانا من به چیزهایی که شما آگاه نیستیده آکاهم.) بعنی: شما ای ال فی الأزض خليقة 4" : (همانا می جانشبنی در زمین قرار می‌دهم.) را نادیده گرفتید و توجّه به فساد بشر خا کی نمودید. گلهای این زمین (انبیاء و اولباء ی و برجستگان) را که مقام خلافة هی دارند نادیده گرفتید و تنها ببه خارهایش توجه کردید؛ بنابراین؛ محبوبا! گویا نا نداری به همه عنایت داشته باشی و همه به پیشگاعت بار پابند و من هم یکی از آنانم. در جای دیگر می‌گوید: ذرذ ما را نیست درمان الف‌ایش! هجر ما را ثیست پایان الغیاش! ! بحار الانواره ج ۲ ص ۱۴۲ . ۲ ۲و ۲ -بثره: ۲۰. ۲۸ ۱ جمال, آثتاب داد مسکینال بده» ای روز وصل! ازشب بلدای هجران الفهاث!! بعقوب را دو دیده ز حسرت سفید شد و آواژه‌ای ز مصر به کنعان تمی‌رسد کناه از اینکه: ای محیرب حقیقی!یعقوب ور ازفرافت آنقدزاشک حسرنت ریختم و به اشتیاق دیدارت آن چنان در حزن و اندوه فرو رفنم تا شاید مرا بپذ.بری و مشاهدهات تمايی ولی عنایتی نفرمودی و شبری نگرفتی که عاشق دل خسنات در فرافت چه مي کشد. «أسألف بسیحات وجیك وبانوار قذسك. وأتتهل لیف بقواطف خمتك وف برق. آن نحل فني بما له من خزیل | قرابك وخمیل اعابك فی ازبی منك واللفی دیف المع بالط ر :۲ (به تابشهای رویت (اسماء و صفات ]و به انوار مقذست از تو درخواست نموده و به عواطف مهرپانی و تطایقب احسانت به سوق تو ضرع و النماس می‌نمايم که گمانم را به آنچه از اکرام بزرگ و انعام نیکویت در نزدیکی به تو و منزلت در نزدت و بهره‌مندی از مشتاهدهات آرزوسندام؛ محقّق سازی.) در جایی می‌گوبد: خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود . گرتو بیدا کنی: شرط مروت نبود ما جف از تو ندیدیم و توهم نیسندی ‏ آنچه در مذهب اریاب فتوّت نبود؟؟ از حشمت. اهل جهل به کبوان رسیده‌آند جز " اهل فضل به کیوان نمي‌رسد خواجه با این بیان گله‌ای دیگر از محبوب نموده و می‌گوید: جاهلان به هر منصب و مفام بلندی که خواستند از جاه و منال رسیدند. و به آنها عنایتها داشتی؛ چه شده که از من عنابت و رحمتهای خاّت را برداشته و به آه و ناله‌ام عنایتی ی ۳ هد ده ۳ _ سوییست ست زو در تسه ۳ دی ال سیا ول : ساپ قدسی؛ غرلی ۵ صی 9 ۰ غزل ۲۴۱ ۳ نداری. لهی اتف علی مُوخدیك وا زخفی. ولا تَجب مُشتاقیك عم الظرالی خمیل ریت الهی تفس أغززنها بتوحیبل کیف دلها مها مخرانث؟:(بار الها! درهای رحمنت را به روی اهل توحیدت مبندء و مشتاقانت را از مشاهد؛ دیدار نیگویت بحجرب مگردان, معپردا! چگونه جانی را که با توحیدت عزّت بخشیدی, با پسنی هجرانت خوار می‌گردانی؟) صوفی! بشوی زنگ دل خود به آب مین زین شست و شوی, خرته غفران نمی‌رسد ای صوفی پشمینه پوش رای زاهدا تنها به شستن دست وروی و لباس خداوند تورا نمی آمرزد و مغفرتش را شامل ال تونمي‌کند؟ مغفرت حقبقی ( که بر طرف شدن حجابهاي ظلمالی و نورانی از دیدة دل است) وفتی شامل حال تو می‌شود که زنگ دل خود را با آب می مشاهدات و ذ کر و مراقبه و اخلاص بزدایی. کنایه از اینکه: اگر دوست مغفرت خاصّه شود را شامل حال من نمی‌کند و به عنایات مخصوصش مرا نمیپذیرد؛ به جهت آن است که دل را با آب بیع و مراقبه و ذکرش شست و شو نکرده‌ام؛ که کر جلاء البَصاثر زو الشرآثره ۲ (ذکر: جلای دیدگان باطن و تور درونهاست.) و نیز: «فی الذ کر خیاة له" : (زندگانی و حیات دل, نها با ذکر حاصل می‌شود.) و همچنین: «أَیْنالْذینآُخلضوا ام بل زاف ون لمواضع ذکُ اه !» ": (کجایند آنانی که اعمالشان را برای خدا خالص گر دانده» و دلهایش ان ۳ برای جایگاه‌های ذکر الهی پاکیزه نمودند؟) در حایی می‌گوبد: ۲ بجار الانواره ج ۹ ی ۳ ۲ ؟ غرر و درر موضوعی: پات ال کر سس ۳( ۳ -غرر و درر موضوعی؛ باب ذکر الم ۱۲۴. * -غرر و درر موضوعی. باب الاخلاص: ص ٩۲‏ . .۳ مال آفتاب مرکه آئینه صافی ند از زنگ هوا دیده‌اش قابل رخسار؛ حکمت نبود چون طهارت نبود؛ کعبه و بتخانه یکی‌است نبرد شین در آن خانه که عصست لیووا" حافظ | صبور باش؛ که در راه عاشقی هر کس که جان نداد, به جانال نمی‌رسد آری, تا سالک در طریق؛ صابرنبامد و از عرالم خبالی عالم طبیعت و تعلقات و بسنگیها و خود خراهیها و توجه به کشف وکرامات و حجابهای ظلمانی و ورائی : و 0 ۲ نگذرد به جانان نمی‌رسد؛ که: «الهی! هب لي تما الالقطاع لك وانز آنصاز نلوبنا بضیاء اد 1 ۱ رها یت. خنی تخرق از انقلوب یت لو قتصل الی نفیناْمت. وتصیززوخنا له یز فذسك»۳: (بار الها! انقطاع وبرلدن واه از غیر خود رابه من عطا فرماء , دیده‌های دلی ما را به روشتایی مشاهده‌ات تزرانی گردان تا دیده,دلمان حجابهای نورانی را دریده؛ آدگاه به معدن عللمنت واصل گشته و جانهایمان به مقام قدس عرّتت پیوندد.) در جاپی می‌گو ید: کل مراد نو انگه ناس بکشاید که خدءتش چو نسیم سحر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی ببرون کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد؟! جمال یار ندارد نقاب و پرده, ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کردا۳ا ۱ دپوان حافظ چاپ قدسی غزل ۱۶۵ص ۱۴۵ . ۲ اثبال الاعمال. ی ۶۸۷ ۳ دبوال حافظ جاپ قدسی. غزل ۱۳۲ص ۰۱۲۳ رل ۲:۲ ۲ ی ۳ 5 سس سم 1 ۳«( ۰ یو .تراسا سکن ِ ی #ل‌سرل مت بسن لاه درل اکن ۱ 1 بت . 4 ۲ ۱ ان ,هسام ,سای امتاس رس کنر (_ اعع 0 تست اريز ان ادلی نالسرا ات کر مج ۴ ی ی اس( کی سامت تال لامت ماو کات ورس سکن ۳ ش ۳۹ ف ۳ ۳ بان دايزای سد مساد ذمال بانشدست سکن ز ده تون ای فا با ط ی نات و اي سب لب مرا به رندی و عشی آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیپ کسند کمال صدق و محبّت ببین: نه نقص گناه که هر که بی‌هثر آفتد. نظر به عیپ کند ای آنان که مرا به عشق و رندی سرژنش,می‌کنید و در عبودیت و اسنواریم بر عهد ازل و طریق فطرت و محبّت به وت می‌آزارید! من نه به حود چنین‌ام) این توفیفی است که دوست تصیبم فرموده که چنین باشم و شما از آن محرومید. اگر رفتار صادقانة مرا عیب و گناه می‌پندارب از بی‌هتری شماست که ار طریقة فطرت محچوببد. هثرمندان و ثیز بینان: همواره به کمالات بندکان نظر مي کنند» نه به بدبهای آنان. وانگپی اگر شما طریفه مرا بد پنداشنید از جهل شماست؛؟ که؛ دلتاش اغداء ما خهلوا» ۳ : (مردم دمن مجهولات خویش‌اند.) و نیز اجه دا غیة» : (نادانی درد و رنج و سختی است.) و همچنین :«الجلْ بقل بن بح لرذایل» ۳ : (نادانی به برتربها و فضیاتها از زشت‌نرین رذایل می‌باشد.) به گفنه حواجه در جایی: در نظر بازی ماء بی‌خبران حیرانند من چنینم که نمودم: دگر ایشان دانند ۱و ۲ -غرر و درر موضوعی: باب الجهل؛ ص ۵۲ . ۳ - غرر و درر موضوعی. باب الجهل. ص ۰۵۳ غزل ۲۴۲ ۳۳ زاهد ار رندی حافظ نکند فهی چه پاک؟ دیو بگریزد از آن فوم که قرآن وان یو ۱) چنان بزد ره اسلام شمزه سافی که اجتاب ز مها مگر ویب ند کنایه از اینکه: کرشمه دوست, زهد و تفرای فشری و اسلام ظاهری را چنان از دست من بگرفت و به خود مترجّه ساخحت که کم کسی است که گرفتار عشو؛ سافی شود و دست از زهد خشک خود نکشد. و ممکن است منظور از اساقی» علی 1 و مقصود از «کرشمه»» جذبه و منزلت و مقام نورانیّت و ظاهری او باشد:بخواهد بگوید: معنویّت و اسلامی که عده‌ای بعد از رسول الم دنبال آن می‌ژفتند پس از گذشت زمان؛ حفیقت آن را در خانه عله لا بافنند ولی متأسفانه باز ها متوجه نشده بودند, چون ضهیّب و دیگران» که به جهت درگذشت مکمعا بات عرسا مر گریستند ۲۱ خلاصه خحراجه می خواهد بگوید: به گونه‌ای علی 1 اسلام ناب را پیاده نمود و انسانها را متوبّشه آن سالعت که کم کسی بود از آن سرپیچیی نماید؛ که آن حضرت فرمود: ق لیف ول له فیک وَنقیشکم علی خذود دنگم. داعیکم الی جَنة لعأوی»!۳: (من جانشین رسول خدا در میان شماه و پرپا کننده شما پر احکام دینتان و دعوت کننده شما به بهشت همیشگی می‌باشم.) و نبز: اّما عقلی نکم کالسراج فی ال نضثضیی پها من ولجها ۲ (به درستی که مثل من در میان شما مانند چراغ در تاریکی است که هر کس در تاریکی وارد شود؛ از روشتاپی آن استفاده می‌نماید.) و همچنین فرمود: «انا ۱ .دپوان حافظ, چاپ قدسی» غزل ۰۱۷۲ مي ۰۱۳۹ ۲ - وه تنل نس بحامع الرواه: ج اص ۲۱۷ رجوم سو 3. ۲-غرر و درر مرضوعی؛ باب عایْ(ع) هي ۰۲۷۲ ۳۴ عمال آنتاب افش طلی الخوض, وا نو له آغدآثناوَلسقی مه آلنن..: : (همانا ما با ر غیت بر حوض [کوثر | سبقت جسته؛ و دشمنانمان را از آن دور نموده و دوستانمان را سیراب می‌کنبم...) و نیز فرمود: ها سیم النار از الجنان, قصاحب الَوض. وَضاحب ناف( : (من: تفسیم کنندهُ آتش جهنم و کلید دار بهشتها و صاحب حوض |کوثر |ا و صاحب امراف [ جایگاهی مضرف بر اهل بهشت و جهئم ] می‌باشم.) ز عطر حور بهشت. آن زمان برآید بوی که خاک مبکده ساء عبیر جیپ کند گوبا می‌خواهد بگوید: بهشت و مظاهرش آن زمان جلوه‌گری دارناه و نیز حوران بهشتی آن زمان عطر از گریبانشان استشمام می‌شوده که دی از تجلیات و عطر معشوق ما بر آنها نشیند. کنایه از ابنکه: تجلیات رافعی بهشتی و حوران و عطر و جمالشال وقتی برای اهلش ظاهر می‌شود که دوست ریق آنهاروی آنهایرایشان تجلی نماید. جمال ظامری ایشان؛ نمونه و گوشه‌ای از آن تعحلیات است» که: ‏ أولغ یف بزنك أه قلی کُ شنء سهیذ؟ لو فی زیة من قء نها لاه بل شن محیط! ۱۳۱۹ (آیابرای ی بودن پروردگارت همین بس نیست که او بر هر چبز مشهرد است؟ آگاه باش که آنها از بلاقات پروردگارشان در شک‌اند! آگاه باش که او بررهر چیزی احاطه دارد!) کلید گنج سعادت. تبول اهل دل است مباد کس که در این‌نکته شک و ربب کند! هیچ شک و تردیدی در این لیست که سالک وفتی به سعادت ابدی می‌رسد و درب معنویّات به روی او کشوده می‌گردد: که امل دل (انبیاء و اولیاءلمل و برجستگان) او را پذیرفته باشند و در زیر نظرشان ثربیت شود؛ که: «اليةٌ نام ۳-شلت ‏ ۵۲و ۵۲ . رل ۲۴۳۲ ۳۵ الطالب»: (شفاعت کننده: پال طالب است.) و همیچنین: «ستَجیبُوا لببء الق لوا رهم الوا بطاغتهخ. تذخلوا فی شفاغتهخ»" ۳ : (دعوت پیامبران الهی را بپذبرید؛ و تسلیم فرمانشان باشید؛ و به ببروی از ایشان عمل نمایید» تا در شفاعتشان در آیید.) و همجنین : «جاور ااغلمات تشتتصن:۱ ۲ : (با علما محاررت نما تا دبده باطنیات روضن شود.) و با: «فيك بطاغة من بر بالذین, فا نفد وْنجیك.» ": (پیرسته در اطاعت کسی باش که تو را به دین امر می‌نماید زبرا او تو را راهنمایی نموده و نحات می‌دهد.) و نیز: «شدی من سلّم ماد الي له وزشوله ول آفرهه *: (کسی که اخنبار راهپریش را به خدا و رسول و ول آمرش بسپارد هدابت شده است.) لذ! می‌گوید: شبان وادی ایمن: تهی رسد به مراد که چند سال به جال» خدمتشُعیب کند در این بیت خواجه گفتار گذشته خود را با اشاره به تمثیل حضرت موسی و شعیب لا بیان کرده و می‌گوید: همتجنان که حضوت فوسی 3 به مراد عالم طبع خود نرسید مگر با چندین سال چوپانی کردن برای حضرت شعیب3# " سالک طریق هم نمی نواند به مفصد معنوی خود راه بابد؛ مگر با پبروي و خا کساری در مقابل برجستگان عالم. درجایی می‌گوید: .. هرآن خجسته نظ کز پی سعادت رفت ‏ . به گنج میکده و خانة ارادت رفت زرطل زان کلف کرد‌سال را موز غیبکه در عم شهادت رفت(٩‏ و در جای دیگر هم می‌کوید: ۱و ۲ -غرر و دور مرضوعی, باب السْفْاعة. سی ۱۷۴ ۰ ۴ -غرر و درز موضوعي باب الفلم؛ مين ۰۲۶۸ ۴ -غرر و درر موضوعی: باب الهدایده مس ۰۲۲۱ ۵ -غرر و درر موضوعی: باب الهدایه: هی ۰۳۲۲ ۶ به آپات ۲ تا ۲۹ سره فصص رحوع شود. ۷ یر ان حافظ چاپ قدسی, غزل ۰۹۸ ص ۰۱۰۱ ۳۳۲ جدال آفتاب گذار بر ظلمات است: خضر راهی جر مباد کاتش محرو ی آب ما بپیرد(؟ و ممکن است بیت مورد بحث. اشاره به بباني باشد که در ذیل بت مزل بعد مپی‌اید. که؛ ز آتش وادی ایمن نه منم خرّم و پبس موسی اینجا به امبد قبسی می‌ابد ز دیده خون بچکائّد فسانة حانظ چو باد مهد شباب و زمان شیب کند ای دوستان و اهل طریق! اگر از گفتار و قلم حواجه, سخنان آتشین و خونین مشاهده می‌کنید: بدین جهت است که او از جوانی و پبری خود باد می‌کند. می‌نگرد که جرانیاس در اشتیاق دیدار دوست بسر آمده و چون سه دبدارش نایل شده گرفتار جذباث حلال وجیمالش یز گیده‌است, کاهی دوسیت دا داسب! هجرس می‌سبارد: و قاهی به دامن وتان مین‌نوازد. چه مي تو اند بکند؟ «جز آنکه آتش درونی‌اش را در قالب گفتارش بان بمایدرورآبی بوآن بپاشد. نمی‌داند در نتبجه معشوق با او چه خواهد کرد. به گفتة حواجه در جابی: ترسم که اشک در غم صا؛ پرد؛‌در شود وین راز سر به هر به عالم سم شود راهم شدن به میکده گریال و دادشواه کی با تو دست کوته ما در کمر ش د[۱٩‏ 1 دیون حافقی: چاب فذسی؛ غزل ۴ صس ۱3۰ ۲ دیوان حافظ چاپ تدسی. غزل ۱۴۹, مس ۱۳۲. ای دی یآ من شم ورن دش 2 رس رای لا تا شکاروست ۳ سامت یز سيم اک و و لم تن ارام ّ/ سل سین تک ات کش شیاه ۸ امسر دل ما اراني ۲ سشاهباز یتسار ییاد زل ۲:۳ ( ی ۱ سِ۳ ۳ » "سر ل زان مس رش دول وی ۱ / ضال فاد ییاد متا رسد ی یار # كِ.- 1 سس ا هي یاه ۳ یر ۳ ور اد سب لاس بری ی اد نیز سس هی ید دی شزیر از این غزل ظاهر می‌شود خحواجه را پس از هجرال: مزدة وصالی از دوست رسیده و لذا به خود تسلی داده و می‌گوید: مژده اي دل, که مسیحا فسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید از غم و درد مکن ناله و ثرباد, که دوش زده‌ام فسالی و فسریاد ری می‌آید ای خواجه! مزدهات باد! که مجبوب بی‌نظیر و جیات بخش روح تو. که از فراقش می‌سوخختی و جان می‌دادی: تجلی خواهد کرد. نسبمها و نفحاتی که از او به مشام جانت استشمام می‌کنی؛ شاهد خوبی است بر اینکه دوست فصد. تور نجوده و می‌خواهد با دیدارش جان تازه‌ای به تر بدهد.هها انا ُعزش ِنفحات روحك زعطفانه وَْلتجع غیث جود ولطفت. فاژ من سَقطك الی رضاله. هار منك النك, راج أَخضَن ها ذیك, ُعَوّلْ غلی موامبك. مقر الی رعایتك [زغانبك |۳۰ : (اینک من خود را در معرض نسیمهای رحمت و مهرت در آورده‌ام و باران جود و لطفت را تقاضا می‌نمایم؛ و از قضب تو به سوی خشنودیات فرار نموده و از نو به سوق تو گربزانمه و بهترین آنچه نرد توست را امپدوارم و بر مواهب و بخششهایت اعتماد نموده و نبازهند به سرپرستی [پا : عطایای نفیس ]نو هستم.) ۱ . بحار الانواه ج ۴ص . غرل ۲۴۳ ۳۹ حال که مزده وصال یافتی؛ دیگر از ناله و فریاد هجران, و غم و درد عش جانان کناره گیره که فرباد رس تو خواهد آمد. در جایی می‌گوید: دوش آگهی ز بار سفر کرده داد؛ باد . من نیز دل به باد دهی هر چه با باد از دست رفنه بود؛ وجود ضعبف من . صبحم به بری وصل تو جان باز داد باد حافظ! نهاد نیک تو کامت بر اوه جانها فدای مردم نیکو نهاد باد ژ آتش وادی ایمن نه منم خرّم و بس موسی اینجا به امید قبّسی می ید معلوم می‌شود خواجه از آیات شریفه ذیل معنای لطیفی را استفاده نموده که؛ # اذ زای ترا قفال لاشله: نوی آنشت نار ی تیک نها ّس, ود غلی النار شدی 1۱ : (هنگامی که ۳ دید به همرآهانن گفت: درنگ نمایید که آتشی بافتم؛ شاید شعله‌ای از آن را براي شم آورده»-با بر خن راه بابم.) و نیز ای شرینذ: ۷ اذ قال وسی لاهبه: ای آنشث نار ساتیکخ این از تیم بضهاب قبس. عم نون ۳۱4 : (هنگامی که موسی به همراهانش گفت: همانا من آتشسی دید بزودی خبری از آن آورده؛ با شعله‌ای برگرفته و ببآورم؛ شاید گرم شوید.) و همچنین ی شریفه ظ فلتاقضی موسی ال ساب آنق بن جانبالطور ,فان تلاکو نی آفشث نار نی نکم مها یخی جَُوَة من التار نلک تَضلون ۱" (آنگاه که مرسی مات را به پابان رسانیده و با همسرش حرکت نمود: آنشی در سمت طور دید؛ پس به همراهانش گفت؛ درنگ تمایید همانا من آتشی می‌بينم: شاید از آن خبر و یا مقداری از آتش را برای شما بیاورم. شاید کرم شوبد.). تست تست سوه دا و ست. ۱ -دیوال سافتی, چاپ قدسی: غزل ۰۱۸۲ ص ۱۵۵ . ۲ بطه : ۱۰ ۲ -نمل ۷ ۴ قصعی : ۰.۲۹ .۴ جمال آفتاب می خواهد بگوید: حضرت موسی تثا به دنبال آتش نرفته؛ او می‌دانسته که این آتش؛ آتش معمولی و ظاهری نبست. بلکه شعله‌ای از تجلیات پروردگار است؛ که وی را به شود دغرت نموده تا خداوند پس از آن خلدماتی که سوسي برای شعیب تا انجام داده و رنجها و نأملایماتی که نحمل نمود؛ اجر او رآ دیدار و یا تکلیم خود فرار دهد چنانکه از ذیل آیات گذشته ظاهر می‌شود. که: ۷ فأها ها نودی: با فوسی؛ اي آن رب فاخلغ فيك اف الوایی اس و و اختزنك. قادستمغ ما وحی, انیا ل. لاله الآ فاغبذنی وآقمالسلاة ری 4 *: (پس هنگامی که دزد آتش آمد ندا داده شد: ای موسی! همانا من؛ خود پروردگار توام: پس کفشهایت را درآور؛ که تو در وادی مقس طویٌ هستی؛ و من تور برگزیدم پس به آنچه وحی می‌شود: خوب گوش کن. همانا من» خود خدا هستم؛ معنودی جز من نیست؛ پس تنها مرا یپرست و نماز را برای ذکر و بادم برپادار.) و نیز: 9 باموسی ال ال اَْزیژ لخکيخ ۳4 (ای موسی! همانا من خود خدای عزیز و ححبم هستم) و همچنین: #فلنا آتها: ودی:.. نبا موسی! ای له رب امالمین ۱۳۱ (پسی هنگامی که نرد آتش آمد نذا داده شد: ... ای موسی | همانا من خود خداوند پروردگار جهانیان هستم.) اما اینکه از کدام لفظ و کدام جمله آیات گذشته استفاده می‌شود که آن آتش معمولی و ظاهری نبوده؟ ممکن است از لفظ الی» که در تمام ایات گذشته وجود دارد: و با از دو جملا: «أو اجذ غلی انار هدي»: (یا بر آتش راه یابم) و «سأتیئخ نها بخبو.* (بزودی خبری از آن برای شما می‌آورم.) و يا ممکن است از الفاظ «َنْشَتْ؛ و دش استفاده شود که موسی در همه آپات «دیدنه را تنها به عود نسپت می دهد نه همراهانش. و اگر با آنان از «آتش» و «فْبس» و یا «جذره؛ ستخن به میأن می‌آورد ۱ 0 ۰٩ ۰ -نسل‎ ۲ ۳ - تس ۰ ۲۰ غزل ۲۴۳ ۴۱ پرای آن است که مفام, مقامی بوده که احتیاج به آتش بوده. شاهد بر این ببان» لفظ «لعلْ؛ و دلعلی؛ در آیات مذکور است. واه یعلم خعلاصه آنکه خواجه می‌خواهد بگوید: همان گونه که موسای کلیم فا با دیدن نشانه‌ای از دوست شادمان گردید. من نیز به مزد؛ وصال و تجلی دوست شم و خوشدل گشتم. هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری‌یست هرکس ایسنجا ببه اسید هصوسی مي‌آید محبوبا! چگونه می‌شود تو خالق و راز و مدیر و همه کار؛ عالم باشی و هر لحظه بندگان را از تو عنایتها باشد با این همه, با تو کاری نداشته باشند؟ پس؛ هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست دز تتبججه آنکه: اگر موسی بل ای نت ار (همانا من آتشی دیدم.) می‌گوبد و به طرف طور می‌آید, به امید انس با توست.من هم اگر استشمام نفحاتت را می‌کنم و فال نبک وصال ودیدارت را به‌دل راه می‌دهم به‌امید آن است که به خود راهم دهی. ای نسیم سحر! آرامگه بار کجاست؟ منزل آن 4 عاشق کش عیّارگجاست سب تار است و زه وادی ایس در پیش آتش طور کجا؟ وعد؛ُ دیدار کجاست؟!۲ و شاید معنی این باشد که: همه انسانها دانسته و ندانسته؛ تر را می‌طلبند و غیر از تو را طالب نبستند. منتهی پکی علم به علم خود دارد, و یکی ندارد. به کف خواجه در جایی: ۱ له : ۰ و نمل : ۰۷ ۲ -دیران حاففل: جاپ قدسی: غزل ۵ صی ۰۱۰۰ پ"* جوال آنتاب هسر سیر موی مرا با تو هزاران کار است ماکجاييم و نصبحت گر بی‌کار کجاست! غاسی حسنه ز درد شم هجرال تو سوت خودنپرسی نوکه‌آن‌عاشق غمخوار کجاست؟۱۳ کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست این قذر هست که بانگ جرّسی مي آید در رهگذر زمان, قافلهٌ عمر می‌رود و همه را به طرف مئزل مقصود ی‌برد و صدای زنگ قافلة مرگ همه را به سوی حن سبحانه دعوت می‌کند. که: 9 لاله اه راجئون 4 ۰ (همانا ما از آنٍ خداییم و به سوی او بر می‌گردیم.) اما مسافران این قافله نمی دانند منرلگه مقصد و مقصود.ایثبانکجا است ؛ دوست از چه طریق برایشان تجلّی خواهد کرد. عبلاصه آنکه مي خراهد کون هیمانگونه که دوست با داست پرای موسی 3 از طریق درحت تجلی داشته باشد؛ که: 9فلم ناه نود ین شاطیء الوادٍی لین فی لب لباز کة من السْجَرة. آن با موسی!ای له رب امین 6 *: (بس هنگامی که به سوی آتش آمد» از کتار وادی ايمن در سرزمین میارک؛ از درخت ندا داده شد: اي موسی! همانا سس خود خداوند پروردگار جهانیان هستم.) براي من و امثال من هم پنا دارد از طریفی که ظرفیتتمان اقتضا داشته باشد تجلی نماید, (در عین اينکه او با همه آشیاء و موجودات می‌باشد). در جایی در بارة خود می‌گوید: در اندرول من خسته دل ندانم کپست که من خموشم و او در فا و در غوغاست ۱ -دیران حافظ, چاپ قدسی: غزل ۹۵ ص ۰۱۰۰ ۲ -یگره : . ۳ - قصعی : ۹ غزل ۲۲۳ ۳۳ مرا به کار جهال هرئز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین حوشش اراست جرعه‌ای دٍ که به میخانه ارباب کم 0 هر حریفی ز پی تمس می‌آید ای دوست! هر آن کس که در خانه ارباب کرم و مروت می‌رود خواسته‌ای دارد. من هم اگر در خانه تو که کریم کریمانی امده‌ام به خاطر حاجتی و خواسته‌ای می‌باشد و آن نوشیدن جرعه‌ای از عطایا و مشاهدات جمال زیبای توست. مرا از در خانه ات محروم مگردان؛ که: «الهی! ان من هفخ بك شتنیو ان من اغتضم بك لَمستجیز, لد بك یا الهی! [ با سیدی! ]لا نیب ظنّی من زخمبك, ولا تین غن رأفی»» ۳ : (بار لها! همانا هر که به تو راه پافت» نورانی گخنت؛ و ندرستی که هر کس به تو چنگ زد پناه داده شد و من به تو پناه آورده‌ا ای معبرد من! [اي آقای من! ] پس حسن ظنْ من به رحمئت را نومید مسازء و مرا از رأفت و عنایتت محجوب مگردان.) در جایی می‌گوید: چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی؟ که‌کارماانه چنبن بودی ارچنان بودی زپردهکاش برون آمدی» چرفطر؛ اشک .. که بردودید؛ ما؛ حکم او روان بودی!۲ خر بلیل این با مپرسید که من ناله‌ای می‌شنْوم کز نفسی می‌آید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش, که هنوزش نفسی مي‌آید کنایه از اینکه: ای دوست! مرغ جان من در تنگنای بدن و عالم طبیعت از دوری نو به جان آمد. اگر بُنای پرسش از حال مرا داری, تا نَفسی بافی است هر چه ۱ دیو آن حافتل جاب قاسی ؛ عزلی # صي دا۵ا. ۲ -اقبال الاعمال ص ۶۸۷ ۳-دبوال حانظ جاپ فدسی. شزل تذل ص ۰۳۹۸ ۲ جمل آفثاب زودتر حجابهای عالم کثرت را از دید؛ دلم برطرف نماء تأ از دپدن جمالث و قرب و وصالت حیات تازه بيابم, که:«لهی!طلْنی بر خفتت. ختی بل ات واخذینی بفه. خی یل علیف.» : (معیودا! با رحمتت مرا 0 خود بطلب تا به وصال تو نایل یم و با منت مرا جذب تما تا بر تو روی آورم.) به کته خواجه در جایی: کسی به کوی ویام کاشکی نشأن می‌داد! که تا فراغتی از باغ و بوستان بودی به زخ» چو مهر فلک بی‌نظیر افاق تس به دل» درب که یک ذره مهربان بودی!۱" پار دارد سر صید دل حافظ پارانا شامبازی, به شکار مکی می‌آید خواجه در بیت تم باز می‌گردد به بیان دار غزل و می‌گوید: دوست قصد مراکرده و می خواهد از تعلّن به/عالي طلهیعی ام جدا سازد وبه وصالش نائل گرداند و به قرش راه دهد. شامبازی به شکار مگسی می‌آید. من کجا و اوا ۱ اثبال الا عمال. صی ۰۳۵۰ ۲ دیو ان حافط جاب قدسی ‏ ۳ رب لس ۳ رسب سار وا دار سا زشانبانال وش 1 ارو زروزور از برااست ُوووور اش تال گم دار ۳ فارت تن یا رز مه ۳۹ سل ۳ 0 کت فش سرا درد وس اس دظاپس تا دار 1 سدای! کی درد وا وا دسا واره رو است 1" ال 7 ری ديا شای یا از و روما سیر نا و ری ای ,سای دارد گُویا خواجه در این غزل در مقام اظهار اشتیاق به دوست بوده و می‌خواهد بگوپد: حال که به عشفت مبتلايم ساختی از دیدارت محروهم مگردان. می‌گوید: مرب عشق عجب ساز و نوابی دارد نش هر پرده که زد راه به جاپي دارد نفحأت و نسیمهای طرب آورند: وتخلیات به وجد کشناده دوست؛ چه زیبا؛ عشاق جمالش را از رامهای گونا گون بهوانجد آورده و به صفتی و جلوه‌ای زکمال و جبال خرد راهنمایی می‌نماید. در نتیجه با این بیان می‌خواهد بگوید:«اضالك أن تنیلنی بن روج رضوانك. وَندیم ی نقم افتنانك. قفا بباب کزمكه واقف ولنفحات بل فتفزش. وبحنلك الشدیا مُعتم, ویفزونك الولنی مُتمشك»:: (از نو درخواست می‌کنم که مرا به آسایش مقاء رضایت نایل ساخته؛ و تعمتهایی را که به من منت تهادی پاینده داری و هان! اینک من به درگاه کرمت ایستاده و در معرض نسیمهای لطفت در آمده‌ام و به رپسمان محکم تو چنگ زده؛ و به دستگیره مطملئت در آویخته‌ام.) شم کف هن خرس تفا فرط کشت موم و حرکت و سکرنی که توخه می‌کنم. دانسته و ندانسته از عشق ورزی به او دم می‌زنند؛ لذا می‌گوید: ۱-بحار الانواره ج ۷-9 صِ ۵۰" عزلي ۲۴۲ ۳۷ عالم از نالا عناق مسبادا خالی که خوش آهنگ و؛ فرم بخش صداپی دارد هی !که عالّم از نله عاشفان و فریفتگانِ جمال محبوب؛ خالی و بی صدا ماد و همواره فریاد نالف عشقشان در جهان طنین انداز باشد؛ که آهنگ و صدایی دلپذیر دارند؛ زیرا اگر اهل محبّت و ناله و گفتارشان نبرد بلکه اگر عشق به محبوب حقیفی (حّ سبحانه) در رات هستی نبود؛ کجا تسبیح و سجده و خشوع در پیشگاهش داشتند؛ که: 9 یُسَبْع له فافی السَموات ومافی الازضی 6 : (همهُ آنچه در آسمانها و زمین هستند؛ به تسبیح پروردگار مشفولند.) و نیز« الْذي سَجذ لك و الیل ور شهار و َو القمر وشاغ انس وَدَوی الماء #خفیث السُجٌ, نا ألة! لا شریك .»۲ : (توبی آنکه تاریکی شب و نور روز و روشتایی ماه و شعاع خورشید و زمزمه آب و صدای درخت [در هنگام وزیدن باد ] برای تو سجده می‌کند. ای خداا شریکی برای تو نیست.) و همچنین: «لل شیم خاشْغ له" ": (هر چیزی در برابر خدا خاشع و فرو تن است.) و کجا عالم را جلوه‌ای بود؟ و چگونه ممکن بود موجودی؛ بالاخضّ انسانه و بخصوص انسان کامل, در آل فرار و آرامش داشته باشد؟! به گت خحواجه در جایی: سر سودای تو اندر سر ما می‌گرده تو پیین در سر شوریده چه‌ها می‌گردد مر که دل در خم‌چوگان سر زلف‌تو بست لاجرم. و صفت؛ بی سر و پا می‌گردد به هواداري آن سَسرّرٌ فسلٍ لاله عذار بسی آشفته و سرگشته چو ما مي‌گردد!؟ ۱ جیی : ۱. ۲ اقبال الاعمال. ص ۵۵۲ ۳ - رز ی دزر مرضوعی. باب ال تعالی+ سس ۱۵ ۰ ۲ دپوان حاففك چاپ قلسی: غزل ۲۸۱ص ۲۲۱. ۳۸ جبال آفتاب در نتبجه می‌خواهد با این پیت بگوید: مرا از عشن خرد محروم مگردان و وجردم را شعله‌ور نما؛ که:«الهی!فاجعذنا من لین نوشخث [ ترشخث | آشجار المُوق الیِك فی خدآنی ضذورهم. وَغذث له مك بنجامع قلویهم: قَْم ال کار الافکار |الاذکار | ون وفی ریاض المُزب وَالْكاشة یرون من حیاض اب یکأس الملاطفة یکزهون,»۱: (معبودا! پس ما را از آنانی قرار ده که نهالهای شوفت در باقهای دلشان سبز و «عرّم گشته [رسوخ پیدا کرده آه و سوز محبتّت شراشر قلبشان را فرا گرفته؛ و در نتیجه. آنان به آشیانهای افکار | اذکار ] پناه برده: و در باغهای قرب و شهود خرامیده, و با جام لطف از حوضهای محبّت می‌آشامند.) پیر دی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عبلا بخش و شا پزش خدایی دارد کنابه از ابنکه: استاد و مرشل طریق ما .که در گرفتن شراب دو آتشه و لنشین و تجلیات پر شور محبوب. بی‌نظیر نت گر,چبه در پیشگاه حضرت دوست جز سر بندگی و دست فقر ندارده در عوض مولی و معشوفی دارد که در عطا و دخشش و حما پرشی بندگانش» بی‌نظبر می‌باشد و سزاوار است از وی تمنای گذشت از عطای ما را بنماید نا لیافت حضور و دیدارش را پیداکنیم و آنگاه از وی عطایایی از کمالات و معنوبّات برایمان تقاضا بنماید. در جایی می‌گوید: تو دستگیر شوای‌خضر پی‌خجسنه‌اکه من پیدا می‌روم و همرهان, سوارانند!" و در جای دیگر می‌گوید: مذد از خاطر رندان طلب اي دل! ور نه ۱ - بخار الاتراره مج 6۲ هن ۱۵۰ ۲ - دیوان حافظ. جاپ قدسی» غزّل ۰۲۲۶ مس ۰۱۸۷ ۳ دیوان حافظ ‏ چا قاس غول ۰۳۸ شِ ۳ فزل ۲۲۴ ۳۹ و ممکن است منظور از «پبر دردی کش علیم شا باشد. از عدالت بوذ دون گرش برسدء حال پادشاهی که به همسابه: گدایی ذارة اشاره به اینکه: حال که دوست ما چنین است و صاحب عطا و بخشش د خطاپوش و عدالت سیرت است: چه مانم داره که نظری به گفتار نزدیکان درگاهش نموده و درخواست ایشال را در بارُ ما مستجاب نماید. و با دخواهد بگوید: چه می‌شود دوست؛ حال ما بندگان را که دست گدایی به سوی او دراز کرده‌ایم؛ بپرسد و از عنایات خفیّه اش بهره مندمان سازد؛ که: «الهی! يك علیت, الا آلحفشنی بمخل هل طاغیت. والتنون الضالج من مزضانك فای لفبز [ نك ] لننسی ذفعا ولا لك ها تفع" (بار الها! تزا با ان سوگند که مرا به مفام اهل‌طاعتت» و به‌منزلگاه شایسته‌ای از مقام‌رضایت برسال؟که من نمی‌توانم شرّی را از خود دنم؛ و متفعتی را برای خود جلب نمایم.) وه کف خواچه در جایی: آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند؟ بر جاي بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند دلب که جان‌فرسود از اوه کام‌دلم نکشود از او نو مید نتوان بود از اوه باشید که دلداری کند!۳ محثرم دار دلم کاين مگس فند پرست تا هواخواه تو شد؛ فر همایی دارد آری؛ عظمت بشر حاکی: در تسه به حقیفت خودش -که دروی نهفته است - می‌باشد؟ وگر ه حیوانی ببش نیست. خواجه هم می خوامد بگوید: دل و عالّم خیالی و عنصری‌ام» از آن زمان که به ۱ اقبال الا عمال. ص ۷ , ۲ دپوان حافظ, جاپ قدسی غزل ۱۲۸ س ۰۱۲۱ نو متوجه شده و هوا خواهت گردید عظمت و بهابی بافته؛ به گونه‌ای که به همه وچود؛ تو را می خواهم, مرا محترم دار و عنایات خود را آزمن مگیر. بخواهد بگوبد: «الهی؛ هل َو وجوهاً خَزث ساجده لفطنتک؟ أز خرس ألبنة نطث بالثْاء غلی مجیك وجلالتف؟ أز لْطبَع علی قوب اطوّث غلی مَحیْیف؟۱ تم آضماعا نت بسماع ذکرق فی ارادتك؟ أَ فلا فعنها ملیف زجان افیف و اقب دنا غملث بطافتك خنی نحلث في مجافدتك؟۱آز ندب لا سقث فی عباذیف؟! (معبودا! آیا صورتهایی را که در پیشگاه عالمتت به خاک افتاده و سبجده نمودند سیاه مي‌گردانی ؟! با زبانهایی را که به مبعد و جلال تو تا گفتنت لال می‌سازی؟! با بر دلهابی که عشن و محیْنت آنها را فرا گرفته مهر می‌نهی؟! با گوشهایی که به شنیدن ذکرت به فصد تو لذت بردند» کر خواهی نمود؟ با ده‌تهایی که آرزوها و آمال به تو آنها را به امید مهر و رأفتت یلند کردنده غلْ و زنجیر می‌بندی؟! با بدنهایی را که به طاعتت عمل نموده و در مجاهده‌ات لاغر شدند عقاب خواهی کرد؟ا يا پاهایی را که در عبادتت کوشا بوده, عذاب خراهی نمود؟!) اک خونین به طبیبان بنمودم, گفتند: درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد چرن سرشک دیدگانم را که از خون دلم سرچشمه گرفته: به علاح کنندگان دردمندان عشفش, و یا طبیبان ظاهری نشاأل دادم سرشک عاشفانه داستند و درایش را دیدار معشوی پری زخسارم نشخیص دادند. کنایه از اینکه: محبربا! پیا و جلوه‌ای کن و با دپدارت, به اشک چشم من خانمه بده. پیأم دوست شنیدن» سعادت است وسلامت فدای خاک ذر دوست باده جان گراسی بیابه شام غریبان و آب دید؛ هن بین بسن بادة صافی: در ابگپنه شامی ۱ -بحار الانواره ج ۲٩ص‏ ۱۴۳ . غرل ۲۴۴ ا۵ امید هست که زودت به کام خويش بپینم تر شاد گشته به فرماندهی و من.به‌غلامی(ا ستم از نغمزه میأموز: که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد کنایه از اینکه: ای معشوق حفیقی! غمزه وناز را کنار بگذار و به جذبُ چشم و جمالت ما را پنواز؟ که در طریقه امل کمال و عشق؛ خوبیها را مزدی است و جفاها را جزایی و نو خوب خوبانی؛ نه سزاست که از نوازش خود محرومم سازی. «الهی! نی بزختیا, ختي آمل یك:واجیبنیبمنك, ختی آفبل غیِ» *: بار لها با رحمتت مرا به سوی خود بطلب؛ تا به وصال تو نایل آیم؛ و با منشت مرا جذب نماء تابر تو روی آورم.) در جایی می‌گوید؛ , با رب! سببی ساز که ببارم به سلامت از آیسد و بهانم از چنگ ملامت حاشا! که من از جور و جفای نو بتالم تیاه اقا عیه امن انیت ره ات۱۹ تغز گفت آن بت ترسا بچه باده فروش شادي روي کسی جو, که صذایی دارد عجب سخن پاکیزه‌ای! محبوب بی‌نظیر و با طراوت در جمال و کمال و تجلیات اسمایی و صفاتی» به ما فرمود: همواره به آن که جمالش هميشه در طراوت و صفاست؛ خشنود می‌باش. کنایه از اینکه؛ توجه خود را تنها به ما و جمال ما بده و به ما عشق ورزه نه به ا دیو ان اف جاپ طسبی : رل ۲۱ صس 99 ۲ اقبال الاعمال؛ ص ۰۳۵۰ ۳ دیوان حافظ جاپ لد سی: رل ش ی ۹9۵ : ند جبال آفتاب آنان که در جمال و کمال درخشنگدی و دوام و ثبانی ندارند. بت دی ضرف لوا فی لوب َلیابنک. ختي غرفوه وَوخدود [ وجدوك | وت الْذی رت لافیاز عن قوب أحنانق, خی لم یحبُوا سول ول لجَنواالی .۰ ": (توبی که انوار را در دلهای اولبایت تا باندی؛ تا و را شناخته و به مفام توحیدت نایل آمدند. [یا: تر را یافنند. آ. و تویی که اغیار را از دلهای دوستانت زدودی» نا جز تو را به دوستی نگرفته و به غیر تو پناه نبردند.) لذا در جایی می‌گوید: دل من به دور روبت ز چمن شرا دارد که‌چر رو پای بند است وچو لاله‌دا] دارد سر مافرو نياید به کمالٍ ابروي کس که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد(" خسروا! سافظ درگاه نشین فاتحه خوائد وز زب‌ن, نو تسمناي دعسایی دارد کنایه از اینکه: ای دوست! من تو را به حمد و ثنا می‌خوانم و 9 اد الصراط المشتقیم. صراط اْذین نب غیج ۲۳۱4 : (ما را به صراط مستفیم و راه راست رهنمون شوه راه آنان که نعمتت را به ایشان ارزانی داشتی.) می‌گويم؛ و از تو راهنمایی به عودت را خواهانم. دعایم را مستجاب فرما و مرا به خود راه ده و به عبودیّت خود ببذیر؛ که: ۷ ون ابْدونی. یذ براط ُستقیج ۲۱4: ( فتعا پ یل که اب هت اط مستفیم و راه راست می‌باشد.) ب۰ب۰ب۰ب۰ ۹ ۳۳۳۰ ! اقبال الا عمالي+ من 19 ۲ -دیوان سافظ. جاپ قدسی؛ غزل ۰۱۷۵ صی ۱۵۱ ۳ ید : ۶و ۱۷ ۴ -پس ۳۱۰ ات وت ار سک بفتی‌زدام| رف وتات ام ارراه یر سزدراست ست عنام سم مگ زب ویب ناو دی دنا دس از یف ما مد ان اسهم چات اند شکر تنوف بات ام وروی ]| م مامت امد ۳ ۳ ۳ ۳ ی سار ق 0 ٩‏ 4 #د او را رازن ) لیا سب مر گویا خواجه مدنی گرفتار سخنان ناروای زاهدان قشری کردیده بوده که به او تهمت رها کردن طریفهُ رندی و عشق به محبوب حفیفی و بازگشتن به طریفة ماد و عبّاد را زده بوده‌اند, لذا برای تبرثهُ خود می‌گوید: من و انکار شراب! این چه حکایت باشد؟ غالبا بسن مدرم عقل وکفایت باشد من که شبها ره تقوی زده‌ام با ٍف و چنگ این زمان سرابه ره أَزم! چه حکایت‌باشد؟ از چون منی به دور است که پس از سالها باده نوشی وذ کر و مشاهده « مراقبة جمال محبوب حقیقی انکار آن کنم. مگر ممکن است و می‌توان از فطرت ۷ فطزت له التی فطر انثاش عَلَیهاء لا تبدیل بخلق له 6 ۱: (سرشتی که خداوند همه مردم را بر آن آفرید تغیبر و تبذیلی در آفربتش شدایی یست.) بر کدار شد؟] این قدر عقل و کفایت فکری دا به من عطا فرموده است, چگونه ممکن است از چون منی چنین انکاری سر زنده و به راه زمد و تقوای خشی باز گردم؟! و چسان می‌توان باور نمود آن را از ٌسی که هر شب با نفحات و مراقبات و مشاهدات وج آررند؛ محبوب هم اغوش و بیداری حاصل نمرده و از نقوی و زهد حسک و عسادات فشری دست کشیده و به احلاص عرادات و ۱ -روم : ۰۳۰ زل ۲۴۵ ۵۵ توجهات باطنی و زهد و تنوای حفیفی پرداحته ؟! که: «ألرهد یه لنغلمین»۱ : (زهد, خری مخلصین می‌باشد.) و نیز؛ رف تقصبز الآمال واخلاش انأعمال»! : (زهده کوناه نمودن آرزوها و خالص ساختن اعمال است.) و یا: من لَم یش غی الماضی. و رخ الانی,فقذ أخدالرهد بطزفیه ": (هر کس بر گذشته نگران نگشته, و به آینده شادمان نگردد؛ به طور تم به تمأمی زهد دست پالته است.) و همچنین: «ألمْتفُوت: ماخ راك ونم یولوم وله *: (اهل تقوی: کردارهایشان پاکه و چشمانشان گریان؛ و دلهایشان لرزان می‌باشد.) و نیز نی ال مر الزین ما ین نها لیفتاغ ضلاح وبضباخ تجاح»"*: (همانا تقرای الهی آبادانی دین و ستون یفین و کلید صلاح و چراغ پیروزی و رستگاری می‌باشد.) و با: «شیی من أشغز لب الثفوی»۳: (رهنمون شد کسی که تقو را شعار و لازمه دلش فراز داد.) ژاهد ار راه به رندی تسرد ععاذور است عش کاری‌است که موقوفب هدایت باشد آری» ‏ يَهُدي ال ورن یَشاة ۱4" : (خداوند, هر که را بخواهد به نور خود رهنمون می‌شود.) آل کس را که دوست. نصیبی از هدایت به خود عطا نفرموده کجا ممکن است بدو راه یابد و قربش را تصیب گرداند. خخواجه هم می‌گوید: زاهد ار راه به رندی تبرد.... رند شدن و پا بر کائنات گذاشتن و جز دوست را از نظر انداختن نه کار کسی است که به کمنر چیزی از امور دنیوی و اخروی قانع می‌شود و خدا را به آن می‌فروشد؛ که؛ «بالهدی یک ۱ ر ۲ -غرر و درر مرضوعی: باب لزهد. مس ۰۱۳۹ ۲ -غرر و درر موضوعی؛ پاب الرهده ‏ ۰۱۵۱ ۴ -غرر و درر موضوعی: باب التفوی: ص ۰۴۱۲ ۵ غرر و درر موضوعی: باب ای ص ۳۱۲ ۶-غرر و درر موضرعی؛ باب اللفوی» صس ۲۱۶ ۷-نود : ۰۳۵ و[ جمای آفتاب لیصا : (با مدایت؛ روشن بینی دل زباد می‌گردد.) و همچنین: «ضل من افتدی یر هُذي او ۲: (گمراه گت کسی که به غیر هدایت خدایی راعتمایی شد.) و نبز: دی اه آَخس انهدی»»! ۲ : (هدایت الهی بهترین هدایت می‌باشد.) و ممکن است بخواهد بگوید: اگر زاهد به رندی راه نمی‌پرد سببش جهل او به عالم رندی است, وگرنه کیست که از آن خبردارباشد و از پذیرشش سریاز زد که «الجامل یَستوجش ما ناش به الخکیم» ۲ : (شسخص جاهل از آنچه حکیم بدان انس می‌گیرد؛ حخشت دارد.) تا به فایت؛ ره سبخانه نمی‌دانستم ور نه مستوري ما تا به چه غابت باشد بند؛ پیر مغانم, که ز جهلم برمائد چنانچه پیش از این طربقه زهاد و غاد قشری را اعتیار نمودم» علت آن برد که به تهایت طربق میخانه و اینکه ذکر و انس با دوست مرا به کجا حواهد رسائید؛ آشنا نبودم و در غایت جهل و مستوری عالم طبیعت بسر می‌بردم؛ که؛ باه ببيّة علي الْجْل ۰ : (خداوند, بنای مخلوقات را بر نادانی قرار داد.) و نیز «ألشو امن فی 2 بمها ی زر هه رد ای وو ی اروت بقع ای دی ي , ۰ بیعة کل آخد: فان لب صاجبه بعن؛ وان لیب هر : (شر در نهاد هر کسی نهفته است: اگر صاحبش بر آن چیره شود پنهان می‌گردد؛ و اگر چبره نشود: آشکار مي‌شود.) این استاد طریق بود که مرا از جهل بشریّت رهانید؛ که «َیل لمَنْ تعادی فی جهله! او ۲ .غرر و درر موضرعی: باب الهدایة: ی ۹۹4 ۳ -ظرو و درر موضوعی» باب الهدایهه صی ۲۲۲ ۲ -غررو درر موضوعی: باب الجهل,: ص ۵۳ . ۵ - بحاز لانواره ج ۲ص ۱۵+ روایت ۰ ۶ - غرر و درر موضوعی: پاب ار ص ۱۷۳ . غزل ۲۳۵ ۵۷ وطُوی من مق وافتدی..!۰ ۰۳ (وای بر کسی که در نادانی‌اش فرو رفت! و خوشا به حال کی که عقلش را به کار انداخت و رهنمون شد...!) لذا در پیشگاهش سر عضو می‌سایم و شاکر نعست وجود اویم. علت آنکه استاد پیش از اینم دستگیری نمی‌نمود و از زهد خشکم منم نمی‌فرمود. رعایت حال مرا می‌کرده نه آنکه از زهد خشک خوشش می‌آمد؛ لذا می‌گوید: زاهد و عجب و نماژ و من و مستی و نباز تا خود او را ز میان, با که عنایت باشد حال, مرا با زاهد و رویّه او چه کار؟ او را عبادات قشری و شرک در عبادت؛ و مرا مستی و انس و اتعلاص و صفا و نیاز و به تمام وجود به خدا توجه نمودن تا در نهایت عنایت او چه کسی را دریابد و به حالت تخود راهنمایی نماید؛ که: «لاَْفم هد من آم یل غن الطن...,۲۱: (زمد کسی که از آز و طمع خالی نشوده سودی ندارد...) و همچنین: مج بلَْسنة تخبطها» ": [بالیدن به کار یک آن را از بین می‌برد.) و با «من أَْجَبَ بقل َخبَط خر *: (هر کس به عملش ببالد؛ پاداشش را از بین می‌برد.) و نیز «ألعارف من مرف لَشسة.فأَْتها رها عن کل ما ُیْدها وَیوفٌهاه: (عارف کسی است که خود را بشناسد و آنگاه خویش را [از هواها ] آزاد نماید و از هر چه آن را دور نموده و به هالا کت افکند» پاک سازد.) و بالاخره «بلا موش الحوابم» *: (ملاک و قوام امور خوش عاقبت بودن آنهاست.) ۱ فرر و درر موضوعي: باب الجهل: ص ۵۵ . ۲ - غرر و درر موضوعی؛ باب الژهد. ص ۱۵۲ . ۳ -غرر و درر موضوغی: یاب العجب» ص ۲۳۲ . ۴ - غور و درر موضوعی؛ یاب السبعب» ص ۰۲۲۲ ۵ -غرر و درر موضوعی: باب اسمرداه صي ۰۲۲۳ ۶ رر و درر موشوتی»؛ باب العاقبة» ی ۳۴ ۵۸ جمال آنتاب 0 دوش از این َصّه نخفتم: که حکیمی می‌گفت حافظ ار باده جُورَذ, جبای شکایت باشد مرا از حکیم انتظار این سحخن نبود؛ که بر باده پیمایی و ذکر و مراقبه جمال محبوبم ملامت نماید و سخنی بگوید! زیرا او اگاه است که ذ کر و مرافبه و توجه داستنم به دوست: بر طریق فطرت است؛ بدین جهت از غُضّه. شب گذشته به ان ما ون دی ور مدای سین نم 0 رد یافادم ارم من از ۳ رنصایع سر آدرندی‌سا ۱ رل مسا ۱9 ربب مر سل تاه کر کاردا نفد مراعل تسم من و تم 1 مب زا ای وی رل واه ک مت 2 بر م سای ره ی 1۱۳۳۳ 1۳۳1 تّ سلمانان! مرا وتتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشكلي بود دلی همدرد و پاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی یبود به گردابی جو می‌افتادم از شم به تدبیرش؛ امتیل: ساحلی بود ز من ضایم شد ائدر کوی جانان چه دامنگیر یا رب! متزلی بود؟ اگر چه صورتاایبات فوق, حکایت از ناراحتی وگله گزاری خواجه از دوست می‌کند: ولی غایت مطلوب اوست که از دل و خیالات و تعلّفات و نوبّهات به عالم بشری مارح شود و تمام اختبارات و داشته‌هایش را به دوست سپرده و از خویشتن بینی در آید و به دربای بی‌انتهای توحبد گراید. و مشاهده کند که نمی‌داند و نمی‌شنود و نمی‌بیند و آراده نمی‌کند و... مگر به اوه و حثی ذاتی برای خود بیند و به تمام وجود به حق رجوع نماید. در واقع می‌خواما. بگوید: در عالم خیالی و عنصری خویش؛ دلی داشتم؛ سخنان شود را به او گفته و مشکلات خویش را حل می‌نمودم و وی با من همدرد و مصلحت بین بود. نه تنها دل و عالم خیالی برای من ارزش داشت. که هر اهل دلی را در مشکلات و پست و بلندیها دستگیر بود. غرل ۲۴۶ ۶1 اما افسوس! که در کوی جانان از دست بدادمش. چه منزل دامنگیری بود کری جانان؟! که چیزی برای من بافی نگذاشت و آنچه را که عمری به آن دل خوش کرده بودم به یک لحظه ستانید و تهیدستم نمود. و فهمیدم و با دیدهُ دل مشاهده نمودم که: « و شخ ویک واه و آمات وأخین ۳ : (و بدرستی که او خود به خنده و گریه آورد؛ و همانا او میراد و زنده گرداند.)و گفتم که: 9 لا نك لنفسی تفع ولاضزا لام شاه ٩‏ : (من برای خود منفعت و ضرری را مالک نیستم مگر آنچه خدا بخواهد.) و دیدم که: ‏ واذا سکم الفَرفی بل من تذمون اه 4( : (وهنگامی که رنجی در دریا به شما می‌رسده تمام کساني را که جز او می‌خوانید و می‌برستیده گم می‌شود.) و به حفبقت این کلام: ‏ ولا نذغ مغ لالخ لا لاهن کل شی, مابك الا وه تالحم واه ترجَغُون ۲۱ : (و هرگز با خداوند معبزد دیگتری را سخوان» که سعبودی جز او نیست: و هر چیزی جز وجه [سماء و صفات | او نابود است. حکم تنها از آن ارست؛ و تنها به سری او بر می‌گردید.) پی بردم و به شهود 9 الاو والاخر والفاهز والباطلن 6 ۵ : (اوّل و آخر و آشکار و پنهان ننها اوست.) راه بافتم. به حال این پریشان رحمت آرید که وفتی؛ کاردانٍ کاملی بسود حال که من به خود راه یافته و به حفیفت شناساپی او آشنا شدم! که: «جاء غرابی اي الب (ضَي اه یه وآله...قال اْفرابی: ما مفرقه له خقْ تغرفته؟ فال: تفه بل بنال ولا شبّه ولا ند ون واجد أحده طامز بط ول آجز. افو نه ولا نظیز. فذلك خق ۱ چم : ۲۳و ۲۲ ۱ ۲ -اقراف : ۱۸۸ . ۳ -اسراه : ۶۷ ۳ - تصعی : ۸ . لا - یل یام : ۲ ۰ ۶ جمال آنتاب َغرقه۲: (شخص بادیه نشینی خدمت ییامبر اکرم صلی ال علیه وآله رسیده... عرض کرد: شداخت حقیقی خدا جگونه است؟ فرمود: شناخت او بدون مثل و شبیه و همناء و اینکه او یکتای بی‌همنا: آشکار پنهان اوّل آخر است؛ نه همتایی دارد و نه نظیری. این شناخت واقعی اوست) زمان آن است که بر این مسکین بی‌چیز رحمت آرید و از او تمنّای کارداني نداشته باشید. وت تن حدیثم نکته هر محفلی بود هنر بی‌عیپ حرمان بود, لیکن . زمن محرومتره کین سائلی بود؟ ای دوسنان! می‌دانید جه زمانی گفتارم مورد نظر امل کمال رگرمی بخش محفل ایشان گردید؟ آن زمان که عشق دوست به من سخنوری آموخت» ولی این سخنوری تنها هدری بود و هئوز دل وعالم شیالی و طببعنم را از دست نداده بودم. و چون مطلوب و خراسته من از عشن تصیبم گردید و معلومم شد که نه عشق از من بود و له سخن و نه هنن به محرومیّت مبتلا گردیدم؟ لذا: زمن محرومتر: کی سائلی بوخ؟ و در وافع؛ محرومیّت» عين مطلوب وی است: الما بف وب أطلْبٍ حاختی.» ": (بار خدایا!تتها به تو و از توه حاجتم را می‌طلیم.) سرشکم در طلب رها فشانید ولی از وصل اي بی‌حاصلی بود اشکها برای وصال او ريختم؛ اما در نتیجه برای من روشن شد که چون اوصلش؛ به دست افتد ؛واصلی؛ نمی‌ماند, لذا بی حاصلی در آنجه طلب کردم به ۱ با الانواره ج ۳ 4 روایت . ۲ -اقبال الا عسای. صی ۲۴ . غرل ۲۴۶ ۱ ۶۲ دستم رسید. «بكك موفشك. وأنت دللشنی لك وذغوتنی اتیك, ولو نت م آذر ما أْت.۰ (به تافو و توت ما ای وشسیت تسیر نبودی» هرگز پی نمی‌بردم که تو چیستی.) و نیز: رو لبق ": (خدا را به خود او بشناسید.) مکُو دیگر که حافظ نکته دا است که ما دید پم و محکم غافلی بود پس از اینکه دل و عالم طبیعت من از کف بشد و با دید دل جز او را مشاهده نکردم و حاصلی برای خرد ندید دیگر نسبت نکته دانی به من مدهید؟ زیرا مرا چبزی جز بی‌چیزی نیست. نه آنکه نکته نمی‌دانم؛ خود را هم نمی‌دانم. و زو نت ۱ اقبال الاعمال: مي ۲۷ . ۲ -بحار الانواره ج آصی ۲۷۲ روایت ۰۷ مارا ریت نوارب ۳ و سیان م۱ ور رس اسر ی ۲ ۰ تس ده له بلده «یع‌سال مومت وش ار اوه الاسای رز سم دقادارانن ۱ 7/0 ی 0 و 2 عافد ازی سا اد ار پر رت | سار رارر مان سود وا و زر رل دا سس «ور زان )داد ون مت هلان ار ۳ ۳ , مت وت ول ات و ات وا بر بادر #بجم مرن سم رادار در این غزل خواجه سخنش با اهل دل و ياران همدم و مصاحبین هم مرام و آنان که در سیر از وی سبقت گرفته و مورد نظر دوست و الطافش شده و به وصالش نایل گشته‌اند. می‌باشد. می‌گوید: معاشران! ز حریف شبائه باد آرید حقوق بندگی مخلضاثه,یاد آرید جو در میا مراد آورید دست امید ز عهد صحبت ما در میانه باد آرید ای معاشران و هم طریقان! که با سی با یکدیگرداشتیم و حقوق خدمت و یکرنگی در میال ما برقرار بود, حال که شراب تجلیات دوست نصیب شماگشته و به معشوق واصل شده‌اید يادي از یار و همنشین دیرینه و مصاحب خود, نزد معشوق نموده و بگویید: فلانی هم روزگاری در میان ما پا یاد تو انسي داشته؛ به او نیز عنایتی بفرما. «الهمس! فاجتلنا من اططفيِتة بْزیك وولابیفه وأضئسته بوذ خی (بار الها! پس ما را از آنانی قرار ده که برای قرب و دوستیات برگزیده؛ و برای مهر و محبتت پاک و خالصشان ساخته‌ای.) چو عکس باده کند جلوه در زخ ساقی ز عاشقان, به سرود و ترانه یاد آربد مد ۲۷ 0 تم سم بت سب بر ۱ بجار الاتواره ج ۴ سس ۱۴۸ - ۳۶ حبالي آنتاب آری؛ موجودات عکس و مظهر تجلیات اسماء و صنانی و وجه و رخ محبوبند؛ که: «ویأْمابك التی علبَث [ملاث] آزکان کل شي»»؛ (و |از تو درخواست می‌کنم... ] به اسمهایت که بر شراشر وجود هر چیزی چیره [با: آن را پر کرده ] است.) گویا خواجه می خراهد بگوید: ای درستان هم طریق! چون محبوب به تجلیات اسمایی؛ از مظاهر و در مظاهر: برای شما جلوه گری نمود از عاشفان دوز افتاد؛ از جمالش که او را با مظاهر نمی ببنند» با وجد و شور و شعف یادی کنید و به این کُرفتاران مهجور هم دغایی بنمایید» تا چرن شما به دیدارش از این اراحتی؛ خلاصی يابند و او را با مضاهر بی‌توجه به مظهریُتشان مشاهده نمابند؛ که: «الهی! دی فی الأثار بُوجب یذ المزا فاجیغنی لك بخذنةٍ توبلنی الیق.» : (معبودا! توجه و رفت و آمد در آثارو مظاهر موجب دوزی دیلارّت می‌گردده پس با بندگیی که مرا به تو واصل سازد. تصمیمم را بر خود متمرکز گر دال.) به وقت تنرخوشی از آه و ناله عشاق به صوت و تغمه جنگ و جغانه پاد آرید چون با دوست به عيش ونوش و عشرت نشستید: و به اقسام لته از تجلّیات کلامی محبرب بهره‌مند شدید. یادی از آه و ناله عاشقان مهجور ازگفتار او بنمایید؛ که: «یا ما لْ تفرق ما بلژاهدین في لَخزة چندی؟.. ولا أَخْجُب نم قشهی. ولا بآلوان او ین کلامی:۳ : (ای احمد! آبا می‌دانی زاهدان نزد من در آخرت چه نصیب دارند؟... و رو | اسماء و صفات |ام را از ابشان نمی‌پوشانم و هر آینه ابشان را به انوا لذت: از کلامم بهره‌مند می‌سازم.) -گر چه در این حدیث نعمت کلام را در اخرت ذکر می فرماید: ولی آنان که در این عالم از این دیدار برخوردار باشنده عین ۱ -اقبال الاعمال؛ ص ۷۰۷ و معباح المنهشد. ص 3 ۲ - اثبال الاعمال. ص ۰۳۲۸ ۲ -بجار الاتواره ج ۷۷ ص ۵ حلایت ۳ . غرل ۲۴۷ ۳۷ آن را حراهند داشت ., ولی متأسفانه: نمی‌خورند زمانی, غم وفاداران ز بی‌وثایی دور زمانه یاد ارید آنان که به مقفصد و متصود خود نایل گشته‌اند» دیگر یادی از ما نمی‌کنند. و با بخواهد بگوبد: باران نمی‌توانند یادی از ما کنند, آنجا که اپشانند. آن قدر محو جمال یارند که خرد را هم ثمی‌ببننده چه رسد په اینکه یادی از ما کنند؛ که: ان قوب المَخبتین لك وال" : (بار خدایا! بدرستی که دلهای آنان که همواره . متوجّه تواند و به تو آرامش می‌بابند واله و شرگزدان می‌باشد.) تس دول اگر تند و سرکش است.ولی ز هسمرهان؛ یه مسر.تبازیانه یاد آرید ای دونستان! آگر چه اسب تندرو دولت دیدار دوست: شما را با شتا با خود می بر و به ما مهلت دیدار ئمی‌دهد؛ ولی شما یادی از ما واماندگان کنید تا چون جلوه نمود. آرام دور شود تا شاید ما هم بهره‌ای از او برگیریم.«الهيافاخقلنا من الُذین. َوّث بالئظر الی مخبوبیم أتْم. واسثقز باذر سول ول النأمول قرازم» ۳ : (معبرد! پس ما راز آنانی قرار ده که... به واسطه نظر به محبویشان چشم روشن و دلشاد گشته: و به خاطر رسیدن به مقصود و نیل به آرزویشان آرامش خاطر یافتند.) به وتت مرحمت اي ساکناب صدر جلال! ز روی حسافظ و آن آستاله باه آربد ۱ اقبال الا عمال: صس ۷۰ ۲ .بجر الائواره ج ۲ سل ۰ ۴ ۱۵۱ د‌ِ ۶۸ جمال آفتاب ای ساکنال متام ثرب و وصال دوست! چون از عنایات و الطاف خی او برخوردار شدید؛ یادی از این بنده خاکسار محروم از دیدارش بلمایید. و به او بگویید: سخن خواجه اي است که: ال آن تنیلنی بن وج رضوانك وْدیم ی بقع افتانك. وه یاب مك وایّث.ولفحاب برد مَُفزض۱۰: (ازتو درخواست می‌کنم که مرا به آسایش مقام رضایت نایل ساخته؛ و نعمتهایی را که به من منت نهادی پاینده داری؛ هان! اینی من به درگاه کرمت ایستاده و در معرض نسیمهای لعلفت در آمدهام.) 1 بحار ال نواره ج 9 ۹ +۱0 ۱ وس سر سس سم ۳ ک ات 1 ان مد سمل دم ۰ 7 ۰ ِ ی ب ال زا .کی ای باون شزفت رت وورهتسوع وش کرت وروت ۳ ۳1 : کیان ای‌دل کی شابن بدا نی اف 2 رگن م۱ ۳ يلع تج اکن م۱ من و صلاح و سلامت؟! کس این مان نبرد ک؛ کس به رند خرابات؛ ظْ آن نبره آری, از عاشفان و رندان و پا به همه خواهشهای نفسانی زدگان؛ و چشم پوشیدئال از غیر دوست؛ انتظار آن نمی‌رود که مصلحت بینی داشته باشند. مصلحت اندیشی کار آنان است که صلاح تخود و همه امورشان را به حقّ سبحانه واگذار نکرده باشند؛ و سلامتی از خوادت عالم طبیعت را آنان طالبند که قدم در راه عشن و رندی نگذاشته باشند؛ زیر! آن کس که فدم در طریق عاشفی گذاشت. باید چشم از سلامتی پوشبده و به هرچه دوست برأی او می خواهد تسلیم باشد؟ که «ا یمان سل ین الاشتشلام»(*: (هیچ ایمانی برتر از تسلیم و القیادنیست.) و نیز «سه البرار حُشن الاشجشلام.» " : (طریقه و روش تیکوکاران تسلیم تیکوست.) و همچنین: لْمکارم تکار" : (نبل به صفات عالی و بزرگ تنها با تحمّل سختیها میشر می‌شود.) و نیز: «العکاره نال ال *: (تنها پا تحمل سخنیها می‌توان به پهشت رسید.) به گفتة حواجه در حایی: صلام کار کجا و من راب کنجا؟ ببین نفاوت ره از کجاست نا به کجا؟ و ی و ۲ -غرز و درر موضشوعی: بات انشنمه صس ۹1 ۳و ۲ -غرر و درز موضوعی. باب المکاره. ص ۰۳۷۹ غزل ۲۴۸ ۷۱ چه نسبت‌است به‌رنای» صلاح و تفوی را سماغ وعظ کجاء نغم رباب کجا؟(! بدین جهت م کوبد: من و صلاح و سلامت؟!... من این مسرفع پشمینه بهر آن دارم که زیر خرنه کشم بی, کس این گمان نبرد اهل کمال گفته‌اند: ملامتیه دو فسم‌اند: یکی آنان که کارهای خلاف خواسنه خدا کنند» تا کسی آنان را به خوبی نستاید. و قسم دیگره کسانی می‌باشند که در جامعه رفتارشان مانند همه مردم می‌باشد و ظواهر شریعت را عمل می‌کنند» ولی در باطن به کار معنوی خحود اشتغال دارند» تا از زبانزد مخالفینشان و نیز از عچب و ریا محفو ظ بمانند. فسم اژّل, مورد نظز اسلام نیت بر خلاف فسم دوّم. گفته‌اند خراجه هم از فسمت دوّم ملامنبه بوده: چنانکه از بیت فرق ظاهر می‌گردد. می‌گوید: علّت اینکه من این لیات آزاهدانه و پشئمینه و وصله دار را انعتیار نموده, و با تظاهر به عبادات صوری می‌نمايم, آن است که سر خود را در عاشفی و توجه به دوست و مرف جمالش از مردم پنهان دارم تا کسی در حل من گمان رابطه با عالم حفیقت و معنی را ندهد و مزاحم نگردد؛ که: «برّق آسیزقه فان فَِتة مزث أسیزةء ": (رازت اسیر توست. اگر آن را ناش نمایی تو اسیرش می‌شوی.) و همچنین: «لا تس ای الجاهلي شین لا ُطیق کِْمالة»*: (هرگز به شسخص نادان رازی را که تموان کتمانش را ندارد؛ مسبار.) وبا می‌خواهد بگرید: من این عمل را انجام می‌دهم تا از غرور و عجب و سمعه محفوظ بمائم؛ لذا می‌گوید: تست سس دا 1 - دب أن حافتا اب قد سی,: غرل تِ۳ 1 ۲ - غرر و درز موضوعی. باب اس ص ۰۱۵۸ ۲ -غرر و درز موصوی» باب الس: من ۱۵۵ . ۷۳ جمال آنتاب مباش غره به علم و شمل؛ فقیه زمان! که هیچ کس ز قضاي خدای جان نبره مشو فریفته رنگ وبو قدح درکش که زنگ غم ز دلت جز می مان ثبره ای فقیه زمان! علم و عمل تو را مخرور نسازد, و گمال مبری که چون صاحب علم و عمل می‌باشی: گري سعادت از اب توشده و همواره عنایات ظاهری دوست شامل <ال تو خواهد شد. به خود ای و به فکر اصلاح خویش برآ؛ و توبخه به رنگ و بو و مغرور شدن به علم و عمل را رها کن؛ که:«جماغ الش ی تور بل والرتکال ی الْنل» "۱ (فریفته شدن به فرصتها و تکیه نمودن بر عمل جامع همه بدیهاست.) و با: «طوبی من لخ بل قانلاث لو ": (خوشابه حال کسی که غرورهای کشنده او را نکشته باشد.) بیا و ظرفی از شراب دحبّتو ذکرادوژّمننت: درکشل» تا دریابی که زنگ غم دور زمانه را ایا جز شراب آتضین تجلیات پر شور و مست کنندا محبوب از دل می‌زداید ؟! لذا در جایی می‌فوید: قدح پرکن؛ که من از دولت عشق جوانبخت جهانم گر چه پیرم هبادا جد حساب مطرب وهی ار حرفی کشد کلی دببرم قسراری کرده‌ام با سیفروشان ‏ که روز غم بجز ساغر نگبرم(۲ و آیا رذائل اشلافی و غرور و طیره را جز به می مشاهدات دوست می‌توأن علاح نمود؟! ار جه دیده نود باسبان نوء اي دل! بپرش باش! که نقد تو پاسیان نبرد اِ ۳ - غرر و درر موقیو ی . باب الفروره صی ةٍِِِ: ۳ - دیوالی حان الب ی ری و۳ ۳۷ غزل ۲۴۸ ۷۳ آری» خداوند سبحانه دیدة ظاهر را نگهبان دل و قلب بشر قرار داده تا نذارد چیزی دل و قلب را آشنته سازد؛ ولی گاهی انچه راکه دل و قلب بشر سالها با بندگی به دست آورده, دیده با نگاهی؛ اندوخت آل را به باد می‌دهد؛ که: ین ری القلب»" : (چشم پیک دل است.) و نیز: لین طلابغ انفلوب» ": (دبدگان دیدبانان دلها هستند.) و ممچنین: لح لالسان راب قلبه»"": (نگاه انسان؛ پیک و فرستاد؛ دل اوست.) و با: « له ین لظرة جَبّت خضزفا»! ": (چه بسیار نگاهی که حسرت در بی دارد.) و بالاحره «من عض طرفه ارام یه( ۰ (هر کس چشمش را بیوشاند؛ دلش را راحت نمو ده است.) خراجه هم به خود خطاب کرده و می‌گوید: توجه داشته باش با اینکه دیده پاسبان و پیام دهند؛ به قلب است؛ ول گاهیدر نگهبانی و رسالت خود حبانت می‌نماید و آنچه دل سالها کس نموده و دارا ده با نگاهی به باد می‌دهد. باب طاهر می‌گوید: ز دست دیده و دل؛ عر دو فریاد. که هر چه دیده بینده دل کند یاد بسازم حنجری نیشش ز پولاه زنم بر دیده تا دل گردد آزاد و ممکن است منفلرر خواجه از «دل» خود و دیگر اهل ال و با فقبه زمان که در بیت قبل از آن باد شذء باشد» نه قلب؟ و پا تنها خطابش به فقیه زمان باشد و بخواهد بکوید: ای آنکه به علم و عمل خود بسنگی پیدا کرده‌ای! بهوش باش! که نا گهان عنایات دوست به سبب عمل خالصانه‌ای شامل حالت می‌کردد و دیده دلت به گوشه‌ای از تجلیاتش آشنا شده و سرمای علم و عملی راکه په آن پای پند گشته بردی از دست خرامی داد. اُِ ۲ - رز و درز موصرعي. باب اه ص ۹ ۳ ۲ ۵ -غررو دور مرضرعی پاب ای می ۳۸۵. ۷۳ جمال آفتاب سخن, به نزد سیخندان آدا مکین حیافظا که تحفه کس در و گوهر به بجر و کال یرد آری؛ سخن نزد سخن دانان پردل» دز و گوهر به معدل و ذریا پردل است. این عمل جز خجلت و شرندگی چیزی دربر ندارد. خواجه هم می‌خواهد بگوید: اظهار خودیت و وجرد در پیشگاه اهل کمال نمودن شاپسته نیست. رل لح 7۳۳ .دق مرا ولر ار واز وست ,و بسن از اوزو ی ,مرو #۳ ی 1 ی 1 سرا راون یسیع |« کدی ات هی مر 2 ۱ کسید ا رید رای سم شرا ۱ ۱ ۳ " وزایدا رهز ین ماازازلکل مسوست . ای رتست مر ۳ مر ۳ س مزنیو رت روت مك ارو در عأزي تو ازه 7 ٩‏ . , بر" ۰ ۲ پ ۷۳ 3 وه رد ان ها نان ارست سره 8 ز 1 1 دب ۳ اند دقن ناد جالن: 27دون مروهباي تون مر تست رعرتعام است پر رم 4 ازیو 7و اي اش تور« مرا مین دگر باره از دست برد به من باز أَرد ین دسنبرد هزار آفرین بر می سرخ بادا که از روی ما رنگ زردی ببرد بنازیم دستی که‌انگور چید مربزاد باین که رش/ندرد حراجه در این سه بپت و ببت هتم صورن در تعریف میم و اموری که در تیه آن به کار می‌رود: سخی گفته اس ولیاوزبا این اصطلاحات می خواهد بگوید (به قرینه ببت خختم): شراب مراقبه و مشاهد؛ جمال دوست» که در ازل و یا در ام گذشته, مرا از من گرفته بوده پس از محرومیّت» باز به سراغم آمد و دستبرد دیگری به من زد. هزار آفرین بر این می نه نشین و سرخ و بسیار مست کننده! که به فناء و ریختن خون ما پرداخت و زردی رنگ چهره‌مان را که از هجران بدپد آمسده بود؛ بگرفت. و بنازم! به آن دستی که اين انگور را از مبع وحی بچید (یعنی؛ رسول ال 2) و ما را به توحیاء و کمال معرفت دعوت نمود. و دستش درد مُکناد! آن که آب اپن انگور را بفشرد (یعتی؛ علمء و ) و پرده از رخسار معارف برداشت و عصاره و حنیفت آن را ظهور داد تا انان که مستعد پذیرش معارف هستند و قابلیّت مقام مشاهده و کمال را دارند رهنمایی شوند. برو زاهدا! خرده بر ما مگیر که کار خدایی؛ ثه کاری است رد غزل ۲۴۹ ۷۷ مرا از ازل؛ عشسي شسد سرتوشت قسضای نسوشته, نشساید بسئزد دراین دو بیت. روی سخن خواجه با زاهد قشری است و می‌خواهد بکوید: ای زاهد! خرده گیری بر طریقه و رویَهُ ما نه سزاوار توست. ما اگر عاشفیم و رنندیم, بدین جهت است که فطرت خوبش را از دست نداده‌ایم که: 8 فأفغ وج بلذین خنبفاه فطزت اه التی فطر الناس غلیها. لا تبدیل لخلق ال ذبك ای یم ول افْقز لاس لایْغلفون ۳ : (پس استوار و مستقیم روبت را به سوی دین نماه همان سرشتی که خدا همه مردم را بر آن آفریده تغییر و تبدیلی در آفربنش الهی نیست این همان دین فبّم و استوار است. ولی اکثر مردم [از این حقیفت ] آگاه نیستند.) و نیز اخذ میناق عهد ازلی را فراموش نکرده‌ایم: لخد رب بن نی آذم ین ْهُورهخ رهم وأشهدهم غلی آنشسیم آلست بزبکم؟! قالوا نلی, شهذنا,, ۳۱4: (و آنگاه که پروردگارت از صلب پسران آدم؛ نسل آنها را برگرفته و بر نفوس خودشان گواهی گرفت که آبا من پروردگار شما تیستم؟] گفتند بله؛ گواهی می‌دهیم...) و این نه به اختبار ما بوده بلکه خدا چنین خواسته و سرنوشت ازلی و قضای الهی ما را بدین طریقه پایدار داشته. و نمی‌توان آن را ندیده پنداشت؛ که: .نز مور یدق وتصادرها عن ضایف : ... که براستی زمام و قوام امور به دستت و صدورشان از اراد قطعی و فضای ترست.) و با:« کل شیم فیه حیلهُ ال لقضاة» ۱۳ (در هر چیزی راه چاره‌ای هست؛ جز فضا و اراد؛ فطعی خداوند.) مزن دم ز حکمت, که در وت مرگ اسطو دهد جان, چو بیچاره که 1 -روم : ۰۳۰ ۲ اعراف : ۱۷۲ . ۳ -نهج البلاغه, خطلبة ۲۲۷ . ۲ .غرر و درر موضوعی. باب القضاء ص ۰۳۲۲ ۷۸ جمال آنتاب در این بیت هم عطاب خواچه با حکیم و فیلسوف است و می‌خراهد بگوید: اي حکیمی که از معنویّت و دبدار دوست بهره‌ای نداری و فقط پایبنده به الفاظ و اصطلاحات شده‌ای! در وقت مرگ سرنوشت تو و ارسطو و آنانی که خود را تنها سرگرم به الفاظ و اصطلاحات کرده‌اند, با شخصی که تهیدست از این عالم می‌رود؛ یکی خواهد بود؛ که: «ن لین الوا خسن آثارء زأغذل آفعالا واکبز قلکا؛» ۱ : (کجایند آنانی که آنارشان نیکوتر و کر دارشان عادلانه‌تر و سلطنتشان بزرگتر بود؟) و نیز: ین اَذین دائّث له م۱6 ۳: (کسایند آنانی که امتها برایشان سر تسلیم فرود اوردند؟) و همچنیر :وت ی غلی کل خی.» ": (مرگ» بر هر زنده‌ای فوا می‌رسد.) مکش رنج بیهوده خرسند باش قناعت کن ارم اطلس چو زد ای آن که شب و روز رن ببهوده می‌کشی و غم بیش و کم دنیا را می‌خوری! این نه سزاوار جون توبی است که مي‌نوانی خود را با ملکوتبان همنشین کنی. بیا و به آنچه تورا داه‌اند قناعت بنما و به آن خرسئد باش؟ که:«َْبِد خ ماقیغ: رب ما ۱ طمع ۰ (بنده, آزاده است تا زمانی که قاعت پپشه کند؛ آزاده: بنده است مادامی که طمع پیشه سازد.) و همچنین: نع لام اقب : (قناعت: نشانه اهل تقوی می‌باشد.) و نبز: نوا بالقلیل من لام بسلامة دینکم. فان الممن. للع یره من لد نع "(به اندک از دنیا در عوض سلامئی دبنتان قناعت نمایید؛ که همانا اندک چیز | به قدر کفایت | از دنبا برای مومن کافی است.) جنان زندئانی کن اندر جهانِ که جون مرده باشی, نگویند: مُرد او ۲ -غرر و درر موضوعی: باب البوات»؛ ی #۷ ۳ -غرر و درز موضوعی: باب الموت: من ۰۲۶۹ ۲ - رز و درز مر ضوغی: باب القاعذ؛ صي 51 ۵ و ۶ -غرر و درر موضوعی: باب القناعذه ص ۰۳۲۷ غرل ۲۴۹ ۷۹ باز سخن خواجه با اهل غفلت است. می‌خواهد بگوید: ای آنکه خود را سرگرم لهر و لعب دنبا نموده‌ای به دنبال معنویّت شو و چشم از کم و زیاد این عالم پوش: و به دیدهُ اعتبار و عبرت به عالم نظرکن؛ و در کسب معنویّت کوشا باش» و به نظر توحید به موجودات بنگره و خرد را فرامرش کن و به دریای بیکران احدیّت بیفکن» تا چون بدل عنصری را رها کردی و مردی» مرگ برایت رح و راحتی پاشد؟ که تفه امین القوت !۰0۱ (برترین ارمفان براي مزمن؛ مرگ است.) و نیز: «لا ربع لت *: (هبج چیز راحت کننده‌ای چون مرگ وجرد ندارد.) و همه برجستگان عالم به حبات ابدی‌ات در این جهان و چهان دیگر باد کنند و بگویند: فلائی نمرده. شود مست وحدت ز جام لت هر آن کو چو حافظ: بی اف خورد ابن بیث شاهد شوبی پر این است که مراد خراجه از الفاظ و اصطلاحات ابیات گذشته, معنای ظاهری آنها نبوده:می‌گوید: هر کس چود من یی صاف مشساهدات آلشتی بی‌شالبه آلودگی به عالم عنصری را نوشیده باشد؛ که: ۵ وَشهَْهع غلی آنشبهم آلسث بزکغ؟۱ ۳۳6 : (و ایشان را بر نفوسشان گواه گرفت که آب من پروردکار شما نیستم ؟!)» در این عالم جز دوست حفیفی را اعتیار نخواهد کرد و به جهان آفرپنش جز به نظر توحبد نخواهد نگریست وهی و3 بن لور م یش نك ختی کون و المطهر ۳۱۰۲۵ : رب برای غیر تو ظهوری است که برای تو نباشد تا آن مظهر و اشکار کننده تو باشد؟!) خواهد گفت. 1 - غرر و درر موضوعی: باب الموت: من ۰۳۷۰ 1 - غرز و درر موضوعی» پاب الموت؛ صی ۰۳۷۲ ۳ اعراف : ۱۷۲ . ۲ اقبال الاعمال, ص ۳۷۹. رل ۲۵۰ 7 مرن یرون بت ارو از يکاری کر یرورم ۳4 ی تیال دیدما سای رسب را مراد وف « رکش ۴ ۳ 4 ۱ ان نتسب لت نی شب 1 ۳ ‌ رش زار | مرو مایا فراسب ی ی ی تباياان کي دننک ره ای 7 1 4 و نش انز بش تمير ‏ بو ۳ ۹ میدن را تاو گام ۱ رن با 2 دای مر دکارست ال راو یتسه کشا و ده را سود راد یلکش مس دم راو سرا موی دوز آیرسیر يا ما زاو منز ۳7 هه و اه کر راست را ایکا بط احتمال دارد روی سخن حافظ در این غزل با بدخواه و رقیب و محتسب. و یا نفس خد باشد که می‌گوید: مرا مهر سپه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد تضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد اي نفس! و با ای زاهد و واعظی که مرا از دلدادکی‌ام به معشوق حقیقی سرزنش می‌نمایید!کجا می‌توانم دست از تماشای/ جمال و تجلبات اسمانی و صفاتی محبویم بردارم و حال آنکه به هر گتجا می‌نگرم نور ژخش را جلوه گر می‌بينم و همه مظاهن او و صفاتش را نان می‌ذهتهآوامن نیز بر محبّتش آفریده شدها؟ که: «ْ فی شبیل یه" : (و مخلوقات را در راه مشق و محبتش برانگیخت.) و با تعلیم نمودنش اسماء شود را به من قضای او بر این قرار گرفته که فریفته اش باشسم؛ که: 9 وغل دم الما لها ۳ (و نمامی اسماء را به آدم آموخت.) (امر را از سمان به سوی زمین تدبیر می‌نماید.) و همچنین بر فطرت توحید قرار داده ۳۹ 1 وم ف ها و ورب 1 شده‌ام! که: 9 وقضی رب لا تَبذوا لا یاه ۳۲4 : (و فضا و اراد حتمی پروردگارت بر این ۱ - صحیقه سععادیف دهای اول . 1 - ره : ۳1 ۲ -ستنده ۰ ۰۵ ۴ _اسراء : ۲۳ . ٌ جبال آنتاب قرار گرقت که جز او را نپرستید.) عیلاوه: مرا روز ازل کاری به جزرندی نفرمودند هر آْ قسمت که آنجا شد. کم و افزون نخواهد شد ای بد خواهالٍ من! حال که محبرب, مرا به خود خوانده و فریفتة دیدارش نموده و با 9 وشْهَم علی آنبهخ: آلست بزبکخ؟۱قالوا: بلی, شهذنا ۷ ۱: (و اینان را بر نفوس خود گواه گرفت که ایا من بروردگار شماً نیستم؟! گفتند: له گواهی می‌دهیم.)؛ انح میناق رندی, و توجه داشتن به غبر جمالش را از من ستانیده؛ چگونه می‌ شود در این عالم از آن عهد سرباز زنم و جز رندی را اختبار نمایم, و او نیز از آن فسمت بی‌بهره‌ام سازد؟! به کفتة خر اجه در جایی: هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود. هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود در ازل بست دلم با سر زلف پیونه.., تا ابد سو نکشد و زسر پیمان نرودا؟ لذا: مجال من همین باشد که پنهان سهر او ورزم حدریث بوس وآغوشش چه‌گویم؟ چون نخواهد شد چدانکه دوست در این عالم مرا به قرب و وصل ر بهره‌برداری از جمالش, به جهت مشکلانی که در پیش دارم راه ندهد مجال آنم هست که در پنهان به مهرش دل حوش کنم و از بادش غافل نگردم تا شاید باز موره العطاف او فرار گرفته و به خود راهم دهد. در جایی می‌گوید: عاشق روی جوانی حوش و نو خحاسته‌ام وز خدا صحبت او را به دعا خواسته‌ام ۱ غراف : ۰۱۲۲ ۲ دیوان حافظ چاپ قدسی. غزل ۰۲۶۸ ص ۰۲۱۳ غزل ۱۵۰ ۳ عاشق و رند و نظر بازم و می‌گریم فماش تا بدالی که به چندین هنر آراستهام همچو سحافظ به خرابات روم جامه قبا بو که دربر کشد آن دلبر نو خاستهام! شراب لسل و جاي امن و بار سهربان سافی دلاا کی بذ شوه کارت: اگر اکنون نخواهد شد؟! ای خواجه! گوش به کلام رقیبان مده و اکنون که وسائل عیش و نوش با دوست. و دست یافتن به کمالات انسانی برای نو مهیاست و می‌توانی بهره‌ای از جمال او بگبری و وی هم بی‌مضابقه از و پذیرایی می‌کند و به الطاف و عناباتش می‌نوازد: بکوش سستی ننمایی اگر امروز از دیدارش بهره‌مند نشوی؛ ین خراهی شد!!به گفة خواجه در جایی چرا نه در پی عزم دیار خود بانم؟ 2,,جرانه خاک کف پای بار ود باشم! زد که لطلف ازل رهنمون شود» حافظ! ‏ وگرنه تابه ابد شرمسار خود باشم(۳ا خدا را ؛ محتسب! ما را به فریاه دب و نی بخش که ساز شرع از اپن انسانه بی‌تانون نخواهد شد ازاین بیت ظاهر می‌شود که شراجه را حال بی‌خودی و شور و شعنی عاشعائه «ست داده (ر علّتش هم نفحات و تجلیات غیر منتظره از دوست بوده) و شبانگاه و نابهنگام از خانه بیرو رفته و گرفتار محتسب و داروغة شهر شده. می‌گوید: ای داروعه و مامرر شهر؛ مرا به عنایاتی که از محبوبم دیده و شنیده‌ام (از آمور به وجد آورنده) ببخش, مستی آن نفحات مرا بی‌خود نموده که این وفت شب از خحانه بیرول آمد‌ام. مستأن را کجا تکلیف باشد؟ا ۱ دیوان حاففل؛ جاپ فدسی. غزل ۲۲۵+ ی ۰۳۱۳ و ممکن است منظور از «محنسب» زاهد قشری و رقیبهای خواجه باشند که همواره او را آزار می‌نموده و مانع از طریقهٌ وی می‌شده‌اند. می‌خراهد بگوید: ای زاهد! اگر از ریق ما ناخشنودی و معصیت کارمان می‌دانی و مان می‌کنی وجد و شعف خواجه از ذْف و نی است؛ عیبی ندارد. هر چه می‌گوبی بگی ولی دست از سر ما بردان که ما جز طریفه شرع و فطرت را اعتبار ننموده و نخواهیم کرد؛ که: فاقخ وک بلذین خنیفاء فطرت له ای فطز الناش غلنهء لا تبدیل یخلق له دب این الم نکن آَنْتزالناس لاینلمون ۱۱۱4 : (پس استوار و مستفیم, روي خود را به سوی دین نماه سرشت الهی که خداوند همه مردم را بر آن آفرید تفیبر و تبدپلی در آفرینش الهی نیست؛ این همان دین فیّم و استوار است؛ ولی بیشتر مردم [از این حقیفت ] آگاه نیستند.) شبی مجتون به لبلی شا #حبوب بی‌همتاا تو را عاشق شود پیداءولی مجدون نخواهد شد کنایه از اینکه: ای دوست! 4 9ات ولی چون منی: عاشق دلباخته نخواهی یافت. این گونه بی‌اعتنایی به من روا سدار, «الهی! لزان من یه فأجابف» ۳ (معبرد! به من به چشم کسی بنگر که ندایش دادی و او نیز تو را اجایت نمود.) به گفته خواجه در جایی: تو همچو صبحی و من شمم خلوت سحرم تبسمی کن و جأن بين که چون همی سبرم بر آستان امیدت گشادهام در چشم که یک نظر فکنی, خود فکندی از نظرم ۱ - روم ۰ . ۲ اقباي الا عمالی. صس ٍٍِِِ ۳ -دیوان حافظ جاپ قدسی. غزل. ۳۹۷ص ۰۲۹۵ غرل ۲۵۰ ۸۵ رقیب آزارها نرمود و جبای آشتی نگذاشت مگر آه سحر خیزان, سوی گردون نخواهد شد؟! از این بیت و پیت پایان غزل ظاهر می‌شود که حال و مشاهده خواسه از او گرفته شده و باز به غم هجران مبتلاگشته که می‌گوبد: نفس و شبطال» چنال میان مر و او جدایی انداختند, که دیگر جاي آشتی نگذاشتند. آه و نالا سحری مين خواهد؛ نا از چنگال نفس و شیطان خلاصی بابم و باز میان من و دوست الفتی حاصل شود. به‌ملازمان سلطان,که رساند اپن دعا را که به‌شکر پادشاهی: ز نظر مران گدا را ز رقیب‌دیو سیرت به‌خدا همی پناهم مگر آشهاب اقب مددی کند ها را همهشب در این‌امیدم‌که نسیم‌صبحگاهی سه پیام آثسنایی بنوازد آشنا را( سحریزال دعایم می‌کنند. ولی به مُرحل؛ استجابت نمی‌رسد که این گوله مورد کم لطفی محبوب فرار گرفتهام مشوی ای دیده نقش فمء ز لوح سینه حافظ که زخم تیر دلدار است و رنگ خون نخواهد شد کنایه از اینکه: روزی: دوست؛ خواجه را هدف تبر نگاهش فرار داد و صبد خود و جلبه جمالش نموده و غم عشن او در دلش جای گرفت؛ ای‌دبده! با اشک خویش زخم خونین دلدار را از سینه‌اش مشوی که زدوده نخواهد گشت» بگذار همه بدآنند که سافظ کشتهُ پار است و به عشقش گرفتار. در جایی می‌گوید: قمش نا در دلم مأوی گرفته است سرم چون زلف او سود! گرفته است ز دربای دو چشسمم گوهر ایک جهان در لول لا لاگرفته است(" ۱ دیو ال افش چاپ قدسی : غزل ۱ سین ۹ 1 - دیور ان سیأ ورب چاب قد سی: غول اه ۹ یار د را ره میا رال رو از زب ار ار سر رک اس است ودو له ی ار اه راب وتات ات مدیم کنر و ثكثٍِِ را ایند ت 9 9 سارن تانق و ریسا رس هل سار ال ۳ یواست لاسرا زیر ج 0 نک داد و دس ماه سر فش تسس متام ال رازه ر ۱ شون کی ار از اد تر رده ی ۶ ار از تاسصما با لیر ۰ ۰ ی ۰ ۳7 رن دوس لمسمررو تا 9 ۸ مر لاف رسیا زد ی 0 پر 5 ۱ ۳ ایا مسآ میاه ار سس ۲ ۱ ۳۹ فد وت راز سم از ۱ ۱ : ‌ ۱ کست ‏ ام مرو سا امش ۱ ۱ ۱ ۲۳ ۰ ّ ۳ مسماشران! گسره از زلف بسار بساز نید شبی خوش است. بدین فصه‌اش دراز کنیل حقّمور مجلس انس است و دوستان جممند ون کساذ بسخوانسید و در فسراز کنید آری» در سه مورد زنان گیسوال می‌گشودند: مجلس رقصی» و عزاء و شادی. گوبا نظر خواجه از «گره گشودن؛ در نخشتین مصرع بیت اوّل: مورد سوم باشد به فرائنی که در بيشتر ابیات غزل است. و مراد وي از «شبی خوش است» لبلة القدر باشل, که از هزار ماه (به حساب شب دیدار دوست) بهتر است! که: 9 یله الغذر خی بن آلب شهر ۱4: (شب فدره از هزار ماه بهتر است.) لذا می‌گوید: «بدین فصّه‌اش دراز کنبد.», زیرا شب دبدار دوست از هزار ماه (۸۳ سال و دی عمر) که در حجاب و غفلت پسر برده شود بهتر است. شاید منظورش از «دراز کید همان لا ین خثی لالج 4( (شب فدره تا طارع فجر سلامتی و اسیّت معطلق است) باشد. خلاصه با ایس بیان می‌خواهد بگوید: اي همنشینان! امشب که شب دیدار و شادی ماست؛ باید با نوجه کامل خود پرده از پیچیدگی کنرات برداریم؛ که: 8 لاله بل شیء محبطً ۳۱4 ۳ + باش! که او بر هر چیزی احاطه دارد.) و پیرسته ثب را به ذ کر و مراقبه جمال تاقلر 1 ۲ - قذز . ۵ا. ۳ - لصلت : ۵۴ . ۸۸ جمال آفتاب پار به انعر برسانیم, و چون بار جلوه نماید: برای آنکه از چشم زخم محفوظ بماند؛ و یا ما که پس از عمري هجران به مشاهده‌اش نایل گشته‌ايم از چشم زحم محفرظ بمانييی اه شربفه * وان تک الُذین کَووا بوک بأنسارهم.. 4": (و نزدیک است که کافران با دیدگانشان تو را بلغزانند...) بخوأئیم 5 ویک بار به هحران میتلا نشویم, «الهی! فاخقلنا بمن... مُنْخته بانتظر الی فخهك. وَبوَْه بر ضال. َأمدتَه منْ هر ت وقلان. وه مغ السذق فی جوار۳۱۰..3: (بار الها! پس ما را از آنانی قرار ده که.. نظر به رویت [اسماء و صفات ] را به ایشان ارزانی داشته: و مفام رضا و خشنودبت را به آنان عطا نموده‌ای؛ و از هجران و خشم و طرد پناهشان داده, و در جایگاه صدق و راستی در جوارت جای داده‌ای...) و به کته حواجه در جایی: دوستان! وفت‌گل آن به که به‌عشرت کرشیم دیهان است: به جسان بنپوشیم نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد چاره آن است که سجٌاده به می بفروشیم "۳ یاب و چنگ به پانگ بلندمی‌گویند: که گوش هوش به پیفام اهل راز کنید ای یاران! در اين شب به پیام‌آور دوست و نفحات الهی که با وزیدنش توا و اف زان رای ناخ تفای رازه عاشقان را دعوت به دیدار یار می‌نماید که ما راز دارانیم و از نزد محبوس برای شما ۲ بحار الانواره ج ۲ص ۱۲۸ . ۳ دیوای سواف. تا ند سی + ۳ ۳۱ ت ۰« ۸٩ ۲۵۱ غزل‎ پیامها داریی گوش فرا دهید؛ که: «ِن لک فی آنام درم تحات. آلا فتفضوا ها:»۳۳ : (بدرستی که پروردگارتان در روزهای عمرتان؛ نسیمهایی [از رحمتهای خامّش | برای شما دارد. هال! بس به بدرفه آنها بروید.) در جایی می‌خوید: انث رایخ رد الجمی وزلة امیش اب عتی الی شعاة سلامی ۱۴ پم دوست شنبدل:سعادت‌است وسلاهت:.. ‏ فدای‌خای در دوست‌باه جابٍ گرامی خوشا! دمی که در آیی و گویمن به سلامت .. فدشت یر قدوم لت خر متام۳۱ و با آنکه منظرر از «اعل رازه انبیاء و اولباء لا و با ۳ باشند؟ ی نفحات الهی شما را به دنبال اهل راز رفتن دعوت می‌کند. در پی آنان شوید تا از دیدار دوست بهره‌هنا. فردید. ۱ هر آن کسی که در این حلقه نبست زنده به عشق بسر او چسو مسرده به نتوی من نماز کنید آری؛ بشر به محبّت زنده ات چون مبَت رغشن را ازاو بگیرنده مرده‌ای است متحرک, اين محبّت است که وی را به حرکت و سکون دعوت می‌کند. محبّت است که جذب و دفع در آمور را به او آموزش می‌دهد, و درواقع» ریشهُ همه محبتهاء محبّت فطری به محبوب حفیفی است؟ که: «وَیَتم فی شبیل مب ": (و مخلوقات را در راه عشق به خود و محبّدش بر انگیخت.)! ولی او نمی‌فهمد که این عشن و محبّت را باید کجا به کار زند که صد در صد برای او نفع داشته باشد. به کار انداحتن محبّت در غیر طریق محبوب حقیقی و غیر آنان که محبّت ایشان عین محبّت حقّ است؛ ۱ -بجار الاتواره ج ۷۱ص ۲۲۱ ۲ -بوی حرش دررعت خوشبوی سبزه زار [و با درعت عود و آس ] وزیدن گرفت و شیفنگی‌ام افزون رت -کیست که از من به محبويم (سعاد؛ سلام پرساند؟ ۲ خرش آمدی و به حوش منزلی فرود آمدی -دبران حافظ؛ جاپ قدسی؛ غزل ۵۲۱ص ۳۷۲. ۲-تصخیقه سخاه به. دعای ۱. ۷ حبال آفتاب نها زیانی است عفیم. خحراجه هم می خواهد بگوبد؛ انال که در دئیا جزراه عشق و محبّت به معشوق حقیقی را می‌پیماینده زنده نیستند؛ بلکه مرده‌ای هستند متحرّک که پیش از مرگ اضطراری بابد نماز میت بر آنها خواند؛ که: «ذا عم لة بدا له بمَحبیه»: (چون خداوند بنده‌ای را گرامی بدارده او را به محبّتش مشغول می‌سازد.) و همچنین: «الهی! من ذالْذی ذاق خلاوة محتتل فرام منك !۰۳۱۹ (معیودا! کیست که شپرینی محبّت تو را چشید و جز نوکسی را خواست؟!) و نیز: «یا نی قوب المُشتاقین!وَیاغیَة آمال الْمُحبّین! سالك خبت. وب من بجیّ وَحبْ کل َقل پوصلنی الی فزیدك. زان نجل أحبْ ای بغا سواق. ون نجغل خبی انا قآندا الی رضوانل.۳۰: (ای آرزوی دل مشتافان! و ای نهایث آرزوهای مان از تر درخواست می‌کنم دوستیی شو راء و دوستی دوستدارانت راء و دوست داشتن هر کاری که مرا به مقام قرب تو برسانده و ابنکه خرد را از هر چه ظیر توست برای من محبوبتر گردانی و معبتم را کشاننده به مفام خشنودی خود فرار دهی...) و یا می‌خواهد بگوید: پیش از مردن باید پا تکببرات نماز میت ایشان را زنده کرد و آشناي به معارفشان ساخت. تا زنده به عش دوست گردند. میان عاشق و معشوق, فرق بسیار است جو بار ناز نماید: شما نباز کنید عاشق کسا و معشرق کجا؟! عاشق: فقیر علی الاطلاق و معشوف, غنیم علی الاطلاق. پس فرق مبان عاشق و معشوق بسیار است؛ که: ‏ یا یا لاش نع اقا ۱ - غرر و درر موضوعی, باب اقه تعالی: ص ۰۱۶ ۲ -بحار الانواره ج ۴ ص ۱۲۸ ۳-بجار الانواره ج ۲ سس 3 رل ۲۵۱ ۱ انیا وله هامید ۲6 : (ای مردم! همه شما فقبران درگاه اثهی هستبد و تها خدا بی‌نباز و ستایش شده می‌باشد.) ار معشوق؛ عاشق را به مشاهد؛ُ جمالش بهره‌مند نمی سازد» بدین جهت است که ود را ففیر نمی‌بیند. پس ای عاشفان! هر چه را گمان می‌کنید از شماست: به پیش او بریزید و ایثار نمایید تا به دیدارش نایل آیید. ناز دوست برای آن است که شما از خود, و آنجه از خود می‌دانید؛ بیرول شده و نبازکنید. با چنین کاری شما را وصال میشر خواهد شد؛ که: اج فك فی المور که الی اه فا نله لی ذب خریز."": (در تمام اموره نفس خویش را در پناه معبودت در آور, که در این صورت او را به پناهگاه مصون و محفوظی پناه داده‌ای,) و همچنین :»ان اشئعَفت آن کون نك وین اه دُویفمة فافتل »۱ ۲: (اگر توانستی که میان تو و خداونده صاحب نعمتی نباشده این چنین‌کن.) و نیز؛ لنْ تتصل بالخالق, حنی تنفطع عَن الق ۳: (هرگز به وصال خالق نخواهی رسید نا قطع امید از خلق بنمایی.) و با: «من حبٌ :له سبح سلاغن الدنیا» ۲ :(هرکس ماافات خداوند سبحان را دوست داشته باشده محبّت دنا را (از دل ]می‌کند.) به جال دوست؛ که غم؛ پرده شما ندرَد شُر اعنماد بر الطاف کارساز کید ای ال طریق! قسم به جان دوست. اگر اعتماد و تکیه گاهتان معشوق حفیفی باشد و الطاف او را مورد نظر قرار دهید» شم روزگار ر کم و زیاد این جهان. شما را به پرده دری و چون و جرا زدن و کفران نعمت تخواهد کشید؛ که: نع باه أفضل َقل» ۲" : (اعتماد به خداوند برترین عمل است.) و همچنین: «شن وق باه صان ۱ فاطر : ۵۱ و 1 غور و درر موضوعی: باب اله تعالی؛ صس ۱۳ 3 1 ؟ - قرر و درر عوضوعی: پات له تعالی؛ هی ۰۱۷ 1 ۶ -عرر د درز موشیوعی: باب الوئوف»؛ صس ۹9 1۲ جبال آفتاب بَقینة* ۳ : (هر کس به خدا اعتماد نمایدء بقبنش را مصون و محفوظ داشته.) و نیز «مَن وق بنْ از له آن یوه. استراخقْه» ": (هر کس اطمینان و اعتماد داشته باشد که آنچه خداوند برای او مقذر و اندازه‌گیری نموده از او نوت نخواهد شد. دلش آرام می‌گبرد.) و یا آنکه : اگر اعتماد به الطاف او کنبد. غم هجران و عشق جانال شما را به ناراحتی نمی‌کشد و غمتال پایان خواهد یافت؛ که: 9 فُأملذین ما له اغنضئوا به, سیذخلهم فی مه مه وقضل, ویهدیهغ اه مراطاً ُشتقیما ۱4": (اما کسانی که به خدا ابماد آورده و به او چنگ زدند, خداوند ابشان را در رحمت و فضل و احسانی از جانب خود وارد نموده و در راه راست و صراط مستقیم به سوی خویش رهنمولن می‌شود.) نخسث موعظهٌُ پیر میفروش اپن است کسه از مسماشر ناجنس احتراز کنید لخستین موعظه و سختی گفاهلپدلي و امباتید پاسالکین دارنده این است که باید از دوستان نا اهل و یا انان که پیمان عهد ازلی را شکسته‌اند پرهیز نمود. پیر پیمانه کش ماء که روانش خوش باد گفت:پهیزکن از صحبت پیمان شکنان!؟ و یا منظور از ؛پیر میفروش»» رسول ال با علی 34 و با یکی از اولاد طیبین اوفل باشند که ما را از اهل معصیت و غفلت پرهیز داده‌اند. و فرآن شریف هم می‌فرمای.: ۷ فأغرض عَن تولی غن ذفرنا ولغ بر الحيوة نیا یک ملعم من یلم 4 : (پس؛ از آن که از ما روی برگر دانده و جز زندگانی دنا را اراده ننمودها ۲ -غرر و درر موضوعی؛ باب الوئوق: صي ۰۲۰۰ ۳-نساء : ۰۱۷۵ ۲ - دیران حانظء چاپ تدسی, غزل ۰۲۷۵ صس ۳۲۶ ۵ نجم : ۲۹و ۳۰ غرل ۲۵۱ ۳ اعراض نماء اپن نهاپت علم و دانش آنهاست.) و در حدبث است که: «سل الوفیق قبل الطريق» ۳ : (پیش از رام از رفیق بپرس.) و نیز: هلا تب ال عافلتق ولا تاش الاعالما کی ول نودغ سر الا مُمنا وفه *: (جزبا عاقل با تقوی همنشین مشوه و جز با دانشمند پاک معاشرت منماه و رازت را جز در نزد مومن با وفا به ودیمه مگذار,) و با: «مُعاشرَهذوی الْفْضابل یا لوب ": (معاشرت با صاحبان فضیلتها, زندگانی دلهاست.) وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش ببه لب یار دلشواز کنید ای دوستان! من در مقابل این تصایح و گفتار خود از شما انعامی و اجبری لمی‌خواهم. پاداشم حواله دادن شما باشد به آب حیات بخش لب دوست که آن منتهی ارزو و پاداش من است. [ -غرر و درر موضوعی: باب الرفیق: س ۰۱۲۶ 1و ۲ -غرر و درر موضوشی» باب السعاشم 4ص ۰۲۴۲۷ " ی كِ ماو 3۶ دس اه درفنم تسا سوت مب ما را سای انب س 7 اسان 0 3 ۷ آن فرش 1 ی مامت امست لو سا 4 سا زار ارآ شا و اه نس یافیا 2 6 مسا تین کیت بان دام مافبل دنز باس خواجه با این اببات اظهار اشتیاقی به محبوب نموده و می‌گوید: مرا ه وصل تو گر ز آنکه دسترس پاشد دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد؟ این همه که از طالع و تقدیر خود تو را مي‌جویم و مشتاق آنم که بدانم مرا در زمر علاق خود ثبت نموده‌ای با خیر: برای ان است که راه به وصلت ندارم. و چول به وصلت راء باب مرا به طالع چه کار؟ که مقصدم حاصل گردیده است. به كفتهُ خواجه در جایی: طالم تساه یل وتان ارم کف گر بکشد زهی طرب! ور بکشد زمی شرف! من به کدام دلخوشی یی خورم و طرب کنم؟ کز پس وپیش خاطرم.لشکر غم کشیده صف( و در جای دیگر می‌گوید: وصال او ز عمر جاودان به خداوندا! مرا آن ده که آن به به داغ بندگی مردن در این در به جان اي که از ملک جهان به ۱ : . ۳ یی .۰ ۲۲۸۵ خدا را؛ از طبیب من بپرسید که آخرکی شود این نانوان با" سا ۱ -دیوالن حافط چاپ قدسی؛ رل ۲ص ۰۲۷۲۲ ۲ دیوان حانقد. چاب قدسی؛ غزل +۵۱٩‏ ص ۰۳۷۲ نود جمال آفتاب اگر به هر دو جهان یک تفس زنم با دوست مرا ز هر دو جهان, حاصل آن نفس باشد آری» آنان که لذت مناجات و انس با دوست را یافته‌انده چیزی بالاتر از آن نمی‌دانند تا توجّه به آن کنند نه دنیا و لذایذش و نه آخحرت و نعیمش؛ در انتظار آن دمي هستند که با دوست خحلوتی داشثه باشند؛ در این عالم حاصل شود و پا در جهال دیگر. تحر اجه هم می خواهد بگوید: ای دوست! حاصل عمرو سرمایه حیات فانی و بافی؛ همان یک نس است که با تو باشم و با تو انس گیرم؛ که: «یا مولای! بت عاش قلبی. مدا جاتك رذب لح الخوف نی : (ای سرور من! دلم به یاد تو زنده است. و با مناجاتت درد ترس را از خود تسکین می‌دهم) یه گفتة خواجه در جایی: روی بنما و مرا گو که دل از جان برگیر یش شیم آنشق پروانه به جال گو درگیر دوست‌گو بار شو وجمله جهان, دشمن‌باش بخت گو روی کن و روي زمین لشکر گیرا؟ و در جای دیگر می‌گوید؛ در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرفه و سجاده روان دربازم ور چو پروانه دهد دست. فراغ البالی جز بدان عارض شمعی لبود پروازم٩‏ بر استان نوی غوفای عاشقان چه عجب؟ که هر کجا شکرستان بود, مگس باشد محبوبا! عجب لبست که ثاله و فریاد عاشفان در تمنای دپدارت به درگاهت ۱ قیال الاعمال. ص ۷۴. ۲ -دپوان حافظ: جاپ فقدسی: غزل ۲۵۶ مس ۲۳۰ ۳ - دیهان حافقل. جاپ تقد سی؛ غزل ۷ص ۰.۲۰۱ غرل ۲۵۲ ۷ بلند است و تو را می‌ خواهند؛ زیرا جذبه جمال و کمال تو به گوثه‌ای است که عاشقان را دعوت به بهره‌برداري از رشسارت مي‌نماید, و ما همچو مکسانيم در اشنیاق دیدار جمالت. محر می‌شود به مگس گفت چون به شیرینی رسیدی چشم از آن بپرشان. در جابی می‌گوید: لام نسرگس عست نو تساجدارانند خراب باده سل تسو؛ هسرشیارانسند به زیر زلفي دوتا چون گذر کنی» بینی که از یمین و پسارت چه بی‌قرارانند نه من بر آن گل عارض» غزل سرایم و بس که عندلیب,تو از هر طرف مزارانند*" ره خسلاص کسجا بساشد: آن غسریقی را که سیل محنت عشفش زپیشن و پس باشد معشوفا! آنان که در عشق تو فوطه‌ور گشته‌اند و راه پیش و پس برای آنان نگذاشته, کجا نجاتی برایشان تصوّر می‌توان کرد؟! کنایه از اینکه: به دامن سبل عششت. چتان گرفتار آمده‌ايم که راه خللاص و ثحات براي ما نیست. به حود راهمان ده؛ که:«مفرفتی-با مزلای-لْنی [ذلیلی ] َیك. وخبی لك شفیعی ایک ون وق من ذلیلی یلاب وَسایِن من شفیعی بُغاغتک»» ": (ای سرور می! معرفت و شناختم مرا به تو رهتمون گشته [دلیل و راهبر من بر ترست | و عشق و مسّتم به نوه میانجی و شغیم من است؛ ولی من به جای راهنمای خود به راهنمایی تو اعتماد دارم؛ و به جای شفیعم به شفاعت نو اطمینان دارم.) و به گنت خواجه در جایی: ۱-دیران جاپ قدورسی. غزل ۰۲۲۶ ص ۱۸۷ ۲ -اقبال الاعمال: س ۶۸. ۹۸ حمال آنتاب عشق سو در وجودم و سهر تو در دلم با شیر اندرون شد و با جان بدر شووا!ا چه حاجت است به شمشیر تنل عاشق را که نیم جان مسرا+ یک کرشمه پس باشله ای دوست! برای خواجه در عشقت رمقی بیش نمانده تا آنکه به شمشیرش بکثی و خونش پربزی. با کرشمه و نازی به پیشت جان خواهد داد. کنابه از اینکه: کرشمه‌ای کن و مرا از من بستان و به شهود فنای خویشم آگاه ساز؛ که: «واشن باّظر لك مَلي. وانظز بقین له وَلْعطف الْیْ, ولا تضرف غنی وخهّك, واخقلنی من هل الاشعاد والَظوة مندل, با مجیبُ! یا آزخم الزاجمین» ۳: (و بر من به نگربستن بر جمالت منت گذار» وابة چشیم لطف و محیّت به من بنگره و هرگز روی از من مگردان؛ و مرا از اهل سعادت و دارای منرلت و بهره‌مندی در نزدت قرار ده. ای اجابت کننده! ای مهربانترین مهربانها!) و به گفنُ خواجه در جایی: کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه؛ رونق بازار سامری پشکن به باد دة سر و دستار عالمی؛ بعنی: کلا؛ توشه به آئین دلبری بشکن ۳ ۳ ۱ ار رم ۳ برول خرام وببر گوی‌نیکی از همه کس _.. سزای حور ده و رونن پری بشکن زار بسا سول آشمتا و دیگر بار مرا یببند و گوید: که این چه کس باشد؟ این بیت» حاوی کله‌ای است عاشفانه از دوست به اینکه: وي همراره عفد ۲ -بجارالانواره ج ٩۴‏ ص ۰۱۳۹ ۳ - یو الا حانط جانب ندسی. غرل ۰۷۹ ۹ ۳/۸ . غزل ۲۵۲ ۹۹ آشنایی با من می‌بندد و خویش را به من می‌نماباند. بعد آن را می‌گسلد. گویا عاشق دیرینه خود را نشناخته و نمی‌شناسد؛ و يا چون من به تمام معنی؛ فابلیّت دیدارش را یبدا نکرده‌ام؛ این گوله با من رفتار می‌کند. در واقع می‌شواهد بگوید: ک و کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای جرعه‌ای درکشد و دفم خماری بکند؟ با وفل یا خبر وصل تو با سرگ رقیب بازی چرخ از این یک دو سه کاری بکند!۱) از این سبب که مرا دست بخت کوتاه است کینام به سرو بلند تو دسترس باشد؟ محبوبا! حال که ظرفیّت آن را ندارم تا العافخاضت شاملم گردد و مرا تقدیر چنال فتاده که دستم از دامن وصلت کناه باشد, چنانچه نمی خواهی ام بگو تا بدانم کی‌ام به وصلت راه خواهی داد؟ دالهی! خکم الافذ سیک هل نک لذی مفال مَقل, ولا یذی حال حال": (بارالها! فرمان نافذ و خواست و مشیّت غالب و چیره‌ات؛ برای هیچ گوبنده‌ای؛ گفتاری» و برای هیچ صاحب حالی؛ حالی پاقی نگذاشته است.) و یام می‌پذیری و دسنم به سرو بلندت خواهد رسید؟ «لهی ان اختلاف تذبیرك وَضرقة طواء نقادیر3. ملعا عبادة العارفین بك عن السکُون الی قطاء, وانتأس منك فی ب اب۳۱ : (معبردا! بدرستی که اخثلاف تدییر و سرعت پیچش و سپر تقدیرات تو؛ بندگان عارفت را مانم شده که به ععلا و نعمتت آرام گرفته؛ و در بلا و سخنی از نو نومید شوند.)؛ زیرا حود فرموده‌ای: 8 بُجُهم وج ۲۹4 : (خدا: اپشان را دوست می‌دارد و |در نتیجه: ] آنان نیز خداوند را دوست می‌دارند.) ۱ دیوال حافف جاب قدسی؛ غزل ۱۲۲۳ صي ۰۱۸۵ ۲۳ ۲ - البال الا شمال؛ ی ۳ ۲ - مائده : ۵۴. +۱۰ سبال آثتاب خوش است باد؛ ردگین و صحبت جانان مدام حافتل بی‌دل در این هوس باشد ای دوست! مصاحبت با توو بهره گیری از تجلیات شادمان کننده وبا طراوت و رنگینت خوش است و همواره آرزویم این است که از آل بهره‌مند گردم. «واجقلنی من آخشن عبیدِ تصیباً مندق, وآفزبهم مه بن. وأخضهم رنفة تذبك؛ فله تال ابك ال ...۰ : (و مرا از بندگانی فرار ده که نیکوترین بهره را در نزدت دارنده و به نزدیکترین متزلت و مفام از تو رسیده‌اند و مخصوص‌ترین بهره [یا مقام ] را در پشگاهت دارتدل همانا جز به فضل و احسانت به اینها نمی توال ناپل شد.) 1 افبال الا عسمال: ص‌ ۷*۹ رل ۲۵۳ نازدست فافت را مسر ال اوه فان ۳ ول زاو ۳ م وم نو بل دورس اي‌با ریک ویک 1 ما تفر ادست شب درو 4 انیم # ا ان مدا بت زا و یی کزف تا اف 7 خحواجه در این غزل فریاد از درد فراق دارد. معلرم مي‌شود وصالی داشته و سپس به فراق مبتلا گشته؟ چنانکه بیت چهارم بر این امر شاهد است. می‌گوبد؛ مي‌زنم هر تفس از دست فراقت فریاد آه اگر تال زاره نرساند به تو باد! محبربا! فراقت برای من آرام و قزار و راحتي نگذاشته. شب و روزم به ناله و افغان می‌گذرد. اگر باد صبا و نسیمهای پیام آور عاشقت (و با انبباء و اولباء لا و مقربین و آنان که به جهت لطافت روحین,باتو انس و الب دارند) تو را از ناله و افغان من آگاه نسازند» فریادم دو جندال ی شد و همواره در ناراحتی و درد مجران بسر می‌برم؟ ولی: چه کنم؟ گر نکنم ناله و فریاد و فغان کز فراق تو چنانم که بد اندیش تو باد با این همه ار فریاد و ناله نکنم» چه می‌نوانم کرد؟ الهی| بد خواهانت در ناراحتی باشند, نه من که عاشق نوام و در هجرت می‌سوزم. این درد فرای توست که مرا به ناله و فرباد و فغان وا داشته است. «الهی... گزبی لا یَفزخها سوي رَخمتك, وضزی لا یله غیو رأفیف وعلتی ۷ رده الا وسف. ولوعتی لا بْطثها لوق :۱ : (معبودا... غم و اندوه شدیدم را جز رحمتت نمی‌گشاید؛ و رنج و آلامم را جز رافت و مهربانیات از ۳۵ ۱ ۱-بحار الائواره م ۴٩ص‏ ۱۴۹ غزل ۲۵۳ ۳۳ برطرف نمی‌سازد؛ و حرارتم را جز وصالت فرو نمی‌نشاند, و سوز و گداز عشقم را جز لقایت خاموش نمی‌کند.) روژ وشب. غضه وخون می‌خورم و جون نخورم؟ چون ز دپدار تو دورم» به جه باشم دلشاد؟ معشوفا! چگونه ممکن است کسی که از دیدارت دور افتاده و به وصالت شادمان می‌گردد شب و رون غم و غضه نداشته و خونین دل نباشد؟ محبوبا! تمام آرزويم تو بودی ولی مرا از دیدارت محروم و به فراقت مبتلا ساختی. «الهی.. شَقی ایك یبال ار الی زخك. وفراری لیر ذون نوی بنته ول نفتی لا یرَذها ال زوخلد, َسقْمی لا زشفیه الا طبف. وْمی لا یلهالا فزبك.» ۱ (باراله!... [آتش ] شوقم به تو را جز نظر به جمالت آب نمی‌زند [و فرو نمی شاند آ؛ ر چیزی جز قرب نو فرار و آرامشم نمی‌دهد و حسرتم را جز نسیم رحمنت زائل نمی‌کنده و بیماری‌ام را جز درمان نو بهبود نمی‌بخشد: و چیزی جز فرب تو غمم را اژ بین نمی‌برد.) تا تو از چشم من سوخنه دل دور شدی اه ع رز 4 دل از د بده کشاد ای دوست! ترحم به عاشق ود نکردی واز او کناره گرفته و وي را لایق انس با خود ندانستی؛ بگذشنی و بگذاشتی و هستی‌اش را آتش زدی: بأ این وجود چگونه خون دلش به اشک مبدل نگردد و از دیده فرو نبارد؟! «الهی! لاغل شلي مُوحدیك وا زخمبك. ولا َخجب ششتافيك غن ار الی خمیل رو الهی| تشن أرزنها پئوحییق, یف تلا بتهاة مخرانك؟:!۳: (معبودا! درهای رحمتت را به روی اهل توحیدت مپنده و مشتاقانت را از نظر به دبدار نیکویت محجوب مهردان؛ بار الهاا چگونه کسی راکه بهترحیدت گرامی داشتی؛ به پستی هجرانت خوار می‌گردانی؟) 1 - بعحار لانواره ج ۲ص ۱۳۹ ۳ ۳ ۰ ۲ - بحار الانواره ج 1( 3 جبال آتاب از پن هر مژه صد قطرهٌ خون پیش چکد حول بر آرد دلم از دست فراقت فرباد محبوباا هر تفسی که در همجرت می‌کشم و هر فریادی که از فراق نو برمی‌آورم خون دل سرا به اشک مبدّل می‌سازد و از دیده‌ام فرو می‌چکاند. سالك آن نینی بن زوح رضوانق وئدیم عَيْ نفع انتنانك, وا نا بباب زب وافق, لْفحات بر متغزض, وبخبلك الشدید مُعْمم. زبغزونك انوثقی نممف ۳ (از تو در خواست می‌کنم که مرا به راحتی خشتردی‌ات تابل گردانده و نعمتهایی را که بر من منت نهادي پاپنده داری. هان! ابنی من به درگاه کرمت ایستاده: و در معرض نسیمهای احسانت درآمده‌ام؛ و به ربسمان محکمت چنگ زده و به دستگیره مطمشیْ تر در آویخته‌ام.) حافظ دلشده مستغري یادت شب و روز و از این ستده دلخسنته به کلی آزاه آری؛ سالک تا به کلی از خویش نرهد, محبوب به او عنایتی نخواهد. داشت. و تأ مستغرق یاد او نشرد, نمی‌نواند به کلی از خود برهد. حواجه در ببت ختم غزل» گر چه در مقام له گذاری از دوست مي باشد: ولی خود نیز می‌داند که ار او چنان است : بی‌علّت نبست. و وی هم باید چنین باشد. تا به معصد برسد. لا می‌بینیم نعواجه و هر سالکی در اثر استفامت در طريق حق به مطلوب خود به قدر ظرفیتش رسیده به آنچه رسیده؛ که: ‏ لین قاوا: نله اسنقامو: رل قلیهم الملانکة لآ تخافوا ولا تخزئوا رو بالْجَنة ای کم توعدون 6 : (هماتا کسانی که گفتند: پروردگار ماء خلاست و سیس استقامت گر دند» فرشتگان پر آنان فرود آمده [ و می‌گویند: ] که هیچ مترسید؛ و حزن و اندوه نداشته باشید» و بشارت باد شما را بهشتی که به شما وعده ۱ بمحار لانواره ج ۲ص 1 ۲ - فصیلیت : ۰۲۶ غزل ۲۵۲ ۱۰۵ داده مي‌شد.) و در جابی فر مو ده؛ ماتف آن روز به من مزده ان دولت داد که بر أنْ جور و جفاءصبر و تباتم دادند !۳" می‌فوید؛ ای دوست! گر چه تو را با خواجهُ خسته دل و هجرال کشیده‌ات کاری نباشد و او را مورد عناینت فرار نمی‌دهی؛ ولی بگونه او مي‌تواند از باد تو مافل بباندا ژیرا ۹ اسیگ که این غمل او را ره آرژویش سم اهد ز سائیل, ۱ دیون یاف : جاپ فد سی + رل 98 سس ِِ سل +۵ س سم ی رض رم لاور کرو دور را یی ۰ مریم رین 9 مور کت خاراوژ نی ها کون رت ره و و ۰ , عر 0 ریس انار رال برد ول داد دوز آمسمارفت دعر .۷ ّ ۰ کارت 71 وف 7 ۳ کم ۳ ۳ ۰ ری رکش دموا دازام ۹ کب ری مخت ول انا ۳ 1۲7 سس گوبا خواجه را مزد؛ُ وصالی پس از هجران کشیدنها داده‌انده که در این غزل خبر از سپری شدنش داده و می‌گوید: مژده! ای دل! که دگر باد صبا باز آهد هدهبٍ خوش خبر از طرّف سبا باز آمد ای خواجه! تورا مزده بادا که نفحات و نسیمهای رحمت الهی. خبر خوش فرا رسیدن روزگار وصالت را مي‌دهند. در جابی مي‌گوید: مزده دادند که بر ما مذری تفواهتی کرد نیت شیر مگردان, که سبارک فالی است کوه اندوه فرافت» به چه طافت بکشد حافظ خسته که از نله تتش چون نالی‌است (٩ا‏ حال بیا و: برکش ای مرغ سخرا تیغمه داوودی را که سلیمان گل از رف هوا باز آمد ای خواجبه! و یا اي آنان که در هنگام سحر بیداری را اختبار نموده‌اید و منتظر نسیمهای رحمت الهی می‌باشید! و ای بلبلانی که انتظار «یدار گل رخسار محبوب را می‌کشید! حال؛ وفت بهره‌برداری از گل جمال محبوب فرا رسیده است؛ ۲ ۷۳۳۳ ۱۷1 تست دنت مومسم مه ۱ -دیوان سانش چاب قدسی. غرّل ۵۳+ می ۰۷۳ ۳۸ جمال آفتاب بیایید و نوای عاشفانه برآرید و با وجد و شعف به خوانندگی بپردازید. هیام[ , ۱ 1 . و فد : ۹1 ۳ 7 1 گً ۱ ۲ ۲ ِ ۳ خواطز هام فك غلی اللوب؛ ما آخلی السیز لیف بالاهام فی مسابك لوب ما يب طنح خبّف! زما دب شزب فزیك!فأَمذا من طزو واعابل.» *: (بار الها! چه لذت بخش اسب خواطری که به پادت بر دلها الهام می‌شرد! و چه شبرین است با خاطره‌ها در راههای غیبی به سوی تو رهسبار شدن! و چه لیذ است طعم محّنت! و چه گواراست شربت قربت! پس ما را از راندن و دور ساختنت پناه‌ده.) لاله؛ بوي می نوشین بشنید از دم صبح داغْ دل بود؛ به اشید دوا باز آمد چود وفت صبحء نسیم‌ها و تفحات,الهی ورین گرفت و بوی شراب گوارای در جایی می‌گوید. « چو باد؛ ۳ سر کوی بار خوآهم کرد لس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد هر آبروی که اندوختم ز دانش و دبن ‏ ننار خاک زو آن نگار حواهم کرد( عارفی کو؟ که کند فهم زبان سوسن تا بیرسد که جرا رفت و جرا باز آمد آری: تا عاشق, خویش را در مقابل جمال محبوب به کلی نبازده قابلیّت دیدار دائمي اورا نخو اهد یافت. و نا شعله‌های وصا جانان گاه گاهی به عاشن نرسد و به شجر ان مبتلا نگردده امادگی برای گذشتن از خود و حودیت پبدا نخواهد کرد. و چود پس از هجران به لت دیدار دوست نایل شد ازگذشتن آنچه گمان می‌کرد از ود است» مضایفه نخواهد نمود؛ بلکه می‌توان گفت: روزگار هجران؛ از عاشق هر ۱ -بجار الانوارد ج ا٩.ص‏ ۱۵۱ ۲ دیران اف جاب قدسی. غزل ۱۵۷«صی ۱۳۹ فزل ۲۵۴ ۹ چه دارد می‌گیرد تا در روزگار وصل به مطلوب خود نایل شود. خواجه هم می‌گوید: کجاست آن عارف دانایی که سخنان دوست را از زبان گل سوسن؛ و با موجودات (سوسن به عنوان مثال است) بفهمد که چه سری در فبض و بسط آنهاست. و بشنود که با زبال بی‌زبانی می‌گویند چگونه باید بود تا دیدار یت امیس کر دق ۱ و شاید خواجه بخواهد با این بیت به آبات شریفه ذیل اشاره بنمابد: 9 ان فی خلق الشفوات وال واختلاف بل والهار: لیات لأولی اباب 6 1۱: (همانا در آفرینش آسمانها و زمین و پی در پی آمدن شب و روز؛ نشانه‌های روشنی برای خردهندان می‌باشد.) و نیز: 9 وفی خُلقکه ما یت من داّة,آیاث وم بوئون ۳۱ : (و در آفریتش شما و هر جنبده‌ای که [در زمین ]پراکنده است نشانه‌هایی برای گروهی که ین دارند وجود دارد.) و با؛ 2 فی ذلكك لیات وم یرون ۱4: (براستی که در این امر نشانه‌های روشنی برای متقکران انیت.) وشاید بخواهد مفهوم سخن حضرت سیدالشهداء 2 را بیان‌کندکه‌می فرماید: «نهی!غلِث پاختلاف انار نلاب الاطوار آن مرا یْی آن نف ان فی کل تن ختن اجك فی شین" : (بار الها! از پی در پی آمدن آثار و مظاهر و دگرگونی احواله دانستم که مقصود تو از من اين است که خود را در هر چیزی به من بشناسانی نا در هیچ چیزی به تو نادان نباشم.) گویا پس از مزد؛ وصال, وصالش حاصل شده که می‌گوید: مردمی کرد و کرم: بختِ خدا داد من کان بت سنگدل از راه وفا باز آمد ۲ رل : ۴۳ , ۴ اقبال الاغمال: صس ۰۳۷۸ ۱۰ جمال آفتاب دوست مرا برای مشاهده و عشق ورزی به خحود خلق کرده بو ولی آثار بشری میان من و او حائل شد؛ که: لسن فی طبیقة کل آخب. نع صاجبّه بَطن, وان لَغ یه ۱ : (شه در نهاد هر کسی نهفته است؛ اگر صاحبش بر آن چیره شد پنهان می‌گردد؛ و اگر چیره ند آشکار می‌شود.) ر هممچنیو: نامع بثیاً ضلی الجهل,»!۲: (خداوند» بنای مخلو قات را بر نادانی قرار داد.) ببحمداله که بخت خدا داده و لطیفه الهبّه مرا پاری نمود و حجاب عالم طبیعت از دیدء دلم برکنار گشت. و یار دوباره برای من جلوه نمود و از بی‌عنایتی خود دست کشید. در واقم. چرن من جهل بشری و خودبینی راکنارگذاشتم؟ که: ار سك غلی لفمائل, فان الّذآنن نت لوغ عننها.»! ۲ : (نفس خوبش را بر فضائل و اخلاق برتر واداره که طبیعت تور بر رذائل و صفتهاي زئنلهیگشده) او هم از سنگدلی و بی عنابتی؛ به وفاداری پرداحت: چشم من از پی این تافله بس, آه کشید تابه گوش دلم آواز درا باز امد فافله‌ای از عشاق در گذشته به مقصد راه یافتند و مقصود را در آغوش کشیددند و م در عفب این قافله وامانده و با دید حسرت می‌نگریستم و آه می‌کشیدم؛ تا آنکه عنایات دوست دسسنگیریام نمود و به گوش دل باز صدای زنگ فافلةعاق را شنبدم و امیدوار شدم که به ایشان ملحق خواهم شد. کنایه از اپنکه؛ آن قدر در فراق دوست نالیدم تا مزد؛ وصلس را به گوش دل شنبدم وگفتم: الهی!جعلنی [[جقلنا ]من امن الا الجفنی [الجفنا ]پنضایحین الا لّابقین اي الما اْمسارعین ای الْیرات. انعابلین لْباقیاتِ السَالحات, الضاعین ۱-خرر و دور موشوعی+ باب الشر. مي ۱۷۲ . ۲ - بحار آلانواره ج ۳+ ص ۰۱۵ روایت ۲ ۳ - ور و درر موصوعی: امه الفضأئل س ۰۲۰۹ غزل ۲۵۴ ۱۱ الی زفیع الذْرجات»» ۲ : (معبودا! مرا [ما را ] از برگزیدگان و نیکان قرار ده, و مرا [ما را ] به صالحان و شایسنگان که به اخلاق و صفات پسندیده سبقت جسته؛ و به سوی خیرات شتافته. و به اعمال پایدار و شایسته پرداخته؛ و برای نیل به درجات بلند می‌کوشنده ملحق نما.) ۱ گر چه ما عهد شکستيم و گنه حافظ کرد لعف او بین که به صلح. از در ما باز آمد اگر چه بندگان عهد عبودیّت را شکستند و به فرمان خداگوش فرا ندادند که؛ « نم آغقذ که یا نی دم آن ابو السیطان هکم َو ثبین وان اغبدوني. فا صراط مشتقیج ۱#: (ای فرزندان آدم! ۳ با ثسما پیمان نبستم که شیطان را برستید: که بدرستی او دشمن آشکار شماست. و مرا پپرستی» که اين را+ راست و صراط مستقیم می‌باشد.) ر خواجه هم در این امر گنهکار گشست؟ ولی دوست با لطف و عنایتی که همواره به ما بندگان داشته و دارد از,در صلح و آشتی در آمل و به صراط مستقیم عبودیتش پل پرفت. ۱ ۱ ر ممکن است منظور خواجه از این بیت» یادآوری جریان عهد شکنی حضرت آدم لا که: ولد عهذناالی دم بن بل فنسی وم نج له غزما ۳۱4 (و بدرستی که پیش از اين با آدم عهد و پیمان بستیم؛ ولی او فراموش نمود و عزم و تصمیم جلیی در او افتیم.) و نیز توبه آن حضرت و برگزیده شدنش باشد؛ که: لته اجبا ره قتاب عَّه ود 4 *: (سپس پروردگارش او را برگزید و در تیجه به او رجوع نموده و توبه‌اش را پذپرفته و هدایت نمود.) ۱ -بحار الانواره ج ۲ سي ۰۱۴۷ ۲ یس ۰ ۶۱و ۶۱ . ۳ ده ۱۱۵ . ۴-طه : ۱۲۲ . ّر [ را و دار کرد کت دی ناگیار شلرقت مان رف ال بان مک دربن سر ی سس امه وس دی مه نیش ی ال رفاک بت کي نضر ۱ ی اف بای زان را انس و ی کر کج زان تن بل دی بر زل ۲۵۵ ره رم سنا 7 3 کرک کشرز ۶ ۹۳ وم مه مر مر ۰ و مرک تسار گر ۲ ۰ نی لٍ رال تا مایم ند ۱ ۳ موس دا داژن 6 دی سرد ۷ ٍ ایک داوس ت کیرد یر صلاري/ا سس و ار وا کي ا دم ۸ ۱ مش هک مزر نفدها را نود آبا که صسیاری کبرند نا همه صومعه دارانه پي کاری گیرند؟ ریا حواجه با این بیان تقاضای رسیدن به وصال و کمال انسانیّت را کرده و می‌گوید: آیا ممکن است پیش از آلکه فيامت بیا شود و سنجش اعمال به پیش آید و عیار اعمال خود را ببینيم» در همین سرا نی هکس از سالکین و اعل دلء نشان داده شود تا معلوم گردد عمل آن کس که میت و عشق و مراقبه به جمال محبوب انجام پذیرفته؛ سنگین ثر است با عم فشری صومعه نشینان؟ تا دست از ملامت ما بردارند و پیش از آنکه انگشت حسرت به دندان گبرند و تقاضای بازگشت به عالّم عمل را نمایند؛ که: ‏ ختی اذا جا حدم لت قال: زب ازجُون, َعلی أَشمل صالحاً فیمات کت 4 "۱ (تا آن هنگام که مرگ یکی از ابشان را فرارسید گوید: پروردگارا! مرا برگردان؛ شاید در آنچه ترک کردم عمل صالحی انجام دهم.) و بشنود: ‏ کل هئ ُوقآبلها ۳ : (هرگز آن سختی است که او گوینده اوست.) ؛ و با بگوبند؛ 9 ول ثری اذ امجرفون ناکشوا رهم لد زبهم: نا آْضزنا وسجغنا: فازجننا تفقل صابحا ال مُوقَنُون ۳۱4: (و اگر ببینی آن هنگام که گنهکاران نزد پروردگارشان سر به زير افکنده [و می‌گویند: ] پروردگار!! دیدیم و شنیدیم پس ما را برگردان تا همل و کردار شایسته انجام دهیم؛ هماتا فا ۱.۰ ۲ - میرن : ۱۰۰ ۳-سصله : ۱۲ ۴ جمال آفتاب ما قین داریم.) آنگاه طریفه ما را اختیار نمابند. و ممکن است منظور از بیت این باشد که: هنگامی صومعه نشینان و امل عبادات قشری؛ دست از ما می‌کشند و از اینکه ما طریقه آنها را اختبار کنیم» ناأمید می‌شوند و می‌فهمند دیگر گوش به سخنانشان لمی‌دهیم که دوست در این عالم اعمال ما را سنجش کرده و به نیج کامل آن برساند. نثیجه آنکه؛ اي دوست! ما را به کمال انسانییت اثل ساز, مصلحث دید من آن است‌که باران همه کار بگسذارنسد و خسم طسرَهٌ باری گپرند گویا حواجه می‌خواهد در این بیت پرده از معنی آبه شرینة: ‏ قل الة ثم رخ ۳۹ (بگو: خداء سپس رهابشان کن) بردارد و بگوید: بی‌دیدار دوست؛ این دنیا و سرای آخرت نه چای دل بستن من و دوستان اهل طریق است. بلکه سزاوار آن است که در فکر آل شویم که از ظریق مظاهر در دو سرای؛ معشوق راء که با همه و محیط به همه چیز می‌باشد با دید دل مشاهده کنیم؛ که: «قریبٍ بن الاشیاء عجْ ملابس, بِفیدٌ نها غیز ]باین»!۲ : (او به اشیاء نزدیک است بدون آنکه با آنها آمپ‌خنه شود و از آنها دور است بی‌انکه جدا باشد.) اینجاست که سالک طریق؛ مفغلاهر را به دیده ظهریّت اسماء و صفات محبرب می‌نگرد و به جمال و کمال اشیاء استقلال نمی دهد؛ که: «الهی! مر بالجوع ای الا فازجغنی ايك یکسوة الوا َهداية الاستبصار. خنی آزجع الیت نها کما خلت ی منهاء تشون السوٌ َن لها وَمفوغ لِْة عن الافتماد نها ": (بار لها! خود به رجوع کردن به آثار و مظاهر امر فرمودی» پس مرا با پوشش انوار و هدایت و راهنمایی روشن به سوی خود برگردان, تا همال گونه که از آن طربق به سس هد اه ما ات تست ۲ -اثام : ٩۱‏ ۲ - قزر و درر موضوعی: پاب ال تعالی؛ من ۱۳ . ۳ - اقبال الاعمال. مس ۰۳۶۹ غزل ۲۵۵ ۱9۵ سوی تو وارد شدم باز از طریق آنها به سویت بازگنت نمایم در حالی که درونم از نظر [استقلالی ] به آنها مصون و محنوظ مانده و همتم از اعتماد و تکیه بر آنها بلند باشد,) اما کسی که از لذّت دیدار دوست با مظاهر و ملکوتشان محروم مانده از کثرات این عالم جر لذتی ناپایدار و آميخته با هزاران آم نخواهد دید و در عالم بافی و پایدار, خانه را بدون صاحب خانه خواهد دید؛ لذ۱ می‌گوید: خوش گرفتند حریفغان: سر زلف ساقی گر کشا بگذارد که قراری گیرند آنان که درست را از طریق ملکوت کثرات؛ و با کثرات مشاهده نمودند و این طریقه را اختیار کردند» از دیدار معشوق بهره‌ها بردند؛ که: 8 فن نکُفز بالطاغوت یمن بان فد انس بنَْزوة الوقی لاسام لها 4 ۳ (بس هر کس که به طاغوت کفر ررزیده و به خدا ایمان بیآورد, به تحفیق به دسنگیر؛ محکمی که جدایی و حتی ترکی هم نداد چنگ زده است.) و نی: وان او جمیا نو 1(4: (و همگی به ربسمان خدا چنگ زنید و متفرق نشوید.)؛ ولی دوام آن بهره‌برداری؛ در گرو آن است که زیر و بالا شدنهای این عالم و کشاکش آن بگذارد در این حال بمانند. و ممکن است منظور خواجه از «سر زلف دست یافتن به شهود حضرت دوست از طریق معرفت نفس باشد؛ که: «فضل الْمغرفة مَغرفة اسان نف ۳: (برثرین شناخت این است که انسان خود را بشناسد.) یا رب) این بح ترکان چه دلبرند به خون که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند حشم سیاه و جمال جلّاب جانان در کشتن و فنای عشاق» مهارنی عجیب ۱-بقره : ۲۵۶ . 1 ال عمران : ۰۱۰۳ ۳ -غرر و درز موضوعی: یاب معرفة الفسر: مس اه ۴ ۱ جمال آفتاب دارد. در هر لحظه با نگاهی به فنای عاشقی دست می‌زند و از نابودی او هم باک ندارد. خواجه گویا می‌خحوآهد با این بیان نمثای کشته شدن و فدای غود را از محبوب بنماید؛ که: «الهی طلْنی پرخنتك, ختی أمل الیك: واخزینی بننك. ختی أبل یف : (معبود! با رحمتت مرا بسوی خود بطلب تا به وصال تو ثائل آیم» و با منت مرا جذب نما تأیه تو روی آررم.) ۱ رقص بر شعرتر و ناله ین خوش بباشد خاصه رتمی که در او دست نگاری گیرند ای دوست! وج و طرب نمودن با خواندن و یا شسیدن شعرهای عاشفانه‌ای که توصیف تو در آن باشد. و گوش فرا دادن به نفحات جان فزایت خوش است؛ بخصوص آن زمان که با تجلبات امیفاء و صفائیات فرین باشد. کنایه از اینکه: محبوبا! از آن نفخات. فنرالگیز و وجد آورت نصیب ما بنما! که: دزها! نا بباب قرمك واقف. ولنفحات با مقفزش: وبجبل الشد ید فتصم. ومونك الوقی له ۳ : (وهان!اینک من به درگاه کرمت ایستاده, و در معرض نسیمهای لطفت در آمده: و به ریسمانْ محکم تو چنگ زده؛ و به دستگیره مطملنت در آریخته‌ام.) قوت بازوي پرهیز: به خوبان مفروش که در این خیل, حصاری به سواری گیرند ای کسانی که در مقابل عشاق و اهل کمال به زهد و تفوای حرد فخر و مباهات داریدا از این عمل در پیشگاه ایشان بپرهیزید؛ زیرا آنان را فوای صعنوی چنان است که یکی از آنان می‌تواند جمعی را بگیرد و اسیر خود کند. شیطان با آن همه عبادتی که داشت و با آن فدرتی که از حضرت حق برای ۱ اقبال لا ممال: ص ۹۳ ۲ -بجار الا نواره ج ۳ نس 92 غزل ۲۵۵ ۱ اغوای بنی آدم گرفت, گفت: ۵ ولافوع آجتعین الا مبال منم اننخلصین 6(: (و همانا همه آنها جز بندگان مخلص و پاکت راگمراه خراهم کرد.) و حضرت دوست به او فرمود: نه تلها به مخلصین؛ بلکه به آنان که سر بندگی در پیشگاهم سائیده باشند فدرت اغواء نخواهی داشت؛ که؛ ۶ هذا مرا لین مُشتقیغ, ان عبادي لیس تك لیخ شمان ۱۲ : (اين راهی است که بر من استوار است» همانا تو هیچ تسلطی بر بندگانم نداری,) ۱ زاغ چون شرم ندارد که نهد با بر گل بلبلان را سزد ار دامن خاری گیرند حال که نا اهلان از انکار حفایق باک ندارند شایسته است که اهل دل وکمال امر حویش را از آنان مخفی بدارند و در اهر ویّه‌ای چون زهاد. اختیار نمابند تااز حولرات ملامتهای بدگویان پرهند. ویا می خواهد بگوید؛ حال که نبا گرفشن اتیتیار تام از حضرت دوست؛ بنا دارد همه را از دیدارو انس با محبوب باز دارد و ما راهم کمالی حاصل نشده تا بر او غالب آييم پس خوب است با مشکلات روزگار هجرانه که ناشی از پیروی وسوسه‌های اوست» بسازيی تا شاید روزی چشم دل به دیدارش بشاييم. ویا معنی بیت این باشد: حال که مد عیان دروغین عشق به محبوب, شرمی از اظهار ادعای آن ندارنده خوب است که علاق حقیقی از تظاهر به این امر خودداری تا کنید اهل نظر: خاک رهت کحل بصر عمرها شد که سر راهگذاري گیرند آنان که طالب تواند. عمری سر راه اولیائت را گرفته و به آنان التجا نموده تا ۱۸ جمال آنتاب شاید به دم عیسوی ایشان که از خاک راه تو گرفته‌اند, سرمه‌ای به چشم دلشان بکشنل تا دید؛ دل به رخسارت باز کنند. کنایه از اینکه: ما را از دیدارت محروم ننما. در جایی می‌گوید: عمری‌است نا من در طلپ»هر روز گامی‌می‌زنم بای کی هر زمال» در نبکدامی می‌زنم ی ماه مهر افروژ سحو د : تا بٌذرانم روز حود دامی به راهی می‌نهم: مرغی به دامی می‌زنم تا بو که يابم آگهی ز آن سای سر سسهی 3 1۳ | و ,+ (0 با و کر یا ان ۱۳ حافظ! ابنای زمان را غم مسکینال نیست زین میان گر بتوان» بة که کستازی گیرند حال که از معاشرت و مصاحبت پا ابلای زان کاری پیش نمی‌رود و کسی عمخوار ما نیست» خوب است عزلت اختیار کنیم تا شاید با اپن عمل از معنویات و دیدار فجیو اب بهره‌مند گردیم؛ که: ول ی لقاع غن‌الّاس» ": (وصول به خدارنده در فطع امید نمودل از مردم حاصل می‌شود.) و همچنین: «قن الْفرد عُن النامن: انش با شُبحاة:۳: (ه رک از مردم برید و ننهایی گزیده با خداوند سبحان انس گرفت.) ۲-غرر و درر موضرعی. باب العزلة, ص ۰۲۴۹ ۳ -غرر و درر موشضوعی» باب العرلة. ص ۰۲۲۹ قا نوات د فآ رل سر ار موز ۳ اه ۷ رذب شرف ۳ وب مت کت مارم ند رت نام روما ارس 11 متا یتنا سبعر نیام کرک رز رک خواجه در اين غزل از روزگار هجران گله نموده و در ضمن اظهار اشتیافی به دوست می‌نماید و می‌گوید: نس برآمد و کام از تو بر نمي‌آید فغان! که بخت من از خواب بر نمي آید در این خیال بسر شد زمان عمر و هنوز بلای زاف لسیافت بلس( نمی‌آید محبوبا! عمری است تو رام جويم و به خبالت شب و روزم را بسر می‌برم؟ افسوس! که به دولت وصالت نائل نمی‌شوم و بخت خواب آلوده و لطبفة الهی‌ام بیدار نمی‌گردد و پیوسته گرفتار زلف و مظهر جلالیات می‌باشم و از دیدار جمالت (که از طریق مظاهر می‌توان به ان راه یافت) محروم مانده‌ام. نمی‌دانم چه زمان به کام خویش خواهم رسید. «الهی! تزئدی فی الاثر وب بخ القزاره فاجمغنی لك بِخذمَة توصاسی ای : (بار الها! توجه و تماشای آثار و مظاهرت موجب دوریم از دیدارت می‌شود؛ پس مرا به بندگیی که به وصالت نائل سازد برخوردار نماء) مین زلف تو شد دل. که خوش سوادی دید وز آز غسریب بسلا کش خسبر نمی آید معشوفا! کثرات عالي نه تنها دید دل مرا از دیدارت محجوب ساخته, بلکه ۱ اتبال الاعمال, ص ۰۳۲۸ غزل ۲۵۶ ۳ عالم عنصریام را هم به گونه‌ای پا بست آن نموده» که ممکن نیست از این وابستگی, رستگی یابم تا لیاقت دیدارت را داشته باشم و عهد ازلیام به باد آید. خلاصه آنکه, محتاج عنایات تو می‌باشم؛ لا فد بلند تو را تا به بسر نمي‌گیرم درخت بخت مرادم به پر نم آید محبوبا! تا فامت رسای تو راء که همه مظاهر و کثرات به آن برپایند و از آن به تمام وجود نهر ء می‌گیرند» مشاهده نکنم از پا نخواهم نشست و درخعت بشت و یه آلهی خود را باردار به ثمرة معرفت و محبّتت نخواهم دید؛ با اين همه؛ ز شست صدق, گشادم هزار تیر دعا از آن میانه یکنی کبارگر نمی آید با آنکه هزاران پار محبوبم را با هیدی دل و اخلاص می خررانم نمی‌دانم چرا دعایم به مرحلهُ اجابت نمی‌رسد ودومیت نگاهی به من نمی‌کند. «للهغ) نت لقانل وفولك خق. وَوغذك سذق: ۷ واسئلوا ال بن فضله له کان بکغ زحیماً 4. ونیش من مفاتك با یدیا - آن تأمز الوا وتف اي وألث اْنتان بالفطایا[الغطیات | غلی هل منلختق. والْمة غلیهم خن رأقیك.:: (خدایا! خود فرموده‌ای و سخنت حق و وعده‌ات راست می‌باشد که: «ر از خداوند, از فضل و احسانش بخواهید, همانا او همراره به شما مهربان است.» و ای آقای من! از صفات تو نبست که امر نمایی بندگان از تو بخواهند, ولی عطای خود را از آنان دریغ داری؛ و حال آنکه تو با عطایایت بر اهل مملکتت بسپار احسان کننده. و به واسطه مهربانی و رأفتت بر آنان بسیار ترشم کل و هستی.) مس نت ]سر سور سس پسس ۳ ۳۳ ری ی ماه مس همم ۱ اقبال الا تساه صش ۳۸ ۳ جمال آفتاب پس‌ام حکاپت بل هست با نسیم سدهر ولي به بخت من امشب سحر نمی آید در این فکر بودم چون نفحات و نسیمهای فدسی سحرگاهان که پیام دوست را به عاشقانش می‌رسانند؛ وزیدن کپرد؛ حکایت اراحتیها ر دردهای روزگار هجران را باز گریم» تا شاید از این طریق پیام من به او برس و با عنایات و دیدارش به غم و عُْ من خانمه دهد. چه شده که امشب سحر نمی آید؟! بخواهد بگوید: «فومرژی, والشهرقنی, ما برخث هن [ین ]ببك. ولاقففت عن تقلقك, تزلة.والی من لنچ الْمغلْوقٍ؟ الا الی خالقه۰ "۱ (بس به مقام عرنت سوگند که اگر مرا پرانی؛ به خاطر شناختی که از کرم و رجلمت بی‌پایانت بر قلبم الهام شده هرگز از درگاهت سر نخواهم تافت: و ازتملق ل التماس په حضرتت دست نخراهم کشید. ای سرور من! [معبودا! | بنده به کساً بررد؟ جزبه سوی آفایش. و مخلوق به چه کسی پناه پبرذد؟ جز به سوی آفربنده‌اش.) کمینه شرط وفاء ترکِ سر بود حافظ! برو اگر ز تو ایسن کار بر نمي‌آید حواجه در بیت پابانی غزل» سخن را متوجّه خرد کرده و می‌گوید: رسیدن به آنچه تر طالب آنی و وفای به صدق عبردیّت و عاشفی‌ات ممکن نیست» مر آنکه ترک سر گرده و جان به اي جانان لثار نموده و فنای حریش را مشاهده نمایی. آفسرس !که این کار مختصر هم از تو بر نمی آید. برو و مگوکه: َفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید... بح ات تهب وه ۱ اقبال الاعتالي: ص ۷۲ ۰ + ۳ وا رو روت وم اه ۳ 1 ناتشت ی فز »و ۳ مرا رش ار رمواواستی 0 # اف ۳ 0 هم ٍٍِ و انش زا ست در سول رادم ۳ ره مر دفا یلوا سار سا موی و ی ی خی دسا کدی را گاداییر رو ری داد ما رم را ۳ کم شاوی دار 0 ک راعش کي راز ۳ ریدم ی یی و ی از [#ِ_ هس دا امه ری دا ۳ راشب ودک کال داز حواجه در این غزل بان وصف عاشن و معشرق حفیقی را نموده است و در سه بیت اوّل آن به طور سربسته با کلمه تفی (نه) در مقام اثبات آنچه در ابیات آتبه بیان می‌کنده بوده و می‌گوید: نه هر که چهره برافروخت. دلسری داند ه هر که آینه سازد؛ سکندری داند نه هر که طرّف کُلّه کچ نهاد و تند نشست کلاهداری و آنین سبروري دان هزار نکته باریکتر ز سو اینجاست خلاصه, معشوق و محبوب و دلبر شدن تنها به جمال و کمال و سلطه و دانایی و توانابی نیست؛ هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست. در مفابل عاشق را با کارهای عاشقانه نمی‌توان قلندر و عاشق خواند؛ در حدیث معراج آمده: «یا اقا ین کل نی قان: :نا أَجبْ ال أخیُنی, خني یأخدٌ وت وس دون ینام شجوداءویْطیل قیاماً یلم فتاه تک علن, ویبکن کیره وَیّقل شک ویخالف هواث, وَیتَخذُ النسجد تنتء ولملم صاحباً ز..:: (ای احمد! |صلی اه علیه وآله ]ان چنین نیست که هر کس گفت من خدا را درست دارم محبّ من باشد تا اینکه به انداز؛ ضروری قوت برگیرد: و لباس پست و بی‌ارزش بپوشد؛ و در سجده به خواب برود؛ و قیامش را طول داده و همواره خامرش و ۱ -وافی؛ ج 1 اباب اسو اع بای مواعظ اه بیییسا زب صِ م۷ غزل ۲۵۷ 1۵ ساکت باشد؛ و بر من توکل نموده؛ و بسیار گرپسته و کم بخندد؛ و با هرای نفسش مخالفت نموده؛ و مسجد را خانه و علم را رفیق خود فرار دهد و...) در آب دید خود غرقهام: چه چاره کنم؟ که در محیط. نه هر کس شناوری دانند آب دیدگانی که در هجر محبوب حقیفی خود فرو می‌ریزم چون دربای محبط خواهد شد و مرآدر خود غرق و به هلاکت خواهد کشید وبه تابودیم دست خواهد زد. با این حال اگر گربه نکنم چه کنم و آتش هجرال را با چه چیز فرو نشانم؟ کنایه از اینکه تدبیر نخود را در بلای فراق محبوب در این می‌دانم که از بسیاری گریه در سرشک دباگانم نهراسم و در آْ شناوری کنمه تا به هلاکت مبتلا نشوم. غلام همّت آن رند عایت سوزم که در گدا صسفتی: کیمیا ری داند ای من فدای آن استاد. و یا سالک که پشست پا به لیا و آحرت زده و چشم از همه چیز پوشیده و به ففر ذاتی خود پی برده. که: یاب لاسام الق ی له له هو یلید 4: رای مردم! همه شما فقیران درگاه خداوند هستید» و تنها خدا بی‌نباز و سنوده می‌باشد.) و هر چه را کمان می‌کرده از خود است و در وافم از او نبوده» به حقْ سبحانه وا گذاشته؛ تا از هجران خلاصی يافته, و در اثر پی بردث به گدايی خرد. در عالي سلطنت و تصرف نموده! که: «ألْفنی بالهء أَفظع الفنی»!: (بی‌نیازی به خداه بزرگترین بی‌نیازی است.) و نیز: «مجنی اون له مبْحا»!۳: (فتا و بی‌نیازی ممن؛ تنها به خداوند سبحان مي‌باشد.) و به گفت؛ خواجه در جایی: 9 ذر سبکده ای سالک راه! به آدب بساش؛ گر از سر شدا آگاهی ۳ سس رس ۱ -فاطر : ۱۵ . آ ی ۳ -غرر و درر موصوعی باب الغنی: ض ۰۲۹۸ ۳۶ جبال آفتاب بر ذر سبکده رندالن فلندر نتاشتا که ستانند و دهند» افسر شاهنشاهی دست قدرت نگرو منصب صاحب جاهی ارت سلطنت ففر ببخشند ای دل! کش تک از میاه سره ها باس ۱۷ سواد نقطه ینش ز خال توست مرا که قدر گوهر بکدانه, گوهری داند کنایه از اپنکه: محبوبا! اگر دید ظاهر و سباهی چشم من می‌بیند و به اصطلاح نور چشمی دارم؛ و یا آنکه اگر دید باطن من نور بینایی و نشاطی داشته و حوشدل است؛ در اثر مشاهده جذبه‌ای از جدیات رتجلی ال توسته» که در گذشته بدان راه یافته بودم. عاشقی دلباشته جون سم باید فد ر گوهرریکد انه را بداند؛ لذا می‌گوید: بباختم دل دبوانه و ندانستم که آدمی بچه‌ای» شیوه پری داند ای دوست! چون تو جلوه کردی» از خود بی‌خود شده و هر چه داشتم در مقابل جمالت از دست دادم و گمال نمی‌کردم چون منی خاکی و فرورفته در جهل و ظلمت, عاشفی اختیار کند و به گوشه‌ای از دیدارت خود را از دست بدهد. و ظهور چنین امری از چرن حرابجاگرفتر الم طبیعت تصوّر نمی‌رفت: زیر اختبار این شیوه؛ پری پیکران و مجودان را سزد. اینجا بود که به‌عظمت خود راه بافته وفهمیدم انسان تلها اپن جسم خاکی نیست: ودانستم که: ط له انا غلقا آغزه تبازك له خسن الخالقین 4 *:(سپس او را به آفرینش دیگری ابجاد کردیمپس بلند ی ۲ - نون : ۱۴ غزل ۲۵۷ ۳۷ مر ثبه اس خداوند.بهتربی آفر بسدگان,) به کسا اشاره دارد. به قذ و جهره هر آن کس که شاء خوبان شد جهان بگیرد اگر داد گستری داند وف‌ای عهد نکو باشد ار بیاموزی وگر نه هر که تو بینی ستمگری داند این دو پیت هم سخنانی است عاشفانه آميخته با گله, کنایه از اینکه: آنان که در عالم تصرف می‌کنند, تنها به جمال و کمال و فد و قامتشان نیست. بلکه عدل و «ادگستری هم پاید داشته باشند» تا بتوانند حکومت بر عالم کنند. نو که سراپا جمالی و عدل و حکرمت بر عالم داری, مرا از دیدارت محروم مکن و به هجرانم مسوزان, خود فرموده‌ای: ظ رو بتهديأوفِ بخ : (به عهد و پیمان خود با من رف نماییده تا من نیز به عهدم وفا کنم) من که از دلباعتگی به تو سرباز نمی‌زنم؛ تو هم از عنایات خود که در ازل بدان گرامی ام داشتی تا ابد محرومم مدار؛ که: «شْنه ارام وف اوه" *: (صفت و شیوه بزرگواران؛ وفای به پیمانهاست.) نو بندگی چو گدایان, به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروري داند در این بیت خواجه خطاب به خود کرده و از گفتار دو بیت گذشته عذرخواهی می‌نماید به اینکه: طالب دیذار دوست؛ باید تنها کارش بندگی و اخلاص در بندگی و عمل به عهدٍ ۷ وا بتفدی 4 : (به عهد و پیمان خود با می وفا نمایید.) باشد؛ که: ال الم ما آرین بح ۳ : (برترین و با فضیلت‌ترین عمل» عملی است که تا ۱-بقره : ۲۰ ۲ -غرر و درر موضوعی: باب المپد مس ۰۲۸۴۶ ۳ -غرر و درر موضوعی: باب الا خعلاص: هی ٩۲‏ ۱۳۸ حبال آنتاب خدا بدان در نظر گر فته شده باشد) و همچنین: «بالاملاص تفع الأغعال:: (با اخلاص است که اعمال بالا برده می‌شود.) و نبز: «ملذ نخقیق الاخلاص, نی ما۱ ۳: (هنگام مح شدن اخللاص بصیرتها و دیدهای باطنی نورائی می‌گردد.) و بالاخره» اف تمل, و الاخلاص» ۳ : (آفت عمل, ترک اخلاص است.) خداوند هم به بنده پروری خویش آشنا می‌باشد» لاژم نیست به او تعلیم دهیم که با ما چگونه باش, و چگونه به عهد « أَوف یک 6 :(تا به عهدم بااشما وفا نمایم.) غیره عمل نما؛ که: «َن قام بشرانط الْعُِة هل لینق.» *: (هر کس به شرابط بندگی عمل کند» سزاوار آزادی است.) ز شعر دلکش سافظ کسی شود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دذری داند حفًَ مطلب چنین است. استاد ما علامه طباطبایی (رضوان له تعالی علیه) که در لعطافت طبع؛ کم نظیر بودنك» وا فتانست.سخی فارسی آگاهی تمام داشتند. هیچ شعر و شاعری را بر خواجه رجحان لمی‌دانند. ۱و ۳ -غرر و درر موضوعی: باب الا تحلاس: صي ۹ ۲ -غرر و درر موضوعی؛ باب الا علاص؛ ص ۰۹۳ ۴ -فرر و درر موضوعی: باب العبادةه هي ۰۲۲۲ نت ست مزاول امد 2 ۳ تست لنش «فل این تست بل ي ازم را رک ارات رو مور دل یوار ام نی یس هل اس ابا ز انیت گام من دمکااست مش ایا مک سل دمآرد مت مق منز «ل ام سا مره ۳ مات ر درمز امرام 1 رتست اضما ماس کلمت از ام ۱۹ ال رام اند مس شک وا ی ۳ حسافذ ارم عضو ماو از روا ول | ٍ جای هیچ شک و نردید نیست که استاد به طور کلی نقش مهمی را در تمام آمور مادی و معنوی افراد بشر دارد: هر چه کارها و آمور ظریفتر باشنده نیاز لزوم به اسناد بیشتر احساس می‌شود؛ زیرا دست زدن به هر امر مادي و معنوی برای دست بافتن به نتیجه آن است» و آن نیز با دانسشّبو دانستن هم با استاد حاصل می‌شود. در این رهگذر» هر چه استاد کاملتر بشید اطمینان دست بابی به سقصد بیشنر پِ- و یی است پنجاست که سالکین الی الّه پیش از قدم هن در راه سیر و سلوگ و بعد از ۱[ دارند و باید در طلب آن شوند» لازم است در تحصیل استاد کامل برآیند تا عمر خویش را با فکر افص 6 وی سر از این راه بدر نبرده‌اند به بطالت نگذرانند. از بعضی از گفتارهای خواجه در ابتدای راهء معلوم می‌شود که عمری با فکر خود به سیر و سلوک مي بر داعته, که در آبیاتی نسبت به ایس کار اظهار ندامت می‌نماید و گفتاری هم در باره اعتیار استاد دارد."" قسمتی از این غزل در این زمینه است. و فسمت دیگر در راهنمایی و تشریق و توجمه دادن خود و اهل سبر به اموری که لازم است راهروان کمال به آن بیاند بشند؛ مي گوید؛ ۱-برای توضیح پیشنر به مقدمه جلد ۲ حسال افتاب رحوع شود. غزل ۲۵۸ ۳۱ نپست در شهر نگاری که دلل ها بسپرد بسختم ار پبار شود رختم از اینچا ببرد کو حریفی خوش وسرمست.که پیش کرمش عساشق سوخته دل؛ نام تسمنا بسپره؟ در خیال این همه لعبت به هوس مي‌بازم بو که صاحب نظری؛ نام تماشا پسیر د در شهر شیراز؛ طبیب و راهنمای حاذقی که مرا از من بگیرد و از عالم طبیعت منفطم بنماید و به دوست رهبر شود؛ نمی‌يابم, کجاست آن استاد کامل و سرمست تجلیات محبوب, که در پیشگاه کرامت و بزرگواری اوه این عاشن دل سوخته؛ آرزوهای درونی و خواسته‌های باطنی خود را اظهار نماید؟ و کجاست ان صاحب نظری, که مرا از خیالات باطل رمانده و به تماشای دوست رهنمون شود؟ زیرا: راه عشق ار نچه کمیتگاه کمانداران است _ هر که دانسته رَوّد: صرفه ز ادا ببرد هر کس را به تنهایی و خودسرانه فدرت اخنبار و پیمودن طریق عشن به محبوب حقیی نمی‌باشد؛ زیرا خطرات راه به گونه‌ای است که هر لحقله عاشن را به بازگشت از آن نهدید می‌کند و چنانچه آمادگی پذیرش آنها را نداشته باشد گرفتار رهزنها و مشکلات خراهد شد و از تحمّل و استقامت در مقابل آنها عاجز می‌ماند. چنانکه در جایی می‌گوید: هر شبنمی در این ره» صد موج آتشین است دردا! که این معمّا شرح ۱۹ ا ۵ یو از) اف اب قدسی: طزلي ۲ ی ۳ ۰ 1۳۲ جمال آفتاب عجایب زه عشق ای رفیق! بسیار است ز پیش آهوی این دشت» شیر نو برمید!" از در جای دیگر می‌گوید: شیر در بسادیه عشسن تو روساه شسود آااز اینراه که در وی خطری‌نیست»که‌یست!۳ا و یز در جایی می‌گو بد: طریق عشق؛ پر آشرب و فنته است» اي دل! بسیفند آن که در این واه با شتاب ووا۲ ولی با این همه پیمودن این راه با راهنمایی آگاه و استادی کامل؛ پیروزی و غلبه بر مشکلات را در بر دارد. در جاین می‌گوید: بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود -.- عیشی دمی بفرستاد و برگرفت"۴ و در جای دیکر می‌گوید: به کوی عشن مب بی دلیل راه, فدم که کم شد آن که دراین ره‌به‌رهبری ترسید " و نیز در جای دیگر می‌گوید: سه کوی عشق مه بی‌دلیل راهه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام ونشد!۴ و بالاخره در جایی می‌گوید: سس ات دس ۱ تاو تس سر ۱و ۵ -دپوان حافف, جاپ فدسی: غزل ۲۰۱ص ۱۶۹ . ۲ -دیوال سحافظ. جاپ فدسی. غزل ۱۰۰ ص ۱۰۳ ۳ دیوان حافل جاپ فذسی. غزل ۱۵3ص ۱۳۱ - ۴ -دبران حافظ, چاپ قدسی. غزل ۱۰۳ص ۰۱۰۶ ۶ - دیرال سافظ جاپ قدسی: فزل ۲۲۳ص ۰۱۹۲ فزل ۲۵۸ ۳۲ فطع این مرحله بی‌همرهي خضر مکن ظلمات است. بترس از خطر گمراهی (۱ لذا می‌کوید: سحر؛ با معجزه پهلو نزند. دل خوش دار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟ هرچند !گر سالک با حیله‌ها و کوششها و اعمال خودسرانه به دنبال کمال روده یه جای آب؛ سراپی به او نشان داده می‌شود» ولی کمالی که با تیعیّت از استاد کامل بدست می‌آید کجاء و آنجه خودسرانه انجام می‌شود کجا؟! مل آن: مانند سحر و عمل سامری است؛؟ که: ظ فخرخ له مجلاجنداً نه خواژ فقالوا: هن نکم وال موسی.. ۱#: (پس سامری بیکر کر سالما دا دار برای آتأن درست کر د. آتگاه [سامری و پیروانش ] گفتند: اپن معبود شما و موسی ع است...) با معجزه و ید بیضای موسی 3 که: ‏ َاضمغ ی الی جختاحل, رخ تیضاء ین غیر شوه آفری 6 ۳۱: (و دستت را به گریبان خود فرو بره نا دستی سپید و رخشان؛ بی‌هیج عیب؛ به عنوان معجز؛ دیگر بیرون آید.) سحر و عمل سامری کجاء و معجزه و ید بیضا کسا؟! ۱ جام مینایی مبی؛ سذ ره تنگدلی است مه از دست, که سیل غمت از جا ببر د ای خواجه! و ای سالک! آن چیزی که نو را از ناراحتیهای این عالم می‌رهانده همانا جام شراب مشاهدات و ذکر و محبّت دوست است؟ که: «ذر له ذوآء آغلال 13 ۳ ۲ ۳ لوب" : (یاد خدا؛ دوای بیماربهای روحی است.) و نیز: «ذر اه طارة الوا سس ۱ دیواث سحافقل چاپ قدسی. غزل ۷۲ صن ِِ: ۲ له : ۸۵۷ و لاش 4۲ ۰۲۷۲ ۲ - غور و درر موضوعی: پاب ذکر اه ص ۱۲۲ . ۳۴ خمال آفتاب ۱۱۲ «<< والبوْس.۰: (یاد خدا؛ طر د کننده رئج و سختی وگرفتاری است.) دست از مراقبه و دکر و مجیّت او برمدان که سیل مت از جا ببرد, و نمی‌گذارد در این عالم آسوده تاطر باشی. در جایی می‌گوید: ضم هن به يي سالخورده دفع کنید که تخم‌خوشدلی آبن‌است؛پیر دهقان گنت !۲ بساغبانا! ز خزان بي خبرت مسی‌بینم آ از آن رون که بادت گل رعنا سردا رهزل دهر نخفته‌است: مشو ایمن از او اگر امروز نبرده است؛ که فردا ببرد ای خواجه! و ای سالک! بهوش"باش! تجتا, روزی که در این عالم تو را مهلت داده‌انب و از طراوت جرانی و صحّت و سلامتی برخورداری؛ و می‌توانی از بندکی و مشاهدات جمال محبوب بهرءمئد شبی,,سیب چیست که این چنین آیمن و اد حاطری؟!و که: ول من ُلبث یه له فنب رل وم تیه ۳: (وای بر کسی که غفلت بر او چیره شد پس کوج [سفر آخرت ]را فراموض نمود و آمادگی پیدا نکردا) و نیز: « وخ ان آذم! ما ففلذ! وَغن زشده ما أَذْله ": (خدا رحمت کند پسر آدم [و با: وای بر او | که چه اندازه فراموش کار است و چفدر از رشد و هدایت خویش غعلت داردا) و همجنین: «شرلْة واْژور بقة لفق من کر لو *: ([انسان از ]| مستی غفلت و فریب خوردن [به دنب |) دیرثر از مستی شراب به هوش می‌آید.) همواره جوانی و صخت و سلامنی و مشاهدات اسساء و صباتی دوست برقرار نخواهد بود, و شیطانه ابن رهزن بندگان نخفته و سخت مرافب و در کمن [ «غرر و درر موضوعی: باب دظر اه صس ۰۱۲۴ ۲ . «یوال حاو جاب ندسی: غزل تس آٍ: ۳ ۲و لا -غرر و درز مرشرعی: یاب الففلة: مس ۰۲۹۶ غزل ۲۵۸ ۳۵ فرصت است تا روزی از طریفهٌ عبودیّت حضرتش برکنارت بنماید و کمالاتی که به تو عنایت شده بستاند؛ که: «ِخدروا عدُو له زبلیش, آن یدیم بدآیه..۰: (پبرهيزید از دشمن خدا ابلیس که بیماری‌اش [کبر و خودبینی ] را به شما سرایت ندهد) و همچنین: «لا نجل للمیْطان فی عملك تصیباً ولا غلی تمه شبیلا» ": (هرگز در عملت برای شیطان بهره و سهمی قرار مده و او را بر خویش مسلط منما) علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یکجا ببرد کنایه از اینکه: جنانچه چشمان مست و جمال محبوب ماء روزی عنایتی کند؛ نه نتها تعلقات وخواطر ظاهری را از من خواهد گرفت. بلکه علم و فضل چهل ساله راهم می‌ستاند. خراجه با این بیان درضمی آینکه اظهار اشتیاق و نمئّای دیدار معشوش می‌نماید, به عظمت تجلیاش حضرتشن یز آشاره داشته و در بیت ختم به تخود خطلات مي‌کند که: حافظ ! ار جان طلبد غمزه مستانه او خائه از عمر بپرداز و هل تا پبرد ای خواجه! چنانچه غمر؛ چشمان مست و تجلیات کشنده و از خویش گیرند؛ جانان از تو جان طلب کند» عمر خویش در سر این کار بگذار و رها کن تا پبرد, که دوست بسی سودها به تو عطا خواهد کر د ۳۱ و یا می‌خواهد بگوید: ای خواجه! نار نمودن علم و فضل و تعلقات ظاهر به پای تجلیات پر شور و غمز؛ چشمان مست دوست سهل است, چنانچه در مقابل این نعمت عظمی جان نیز طلب کند. خانه دل را از غیر او بپرداز و بگذار تا هر چه را مان می‌کنی از توست؛ ببرد؛ زیرا دوست و کرشمه‌هایش بیش از این ارزش دارد؛ ار ۲ -غرر و درر موضوعی: باب الشپطان؛ ص ۱۷۵ . ۲ -بتاتر ابنکه در مصرغ دوم «خحانه از عمره باشد چنانگه در نسححد قاسی چنین است. ۳۶ جمال آفتاب که: نا جَف ال زج بن لین فی جوفِه 4 ۱۱: (خداوند در درون هیچ کسی دو قلب قرار نداده است.) و نیز: لب رم له فلا سکن خزم اه یر اه *: (قلب؛ جایگاه امن خداست» پس غیر خدا را در حرم خدا جای مده.) " و به گفتة صائب تبریزی: اتینه شو وصال برق طلعتان طلب اوّل بروب خانه: سپس میهمان طلب!" 1 انجابت : ۲ . ۲ پر الائراره ج ۷۰ص ۲۵+ روایت ۰۲۷ ۳ -بنابر اینکه در مصرع درم «شانه از غیره باشده چنانکه در بعضی از نسخه‌ها مو جرد است. ۲ -دیرال صائب: هن ۰۱۶۲ مات نار انم سم راو تست مر شکبت ن‌فاول 0 بل ایدلا ,شرت اموز فا ۳ ۱ تايه از مت یاروش اس ایس وی کر مات شم سکن ل ۲۵۹ سر انوا دسر مس 1 مارایی‌را وزرا 3 ۱ یا | مر سیر 227 ص اس ام تخیر رنضا زا برش ۹ اس وا ری رادم تست وتا لیر س 4 زار است اتید اف از رو ی سم وا ۱ مر : دی م « درا ل روازی‌ا سر فْس باد صباء مشک فشال خواهد شد عالم پی دگر باره جوان خواهد شد ارضوان» جام عقیقی به سُمَن خواهد داد جشم ترگس,به‌شفایق نگران خواهد شد گوبا به خواجه مرد؛ وصالی داده یه لین دوبیت که صورتاً در وصف بهار و فرا رسیدن آن فصل است. اشتیاقی واه دوست و فرا رسیدن بهار تجلیات او اظهار می‌نماید و سپس به تصیحت نمودد خویش و دوسنان هم طریفش می پردازد که باین حداکثر استفاده را از بهار تجلیات حخضرات محبوب نمود و بر مظاهر عالم به دید؛ دیگر تماشا کرد. ربا می‌خواهد با تعبیرات فوف, مزده؛ رسیدن عبد صیام راه که بهار بهره‌برداری از ذکر و مشاهدات دوست است؛ به خود و دوستانش بدهد و بگوید: دورست بندگانش را وعده جایزه عید یام داده؛ امید است ما نير از آن صوایز بسهره‌مند گردیم. بیت ششم (ماه شمعبال مده از دست قدح...) شاهد بر این معنی است. خواجه در موارد زیادی از آببانش بدین معنی آشاره دارد» در شرح بعضی ابیات فالات آر هرک ارات سم اقا آشازه بوتدیر خلاصه انکه می خواهد بگوید؛ بهار مشاهدات فرا می‌رسد؛ و باد صبا مژده‌های جان فزا و روح پرور از جانب دوست خواهد آورد. و اهل سیر از تاراحتیهای هبح آن حلاصیی یافته و به مشاهده تجو با جوانی از سر مي‌گیرند و غرل ۲۵۱ ۳۹ هر کدامشان از جمال و کمال معشوق سخنها به یکدیگر می‌گوبند و نظاره‌ها خو اهند داشست, و به بیان دیگر: همان گونه که باد بهاری پرده از رخسار گلهای رنگارنگ بررمی‌دارد و عالم را از پژمردگی و افسردگی خحزان و زمستان به نشاط و شادمانی میال می‌سازد؛ نزدیک است نفحات جان‌بخش دوست وزیدن گیرد و پرده از جمال ماهر و کثرات برکتارکند و عشاق و فریفتگان محبوب را زندگي تازه و جوانی بخشد, نا اوراکه با همه مظاهر است» بی حجاب کثرت. به تجلیات اسمی و صفتی؛ مشاهده کنند. لا می‌گوید: گل عزیز است؛ غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد اي خواجه! و با ای سالکین! و با اي عاشقین جمال بار! چود دپدار درست شمارا دست داد بهوش باشید و عفلت نورزید» که بهر؛ کامل از او نگرفته, از دیدارش محروم. و به افسوس مبتلا خواهید شد؛ لذا باز می‌گوید؛ این تطاول که کشید از غم هجرانه بلبل تا سراپرده گل نعرء زنال خواهد شسد کنایه از اپنکه: چون دوست جلوه نمود؛ قدر و مرلت روزکار وصال را بد‌انید؛ زیرا هجران کشیدن» پسی مشکل است. ببینید بلبل پس از هجران کشیذ‌نها از دیدار معشوق خود. چگونه بی‌تاب و نعره زنال به پا بوس گل شنافته و سر از پا نمی‌شنأسد؛ حال: ای دل! ار عشرت امروز به فردا نکنی مابه ثقد پقا را؛ که ضمان خواهد شد؟! ای خواجه! امروز که تو را عشرت با دوست میشّر می‌شود و اين امری است نقده بکرش تا آن را بدست آری, که پس از این عالم هم بدان محواهی رسید؛ ولی اگر ۱۴۳۰ حمال آنتاب کار امروز به فردا فکندی, نقدینه عشرت عالم بقا راکه مرهون عمل و رسیدل در این عالم است. که ضمان خواهد شد؟! که: مان فی الدلیاء تجازة خر" *: (اعمال در دنه تجارت آخرت می‌باشد.) و نیز «أفعالذخالر صالغْ الأشمال,» ": (یر سودترین اندو خته‌هاه اعمال صالح و شابسته است.) و همچنین: «ان ئُنْم عاملين, الوا ما بنجیکم یوم از ,۲ : (اگر اهل عمل هستید» پس برای چیزی که شما را در روز محشر تجات می‌بخشد عمل نمایید.) و بالأخره نا افقننثج صالخ الاضال بخ من الَخْرَة هی الأمای: ۳: (همانا اگر شما اعمال صالح و شایسته را مفتدم می‌شمردید» در آخرت به متتهای آرزوهایتان نأثل می‌شدپد.) ماه شعانه مده از دست قدح کاین خورشید از نظ نا شب عید رسضانا خواهد شد می‌خواهد بگوید: ای سالک! لحظات آخر ماه شعبان که هلال قدح گونه ماه ضیام را دیدی و ماه رمضان پر تو طالع شلد به مراقبه جمال دوست و فدح گرفتن از ذکر و باد و مشاهدانش بهره‌مند شو که این کرامت تا شب عبد رمضان, ( که اول ماه شرال است) بیش نخواهد پود؛ که: «وَهة شهرٌ ذُعیتم فیه الی ضیافة الله.: ۳: (و ماه رمضانه ماهی است که در آن به میهماتی خد! دعوت شده‌اید.) و یا می‌خواهد بگوید: ماه شعبال ماه رسول ال له و ماه رمضان ماه خد.است: از آل دو بهره‌مند شو؛ که شعبان به رحمت و رضوان حن بیچبده شده؛ که: «هذا شهو لك سید شیک شنبان انّذی خففتة منك بالخقة والزضوان» *: (این ماه ۱ -غرر و درر موضسوعی» پاپ العمل؛ ص ۲۷۷ : ۲ -غرر و درر موضوعی: بات العمل؛ من ۲۷۸ : ۳و ۲ -غررو درر موضوی: باب العمل: ص ۲۷۹ - اتبال الاعمال؛ می ۲. ۶ - مصبام المتهحد م ۰۸۲۵ ۱۴۱ ۲۵٩ فزل‎ پیامبر تو بزرگ رسولانت است؛ شعباني که به رحمت و خشنودیات پیچیده‌ای.) و در رمضان شب قدری است که از هزار ماه بهتر می‌باشد؟ که: «وجْعلتَ فیه یله نقذر, یقلت خر من آْف شهره ": (و شب قدر را در آن ماه قرار داده و آن را بهتر از هزار ما گرداندی.) و خداوند بندگال را به میهمانی خود خوانده؟ که: هو شهر عم فیه الی ضیافة ال : (و ماه رمضان» ماهی است که در آن به یهمانی خدا دعوت شده‌اید.) مطریا! مجلس انس است؛ غزل خوان و سرود جند گویی که جنین است و جنان خواهد شد ای آن که با خوانندگی و غزل خواندن خود اهل دل را به وجد و طرب می‌آوری! حال که مزده وصالمان داده‌اند. بی‌پروا غزل بخواله و با آواز خوش خود مجلس انس ما را بیارای؛ و مگو اگر بخوانم» چنین و چنان خواهد شد و نااهلان از کار ما مطلع می‌شوند. بگذار آگاه شوند و بدانند که هجران ما پایان یافته و دوست را با ما عنانها است که چنینیم؛ لذ اگوی گر ز مسجد به خرابات شدم؛ عیب مکسن مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد ای واعظٍ خرده گیرا بر من عیب مخیر که چرا از مسجد و عبادات قشري محض دست کشيدي و توجه به عبادات لبّی با احلاص نمودی: و ذکر دوست و عشق اورا بر مجلس موعظهام مفدم داشتی وبه خرابات شدی؛ زیر من ترسیدم اگر به گفتارت گوش فرا دهم به طول انجامد. و فرصت از دست برود و از مجلس اهل دل ( که مردة دیدار محبوبم داده بودند) باز مانم. حانظ از بهر تو آمدء سوي اقلیم وجود قدمی نه به وداعش, که روا خواهد شد .۰ اقبال الاعمال. ص ۲۴. ۲ - اقبال الا تتمالی؛ ۰.۲ و حمال آنتاب خواجه در بیت ختم اشتیاق خود را به دیدار مزده داده شدهء اظهار کرده و می‌گوید؛ ای دوست! مرا دراین عالم جز وصالت غرض رکاری نبود. حال که چنین است پیش از وداع از این جهان به آرزويم نأئّل ساز و از مشاهدهات محرومم مکن. در جایی می‌گوید: روز مرم ی وعد؛ دیدار باه وآنگهم نابه لحده فارغ و آزادپبر(" ۱ دیران سفق جاپ قدسی: غزل ۰۲۹۷ مي ۲۳۲ + پر هآ 4 تاش رش نیرز ده عریسست نی و و ام مسآ ان س ۱ مرو راو رس ارس رات ی 11 مد #ري دور دا و ار اف مد باداش ۱۹۳۱ سرا ارف از تا نامز ایب مض بآ اش رن کیش اش سرا ان سس زان بش اش 0 سول دیش اش نقد صوفی نه همه صافی بس غش باشد اي بسا شرقه که مسترجب آتش باشد صوفی ماء که ز دزد سحری مست شدی شامگاهش نگران باش, که سرخوش باشد؟ خوش ود گر تخک تجربه آبد به میان تا سیه روی شود هر که دز او غش باشد در این چند بیت خواجه در مفام این است که خطراتی که برای سالک از طریق واردات و مشاهداتش پیش مي‌آید. متعرّضش شود. و «صوفی» در اینجاه به معنی «پشمینه پوش؛ نیست؟ بلکه به معنی اهل صفوت و طریق الی له است, خلاصه آنکه: سالکین و اهل طریق, گمان نکنند که واردات و مشاهداتی که برایشان پیش می‌آید. همه صافی و بی‌غش می‌باشد. چه بسا واردات و اموری که برای سالک پیش آید؛ به جای اینکه او را از خویش بگیرد, بر حودبینی اش بیفزاید و از پیشروی در کمال و معنویت باز دارد و پا توف در طریق پیش آرد. بنابر این؛ چنین سالکی هنوز در عالم تعلقات و وابستگی زندگي می‌کند و خود را به کلی از دست نداده و قابلیّت قرب دوست را ندارد؛ لذا خحرقا عألم طبیعت وی مستوجب آتش می‌باشد تا به کلی از خود بیرون شده و فابل فرب و وصل حانان گر دد. ۳ برای وی بالاتر از آتش هحرأن نمی باشد, چه بسا به سالک طریفی؛ سحرگاهان جامی از شراب مشاهدات عنایت شود غرل ۲۶۰ ۱۳۵ و ست آن گردد؛ چون شامگامان نظر کند؛ آن مستی و سرخوشی بافی نمانده باشد. دوام نداشتن آپن حال, شاهد خوبی است پر اینکه آه سالک طریق هنوز در الیت بسر می‌برده. لذا می‌گوبد: خوش بود گر محک تجربه آید به میان؛ تا سیه روی شود... تا واردات برای سالگ پیش نيامده بودء گمان می‌کرد خودعواهی و اثائئت به کلی از او دور شده و جز دوست را طالب نبوده است. ولی چون به واردات و مکاشفات رسید و پای‌بند آن شدء معلومش می‌شود که بقایایی از خودخوامی و ائیّت در او وجود دارد. اینجاست که سبه روی می‌گردد؛ که: ظ أَغ خبت لین فی فلوم مش آَن تن یُخرع له آضغانهم. لو شام لاناگهع. قلعزفتهن بسیناهم. ولتعرفنهم فی لخن .وال فلج آضمالکم. وَتلوکم حتی تنلمانمجامدپن نکم والضابرین, ولو با کم. 4 ۲ :(آياآنان که در دلهایشان بیماری است, می‌بندارند که خدا کینه‌های آنها را آشکار نخراهد ساخت. آگر می‌خواستیم آنان را به تو مي‌تجانانديم, پس آنال را به نشانه مخصوص [در چهرهایشان ] می شناختی و به راستی که آنان را از لحن گفنارشان مي‌شناسی و خدا ره حفیقت کارهای شما آگاه است. و هر آینه شما را البته خواهیم آزمود تا مجاهدان و صایراننان را معلوم ساخنه, و خبرها [< اعمال نان را آزموده و جدا سازیم.) و نیز: «الرضا عن انس نهر الوا قالیوبم»!*: زبه واسعله از خود راضی بودن؛ زشتیها و بدیهای انسان آشکار می‌گردد.) و همچنین: «رضا لد غن تسه مرن بسخط ویب ۱۳ (از خود راضی بودن بنده: با خشم و غضب پروردگارش همراه است.) و یا: «مل زضی غل َفبه, رتیه لقعایب:": (هر کس از خود راضی باشده عببهایش علیه او ظاهر می‌کردد.) | مه ۰ ۲۱-۲۷ ۲و ۲و ۲ -غررو درر موضوعی: باب الرضا عن الفس: ص ۰۱۳۹ 1۴۳۶ جمال آنتاب ناز پرورده تیم بر راه به دوست عاشقی, شیو؛ رندان بلا کش باشد آری. عشق و عاشفی را با خوشی نیافریده‌اند. مبتلایال به آن را گر آماده بلا باشند, در این وادی کسی را آسودگی نصیب نکرده‌اند, بخصوص عشق محبوب حفیفی؛ امیرالمومنین 3 در بارة محبّت مومنین به ایشا می‌فرمابد: «من أحبُنا لیب لب جلاب ۰" : (هر کس دوسندار ما باشدء باید لباسی برای بلا و گرفتاری آماده نماید.) خواجه هم می‌گرید: آن رن پا به همه تعللقات زده را بگو: خود را برای بلا کشیدن آماده سان که عشق شایستة توست, نه آنال که در نعمتهايی دنیوی و با کرامات و واردات غرق گشته‌اند. و,<لبستکال,بدانها را گو: بروید که شما را راه به دوست نپاشد. خط سافی؛ گر از این گونه ژند نقش بر آب ای بسا رخ؛ که به خبونابه فش باشد بدین طریق که محبوب از عاشفان دیدار خود, فنا و نیستی و نقش بر آب شدن را تمنا می‌کند. بسا در تمتای اين مشاهده دید؛ عاشق باید آنقدر بگرید, تا اشکش هه مین ده وی گنف ری و یا می‌خواهد بگوید: اين گونه که محبوب جمال شوه را آراسته جبلوه می‌دهد: اشک ديده عاشقانش را در تمتای دیدارش به حون و خونابه مبدال می‌سازد و چهرة ايشان را رنگین می‌نماید. غم دنیای دنی چند خوری: باده بخور حیف باشد دل دانا, که مشوّش باشد [0۳ ۳ ۳ 2 ۱ - غرر و درز موضوعی: باب الحب: ص ۰۵۷ غزل ۲۴۰ ۱۳۷ آری, این نادانانند که به غم و آندوه دنیا خاطر خود مشوّش می‌دارند و هر ساعث دل را به کم و زیاد آن آشفته مي‌سازند؟ که: «ألدنیا شوقٌ الغشران»!": (دنیاء بازار خسارت و زبان است.) و نیز: لیا مُطقة الائیاس:": (دنیا: طلاق داده شده زبرکان است) و همچنین: «یّفی من قلح شرف تمه آن یرّها عن دنالة الدنیاء۳: (کسی که به شرافت خودش آگاه شد. شایسته است که آن را از پستی دنیا دور نگاه دارد.) دانا رانشاید جز به دوست وذ کرو مراقبُ جمال معشوق پرداختن؛ که: ین تبیع خ من زب ورتك لدَیه, بخقیر من خطام انیا *: (یپرهیز از اینکه بهرهات از پروردگارت و نزدیکی و منزلت در نزدش را به دارایی ناچیز دنبا پفروشی.) و نبز: ال لثاي, همغن ُلْ تن ۳: (عاقلترین مردم» دورترین آنان از هر پستی است.) اد اوست که همه تحاطرات و غم و اندوه.زا از متالي می‌گیرد و به آرامش دعوت می‌نماید؛ که: لین ما یلم بر ال آلا بر له تحمَینْ لوب ۳(4: ([متیبین ] آنانند که ایمان آورده و دلهایْشان به باد خدا آرام می‌گیرد؛ آگاه باشید! که دلها تنها به باد خدا آرامش می‌یابند.) حراجه هم می‌گوید: غم دنبای دني؛ چند خوری» اد بخون... دلق و سخاده حافظ پبرد باده فروش گر شراب از کفب آن سافی مهوّش باشد چنانچه معشوفق,به‌دست با کفایت خود, شراب مهر و محبّت و مشاهدات و تبجأیایشس را به خو اسحه عنایت‌کند,بکلی از حود وعبادات قشری‌بیرون خواهد امد, | -غرر و درر موضوعی: باب النیاه ص ۰۱۰۵ ۲ -غرر و در موضوعی: باب این و ۲و ۵ -غرر و درر موضوعی: باب آندنیاه ص ۱۱۷ ۰ ۲ -غرر و درر موضوعی باب الانباه س ۰۱۰۷ -رضد : ۲۸ . ۴۸ جمال آفتاب و یا می‌خواهد بگوید: اگر محبوب؛ برای من متجلی به نجلی مقام احدیّت گرده. خواجه هستی خود را به کی به باد خواهد داه و آنگاه به کمال انسانیّت به تمام معنی نائل خواهد شد؛ که: له آن یی الْققام تخود َو ند له : (و از خدا مسئلت دارم که مرا به مقام محمود و ستوده‌اي که شما [مصرمین علیهم السلدم ] نزد او دارید؛ نائل گرداند.) 1 کامل ال بازات: باب 1 سول بسا 4 ن- ۹۹9 یواست مت ما ونان ۳73 وا رسک م ی بائای 1 رازل تست نش رش سا کاس رن بو ری مٍ ان داز 3۳ ماو گر تن بان رگ مب ح رب راعان مت مر زگرد ۲۹۱ رت دم رو تزا دا عارفان اد او کي دا مت راودا رد راز 0 کار نان ادا تا ماش از ۳ رامارارش[] رل ددی رها خراجه در این غزل در مقام توصیف عاشن و معشوق حفیقی است. و در ضمن, تقاضای دیدار دوست را می‌نماید. می‌گوید: نسبت رویت اگر با ماه و پردین کرده‌اند صورت نادیده, تشبیهی به تخمین کرده‌اند ای دوست! آنان که حمال و صفابت تز/را چون جمال و صفات مخلوقانت می‌پندارند و تور جمالت را به ماه و ستاژه پروین تشبیه می‌کنند: دلیلش جهل و نادانی و مشاهده نکردن رخسار توراست (باآدیده دل و حقیفت ایمان) به آن گوئه که می‌باشی. چنانچه به تو راه پیدا نموده بودند کجا نسبت صفات و کمالات و جمال خالق را با مخلوق یکی می‌پنداشتند؛ که؛ لحم له الْذي ایغ مذخته اانلون.. آلذي 7 قل, قزر لیس لصفته خد مخذود, ولالفت مَوخود. ولا وفت مغذود, ولا آخل نخذود.. اوّل این مغرفگه.. 5 تور فا ری سم اش مد و دمم نوم ید یی بش وه سس سود وم که و کمال الاخلاص له نی الضفات عَنْد؛لبضْهادة کل صفة آنها عیر الموصوف, وَشهاة کل مَوضوّف آنه (1, : (حمد و فقذ جهلة, من جهله فد آشاز ایه.ومن آشازایه فقذ حذه. من حَذه فقذ عَده..» سیاس مخصوص خداوندی است که همه گریندگان از ثدای او عاجزند... خدایی که برای صفتش حد مشخص نیست. و صفتی موجود شده و زمانی معین شده ندارد؛ و سرآمدی هر چند طولانی برای او نیست... ابعدای دین؛ شناخت اوست... و کمال ۱ -نهج البلافة قسمتی از خولبه اول . غرل ۲۶۱ ۱۵۱ اخلاص» نفی صفات | زائد بر ذات ] از ارست؛ زبرا هر صفتی بر د و گانگی و جداپی‌اش با موصوف, و هر موصوفی بر دوگانگی‌اش با صفت گراه است» لذا هر کس خداوند سبحان را [زائد بر ذاتش ] بسنایده او را قرین و همراه چیز دیگری قرار داده؛ و کسی که او را فرین چیزی فرار دهد او را دو چیز دانسته؛ و هر کس دو چيزش بدانده او را تجزیه و جزء جزء نموده و هر که او را جزء جزء بداند, به او جاهل شده؛ و هر کس بدو جاهل شد به او اشاره نموده: و آن که به او اشاره کند, محدودش دانسته: و هر کس او را محدود بداند؛ او را به شماره در آورده...) اگر تو | با دیدة دل مشاهده نموده بودند؛ این گونه توصبفت نمی‌کردند؛ لذا باز می‌گوید: شمه‌ای از داستان عشيٍ شور انگیز ماست آل حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند گفتگوها و داستانهایی که از عناق مجازی (چون فرهاد و شبیرین) در زبانها و کتابها به میان آمده گوشه‌ای از حقایقی است که عضاق حقیفی بدان میتلاگشته‌اند و در بی‌تابی و اضعلراب دائمی بسر می‌برده‌اند. کجا عشق مجازی را می‌توان با عشن حقیقی فیاس نمود؟! عشاق حفیفی, دوست را با دید؛ دل و حفیفت ایمان به جمال و کمال همیشگی اش دیده‌اند و به او عشق ورزیده‌اند» نه به چشم سر و دیده ظاهر و جمال و کمال اعتباری, ایشال را سخن این است که: رل رل سیّدی بالخدٍ شغروفاً .-"ولم یرل یی بالجُود مَوصونا زکان اد لیس تور بَستضاء بم ولا طلاغ عَلی الانای مفکوفاء نکهت جان بخش دارد. خاک کوی گلرخان عارفان, ز آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند ۱ - سرور من همواره به حماء و ثنا معروف بودهه و پیوسته به جود و کرم سنوده شده و هنگاس که هیچ نورب نود تا از روشناپی‌اسش بهره گیرنشه و هیچ تاریگی بر اف گسترده نبود» او بر جرد بو ده است. بحار انوا ج ۳ از روابت ۲ تِ ۳۰۵ ۱۵۲ جبال آنتاب سیم جال پرور جمال و کمال و اسماء و صفات کوی معشوق بی‌نظیر ماء چون به مشام جان امل کمال گذر کند ربه شهود آن نائل گردند» دیگر عفل را با تحرد و عظمتی که دارد مورد توجّه فرار نمی‌دهند بلکه او را هم از نکهت شاف کوی ات رویسر کنایه از اینکه: منزلگاه فرب جانان منزلگاهی است که عفل با آن همه عظمت که دارد؛ در آنجا به نیستی می‌گراید؛ که: له بغغرفتی. ون له ام غقلب.» *: (و هر آبده عقل ار را به معرفت و شناختم غرق نموده؛ و خود به جای فقلش قرار می‌گیرم.) در جابی می‌گوید: عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است عصافلان(بصا هرگ ردند از پسی زنسجیر ب(؟ لذا باز می‌گوید: خاکیان بی‌بهره‌اند از تصرعه أس الکرام این تطاول بین؛ که با عشای مسکین کرده‌اند اری, آنان که شود را وابسته به صالم طبیعت نموده‌اند از عالم ابرار و وابستکان به حضرت دوست بی خبرند؛ ولی عارفانی که به نظر هلاک و بوار به عالم می‌نگرند از نعمت ‏ ان رز بسن من کأس.کان بزاجنا کافورآ 4 "۳: (نیکان از شرابی آمیخته با کافور ممی‌نوشند.) و همچنین: « وْشفَون فیها تأسأکان بزاخها ژنخبیلا ۱ : (و در بهشت شراب آميخته به زنجبیل به آنها نوشانده می‌شود.) برحوردارند. ۱ -وافی: ج فا زان ۹ له سبخانه: هی ۴۰ ۲ دی ان حاففل جانب فدسی, غزل ۷ هن ۴ . ۲ب اتسال : م۵ ۰ ؟ اسال : ۱۷ . غرل ۲۶۱ ۷۸۲ خواجه هم می‌گوید: خاکبان و پا بستگان به عالم ناک از اس الکرام؛ بی‌بهره‌اند؛ اما عشاق مسکین از آن بی‌بهره نمی‌باشند. کنایه از ابنکه: این نعمت قرب و وصل و مشاهد؛ عالم ربوپی را به هر کس می‌دهند فقط به آنان دهند که با سرمایهُ عشق جانان؛ از خود و نعلفات بیرون شده باشند؟ که: من تثصل بالغالق ختی لقع غن الق ۳: (نا از خلق جدا نشوی. هرگز به خالق نخواهی پیوست) لذا می‌گوید: شهپر زاغ و زغن» زيباي صید و قبد نیست کاین کراست, همرو شهباز و شاهین کرده‌اند کنایه از اینکه: وظیفة بشر در این جهال. دام انکندن و صید نمودن جیزی است که ارزش داشته باشد, دنیا و زاغ و زغن آل,چیست (با آذ همه قدرت که ۳ به بشر داده) که صید و فید او گردد؛ ای بشر دانا پیا و بکو: من شاهباز عالم قدسم, نه کزم خاک ررمن,نیستم ز اهل زمین؛ آسمانی ام(" و بکو: مرغ باغ ملکونم نیم از الم خاک دو سهروزی‌قدسی ساخ‌ند از بدنم!۲ و ترجه خود را از این عالم برکن, و به عالم حقیفت و جمال و کمال و اسماء و صفات دوست متوه شو و شهباز و شاهین را صید کن. و ممکن است معنی این باشد که: ای سالک! ار می‌خواهی صید جانان کُردی» با این بال و پر زاغ و زغنی و اسودگی در عالم طبیعت. جانان تو را صید نخواهد کرد. بال و پر شهباز و شاهینی به دست آره تا قابلیّت حضورش را بیدا نموده و بپدیردت. 1 -غرر و درز موضوعی» باب اه تعالی» صی ۰۱۷ ۲ از صدر شیرازی . ۲ -دیراب شیس تبریزی: هی و« ۱۵۴ جبال آفتاب و با می‌عراهد بگوید: ای عاشق! تو با بال و پر زا وزغنی و تعلقات؛ ممکن نیست دوست را صید کنی و از الس و قرب او بهره‌مند گردی؛ بال و پر ملکوتی و شهباز و شاهینی بدست ار که به کرامت السانی خواهی رسید. معنای اوّل مناسب‌نر با محتوای بیت گذشته است. ساقیا! مین ده که با حکم ازل تذبیر نیست قابل تغییر نبود آنچه تعبین کرده‌اند ای دوست! در ازل ت-جلی نمودی که: ظ هم قلن آلفسهخ لت بکُغ!! ۳: (و ابشان را بر نفسشان گواه گرفت که: آیا من پروردگار شما نبستم؟!) ترمودی: ما هم #بلی شهذنا ٩‏ "* (بله, گواهی می‌دهیم.) گفتيم. حال که به مسبب تعلقات و حجابهای عالم بشریّت از آنامی الیو مشاهده تجلی سرمدی محروم مانده‌ايی دوباره طلست برنکُه؟۱ 4 گو و جلوه‌ای بنماء نا بل شهذنا 4 گوییم. و یا منظور این باشد: اینکه گفتیم. خا کیان از انس و قرب او بی‌بهره‌اند و عشاق مسکین بهره‌مندند و زاغ و زغن بی‌بهره‌اند و شهبازان بهره‌مندنده اپنها بتاپراین است که در ازل هم نصیبی برای ابشان نوشته و تقدیر نموده و فضای الهی بر آن جاری تا بان خراجه در جایی می‌کوید: کنون به آب مي لعل, خرفه می‌شویم ‏ نصيبٌ ازل از خود. نمی‌توآن انداخعت نبود نف دو عالب که رسم آلفت برد زمانه طرح محبّته نه اين زمان انداخت"" وگر نه تدبیر ما چه کاری می‌نواند بنماید؟ با این همه سافیا! می ده, تا اگر نصیبه ازلی ماه با توجه به عالم ظامر و تعلّفات در حجاب مانده از پرده بدر آید و باز به مشاهده‌ات نائل گردیم. و ممکن است منظور از «سافی» استاد باشد. ۱ و ۲ اعراف : ۰۱۷۲ ۳ م دیران حاف حاپ قدسی: غزل نس 1 فزل ۱۶۱ ۵۵ از جرد بیگانه شی جون جانش اندر برکش دختر . راء که نقد مقل کابین کرده‌انمد ای سالک! و پا ای شواجه! نقدینة عقل خود را پرای ستاندن و به کابین و عقد س در اوردبٍ شراب و می مشاهدات نو خاسته دوست مهربه فرار ده و سپس او را چون جان خویش دربر بکش؛ که: افلآ هیناه قرف ابو لافرفة رب : (عقل وسیله‌ای است که برای شناخت عبودیّت و بندگی به ما عطا شده, نه برای شتاخت ربویّت.) زیرا این بیگانگی از محبوب از به کار نگرفتن عفل است به طریق صسحیح خود؛ که: «ولا نغذز عظمةً اه بْحالة غلی فذر غفیت فشنگون من انهابکین»۱": (و هرگز عظمت خداوند سبحان را به اندازه عقلت مستح؛ که هلاک خواهی شد.) و نیز« بطع لول علی تخدید صفت4:» ": ( | خدارند ] عقلها را بر تعیین وصفش مطلم نساخته.) و همچنین: « و ات له الْذیلخنتةفی التول +" : (و تو همان خداپی هستی که در عقلها منتهی نکشنتی [عقول» تریرا درک نمی‌کند | ) و همچنین: «لَ بل لول بتخدید. فیک مشب ۱ (عفلها با تعیین و تحدید به‌ار نرسیده‌اندتا بتوان او را به چیزی تشبیه کرد.) خلاصه‌آنکه: عقل با همه شرافتی که دار ممکن نیست کسی را به بعمال و مشاهده دوست راهنما باشد. در سفالینْ کاسه رندان به خواری منگرید کاین حریفان؛ خدمتٌ جام جهان‌بین کرده‌اند ایام ظاهر! مبادابه‌اهل دل و از تعلفات گسیختگان به سبب فقر و تهیدستی و کاسه سغالین داشتنشان به نظلر حقارت بنگرید, اپنان کسانی هسنند که در اثر ای عشره می 14۷ 1و ۲ -نهع البلاغه, خیلبه ۹۱ . ۲ نهج ابلاغ خطبه ۴۹. ۵ تهج البلاغه خطبه ۱۵۵ . ۵ جمال آنتاب عبودیّت حقیقی حضرت محبوب: و با نحدمت و مصاحبت و فرمان بردن از بندگان برجسته -رسول الّه صلی ال علیه وآله و یا علیم علیه السلام, و پا اولادش (که جام چهان بین و تبجلی اعظم پروردگارند) و پا استاد کامل - به مقامات عالیه انسانی رسیده‌اند؛ که: «عباة ال ان من أَخبٍ عباد له اه عَبذً اه له قلی تفبه.. وَتخلن من همم الا ما واحداً افَْذ به رخ بن صفه القمی وَمْشار که آفل القوي...: (بندگان خدا! همانا محوت پن‌بندگان خدا نزد ار‌بنده‌ای‌است‌که خداوند او را بر تسلط ده تفس خو یس کمک کرده... و اژ همه خواسته‌هاء جز پکی که تنها به آن اکتفا نموده» تهی گنه و در تیجه از صفت کوری و مشارکت هواپرستان رهاپی بافت...) خواجه در جایی می‌گوید: گر چه ما بندگان پادشهيم پادشاهان ملک صبحگهیم کنح در آستین و کبسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم هوشیار حضور و مست شوور - ببحر توخید و غرفه گنهیم شاهد بخت: چون کرشمه کند.. مساش ین رخ چو مهیم!۲ تسیر مان دراز و غمزه جادو نکرد آنچه آن زلف سیاه و خال مشکین کر ده‌اند محبوبا! درست است که تو با اسماء و صفات و تجلیات گونا گون» عاشفانت را از عود می‌ستانی و به قرب خود رهنمایی می‌کنی؛ ولی آنچه زلف و جلال, و خال و جلال مین با جمالت با ما کرد و به نهیدسنی و فنایمان آگاه ساخت» کجا تبر منکال و حمال آمیخته با جلال و غمزه چشمأن و جذبه‌های جمالی‌اث نمود؟! در جایی می‌گوید: زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من بر امیل دانه‌ای؛ افتاده‌ام فر دام رن ۱ تهج البلاغه توقلیه ار ۲ دیوان او . ساپ قدسی ؛ غرل ۰۳ سس ۹9 ۳ - دیوال حافظ: جاپ قدسی: غزل ۳۸ص ۰۳۳ غزل ۲۶۱ ۵۷ یک شکر انمام ما بود و لبت رخصت نداد هم تو انصافش بده, شیرین لبان این کرده‌اند؟ ای دوست! ما از لبان حیات بخشت تقاضایی جز بوسه‌ای شکُرین نداشتیم؛ افسوس! که رخصت آذ ندادی و محروممان ساختی. انصاف ده شیرین لباك این کرده‌اند که تو می‌کنی ۴ بخواهد بگوید؛ «الهی! واجعلنی ممّن ندیه فأجابك. ولاظته فضمق بجلاك. فناجتة تفیل ف جهرا» ": (معبود! و مرا از آانی قرار ده که ندایشان کردی و اجابتت نمودند, و به آنان نظر انداختی و از جلالت مدهوش گشتند تا اينکه در باطی با آنان مناجات کردی و در ظاهر برای تو به عمل مثبغول شدند.) شاهدان. از آنش برخسار؛ زنگلین دمسبدم ژاهدان را: رخنه‌ها اندر دل و ین کرده‌اند کنایه از اینکه: محبوبا! سارک وتات اسماه و صفاتی تو نه تنها از ما دل و عالم اعتباری را ربوده که هر لحظه از زهاد, ایمان و زهد خشک و عبادات قشری را می‌ستاند و به ذکر حقبقی ولبّی نوٌهشان می‌دهد. شعر حافظ را که یکسر مدح‌احسان شماست هر کجا بشتیده‌اند از لت انیت کر ده‌انل محبوبا! من با این آیبات خود تو را می‌ستايم و مدح احسانهایت را می‌کنم: و چنانچه ابیات و گفتارم مورد توجّه اهل کمال قرار گرفته و هکس آذ را می‌بیند و با می‌شنود از لطف و زیبابی آن مرا تحسین می‌کند برای آن است که ذکر جمیل تو را نموده‌ام و در نتبجه آنان نیز تو را می‌ستایند. ۱ - اقبال الاعتاي: ۸۷ . 3 یه 4 1 # هد وا خن کنو رات وش ش 1 بت ص 2 ۳ ۳ ارس ادرسست زاره زور «اوری ارب ا ناو سانشان مر دیفم تناو ۱ اي لدای جاهسم از له وم محاای ۱ ۱ مارا ون ۱ ۳7 مان ود ل سوه بآ ۲ ۱ نی ُ ۱ اوام ار وست سفن ور اما 9 ۳ راز ا یکت ری ی ۳ تول لوست یرو نرالی ور اسر او کر ان سح ده رنه نتب ری دک دورن ی نی توت 1 ای ناس نم ار کته الاو واما را واطر لمیر 1 ایرد ۳ ی كِ کانتساکان: جان‌جا #9 ۱ 7 مرسمه را راد سر از مقر ٩‏ و کار مادم سم ره ۱ مر و اي سوت مت ۴ م يب ۳1 8 ره زر ۳ قدسان اون ام سسع مافد از کسیر خراجه در ایب غزل در مقام تمجبد و نشویق انانکه در طریق فطرت و عشق جانان قدم کداشته و از پوست به مغ پر داخته‌اند بو ده و از غلما و اها , ظاهر زمان خود که تلها به گفتار و کردار قشری اکتفا نموده و عامل به علم خود نبوده‌اند و از وعظ و محراب جز دنیا چیزی را اراده نکرده‌اند و به فکر آخرتشان یستند خبر داده و می‌گوید: واعظان کاپن جلوه دز محراب و منبر می‌کنند جون به خلوت می‌روند آن کار «یگر می‌کنند عالمان و واعفلان و اهل مخراب و منبری که تنها به قدس ظاهری و گفتار فریبنده کفایت کرده‌اند و گریا آن دو را برای طلب جاء و مقام و فریب دادن مردم اختیار نموده‌اند, آنگاه که از جتماع دور می‌شوند آن گونه که می‌گویند و خود را تشاب می دهند نیستند که «آفة اللما؛ الا ات۰۱۱ (آفت علما؛ دوست داشتن ریاست و مقام می‌باشد) و نیز « کف بالزء واه نیمز التاش بما لیب به ناخ ما لا هی 4 *: (در گمراهی شخص همین بس که مردم را به چیزی که خود عمل نمی‌کند امر نماید؛ و از چیزی که خود پرهیز ندارد نهی کند) و همچنین بش الناس تا ند الْمَث الما لیر العابلین» ": (پشیمان‌ترین مردم وفت مردن علما ر پیشوایان غیر عامل به علم خون هستند.) ۱ -عرر و درر عوصو ی بالي ال زاس ت س۱ 1 +غرر و درز مرضرفی باب الم عفة ص ۰۴۰۸ ۳-غرر و دزر هو فسو عی ۱ ناب اج تس ۴ ۷۴۰ جمال آفتاب مشکلی دارم ز دالشمند مجلس باز پرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند اي دانایان و هوشمندان مجلس وعد! بگویبدام چرا آنان که دعوت به توبه و بازگشت به خدا مي نمابند» خود خدا را در کارهایشان در نظر نمی‌گیرند و گردارشان با گفتارشان یکی نمی باشد؛ که «أوضغ العلم. ما وفف غلی ابلسان۱: (یست‌الرین ذالش؛ دانشی است که تنها بر زبان باشد و از آن نجاوز ننماید) و نیز اسف عِلة الله سَبْحانه بسن الْغْعال لا بخشن الاقوال» ۲: (شرافت و برتری نزه خداوند سبحان؛ به کردار نیکوست نه به گفتار زیبا) و همچنین: «لا تکن ممن زج الخرة یر عمل. وف التونة بطول الم" (هرگز از کسانی مباش که بدیون عمل» به آخرت امید بسته) و با آرزوهای دراز توبه را به عقب می‌اندازند.) کسوییا بساور نتمی‌دازنسد روز دادری کاین همه فلب زر دغل دز کار داوز مي‌کنند گریا ابنان که در محراب و منبر گونه‌ای, و در حلوت گونهُ دیگر می‌باشند تبها همشان دنیاست و آخرت و فيامت را باور نکرده‌اند و احلاص در امور الهی را فراموش نموده و به غل و غش در اعمال مبتلا گشته‌اند؛ که: در شیم اللثام.۳۱: (فریب و حبله» خلق و خوی انسانهای پست و فرو مایه است.) و لیز؛ لنش من آخلاق نم *: (گول زدن طریقة فرومایگان است) دنیا چیست؟ که آن را لت فریب قرار دهند؛ که: «الدئیا حُلْم والاغتراژبانذم ۱ ۳: (دئیا رژیا است و فریب خوردن به آن ندامت و پشیمانی دارد.) و نبز: «ل ان عملت دیا خسٍث ضَفقئْك»۳: (اگر تو کارت برای دنیا ۱ - فرر و درر موضوعی پاپ العلم: ص ۰۴۶ !ور ۲ -غرر و درر موضوعی: یاب العمل: ص ۲۷۸ و ۸۱ ۲ غرز ور درر موضتوعی؛ باب الغدره من ۰1۸۸ ۵و ۵ -غرر و درر موضوعی: باب الفش: ص ۱ ۰۲۹۰ ۷-غرر و درر موضوعی: باب النباه ص ۱۱۰ . فزل ۲۶۲ ۴۱ راشد سرمایه [عمر ]ات زیان کر ده است), با رب این نو دولتان را پر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند پروردگارا! این تازه به دوران و مفام رسیدگان را که به آن می‌بالند» به خودشان واگذار: تا در خویشتن پرستی جان بسپارند+ که «رضا اقب نتسه شفرونْ بنسخط وه ": (خشنودی بنده از خویش همراه با خشم پروردگار است.) و نیز:«شر مور الزضا من التنس: *: (بدترین چیزهاء از خود راضی و خشنود بودن است). بنده پیر خرابانم که دروبشان او گنج را از بی‌نیازی خاک بر سر می‌کنند من چاکر و غلام آل بگانه بنده خخاصی الهی [زبسول الّه صلی الثه علیه وآله و با علی علیه السلام و با یکی از فرزندان گرامیتن و با مرشد طری) می‌باشم که صحابه برگزیده و باران و خاکساران و پیزوان درگاهش دز اثر متابعت و نبعیّت طریفش و رسبدن به حقیقت حبات طیبُ 9 یاب ثذین وا استجیبوا بل َلرْشولِ اذا ذعاکم ما ْخبیکة ۳۱ رای کسانی که ایمان آورده‌اید! هنگامی که خدا و رسول شما را به آنچه که زندنان می سازد می خواننده اجابت نمایید.) و نیز: من بل صابحأًین درآ وشن وَشة من قلخ با یه 4 "": (هر مرد و زن ممنی که عمل صالح انجام دهد هر آینه او را به زندگانی پاکیزه زنده می‌کنيم.) اعتدایی به زر و زیور دنبا ندارند و گنج را هم اگر بيابند به زیر خحاک کرده و تحاک بر آن می‌ریزند؟ زیرا می‌دانند زر و گنج بر ایشان جز وبال نخواهد بود. و خلاصه آنکه ایشان عامل به دستورات الهی شستند و بی‌اعتنا به ما سوی الم و هیچ یک از اسباب دنیوی آنان را نمی‌فریبد. در جایی او ۲ -غرر و درر موضوعی؛ باب الرضا غن اللشس. صي ۱۳۹ ۰ ۳-انقال ۰ ۲۴ . ۴ -نععل : ۹۷ ۳۲ جبال آفتاب می‌گوید: غلام همّت انم که زیر چرخ کبود . زهر چه رنگ نعلق پذیرد آزاداست!" ای گدای خانقه! باز آ, که در دیر مغان می‌دهند آبی و دلها را توانگر می‌کنند ای سالکی که روی از طریفهة اهل دل پرتافته‌اي! و در وائع از گدایی و بندخی در دوست توبه نموده‌ای! به طریقه‌ایی که اعتبار فرده بر دی 9 ۳ ی بار به < کر و مراثیه دوست بپرداز؛ زبرا رهروان عالم ففر را سرمایه‌ای که از تجلیّات و مشاهدات می‌دهند از هر چیز جر او بی‌نبازشان می‌گرداند. در جایی می‌گوید: عتاب پار پرتی چهره, عاشانه پکش ,که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند ژ ملی تا ملکوتش جتاس برگیرن گر یل که سحدمت حام جهن تیا ۳ باز می‌کوبد: گرچه بی‌سامان نماید کار مل ما اب کاندر این کشمورگداییدرشک ساعلانی بر و( و باز می‌فوید: به هزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار .. ولی کرشمهُ ساقی نمی‌کند تقصیر(؟ حسن بی پاپان او چندان که عاشتي می‌کُشد زمرة دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند اری» جمال دوست همیشه آراسته تون ۱ نیکریی و جدابیت؛ و هموارة در کشتن و نابودی عشاق یکی پس از دیگری می‌باشد و از جلوء‌گری خود و کشتن ۲ - دیوان حافظ, جاپ قاسی. غزل ۱۴۸ هی ۱۴۶ . ۳ -ویوان سرافیر , چاپ تدای ۳ ۹-9 ِِ ۱۳ 3 ۴ دیوان حافف جاپ قدسی غرل ۳۰۴ص ۲۳۶ غول ۲۶۷ ۴۳ عده ۳ را, کنابه از ابنگه: کار دوست. عاشق سازی و عاشز کش است. و خانه خالی کن دلا! نا منزل جانان شود کاین هوسنا کان؛ دل و چا جاید بگر می‌کنند اي سالگ طرپق | همبجو ن ام دئیا ماش که هر لحظه و ساعت: دل و سحان به این و آن دهند؛ زیرا این عمل طریقه هواپرستان است. نه خدا پرستان. دل را برای دوست بپرداز و جراو با در آن راه مه و مخرای که هر سودی در این کار است و شر حسرانی در طریقَهُ هر سناکان می باشد؛ که:«القَلْبِ خرم الب فلا نکن خزّم اللّه یز : (قلب؛ حجرم و پر ده سرا خداست پس ذر حرم الهی؛ غر خدا را راه مدت.) ر همچنی: «َینْ لوب التی میت بلقت غلنطاغة الو؟۰ ۳: (کجایند قلبهایی که به خدا سخشده شده و بر طاعت و عبادتتی گره رده باشند؟) و نیز «قلوبٍ الجباد الطاهرة مواضع نلر اه سَبْحائة: من طَر هلر الیه» ": (دلهای پاکبزه بندگان: جابگاه نظر لطف ] خداوند سبحان مي‌باشد؟ بنابراین؛ هر کس قلیش را پاکیزه سازد» خداوند نظر [لطف | به او می‌کند.) صائب تبریزی هم می‌گوید: آئینه شو وصال پری طلعتان طلب ‏ اوّبروب خانه.سپس‌میهمان‌طلب"؟ لذا حو اجه باز می‌گوید؛ آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس! ۳ ۳۹ موسبازان ۲ دنبا طلبال و هوا پرستان: دل و جان را متوحه شیر ۱ -بتتار الانواره ج ۰ ۹ ۲۵+ روایت ۹9 ۲ ۲ شرر و درر موضوعی : یاب الق هی ۳۲۵ و ۰.۳۲۳ ۴ -دیران صالب تبریزی» عی ۰۱۶۳ 2 جمال آفتاب دوست می‌نمایند و ظاهر و باطن خریش را به باد او نمی‌گذارند, آن است که مبان معشرق و محبوب یکتأی در جمال و کمال و غیر او فرق نگذاشته‌انده و هوسهایشان اپشان را چدان تاریک نموده. که نمی‌نوانند مبان گوهر و خرمهره فری بگذارند» و نمی توانند بفهمند که اگر عالم و مظاهر دربا می‌باشد. جمال و کمال اوست که به آنها دثربائی عطا کرده. ناچار باید دل را بدو داد نه به غیر او؛ که: من نیم باغالة عفر ۱: (چه کسی زبان برده وگول خورده‌تره از کسی است که خداوند سبحان را به غیر او فروخته باشد؟!) و همچنین: من انقطغ الی غیْر اله. شَتَي تعتّ»" ": (هرکس از خدا بربده و به غیرش بپیوندده بدبخت شده و خود را به زحمت انداخته است.) و یز: «ضاغ من کان له مد یرال *: (تابود شد کسی که مقصدش غیر خدا باشد.) بر در میخانه عشق ای ملک! تسبیح گوی کاندر آنجاء طبنت آذم خر مبی‌کنند آری؛ بشر و انسان کامل میخانه عشق و مظهر تجلی تام حضرت معشوق می‌باشد؛ که: ل وعلح آذم لاشماءکها 6 ": (و به آدم همه اسماء را آموخت.) و دوست وی را به دست جمال و جلال و اسماء و صفات ود پرورش داده و آفریده که: ۷ فطزت الله التی فطز الناس غلییا 4 ۳۱: (سرشت خدایی که همه مردم را بر آن آفرید) و نیز: اي الق بر ین طین, فاذا موه وت فیه بن زوحي.. 46 *: (همانا م بشر را از گل می آفريني پس هنگامی که او را پرداخته و از روح خود در آن دمید...) و به شیطان فرموده: 9 فا منك آن تسد نماث !۰۱4 (و چه چیزی از سحده کردن برای !و ۲ و ۲ -غرر و درر موضوعی» باب اش تعالی* هن ۰۱۷ ۴ بقره : كَ. ها - رو 5 7ص : ۱ ۰۷۲ ۷-صن : ۷۵ غزل ۲۶۲ ۴۵ آنچه با دو دست [جلال و جمال ] آفربدم مانعت شد؟) و از همه آشکارنره فرمود: 9 نی جاعل فی الازض خليةُ ۱۳4 (همانا جانشینی در روی زمین فرار خواهم داد.) با ان همه, چرا او «مبخانة عشق؛ نباشد. و تسبیح و تفدیس ملائکه در مقابل آدم (که در مصرغ اول آمده)؛ مگر جز تسبیح و تفدیس به اوست؟! ملائکه به استفسار سخن گشودند که نجل فیها من ید فیهء وتسفك الما وحن تسب بخمیل وس تف؛ ۰۳۱6 (آبا با اینکه ما با حمد و سپاست تسییح تو گفته و تقدیست می‌نماييم» کسی را در زمین قرار می‌دهی که فساد و تباهی کند و خون بریزد؟)؛ حضرت دوست با جمله نی شم ما لا شغلمون ۱4 ": (من به آنچه شما آگاه یستید آگاهم.) به نها فهماند که امری در پیش است و باید وی را سجده کنبد, و سبیح و تفدیس رادر پیشگاه مظهر تام من انجام دهید؛ که * فاذا سوه نفخ فیه من ژجی فنوا له ساجدین ۳۱4: (بسن هنگاتی که او را پرداخته و از روم خود در او دمیدم؛ برای او به سجده بیافتید.) و چون به آدم تعلیم اسماء فرمود و در او تجلی تام نمود و مظهر تام خود (محمٌد و آل محمد صلوات ال علیهم اجمعین) را فرار داد که: ط وغل ََم النماء کلام رضم علی التلیک فقال: آلبئوني أساء هلان نم صابقین 4 : (و همه اسماء را به آدم آموخت و سپس آنهاً را بر ملالکه عرضه داشت و فرمود: آگر راست می‌گویبد؛ مرا از اسامی اینان با خبر سازید.) به ملائکه فرمود: اگر راست می‌گویید که شما تبها مرا می‌شناسید و تسبیح و تقدیس می‌کنید» بگویبد ببینم: اینان که مظهر نام کمالات منند و اسماء و صفات مرا خوب می‌دانند و از ذزیه و نسل این آدمنده کبانند؟ گنسد: ‏ شبحائت. لاملع آن لا ماعلشن »۳ (پاک و منژهی» دانشی نداریم جز آنجه تو او ۲ ۳ -بقره: ۰۳۲۰ ۲ ۱ ۷۲ ۵ - بقره : ۰۳۱ #دبقره ۰ ۱۲۲ ۳۶ جمال آنثاب به ما آموخنی.) سپس فرمود: ۷ يا آذم لبم بأشمآنهخ ۳ : (ای آدم! اینان را از نامهای ایشان آگاه ساز.) و جون ادم تا فرزندان کاما شود را که مظلهر تام کمالات و اسیاء و صمات حشرت دوست ۶ میخاله عشفند به ایشال معرفی اعود شداوند شرمرد: # انم آقل نکم انی آغلم غیب الشموات والازض, وعلم ما تون وما شم نکنئون؟!۳۱6: (آیا به شما نگفتم که من به غیب و پشت پردهٌ آسمانها و زمین آگاهم و تمام آنجه که آشکار می‌شود؛ و با پنهان می‌نمودیده را می‌داتم؟!) لذا بر ملائکه روشن شد که 7 تقدیس ایشان نه تنها باید در پیشگاه حق سبحانه باشد» بلکه سزد که تسبیح و تقدیس در پیشگاه حنیفت بشر و یا انسان کاغلی هم داشته باشد. عواجه هم با این بیت می خواها؛ بخووید: ای ملک! تسبیح و تقبس خحود را به پیشگاه ملکوت آدم نرعی و با انسان امه تیاور و وی را مسجود خود قرار دی که دوست بی‌سیب شما را امربه جامة او تم فزناید. ببت مذکور و بیانات کُذشته, پر این معانی مشیر است, صبحدم از عرش می آمد سروشی,عقل گفت؛ قدسیان, گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند خحواجه با بیت ختم غزل» در تعفیب بیت گذشته می‌گوید: آن قدر بیانات من جذاب و پر مفز است» که توجه فدسیان راهم جلب نموده تا حفظش کنند و به کوش جان پسپارند. ۷ ما س-_ ۳ ریاد کل یی تومان‌واسرزا سمل 4 هم بط ان )تسوت ی ار نکر مات دراکا راز 5 درد تدارا ۲ 4 + رسک درا ره | سس ال( رتم رازبا ورب یوضر یدرب شوم ارتسیما کمخت يد ان وربا ام مرت شم از 1 و ی ن‌است یم ای نکار بر کتک شولي ال ما ل و اراد 1 ۱ مش ول ما روک 7۹ نیس 7 هب ۳ ۳۳ ارادروبا « بدلرشار اند هر که شد محرم دل در حرم یار بماند و آن که این کار تست : در انگار بماند گویا خواجه در مصرع اژّل این بیت به مضامین کلمات علی عذ اشاره می‌کند. که 11 می‌فرماید: من غَرف تفه قرف َبْ4» : (هیر کس خود را بشناسد پروردگارش را خواهد شناخت.)و همچلین: «مَن عرق لَفسَة: ترذ ۳ (کسی که خود را بشناسده مجرّد می‌گردد.) و نبز: «صل قرف لس جلأزه ": (هرکس تفس خویش را بشناسد؛ کارش بالا می‌گیرد.) و در مصرع دوم اشاره به معنای کلام دیگر وی که می فرماید: « ی بالقرء هلان یل له *: (در جهالت شخص همین بس که خود را نشناسد.) و همچتین: عم الخنل جَهل اولسان آفز تفسه» *: (بزرگترین نادانی» جهل انسان به امر تفس خویش می‌باشد.) و نیز: «قن هل لس َفنلها»! "۱ (هر کس نفس خود را نشتاسده بیهرده‌اشس گذاشته) و غیر آن. می‌خواهد بکوید: سالک بابد توجّه داشته باشد که نزدیکترین طْدْق برای شناسایی معشوق حقیفی. خرد انسان‌می باشد که مظهر تجلّی تام‌بروردگار است: و بااین شناخت پرده از حفیفت و جمال انسانیت انسان برداشته می‌شود؟ که: ۱ ۳و ۴ -غررو درر موضوعی, باب معوفة اللفس» ص ۳۸۷ ۵ -غرر و درر موضومی. باب الجهل ص ۵۳ . ۶ -غرر و درر موضوعی: باب معرفة اللفس: ص ۳۸۷: غرل ۲۶۳ اش 1 ول فیه من زوحی (: (و از روح خود در او دمیدم.) و همچنین: تم آننانه خلفا آغز 6" (سپس او را خلقتی دیگر پدید آوردیم) و بشر خاکی؛ خود را در مفام قرب وصل جانان مشاهده خواهد کرد. و جون به هود آشنا شد» به همه موجودات آشنا خواهد شد؛که: «مَن رف لفسة, فقه القهی الی غایة ثلْ نفرقة زعلم۰ ": (هر کس حفیقت خود را شناخت؛ به نهایت شناخت و علم دست یافته.) و نیز: «من غزف لضف یره رف ۳: (هر کس نفس خویش را شناخت» شناختش به غیر خود پشتر خواهد بود.) وبرعکس اگرکسی به خود آشنا نشد» به همه چیز جاهل است؛ که: «مل جهل تسه کان بفیر تفه آَخهل»*: (هر کس به تفن خود جاهل باشده به غیر آن نادانتر خواهد بود.) و نیز: «ل هل تشك فان الجامل مقر لفبه. جامل بل شیه!*: (به نفس خویش جاهل مباش؛ که هر کس به گفْتنش جاهل شده به هر چیزی نادان و جاهل خواهد بود.) در جایی می‌گوید: سالها دل: طلب جام جم از ما می‌کرد آنجه خود داشت: زبیگانه نما می‌کرد گوهری, کز صدف کون و مکان پیرون بود طسلب از گمشدکَانٍ لب دربا می‌کرد بسیدلی: در همه احوال دا با او بود : : ۱ ۲ ۷ ار نمی دیش و از دور خدابا همی‌کرد سس و و ۵ زو سا اوه سا جوز 1 - حجر : ۲۹ . ۲ -موسون : ۱۴ . ۳و ۲ و ۵ -غرر و درر موضوعی: پاب معرفة اس ص ۳۸۷. ۶ -غرز و درز موشوعی. باب اللشس: ص ۰۳۹۲ ۷ دبوان سافظ, ساپ فدسی. غزل ۲۰۵+ صس ۰۱۷۱ ۱۷۰ حیال اثتاب ا گر از برده پرون شد دل من. عیب مکن شکر ایزد که نه در پرد: پسندار بسماند یی ان که مرا به احتیار نمودن طرینهُ فطرت: ۷ فْطّث له التی فطز لاس غلیها, ٩‏ یل بخلق ان 4: (سرشت الهی که مردم را بر آنْ آفرید تغیبری در آفرینش خداوند نیست.) و عشق و رندی و توجه تمام به حضرت دوست؛ سرزنش می‌نمابی! شیبم مکن که من بدین عم شادماني و نیز شاکرم از اینکه در پندار بندگی غیر خالصانه براي رسبدن به عمتهای بهشتی نمانده‌ام, و بندفی خود را حالصانه و بی‌شالبه از هیج گونه شرک جلی و خفی انجام می‌دهم. و شاید این بیت در تعفیب بیان بیت‌گذرشته باشد و بخواهد بگوید: ای آن که مرا عیب به شناسایی خویش و معیاریلم شی‌کنی و در این امر خطا کازم می‌شمری! خدا را شکر که از خیالاتاطلد تام و با خود شناسی محرم اسرار دوست گردیدم, و او را با خود مه تام تجلیات اسمائی و صفاتی مشاهده نمودم؛ و در پردة پندار کنار بردن دوست از خویش و مظاهر نماندم. صوئیان واستدند از گرو من همه رخت خرقه ماست که در خانه خمار بماند امل ظاهر و زهاد پشمینه پوش با آنکه در ازل عهد عبودیت الهی را پذیرفتند و به ۵ الَست پزیکم؟! ۳6 (آیا من پروردگار شما نیستم؟!): ‏ بلی شبپذنا ۱4 ۳: (آری دیدیم) گفتند» گویا آن را فراموش کردند که تلها به عبادات ظاهری پرداشته و بهشت و نعمتهای آن را مورد نظر حود قرار دادند. و بر ابلی؛ گوبی ثابت قدم نماندند؛ ولی ما از ان روزی که عهد عبودیّت با دوست بستبم و ۶ بلی, شهذنا # ۱-روم : ۰۳۰ ۲ - انم اف : 1۷ ۳ - اتعراف : ۱۷۲ غزل ۲۶۳ ۳ گفتيم, از این سخن نادم نگشته‌ايي و پر آن ثابت قدم ایستاده‌ايی و هر لحظه باز «بلی؛ بلی» گرییم؛ و حاضر لیستیم به عالم بشریت خویش توجه داشته باشیم تا انکه اعمال عبادی را برای رسیدن به لأایذ اخروی انجام دهیم. و شاید منظور عواجه از «صوفی؛ درابنجاء اهل صفوت و کمال و معرفت باشد و بخواهد بگوید: اهل کمال, بفاء بالله را پس از فناء فی الّه پافتند. ولی ما به این کمال نایل نگشتيم. «الهی! انظز اي نظر من ندیه فاجانف. واسئعملنه بمفولیك فأطافك.» *: (معبودا! به منء به چشم کسی بنگر که ار را خواندی و اجابتت نمود؛ و به کمک خویش به عملش واداشتی و اطاعتت نمرد.) خرقه بوشان همگی مببت گذشتند و گذشت تصه ماست که دراهتر شربازار بماند زهاد و اهلل خرفه به مستی از این الم گذشتند و می‌گذرند. ما هم به مستی می‌گذریم و خراهیم کدشت؟ اما ایشان منت بعمال حور و نعمتهای بهشتی؛ و ما مست دپدار پار خویش. فصّه زهد و مستی ایشا از سر زبانها ببافتد و خراهد افتاد. اما فشه عشق ماست که در همه جا بر سر زیانها بافی خواهد ماند. ممکن است این بیت هم در بدرقه بیت گذسته باشد و به معنای دوم أن بیت اشاره کند و بخواهد بگوید: اهل سیر و سلوک به متصد نهایی رد در کمال ایل شدند و ما را آب حیات ابدي ندادند. تلها فصّه‌ای از عشق و عاشفی ما پر سر زبانها می‌ماند. «الهی! هب لی قلبا ُذنیه منک شُوق, سنا برقع | یْرفغه ] الیك مصذفه. وراه منك فه»"": (معبودا! دلی به من عطا کن که شوقش آن را به تو نزدیک کند. و زبانی که سخن راستش به سری نو بالا آورده شود. |یا: آن را به سوی تو بالا کشد. |؛ و نگاهی که حفیفی و وافعی بودنش آن را به تو نزدیک گرداند.) !و ۲ افبال الاعمال. ص ۶۸۶. ۱۷۲ جمال آفتاب داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید خرقه رهن می و مطرب شد و زئار بماند مرا باس پشمینهُ زهدی بود که با آن راز خود را می‌پوشانیدم. چون نفحات تجلیات جان پرور دوست وزیدن گرفت؛ و به می مشاعدات و ذکر او مشغول گشتم و به طرب و وجد در آمذم دلق و خر زهد از دستم بشد و راز خود را نتوانستم پنهان دارم. ناچار زثار عبودیّت و عشق محبوب بی‌همتايم با من بافی ماند و رازم شاه کشت از صدای سخن عشن ندبدم خوشتر یادگاری که در این تیار دزار بباند تمام آوازه‌ما که از شخصیتهای مختلف در این عالم ظاهر می‌شود؛ بایان می‌پابد؛ و نام هر کس چند روز بر سل زبانهاست» تا از این جهان رخت بربندد و برود؛ ولی بهتر از صدای عشی جانان و یاد دوست که همواره طنین انداز است نمي‌بینم. ملاحظه می‌کنيم که ال جاه و مال و زهد قشری و غیره همه آمدند و رفتند و از انها نام و نشانی نماند اما انبباء و اولیاء لا واهل ذکرو طاعت حثیقی و محبّت جانان, همگی نام و نشانشان در این عالی جاودال مانده و زدوده نخواهد شد و ندای ملگوتی عشق و محبّتشان به محبوب تا ابد طنین اقکی است و هر جمعیتی که می‌آیند مشتاق شنیدن حالات وگفتار و رفتار ايشانند. «الهیافاجتلنا من الّذین شخ | تست ] آشجار الشوق اليك فی خدآنق مُذُورهن, وَأّْثْ لوعة مُحبّك بنجامع فلویبم. فیْم الي کار الفکار | کار ] َاوون. وفی ریاض الب ولمكاشلة یرون وین حیاض الْمَحبّة بکاس الفلاطفه یکرمن, قضرایع المَصافاة ردون»!۱: (سودا! سا را از آنانی قرار ده که ۱ -بار اانواره ج و۳ +3 غزل ۲۶۳ ۱۷۳ نهالهای شوقت در باغهای دلشان سبز و خرم گشته [رسوخ پیدا کرده آ؛ و سوز محبت تر شراشر فلبهایشان را فر گرفته! و در تیجه آنان به آشیانهای افکار [اذکار ]پناه برده: و در باغهای مقام قرب و شهرد خرامیده و با جام لطف از حوضهای محبت آشامیده و در جویبارهای صاف و کوارا در آمده‌اند.) هرمی لسل کز آن جام بلورین ستدم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند دوست. با من عناپتها داشت و از جام بلورین و مظاهر انم حرد (اولیاء علیهم السلام که تمام ور و روشنی بودند و ظاهر و باطنشان در نشان دادن او و جمال و تجلباتش فرق نداشت) و راهنمایی‌هایشان ,مرا به مشاهدانی نائل نموده ولی افسوس! که گرفتار بی‌عنایتی او گردیدم»و از آن محروم شدء و حسرت این محرومیّت مرا به ربختن سرشک از دیدگان وا داشت. و ممکن است منظور حواجه از «جام پلورین» همان شهود حضرت دوست باشد که از طریق معرفت نفس, حاصل مي‌شود. جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشتق اوست جاودان کس نشنیدم که در این کار پماند از ازل تو را با خود دیدم و خریدارت شدم که: 9 وشهَدهم علی نیب لت بزنگم؟! الا بُلی. شهذنا ۹ : (و آنان را بر خویش گواه گرفت که آبا من پروردگار شما نپستم؟! گفتند: آری» شهادت می‌دهيم.) و نا به ابد از ایس میعامله پشیمال ۳ کیست چون من عاشفی که چنبن پایدار و استوار باشد؟ و چرا چنین گرفتار معشرفی چون تو نباشم که در جمال و کمال بی‌نظیری. در جایی می‌گوید: در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند . ناابد سرنکشد وز سر پیمان نرود!" ۱ اظراف : ۰۱۷۲ ۲ -دپوالن ساویز ی تانب قد سس رل ۱۸ من 1 ۱۷۴ سمال آنتاب گشت بیمار که جون جشم توگردد نرگس شیوه آن نشدش حاصل و بیمار بماند محبوبااگل نرگس و در وافع همه ماهر و تجلیات عالم هستی؛ که همه نمونه و گوشه‌ای از جلوه گریهای تواند, حواستند خود را چون چشم و جمال بیمار و جذ,ب تو به من نشان دهند و دل مرا برباینده اما نتوانستند؛ زیرا آن کس که شیوة جشم عست و جداسّت حبال تو را دید کجا ممکن است فریفتةً حمال ماهر گردد؟! عمر بن فارض در آبیانش این معنی را چه زیبا بیان می‌کند. می‌گوید: ۹۹ ۰ ۱ 8 - ۳ ۰ ق ۰ و ی تادز بحاطك فی محاسن رجپه تلمی جمیغ الخشس فیه مُضورا له اهخ الخسه بغیل ضوز؛ رو زان کان 2 لا وخ با( لذا می‌کوید. بر جمال تو چنان قتورت چین حیران شد که حدینتن همه جا برادر و.دپوار بماند معئمو فا! نه تلها ماهر جمالی ات در مقابل جبالث برای من نمی توانند خودنمایی داشته باشند؛ بلکه تمثال بی سرکت نگاشته شده صاحب جمالان (چون چینان چگل که در زییابی بی نظلیرند) در در و دیوار آن سرزمین هم (با 1 کردنشان) حکایت از حیرت زدگی ابشان به جمال تو دارد. کنایه از اینکه: جمال تو جنال است که چرن جلوه کنی همه صاحب جمالال هم به اشتیاق دیدار نو توجه از حمال خود بر مي‌دارند. در جایی می‌گوبد: ار جه خسن فروشاد به جر ه آمده‌اند قسی به سین و فلاحت بة پار ما ی 7 ۱ -دیوان ان قارف: صی ۲۰۴ - خوب با گوشه چشم در حوبیها و زیبایبهای حمال او نظر بیاندازه هحه حسن ر خوبی را در آنجا می‌یابی. اگر تمام جمالهای ظاهری در یک صورت جمم بشوند و به او توحه ۳323 تهلیل ر نبیر خواهند گفت. ۲ ذپرآن ساففل. جاپ ندوسی. غزل ۱۳۹: ص ۱۲۷ غزل ۲۶۳ ۷۵ به تماشا که زلفش دل حافظ روزی شد که باز ید و جاوید گرفتار بماند روزی برای مشاهدهٌ مظاهر جمالی سحبوب بیرون شدم» چون به ایشان نگریستم» جمال او را با آنان جلوه گر دیدم و چنان مرا ياي‌بند خود ساخحت که نتوانستم به جمالهای ظاهر توجه داشته باشم. و با معنی این باشد؛ برای دیدار جمالش که از طریق کثرات مظاهرش جلوه‌گری می‌کند. روزی برفتم و به فکر مشاهدة چنینی شدم. همین که این مش هل هام دست داد دیگ قدرت آنکه باز به عالم پیش از این تماشا (یعنی کثرت) رجوغ کنم نداشتم. جمال او از کثرات و یا مظاهر برایم چنال جلوه‌گری نمود؛ که ود وکثرات را گم کردم و دیگر جز اوزا جلوه گر ندبدم.«الت الُذی آشرفت الوا فی فلوب منک خنی غرفوق ووخذو | زجذوک ] وابت ی وت الأفیاز غن قوب اجبانك. خن لغ یحبُوا وال وخ لوا ال یلد ۱۳ (توی که انوار را در دلهای اولیائت تاباندی, تا ثر را شتاخته و ره مقام توحیدت تال آمدند [ی: تو را پفنند و تربی که اغیار را از دلهای دوستانت زدودی: تا جز و را به دوستی نگرفته و به غیر تو پناه نسر دنل.) مس (زل؛۳ ماس گم ار یداه ات مت وت تن« تابن رارکی 12 اس 1 سین دار ۱ يم ین درز ترا ۳ دا نت تکمین است 0 ۳۳ ری زین نت دان .درون اسب رد۸ تسپ اند و د ما تداناست< ريت افش رد نشف مش بل میت رک کی رد ی نزن ایکا کی ان اد هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت, همدم او گشت ودولت هم قرین دارد آری؛ آن که سعادت انس با محبوب حفیقی و پار نازنینی چول او میب گردد: شم بود و نبود؛ و کم و زیاد و فیر؛ عالم طبیعت را لخواهد داشت. وی را خحاطری آسوده و دولتی قرین گشته که با هیچ چیزمقابله نخواهد کرد؛ که: «[الهی!] ماذا َجَذ من فذ۱!3 ما الذی فد من وخدل؟ !لد خاب می زضی دنك بَدل» ۲ ؛ (بار الها! آن که تورااز دست داد, چه چیزی یافت؟! و کسی که تورا بافت چه چیزی را از دست داد؟! براسنی آن کس که به جای تو دیگری را برگزیده زیان برد.) جناپ عشق را درقه؛ بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان پوسد. که جال در أستین دارد این عشق است که سالک را در معشوف فانی؛ و با او همنشین می‌سازد. عفل را چنین هنری نمی‌باشد و ننها راهنمایی به اوست؛ که: «َعقل اه آطیناها بمغرفة لبود لابَِغرفة ربب ۳: (عفل, وسیله و ابزاری است که برای شناخت بندگی به ما عناپت شده نه برای شناخت ربوست.) خواجه هم می خواهد بگوید: استان معشوق حفیفی را تنها با برخورداری از عشق می‌نوان بوسید و به عبودیّت وأفعی و فنا ثایل گشت؟ زیرا عاشق صادق است ۱ اتبال الاعمال» ص ۳۴۹. ۲-اثلی عشریّف ص ۰۱۹۷ ۱۷۸ جبال آثثاب که از رها کردن خود و هستی خویش در پپث‌گاه دوست باکی نخواهد داشت نه عقل که کار تدبیر است؛ که: «لم نره سبْعانة الففول فنغبز غله. بل کان فعالی فبْل الواصفین ۲:4 :(عقلها؛ خداوند سبحان را ندیده‌اند تا از او خبر دهند‌بلکه خداي متعال پیش از و صیف کتندگانش موجود بوده است,) در جأیی می‌کُو بد: از یره بیگانه شو چون جانش اندر بر بکش دختر رَ راه که نقد عقل,کابین گرده‌اند!۲ به خواری منگر ای منعم! ضعیفان و ققیران را که صدر مسند عزت؛ تسقیر ره سین ذارد ای آن که ففیران و بی‌بضاعتان از توت و اموالی و جاه و مقام دنیوی تو بهره‌مند می‌شوندا به ما تهیدستان به چشم حفارت نظرمکن که دوست. ما را عزیز داشته و دوستی و میب به ما را محسّت, به خود دانسته و فرموده: «ی أَحذا انامه هن له ِلفقراء قرب البهم.. با أَخْمدا مخنتی. مَعَية رای قذن القرن,وقزب مجلسهم" منك آدنك: ونقد الافنیاء زنقن مجیسهُم منك فان ارآ أحبانی.! " :رای احمد! بدرستی که محّت خدا همان درستی با نهیدستان و نزدیکی به آنهاست... ای احمدا محیّت من» دوستی با نبازمندان مي‌باشد» پس به فقیرال نزدیک شو و ایشاد را نزد خود بنشانه تا من نردیک تو شوم؟ و انیاء را دور کن و از همنشینی با آنان برهیز نماء زرا ففیران و تهیدستان) دوستان من هسنند.) در جایی می گو بد: قفر ظاعر مبین که حافظ را سینه گنجینه محبّت اوست!۳ و یا می خواهد بگوید: ای آنان که خد! شما را برتری ظاهری پر زیر دستانتال ۱ -غرر و درز ٍ_ٍِ" ۳ تعالی شانه ی ۱۷ . ۲ -دیوان حاقظ, جاپ قلسی. غزل ۰۲۶۱ ص ۰۲۰۹ ۳ وافی» ج ۳: ابواب آلمو اعظ. باب مواعظ له مب‌حانه: ص ۲۸ - ۳۹ ۴ دید ال حافظ : جاب قدسی : غزل ۳۰۱ سم ۵۸ . اس غزل ۲۶۴ ۱۷۹ داده! مبادا به آنان به نظر حقارت بنگرید؛ زیرا اگر ایشان را خداوند در مقام عرّت حود جایی دهد بر شما برتری وافعی و معنوی دارند؟ که: الهی! والحشنی بُور عر الافع. فأُون لك عارفاً وغن سوال مُنخرفا: وین خائفً فراقب» ": (معبودا! و مرا به تور درخشان و برافروخته مقام عرّنت ملحق نماء تا عارف به تو شده و از غیر نو روی برگردانده» و همواره ترسان و مراقب تو باشم.) دهان تنگ شیربنت. مگر مهر سلیمان است که نقش خانم لعلش جهان زیر نگین دارد ای دوست! مر دهان ل و عنایتهایت در حیات بخشی و پرده برداری از اسرار عالم و ساطه دادن ما به عوالم وجود -فی المثل -چون مهر ونقش خانم سلیمان*2ه می‌باشد که (که با آن هر نصرفی را قدپ<) ار پوسیدن و مکیدن وکمال فرب به و حیات جاودان یافته و در آن مقام امتیه و وال سرت وروی فرمانبردار ما باشند. در جایی مي که بل لبت می‌بوسم و در می‌کشم ی به آب زندگانی بردهام پی(" البته تمثیل به نقش خاتم سلیمان: همان طور که ذکر شده مثالی است؛ وال به فول خود خوابجه: کت انکفیت یبای شتا نله ات مهافت ی ۱۳ چو بر روی زمین باشی: توانایی غنیمت دان که دورال. تاتوانیها بسسی زیر زمین دارد ای سالک! و یا ای خواجه! و پا ای بشر! قدر زندگی اين عالم و جوانی و صخت و فراغت را بدان که پس از گذشتن از این عالم و توججهت به نهیدستی و ۱ افبال الاعمال» می ۰۶۸۷ ۲ دیوان حافظ. چاپ قدسی. غزل ۵۷۸.عی ۰۲۱۲ ۳ دیوان حافظ جاپ قدسی؛ غزل ۵۷۱ من ۴۲۰۵ . ۱۸۰ جمال آفتاب احتیاجت به سرمایه این عالم اگر هزاران بار ۵ زب ازجفون 4 : (پروردگارا! مرا برگردان) گوبی؛ « کلا 6 (هرگز) شنوی. پس برای چنین روزی فکر زاد و توشه بنما؛ که: «مَخ یقن باْتعاد. اسر من الژاده ۲: (هر کس به معاد باور داشته باشده نوش فراوان جمم می‌کند.) و نیز «یبغی ْعاقل آن بقل للغعبء َیستکیز من الژاه ق بل وق س با ۱۱ (برای شخص عاقل شایسته اسث که برای معاد عمل نموده؛ و پیش از خارج شدن روحش, نوشه بسیار فراهم آورد.) در وأقع؛ با این بیان می خواهد بگوید: به فکر کمالات نفسانی و انسانی خود باش. بلا گردان جان و دل؛ دفای مستمندان است که‌ببند خر از آن خرمن.که‌ننگ از خوشه چین دارد؟! ای سالک! چنانچه می‌ خواهی چال و لطیفه ریانی‌ات از حوادث و لغزشهای نفسانی و شیطانی محفوظ بماند و همچنین بدن عنصریات از حوادث مصود و محفوظ باشد کاری کن که مورد بفلر وردعای مستمندان ظاهری و واقعی که به فعر ذانی شود پی برده‌اند گردی. آن کس که أز اینآن و دعاي ایشان ننگ دارد, کجا از عرمن معارف و کمالانشان بهره‌مند می‌گردد؟! که: لا سلاخ الالیاء: ": (دعاه اسحل؛ اولباست.) و همچنین: «انْ له سبْحاةٌ سطوات ونّقمات؛ فاذا رت بکُن, فاذفئوها بالأعآب فلّْ لا پذفغ ابا لاالذْعاء» ": (به راستی که خداوند سبحان خشم‌ها و عقوبتهایی دارد. چنانچه بر شما نازل شد؛ آنها را با دعا دفع نمایید؛ که بلا و گرفتاری را سجز دعا دفع زجو اهد کر ة.) صباا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان که صد جمشمید و کیخسری غلام کمترین دارد !۷ ۱و ۲ .مومنون ! ٩۹و‏ ۱۰۰ ۳و ۴ -غرر و درر موضوعی, باب آلزاده صي ۱۴۸ ۰۱۳۹ ۵و ۶ -غررو درر موضوعی: باپ الذضاه: س ۱۰۲ ۷ - ظاهرً این بیت باید قبل از ببت خم غزل ذگر شده باشد که می‌گوید: اگر گوید.. فزل ۷۶۴ ۱۸۱ ای باد صبا! و ای مقربین درگاء دوست! اگر به کوی جانان مر که پادشاهان عالم لام حلقه به موش اویند بار یافتید؛ رمزی و گوشه‌ای از عشن و شیفتگی مرا به جنایش بگویید» تا شاید عنایتی به این شکسته مبتلا به عشقش بنماید. لب لعل و خط بشکین؛ چو ابنش هست آنش نیست بنازم دلبسر خود را: که هم آن ر هم این دارد! معشوقه‌های مجازی را جمال و کمال از هر نظر تمام نباشد. اگر لبی لعل و سرخین دارند» ممکن است خحطی مشکین نداشته باشند؛ واگر خعلی مشکین داشته باشند لبی لعل نداشته باشند. حلاصه آنکه کمال و جمال در ایشال به تمام معنی حاصل نمی‌باشد ولی بنازم محبوب خود را که هر چه خوبان همه دارند؛ او به تنهایی دارد؛ و شاید مي خر اهد بگوب آن که می‌گویند آن بهترز حسبل یار:ماداین دارد و آن نیز هم!٩‏ نه تنها او :واحده است و به اتاءوتصفات آرابئیته و خط مشکین و جمال دارد و بان دلربایی می‌کند بلکه «أخد: هم هست و صفات و اسمائش؛ عبن ذات می‌باشد. عاشفال را فانی می‌سازد و با لب لعلش آب حیات مي‌دهد و به کمال اسسد یت نائل می‌سازد. و در نتیجه. خواجه اظهار اشتیاق به رسیدن به چنین کمال را که مفام محمّدی (صلی له علیه واله) است می‌نماید؛ کمه: «وَأسالة آن یی الفقام الْمخفود لک عسلذ له ۳: (و از خداوند خواستارم که مرا به مقام محمود و سنوده شده‌ای که شما [معصومین | نزد او داربده برساند.) و نیز: «أشألك.. ن ُدجلّنی فی کل غیر َذغلث فیه مُخندا وآل نخمّد.. ألع نی سالك خی ما نك به با الَالکون» ۳ (ار تو خواستارم.. | دید ان ال تا قذسی ه غزی ۳ ۳ ۰:۹ ۲ کال الزپارات باب ۷ از رو است 1 تسس ۹1 ۳ - اثبال الاعمال. ص ۲۸۹ . ۱۲ جمال آنتاب که مرا در هر خبر و خوبی که محمد و آل محمد | علیهم السلام | را در آن وارد نمودی؛ داخل گردانی... بار خدابا! آنجه را که بندگان صالح و شاسته‌ات از نو خواستنل سألت دارم.) و هصمچنی؛ له این الی ضوامالسبیل. واجفل تقیلنا عثذق یز ققیل, فی ظل لیل لك خزیل. فك شبن وفع ال کیل» ۳*: (خداوندا ما را بهراه راست هدایت نماء و آسایشگاه‌مان در نز د خو یس را هرن آساشگاه در ستاباه جاودانی؛ ۲ ساطلنت سا عظمت فرار ده که تنها تو برای ما کافی و وکیل شایسته‌اي می‌باشی!) اگر گوید: نمی‌خواهم جو حافظ بنده سفلس بگوییدش: که سلطانی, گداي ره نشین دارد(" ای باد صبا! و با ای اهل کمال و راهنمایان سالکین! چنانچه پیام اين عاشق دلسو خته را به دوست بردید و آو ح اجه را نید پرفت تا به خود راه دهد و فرمود: ما بنده؛ُ مفلسی جول حافق را نمی خواهیم؛ عرپذاران سا را سرمایه‌ای از بندگی و اخلاص در بندگی باید» بکوییدشن؛ ای تجنین است ول به گدایی‌اش بپذین که - اقیال الا عمالن: تب ظ ۳ ۲ - همان طور که پیش از آبن گُفته شد این ببت» بابد بعد از پیت هفتم (سبا از عشن من رمزی...) وانع تلایا ات ال فا ۳ بت تقد بث دوس ت کرت دوست روز ول دام راکو هر ی ( سا سس نبا تن لب رد ای تس دس مال| وتا سمش ۳ رش ناما کت مر نصا مت سا ی 3 نزاشت ول ادمای کر مت دما اسف هلر زبس قیار را 1 اک سم مرا س هر آن که جانب اهل وفا نگهدارد خداش در همه حال از بلا نگهدارد گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند نگاهدار سر رشسته؛ تانشهدارد ظلاهر آن است که بپت دوم بیانامعفای تیه ال می‌باشد. حلاص معنای دو بیت آنکه: درست. طالب و مشتاق لستگان وود است, بندگان هم باید رشته عبودیت را نگسلند تا وی ایشان رواب عفلات و معاصی: و یا هجرال گاه دارد؛که؛ نآ لك بقآلی أخِِ ناذا نی فی تفه که فی نفسی: نا قزنی فیمذْذَکزئه فی ملخیر مللم؛ وا قرب ای جرا نت له ذرعء و زب اي فرع ی یه با *: (هر گاه بنده, ملاقات با من را دوست داشته باشده من نیز ملاقات با او را دوست می‌دارم! و هنگامی که در تفس خود و در نهان مرا باد کند» من نیز در نفسم او را یاد می‌کنم! و هر زمان که در جمعی به یاد من باشده من نیز در جمعی روثر از ایشان او را یاد می‌کنم. و هر گاه به اندازه یک وجب به من نزدیک شود به قدر یک ذراع [- از آرنج دست تا نوک انگشت وسط 4 به او نزدیک می‌شوم و اگر به آندازه یک دراع نردیک گرد به انداز؛ یک باع [درازی دو دست ] به او نزدیک می‌شوم.) و یا انکه می‌خواهد بگوبد: هر آن سالکی که دوستان خدا (انبیاء و اوصیاء فرل ۲۶۵ ۳ علیهم السلام و اولیاء و اساتید) و اهل وفای به عهد عبودیّت ازلی را محترم شمرد و به گفتار و راهنمابیهای آنان عم کنده خدا آو را از بلاهای عالم طبیعت و تعلقات و هوای نمس و شیطان و عوامل غغلت نگاهداری خواهد کرد؛ که: خن ال الی بفض الضدّیقین:ن لیعبادْبونی اجب ونشتافون ال فأَسْتاق اه ود ُزوننی فاذ :فان أَخدت طریهم أخبَیث؛ زان عَذلت عنم .۰ ۱: (خداوند به بعضی از صلّیقین وحی نمود که؛ من بندگانی دارم که دوستدار من هستند و من نیز دوستدار ايشانم و آنها به من مشتافند و من نیز مشتأی ایشانم؛ و به باد من هستدد. و من نبز به باد ابشان هستم؛ چنانجه راه و روش آنان را گرفتی» تو را نیز دوست می‌دارم: و اگر از ابشان رو برگرداندی؛ مورد غضب و خشم من قرار خواهی گرفت.) بنابراین» بت دوم استفادل در معنی پیدا غیی‌کند و سی‌خواهد بگوید: ای سالک طریق! اگر طالب آلی که معشوق نو راببه خود وا نگذارد, رشتاً نویه و عبودیّت و استفامت در سیر و بر طربق فطرّیت,بودن را از دست مده؛ که: ظ فاسثقم ما أمزت وم تات مق #4 (یسر دانکه مأموری؛ استقامت و پایداری نما و هر کس که همراه با تو به خدا رجوع کرد [ نیز پابدار باشد |) تا دوست هم تو را رهاننماید و به عود وا نگذارد؛ که: «لجی نشف فی الامور لها الی الهق, فا تلجنها الی لب خریزه ۳: (همراره تفس خویش را در تمأمی امور به پناه معبودت در آور: که در این صورت به پناهگاه محفوظ و مصونی پناهش داده‌ای.) و نیز وق سیب أَحذتْ به. سیب وین هه ": (مطمش‌ترین واسطه‌ای که بدان چنگ زده‌ای؛ واسعلة میان تو و خدا می‌باشد.) حدیث دوست نگوبم مگر به حضرت دوست که فا سسخن آشسا نگهدارد ۱ -الجواهر اس ابواب الا (غ). باب ما لم یتصل بامام معین: صس ۰۳۵۸ ۲ شود : ۱۱۲ ۲و ۴ -غرر و درر موضوعی باب اثه تعانی شأنه ص #, ۷۶ حمال آفتاب آری» سالک را شایسته آن است اسرار الهی را که در طی بت بلاستا ارزو تلها با دوست در میان بگذارد و با نااملان فاش نسازد؛ و آنچه در میان وی و معشوفش رفته» از بی‌وفاپبهایش ده عین وفاست؛ براي کسی جز او اشکار نسازد؛ که: ط الم أشُْوابقی وخژنی ای اثه ۳6: (شکوه غم سخت و اندوهم را تتها به نزد خدا می‌برم.) خراجه هم می‌خواهد بگوید: آنچه مبان من و دوست رفته از اسرار و مکاشفات و فترحات, و با ناراحتیهایی که از هجرانش کشیده‌ام؛ جز به دوست نخواهم گنت؛ زرا آشنا سخی آشنا نگهدارد؛ که: «سو روز ان کنفنة, وان دنه کان 0 (رازت مابه شادمانی توست» اور کنمانش نمایی. و اگر فاش کردی موجب هلاکت و نابو دی تو خواهد شد.) سر و زر و دل و جانم فدای آن محبوب که حل صحبت مهر و وف نهد ارو( علاصه آنکه: هر جه دارم ( که به خود ندارم و به آو دارم) به فدای آن یاری باد که به بندگان ضعیف و جاهل خود که رشته عبودیّت را گسسته؛ و پا عهد آزلی را از باد برده و می‌برند؛ نگاه نمی‌کند و همواره ابشان را با نتب( (آیا من پروردگار شما نیستم؟!) به خود دعوت کرده و می‌کند. آنان که از غفلتهاً رسته‌اند؛ # بلن, شهذنا 4 (بله, گواهی می‌دهيم.) می‌گویند و همواره از مشاهدث جمال او بهره‌مند می‌شوند: و آنان که غافلند عمری را در محرومیّت از دبدارش بسر می‌برند. ایوس از 7 - غرر و درز موضوعی: تا السن صن ۱۵۸ ۳ طامرا اپن بیت به حسب معنی و مناسبت باید پس از بیت دوم واقع می‌شد. ۴ و ۵ - اشراف : ۰۱۷۲ غزل ۲۶۵ ۱۸۷ دلا! معاش چنان کن که گر بلفزد پای ثرشته‌ات؛ به دو دست دغا نگهدارد ای سالگ؟! و ای خواجه! رشتة هیال خود و محبوی را مکسل؛ که: «لا تَنْصین تس لحْزب الوس(۳: (هرگز خود را در معرض جنگ پا خداوند در نباور.) و نبز: «مقن غبنْ من باغ له حالهة یو : (چه کسی زیانکارتر از کسی است که ا نی نخان را به غیر او فروخته باشد؟!) و همچنین: «لیْ بلافتصام باه فیک َمورف. ها عطق من کل شب» ": (بر تو باد به اینکه در همه کارهایت به خدا تمشک جوبی: که آن, مصوئیب و محفوظ بودن از هر چیز می‌باشد.) و با دوست چنان باش؛ که اگر در سیر لفزش و انحرافی برایت پیش آمده مقربان و مجردان الهی که از لغزش بر کنارند, برای ت قاری حشرت دوست را بو انشد. نگه نداشت دل ما و جاي رنچش نبست ز دست بنده چه خیزد؟! خدا نگهدارد دوست. آنچه داشتیم و گمان می‌کردیم از ماست از تعلفات و خبالات و توجهات؛ جز توجه به هویش را از ما بگرفت و به فقر و نیستی‌مال ام و بر ما روشن ساخت که: ‏ یش نك بن لفر شنء 6 ": (هیچ کاری به دست نو نیست) ری بندکان را هیچ اراده نبوده و نمی‌باشد. و انان همه امور را په دست با کفایت او می‌دانند. هر چه وی خراهد هبان حواست ایشان است. باید هم چنین باشند؛ که: « ما تشآمون الاآن نشاء له 2۱4 (و چیزی جز آنچه خد! بخراهد نمی خواهید.) و ممکن است منظور خواجه از بیت؛ بیانی باشد که در دو بیت غزل دبگر یه ۴ ال عمران : ۱۲۸. ۵-اتسان " ۳۰ ۱۸۳۸ جمال آثتاب خود فرموده. می‌کوید: دل از من برد و روی از من نهان کرد خدایا! با که این بازی توا کرد میان مهربانان کی نوان گفت. ‏ که یارمن چنین گفت و چنان کرد" با این همه روزی پار باز دلربايی خراهد کرد لذا می‌گوید: مصبا! در آن سر زلف ار دل مرا بینی ز روی لطف بگوبش که جا نگهدارد ای باد صبا! و ای نسیمهای فدسی دوست که از عشاقش به او پیامها می‌بربد و موده‌ها می‌آورید! از روی لعف او را از دلبستگی‌ام خبردارکنید و بگویید: خواجه را شم میرد عنایات خریش فرار دهد و ممکن است مراد خواجه او «بناد صبا؛ مقربال درگاه محبوب باشند. شراهد بگو ید: ای آنان که به کوی جانان واه پیدا کرده‌اید! اگر دل از دست شذء مرا درکوی او دیدید بگویبدش بای من‌هم چا نگهدارد و مورد لطف و عنایاتش فرار دهد. ۱ غبار راهگذارت کجاست؟ تا حافظ به بسادگار تسیم صبا نگهداره نحواجه در تعقیب گفتار گذ شته» در این بیت نیز اظهار اشنیاق به دوست نموده و می‌گوید: ی دوست! حال که دست من به فرب و وصلت نمی‌رسد کجابند آن بندگان مقزبت؟ و پا کجاست باد صبا و نفحانت که ایشان را به من بنماباند تا با میات 3 ایان از دبدارت بهره‌مند کُردم. ا. دپوال ستافول چالپ ند سب : رن ۱۱۷ ص ۰۱۴۶ باوج سامت دام اف با دار رازم ادا مارا ون اور ماد راو لاوز ت الم 7 فان لا جنشت 1 دای ال ام پا دسا کی سامت سس یام اف کال ل اما ای زا کم یکدنا ات وت ماما امد از اي مرو رن فا رات ما سر و » ۲ تسیز ول رو نوتس | اما 1 خواججه در ابیات ابن غزل اظهار اشتیاق به دوست نموده و می‌گوید: هماي اوج سعادت: به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مفام ما افتد حباب وار؛ پر اندازم از تشاط, کلاه اگر ز روی تو عکسی به چام ما افتد محبوبا! چنانچه مرا مورد عنایت خود فراز دهی و از راه معرفت نغس: به مشاهد؛ جمال خویش نائل سازئی, به سعادت آبدی ائلم ساخته‌ای و همای (که گفته‌اند بر سر هرکس بنشیند, پادشاه خواهد شد) سعادت. به نام من گشته و چون حباب, خود را از دست داده و فالی خواهم شد و به دربای حفیفت پیوسته می‌گردم و از من اثری نخواهد ماند؛ که «افضلْ لْحكمة مَغرفة اسان نفسة. وه من قذروه"): (برترین حکمت این است که انسان تفس خود را شداخته و به منزلت خویش واقف گردد) و همچنین: «من غرق نله جل آفز4:: (هر کس لَفس خود را بشناسد؛ کارش بالا می‌گیرد.) و بر اين عمل خود خشنودم؛ اما به بارگاه تو جون باه را نباشد راه کی اتفاق مجالي سلام ما انتد؟! ای دوست! جایی که باد و مجودان و ملائکه و اعظم آنهاء جبرئیل را در شب ۱ و ۲ -غرر و درر موضوعی: باپ معرفة الفس: ص ۰۳۸۷ غرل ۲۶۶ ۹۱ معراح تاب همراهی با رسول له (صلی اه علیه وآله) ممکن نشود, چگونه سلام و پیام مرا که از خاکم می‌پذبری و مورد عنایت قرار خواهی داد؟! کنابه از اینکه: بارگاه تر از ما فنا و نیستی مي‌خواهد و تا ماء و سلام ماه و هستی ماء در مبان است تو را به ما عنایتی نخراهد بود؟ که: «الهی! ترذدی فی الثار یوج بَة القزار فاهمغنی ی بخدنة توصلنی .»۱ (بارالها! تماشا و وا ماندن در آثار و مظاهر موجب تأخیر و دیر دست بافتن به دیدارت می‌شود؟ پس با بندگیی که مرا به تو برسانده تصمیم را بر خود متمرکز گردان.) جو جان داي لبت سل خیال می‌بستم که تطره‌ای ز زلالت به کام با انتد خیال زلف تو گفتا؛ که ان وسّیله مساز کزین شکار, فراوان هدام ها اشتد حلاصه آنکه: ای درست! مر" کمن می کردم بافدا کردن جان و دیدن فتای حویش در پیشگاهت؛ می‌توان جرعه‌ای از اب حیات بخشت آشامید و به بقاء و زندگی ابد نائل گست؛ ولی زلب و کنرات عالم خیالی به من اشاره کردند که جان فشانان بسیاری چون تو در دام ما افتادند و آب حیات ابدی را نباشامیدند و تنها از طریق تجلیات دوست بهره‌مند شدند, کسانی می‌توانند از ما بهره‌مند شوند که جان را هم وسیله آب حیات گرفتن فرار نداده و به نیستی تام و فنای از فنا و خاکساری مطلق رسیدء باشند. ملوک راء چو زو خاکبوس این در نیست کی الشفات جواب سلام سا انتد؟! آنجا که پادشاهان عالم را به درگاه دوست من راه نباشد کجا مرا و سلامم را وه تست سین سس سم سس چت و در و ور ت_ ۱ اثبال الاعمال: ص ۳۴۸. ۱۹۳ حمال آفتاب ...سس سس سس حراهند پذیرفت؟! در جایی می‌گوید: به چشم مهر‌اگر با منمَهُم را یک نظر بودی از آن سیمینْ بدنکارم به‌خوبی خوبتر بودی زشوق افشاندمی هر دم.سری در پای جانانم دربفا! گر مناع من نه از اي مختصر بودی !۳ با این همه اي خواجه: به تاامیدی از این در مری؛ بزل ثالی ود که قرع دولت به نام ما افند شبی که ماه مراد از افق طلوع کند ود که پرتو نوری به ببام سا انند درگاه دوست؛ نه درگاهی اسلت که هرکس بدانجا شود نا امید برگردد امید و 1 موی رش یی ازیت فان توا اه 1 رجا را نباید از او بربد؛ که: «الخی ثفتنكافیالامور کلها الی [لهك؛ فانك تلجنها الي کب خریزه "*: (نفس خود را در همه امور به پناه معبودت در آوره که در این صورت او را به باهگاه مصون و محفوظی جای داده‌ای) و همچنین: «می یَکن له له ذرف غیة الم الجآیه ": (هر کس فقط خدا آرزویش باشد به نهایت امیدواری و آرزو دست مي بابد.) آن روز مجیو سا۱ فرع ذوالت آبدی و بیناء را تصیبت خواهد گردانید. آن زمانی که اولباء و برگزیدگان خود را مورد لطف خویش ترار دهد؛ که: «الهی! اجتلنی خی ای هر ات 2 3 مت و و و |اجعلنا | من امین الأخیار وألحفنی | آلحفنا | بالضالحین الابرار السابقین الي المَرمات, الْْسارعین ای اَْیرات.انعابلین للباقیات لاحاب الساعین لین زفیع الذرَجات لك علي کل ۱ دیون حافظ. چاپ قدسی غزل ۵۹۸ ص ۰۴۲۸ ۲ - غرر و درر موضوعی: باب ۳ تهالی: س ۹ ۳ -غرر و درر موتعوعي: پات له تغانی: صی ۱۷ ۰ غزل ۲۶۶ ۳ ۰ (سعبودا! مرا [سا را | از شيء قدیژ, وبلرجانة خدی برَخمتك با آزخم الزاحمین, برگزیدگان و نیکان فرار دهء و به صالحان و شایستگان نیکو که به اخلاق و صفات پسند‌بده سبقت جسته؛ و به سوی خیرات شنافته, و به اعمال بایدار و شایسته پرداخته؛ وبرای نیل به درجات بلند می‌کوشند؛ ملحق فرما؟ که تو بر هر چیزی تواناء و به اجابت و بذیرش سزاواری؛ به رحمتت؛ ای مهربانترین مهربانان!) ز خاک کوی تو هرگه. که دم زئد حافظ نسیم گلشن جان؛ در مشسام ما افتد ای دوست؟! نمي‌دانم چه فوهری هستی که هر دم از تو سخن می‌گريم و بادت می‌کنم: بویی به مشامم ازگلشتن جان و حفیفت خویش می‌رسد. گریا می خواهی به من بکویی ار مرا می‌جویی از طرین موش بجوّی که من با توام؛ که: « وه نکم یا کم ۳: (و هر کجا باشید او با شمامیت.) و نیز: مق عَزق لضف رف ی ۳: (هر کس تفس خود را بشناسد» پروردگازش وا خواهد شناخت.) ۱-بحار الالوار: ج ۱۹۴ هی ۱۴۷ . ۳ بحل یله : ۴ . ۳-غرر و درر مرشرعی: باب معرفة اللشس: من ۳۸۷ سپ مش دقاست مسا واغ اي وا مس توا امد کر مرف رام تاه کاراین یزار دل شیر #ولن د سای دای ۳ ار ات دسا امد یدای راشت ره وم تسم در ام نام آب دااست با الاب وی دسا امه مت کل مسرازیشت/ اسر هر که را با خط سبزت. سر سودا باشد باي از اين دابره بیرون نهد تا باشد محبوبا! نه ننها من؛ که هر که عاشن نو شد و دل به جمال دل آرایت داد و با تو سودا نموده محال است غیر و را اختیار نماید؛ که: «الهيا من فا اي ذاقي خلاوة مَخیْك. فرام منك بَ9؟اومن [ذا |الذی آنس بقزیك. قافن نك جول؟1۰: (معبودا! کیست که شیرینی محبتت را جشبد و غیر نو را خواست؟! و کیست که به فرب و انس گرفت و از تو روی برگرداند؟) بدین جهت! در قيامت, که سر از خاک لخد برگیرم داغ سوداي توا سر سوبدا باشد محبربا! داغ محبّت و الفت و ائس با توام امروزی نبوده» بلکه از ازل آن را اختبار کردم؛ و تا ابد هم در این دلدادگی و سودا خواهم بود. و جون فیامت برپا گردد و هر کس در انديشه اعمال خود شود مرا جیزی جز خیالت مشفول نخواهد داشت؛ و جز دیدن و اشتیاق لقایت آرزویی ندارم؟ که: «یا من قوب الششتافین! وبا غاية آمال الْمْجبینا»! ۳ (ای امید دل مشتافان! ونهایت آرزوی مُحبَانا) خواجه عبداله انصاری در دو بینی خود می‌گوید: [ - بیجار الا نوا ج ۱ ی ۲۸[ ۴۳ تحار الانوار: ج 4۲: ۰۱۲۹ ۶ حمال آنتاب عاشنان را روز محشر با فيامت کار نیست کار عاشق, جز تماشای جمال یار نیست از سر کویت اگر مسوی بهشنم می‌برند پای ننهم گر در آنجا وعدهٌ دیدار نیست!؟ا ظل ممدود خم زلف توام بر سر بار کاندر این سابه قرار دل شیدا باشد آری. عاشقان حفیفی را آرزویی جز این نیست که همواره محبوب خود را در سای کثرات مظاهرت: چه در این عالم و چه در عالم دیگر مشاهده نمایند؟ که؛ # َو کم یکشم ۳۱6: (و هر جا باشیده او با شماست) و همچنین: له بل شیء محیط ۳۱4 : (آگاه باشید! که او به هر چیزی اخاطه دارد.) و نیز:«الهی| مت باختلاف ار وشتقب ااطور.آن ردق نی نف ان في فل شنم ختی أجَْ فی .۳۱ (معبردا! از پی در پی آمدن آثار و مظاهرعالم و دگرگونی حالات دانستم که در اين امر خو استه‌ای از من داری و آلْ اين است که خود را در هر چیز به من بشناسانی؛ تا در هیچ چیز به تو جاهل نباشم). و نیز ابشان آرزویی جز این ندارند که در سای لطف و عنایات و تجلیات او همواره بهره‌مند باشند؛ که: 9 وْخلهُم فلا یلا 4 *: رو آنها را در سایه ابدی داخل مي‌کنيم.) و نیز: لا قاهدنا الی شوآء الشبیل, واجقل مقیلنا ند یر نقیل, فی ظل لیل. وب جزیل. فا خسن نفخ الوکیل ۳ راست هدایت نماء و آرامگاه مارا در تزدت بهترین آرامگاهه در سای ابدی [رحمنت |ر ۱ مناعیات زامد تج ایعه عبداله انصارتی. ۲ تلیك : . ۳-فصلت : یا . ۴ اقال الاعمال: ص ۰۳۴۸ اه ۵ ۶ اقبال الاعمال. مس دق غزل ۲۶۷ ۱ ۱۹۷ سلطتت با عظمتت: فرار ده که نتها تو برای ما کافی و وکیل شاسته‌ای می‌باشی!) خواجه هم می خواهد بگوید: محبوبا! هی که سای بلند ای تو همواره بر سر من باد و با مظاهر و از طریق آنها هماره متاهده‌ات تمابم) زیر ارامیی دل شبدا و جون دل من: دمی از پرده برون آی و درای 1 ۳ باره ملاثات. نه سنا باشد نا کی ای در کرانیما ید! روا خراهی داشت کسز مت دیبده مسردم همه دریبا باشد از نن سر مسژهام آب روا است؛ با اگرت مسیل لب جبوی و تبماشا باشد تحو اسقه با ین سم نیت ند شدات ان حرپش یه دیدار دوست اشاره نمو ده و می‌گرید: محبوبا! بیا و همان کرنه که در عتفت دلم زا از پرده ببرون نمودی و رسوای عالمم ساختی, در معشوقی هم بی حجاب جلوء گری داشته باش. مي‌ترسم ار امروزت نبينی فردایت نتوالم دید. ای گوهر گرانبهای من! نمی‌دانم تا به کم هی پسدد ی و رها می‌داری در فرافت ی از دبدکان در یرم به تماشا اه ۲ محل نما که: »هی ماج اک لَمضشنیژ, ی من اغتضم بل لَمشتجیز. وق لك یا-الهی و ی 1 [ یا میّدی! |-؛فلا تخب ظلی ین خمتك. ولا تخچننی غن رف "۰ (معیودا! همانا هر که به تو راه پات تورانی گشست؛ و هر کس به ثو چنگ زد بناه داده شده و من به تو باه آورده‌ام. ای معبرد من! [ای آقای من! | پس حسن طنْ من به رحمتت را تومید مسازه و سس ۰ بپ۰۰ ۰ ۰۰۹۰۰ ۹-ِ۸ ( - افبال الاعدال. مي ۶۸ ۹۸ حبال آقتات جشمت از ناز, به حافظ نکند میل» آری سرگرانی؛ صفتٍ نرگس شهلا باشد معشوقا! به من عنایتی نداشته و نگاهی نمي‌نمایی؛ سبه چشمان و صاحب جمالان را رویه چنین بوده و هست. از پری پیکران و صاحبان جمال جز ناز و کرشمه به فربنتگان اننظاری نمی توان داشت. در جایی می‌فرید: روز و شب. عصه و حون می‌خررم و چود نخورم! چون ز دیدار نو دررم. به چه باشم دلشاد ۱۲ و ال 3 ات ۳ 5 ِ ۷ "ترق یی ار یی( ار از ۱۸ "تا .| نبا ی ی ۳ 1 دب انا سوافتل : اپ قدسی؛ غرلن ۲ صن ۲ بل ۲۹۸ مس زان دزد دس و ۱ ارم رل نوات مدز از مار و۱ ِ 0 مت .بات دراه آازبرشتررلکیناست ... مررولرند الاو هلت وم ‏ مسفت مود کار ردان لین طرامت 7 0 ۹ رو بر رو ما یردان "۳ 2 تال 44 سك انا زره معلوه می‌شود خواجه را پس از وصال: فرافی رخ داده با ابیات آبن فزل اشتياف خود را به دوست اظهار نموده؛ می‌گوید: هسرگزم مهر تو از لوح دل و جاذ نرود مرگز از ید من آن سرو خرامان نرده آنچنان؛ مهر توام در دل و جان جای گرفت که گرم سر بسرود. نهر نو از جان نرود محبوبا! به فرافم مبتلا ساختی ز از دی دلم غایب گشتی, ولی مهرت چنان ظاهر و باطن و لوح عالم بشری و اعتباری, و جان و لطیفه ربانی مرا بر کرده که نمی‌ترائم فراموشت نمایم: کجا می‌توان آَنْ سرو فامتی را که همه عوالم به او برپایند. نراموش نمود و از نظر انداحت؟! که: اه لاله او هو انح لبم ۳۱4: (خدارنده معبو دی جز او نیست و زنده و پایدار |و برپا دارند؛ هر چیز | است.) و کجا می‌تران معشوفی را که مهرش به جانم پنجه افکنده و شراشر وجود مرا گرفته» از باد برد؟ ار چه عالم طاهریم از دست بشود که: «الهی! فاخقلنا من ادن َوشخث [ تشخ | أشجاز السُوق لك فی خدآبق ضذورمم وأخدث لَوِعة مََبتك بمجامع فلوییخ» ": (معبودا! پس ما را از آناتی فرار ده که نهالهای شرفت در باغهای سینه و دلشان سبز و خرم گشنه [رسوخ پیدا کرده |؛ و سوز محبتت شراشر فابهابشان را فرا گرفته است.) در جایی می‌گوید: ۱ -بقره : ۲۵ ۰ ۲ - تسار الا نو از 4۴ صی ۱۵۰ . غرل ۲۶۸ +۳ روا منظر چشم من آلسیانة تست کرم نما و فرود آ؛ که خانه, شاه توست به لعلف خال و خط از عارفان» ربودی دل لطبنه‌های عجب» زبر دام و دانةٌ توست ٩!‏ از دما من سرگشته خیال رخ دوست به جفای فلک و غصٌّ دوران نرود گر چه فرای دوست ررزگار مرا تلخ نمودی ولی من نه آن عاشقم که مشکلات و املایمات مچران؛ لحظه‌ای از خبال دیدارش بازم دارد و ری و مشاهده‌اش را نخواهم؟ زیرا: «ققد لقع الق هشتی. والزفث تخو زغبتی؛ فافت - لایر -موادی, ون لا لوا شیقری شهادی, ولقائك ثرٌ نی وس نی تفسی, واليك شوقی, فی خی لّهي. وال هوال ضبانتی ,۳ : (توجهم از همه به سوپت متقطم گشته, ر شرق و میلم به جانب تو معطوف است و بس» و نو مقصتوّد نیو بیداری و کم خوابی‌ام برای تواست نه دیگری) رلقایت نور چشمم و وصالت تنها آرزوی من؛ و شوقم منحصر به تو است؛ وواله و حیران محبتت: و دلباخته هرایت می‌باشم.) در جایی مي‌کوید: من آن زیم که دهم دل به هر شونعی .در حزانه, به ثهرتو ونشائةُ توست( آنجه از بار نغمت, بر دل مسکین من است بسرود دل ز من و از دل من ان نسرود ای دوست! مسکینی هستم که سرمایهُ غم عشق تو را در دل گرفته‌ام و با از دست دادن عالم اعتبار و موت اضطراری و یا العتیاری و فنا؛ عشفت را از دست نخواهم داد؛ زیرا: «وعلذك دوء علتي. زشفاه غلتی. ورد زغتی, و کف کَرتی؛ فکن آلیسی ۱ -دبران حافظ اپ قدسی, غزل ۱۰۲ عی ۰۱۰۵ ۲ -بحار الانواره ج کل 3 ۱۳ 1 ۳ دیران حافظ چاپ ندسی. غزل ۰۱۰۲ ص ۱۰۵ ۷+۳ یبال آفتاب فی وخشنی. *: (و دوای بیماری و بهبودی قلب سرزانم؛ و تسکین سوز درونی‌ام: و برطرف کننده اندوه سختم در نزد توست؛ پس در حال وحشت انیس و مونس من باش.) در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند نا ابا سر نکشد و ز سر پیمان نرود محبوبا! عشق و محبّت من به تو امروزي نیست» هنوزم از عالم عنصری خبری ببود که در حلفت نوریم از طریق خود با تو پیوند محبّت داشتم؛ که: ‏ همم غُلی آنشبهم 4 ۳۱: رو نها را بر نفوس خویشی گواه گرفت.) و به سژال 9 لس برغ ۱۳۱4 (آپا پروردگار شما نیستم؟!) توز ‏ بلی, شهذنا 6" (بله گواهی می‌دهیم) گفتم. حال من آن نیستم که پس از «یلی» تن و دل به تودادله دست از «بتلی؛ گفتن تا ابد بردارم. در جاپی می‌ُوبد: ز سسوو ف‌امتت نسنشینم از 7 همه تن گر زبان بأشم چو سوسن ز سهرت گر بتابم ذزه‌ای وی 7 بو تهورشنبدم فرود آید ز روزنا" و در جایی دیگر می‌گرید: در ازل داده است ما راه سافی لعل بت جر جامی.که من سرگرمآن جامم هنوزا؟ حال؛ گر رود از پی خوبان دل من؛ معذور است درد دارد: جه کند گز یی درمان نروه؟! معشوقا! چنانچه می‌بینی باز در طلب تجلیات اسماء و صفائی‌اث عمر خود ۳ من 1 5 ۲و ۳و ۲ -اعرا : ۱۷۲ 0 ۳ دیو ان سیرافخل یالب فد سی: ۳ 999 ۲ ۲ و دیوآن حافط , اپ سی . ۳ ۹۸ 1 ۳ 1 غزل ۲۶۸ ۳+۳ می‌گذرانم: و دل به دپدارت پسته‌ام» دردمندی هستم که دوای خویش را در تو دود باه درد بزویه اه دز دهد ۳ ۳ 5 ۱ می جریم.«ژلالفْطّفنی عنل. ولا تبیانی بنك, پالمیمی وَخْتی! وبا ذنیان وآخوتي|:(۱ :(و مرا از خود جدا و دور مگردانه ای نعست و بهشت من! و ای دنیا و آخرت منا) و ممکن است منظرر خواجه از «خوبان» انبباء و اولباء بل و با اسانید باشند؛ یعنی؛ محبوبا! اگر در پی اين بزرگواراك می‌روم و دست به داسن پر عطرفشان می‌زنم» به جهت آن است که شاید با مرهمی از ذکر و با دعایشان چاره ساز زخم درولیم گردند و به دبدارت ائل آیم. شاهد معنی اوّل: ببت ختم غرل است: هر که خواهد که جو حافظ نشود سرگر داد دل به ضوبان ندهد؛ وز سي اینان نرود آری, دل دادن به خحوبان و نجلیات اسْماء و صفاتی دوست: نتیجه‌اش سرگردانی و هجران کشیدن است؛ ولی-سمترگردالی‌ای که خاتمه‌اش به سامان و وصال بیانجامد برای عاشق دلباختهمشکلی نیست. خواجه هم می‌خواهد بگوید: عاشقء نباد ا سرگردانی باکی داشته بادآ اه باگ دارد داشتق لسسیتا. ات داد ان ات اد ۳ ۱ - بجتاز لانواره ج ۱ ۲ 1۸8 1 ح لادم یس ۱ ورگ درو و فرار از ]رو دش تساه پیت راید .روا ب ارو ول ولتت .ول زار راو | رگن ارو زو بشت )هیر ینوی لا ۳3 ان ور و بت را 2 7 رو م۱2 ۷۳ مر 7 ازی‌ک#رت بزا رز آوا رد پیش از بیان ابیات غزل از ذکر مقدمه‌ای طولائی نا گزيريی تا خوانندگان عزیز بهتر به گفتار خواجه در این غزل, بلکه به گفتارهای دیگرش آشنا شوند. می‌گوییم که: حضرت حق سبحانه؛ در تمام‌عوالم مادذأی و مجزد, هیچ گاه از موجودات ذی شعور و غیر آ, جدا نبوده و نحواهد بود؛ و هیچ مظهر و مخلوفی را نمی‌یبیم که خداوند اسماً و صفتاً و ذاتاً آنجا وجود پل گشد و حاضر و ناظر و محیط به آنها بباشد؛ که: ۷ وان من شیء الاجنذنا راب وم نله الا بقذر ننلوم 4"*: (ر هیچ چیزی نیست جز آنکه گنجینه‌های آن نزد ماست» و ما جز به اندازه؛ مشسخص از آن فرو نمی فرستیم.) بلکه هر حرکت و سکون و جمال و کمال لقی را که می‌نگريم: ظهرر یاف عالم آثر و اسماء و صفات اویند+ که: ۷ کال نذی لّالسَفوات والأزض فی من آنام. نم اشتوی غلی الفزش, یی الیل اهاز خنیتاء لس مر جوم مُسخرات بأثرو لاه الق والانژ, تباز3 له زب العالمین ٩‏ ۳: (همانا پروردگار شماء خدابی است که آسمانها و زمین را در شش روز آفربد و سپس بر عرش | موجودات ] استیلاء پیدا نمود. با پرد؛ شب» روز را پوشاند که با شتاب در پی آن می‌پوید. ر خورشید و ماه و ستارگان را مسخر امر خود گرداند. آگاه باشید! که [عالم ] خلق و امر از آنْ اوست. منژه و بلند مرتبه است خداوندی که پروردگار عالمیان است.) 1 - حصر : 1 ۲ اغراف ! ۴ . ۳.۶ جمال آنتاب چه زیبا اب شریفه فوق بیان گذشته ما را روشن می‌فرماید؟ زیرا عالم اي همان اسماء و صفات حضرت حقّ سبحانه می‌باشد, که تمام مظاهر به آنها پدیدار و برپا شده‌اند؛ و اسماء و صفات هم جدای از حفیقت خود که ذات است. نیستند و ظهور د شناهة عالم حلی‌اند و جدای از ان نمی باشند بلکه خلق ظهرر بافته و برتری اژ آن کها لا سب است. با این همه خلق و مظاهر؛ او نیستند. برای رفع همین شبهه اسث که در دیل آیه, فرمد: 9 تباز له زب العالمبن 4 اما این «خزائن؛ و «عالم امره را با چه دیده‌ای مي‌توان مشاهده نمود؟ به طور قطم. با دیده اهر ممکن نیست: بلکه اپ شهود. به طور تحفیق با دیدة دل و حقینت ابمان ممکن است؟ که «فتال | لب 4 هل رت ْك؟ يا آمیز انَژینین! ال یه السلام؛ فد ما لا آری؟! قال: کف توا قال لا تذرقه الیو بْشاهةة الهیان؛ ون رکه لوب بخقانق افریمان. قریب من ال شیا: عرملایسن؛عید مها غیز ممانن, تلم ۷ برویة, وَثریذ بلا هم صابْغٌ لا بجارخة. آطیف لا یُوضف بالخفام. گبیز لا بوضف بالخفاء. بَصبر ۷ وس بالحاشّة. رحیم لا توضف بالرقْة. نو لْجوه لقظنته. وَنْجب لوب من نخافته» ۱ (ذعلب پرسید: ای امیرالمومنین! آیا پروردگارت را دبده‌ای؟ حضرت فرمود: آبا چیزی را که ندیده‌ام پرستش می‌کنم؟! عرض کرد: چگونه او را هی‌بینی؟ فرمود: چشمها پا مشاهده ظاهری او را درک نمي کنند؛ بلکه این قلبهابد که با حقیفت ابمال او را مشاهده می‌کنند. او به اشیاء نزدیک است بي‌آنکه در کنار و به آنها چسیده باشد از آنها دور است بدون آنکه از آنپا جدا باشد؛ متکلم اسث ه با فکر و اندینه اراده مي‌کند نه با تصمیم [ سایق |؛ و می‌سازد نه باعضو و دست؛ لطیف است ولی به خفا و نهانی توصیف نمی‌شود؛ بزرگ است ولی به خشونت و غلظت تومپف نمی‌گرده؛ و لیکن پیناست ولی فزل ۲۶۹ ۲:۷ به داشتن چشم توصیف نمی‌شود. مهربان است ولی به دلسوزی وصف نمی‌شوده چهره‌ها در برابر عظمتش خاضع و خاشم گشنه, و دلها از توسش به لرزه در می‌آیند.) حال باید توجه نمود که خر اجه در این غزل در متام حکایت مشاهد؛ شود می‌باشد. و ان را با بیان ابیات ذیل اظهار نموده و می‌کوید؛ هوّس باد بهارم؛ به سوی صحرا برد باد, پوي تو بیأورد و قرار از ما برد محبوپا! در ایام و لیالی بهار که فصل شکوفایی زیبایبهاست و نسیمهای جان بخش آن می‌وزد. بدین اشنیاق از جابگاه خود بیرول شده و به صحرا رفتم تا از نسیمها و منار بهاری بهره‌مند گردم؛ نا گاه نات و رائحه عطر جمال تو را به مشام جانم از طریق موجودات استشمام نموذء ورپو‌فرار گشتم. نه تنها من که دیدم: هر کجا بود دلی» چشم نو برد از راهش نه دل خسته بیمار مرا تتها برد به هر کجا می‌نگریستم, تمام موجودات را دانسته و ندانسته, مست جمال و گمالت می‌دیدم و جذبهٌ چشم مست و تجلی خاش و کشندهات همه را از ود بی‌خود لموده پرد و تنها بای من خسته و ببمار و رنجور فراقت دلربایی نمی‌کردی؛ که «لَهم ای آسان...بعطمیك لت مات أزکان کل شیٍ. وبسلطانك الذی علاْلْ ی ویک البافی تفت فناء کل شیب وبأسمانك ای عبت آزکان کل شی». وببلمك الذی أحاط بل شنء. وبنور قخهف اْذی آضاء له ثل شیء. با وزا با قدوش!۱: (خداوندا! همانا از تو خواستارم... به عظمتت که شراشر وجرد هر چیزی را پر کرد و به سلطننت که بر هر چبزی برتری دارد؛ و به ژویت |اسماء و صفات ] که بعد از هر چیزی بابدار و بافی است» و به اسمائت که بر شراشر وجود هر چیزی غابه کرده؛ و به علم و آگاهیت که به هر چیزی احاطه دارد: و۱ ای خی و تست ام سس اواج تست مسر ( افمال الا شمال: ی ۷۰۴ ۳ جمال آفتاب وبه نور ژوبت |اسماء و صفات ] که هر چیزی بدالن روشن و نورانی است. ای نور! ای باک |از جدایی صفات از ذات ]!) جام من دی ز لبت: دم ز روا بخشی زد آبرو از لب جان بخش روان بخشا برد جام بیع و شهودی که نسب گذشته از تجلبات حیات بخشت از طریق مظاهر بهاری ستاندم: جانم را حیاتی تازه بخشید, به گونه‌ای که روان بخشی و زنده نمودن مسیح # مرده ره در مقابل آن» روان بخشی به حساب نمی آمد. «یامن آنواژ فذیه لابسار مجبیه ِا وَسْبحات وجهه وب عارفیه شاب افنی لوب المضتاقینَ! با غایة آمال لْمجبّین۳۰: (ای کسی که انوار قدسش به,چشم دوستانش صاف و روشن است! و عظمت و با انوار ژوبش |اسماء و صفات ]بر قلوّب عارفانش شوق آور و تشاط انگیز است! ای آرزوی دل مشتاقان! ای هنعهی مقمتزه.محبان!) خواجه در واقع می خواهد بگوبد؛ هر سَوَوٌ فد که بر مّه و خور جلوه می‌فروخت چون تو در آمدی» بی کار دگر گرفت"۲ دوش دست طلبي سلسله شوق تو بست پای خیل خردم؛ لشگر م از جا سرد راه ما سمزه آن رک کسمان ابرو ژه رخت ماء هندوي آن زو سّهی بالا برد معشرفانه نها دوش بوی تو راکه از مظاهرت استضمام کردم بی قرارگشتم, و جشم بیمارت راکه دیدم. خستگی و بیماری از من زدوده گشت و از تجلیات روان بخشت زندگی تازه يافتم: بلکه زنجیر شوف دیدارت دست طلبم وا بست؛ و لشکر ۱ -بجار لانواره ج 7 سس ۱۲۸ ۱8۹ . ۲ -دیران حافظ. اپ ندسی. غزل ۱۰۲ص ۰۱۰۶ غزل ۲۶۹ ۳۹ شم عشفت حنال سپاء عفل را از من گرفت و به اسارت خود قو ارت کات یک ِ به خخواسته خود و راهنمایبهای عفل نداشتم, و سنان شمزه و هندوی زلف و کثرات عالم وجود؛ که دو نوم از تجلیاتت می‌باشند (با پرده پرداری از حفیفت خود) مرا رهزلی نمودند و توجه مرا از ظاهر عالم بشری خود و مظاهر عالم گرفتند: که دیگر جز نو را نمی‌دانستم و جز بوی عطر جمال و کمالت را از مظاهر استشمام نمی‌کردم؛ که:«والث الْذی لاالة هقرفت کل شنم. فما جَهلك شَیء. وت النی تفت ی فی کل بش فرآیكك ظاهرً فی کل شب وت لاجر بل شیه": (ر تربی که معبودی جز نو نیسته خود را به هر چیز شناساندی و لذا هیچ چیزی به تور جاهل نیست؛ و توبی که خود را در هر چیزی به من شناساندی» تا اینکه تو را آشکارا در هر چیز دبدم؛ و توبن که‌برای "هر چیزی آشکار و پیدا هستی.) دل ستگین تو راباشتفرمآورد به راء سنگ راء سیل توائك به ژه:دریا برد ما چه شد که با آن همه بی‌اعتنابیهای دوست بدین مشاهده نائل گنستم؟ علّت, همان سرشکهایی بود که در روزگار هجران از غم عشفش از دیده فرو ربخته وبه آن بار تعقات و حجابهای میال خود و دوست را مرتفع ساختم و در نتیجه به دربای حفیقت راه یافتم, سنگ راء سیل تواند به رو دریا برد. بح بلبل بر حافظه مکن از خوش تفسي پیش طوطی؛ نتوان صوتِ هیزار آوا برد خحواجه در ببت ختم غزل (با ذ کر بلبل و طوطی ر هزار) باز از عظمت و بزرگی مشاهد؛ خود سخن می‌گرید و اظهار می‌دارد: کجا می‌توان جلره مقلاهر را با جلوء دلدار حفیلی مفایسه نمود. ۱ افبال الا عمای. مس ۰۲۵۰ 1 ۷ اا وتات طسری الاو ی و تن سوت صٍ 1 دادم رل فرب ذرفت بلقت هی ادا دنل دادس ۱ ۳۳ ۱۷9 ات و ری رورت و اشنا وه ک موات حا ‏ زرد مس تیا ای ددل و روا ی سار سوک و بر ان 0 ام او صرق سای ز وی تس توو رن ارم وحیم از زاهروز(امست او # [ ۳۹ ان ارااص یش رات سم ّ ۸ سم اف او رای : دا ۳ ار کر وادس ۳۰ : ار و یرو یازع یا ۱ خواجه در این غزل با تکرار جمله «باد باده در ابتدای هر بیت» گوی از روزگار وصال گذشته جرد باد مي نما یا و با اپن بات تمنای دیدار دوبارهء با می‌کند. می‌گوید: باد باد آنکه نهانت نظری با ما بود رقم بر تو بر چهره ما پیدا بودا محبوبا! چه خرش ایام و ساعات وروزگاژی بود لحظاتی که در فا نظرها پا ما داشتی و به الطاف و عنایات باطنی مکوّمسان می‌نمودی و اثار ان, ظاهر ما را هم خوش می‌داشت! باد باد آنکه جو جشمت به عتابم می‌کشت معدز عیسویت در لپ شکرضا بودا معشوقا! چه نیکو روزگار و ایام و ساعات و لحظاتی بود. آن زمان که چون شیرینت زنده‌ام می‌نمودی و حبات تازه‌ام می‌بخشیدی! در رکابش مه نون پیک جهان پیما بودا «کلاه شکستن» کنابه از تجلی تافص نمودن محبوب است؛ جون هلال شب ال ماه. کنابه از اینکه: یه روزگار حوسص ۴ مسیربتی نو ۵ یام ژِ او قات و لحفلات دپداری که با معشوقی خود داشتم! هر چند جلوه گريش برایم ناتمام بود؛ ولی ماه نو (و با مظاهر صاحب حمال) در رکاب او جاووشی می‌کردند و با زبان بی‌زبانی فریاد ۳۳ جمال آتاب بر می‌آوردند که: ای طالبان جمال! بپایبد به جمال مطلق بنگرید. ۳ ممگن است حو اجه در ین بیت: اشاره به‌مختصر بودن دبدار رمشاهده‌اش بنماید و بگوید: دوست. جلوه‌ای ناتمام نمود و به سرعت بگذشت به گونه‌ای که ۳ و در زود عایب شد نی باید به وی + (دست مربزاد! بخُوید. باد باد آنکه رُخْت شم طرب می‌افروخت وین دل سوخته پروانه بی بروا بود! خا(اصه آنکه: محبربا! چه وش روزگاری بود آن اوفات و لحظاتی که جمالت ور افشانی می‌کرد و مجلس شادمانی و طرب مرا برافروخته می‌نمود و من دلسوخته و هجران کشیده؛ پروانه‌وار به دور شمع جمالت می‌گشتم و از سوختن و فانی شدن در پیشگاهت پروایی نداششم: «البی! واخنلنی ممَن تایه فأحابك, ولاحظه فضیق لاب : (بار الها! مرا از آنانی فرار ده که نذایشان کردی و اجایتت نمودند؛ و نظر به آنها انداختی و از جلال و عظمتت؛ مدهوش گردیدند.) یاه پاة آنکه چو پاقوت قدح حدم زدی در میان من و لعل تسو؛ حکایتها بودا و چه خوش وفتی بود؛ معشوقا! آن زمان و لحظات که تجلی نمودي و پرده از مظاهر کنار زدی و جمال خود را برای من جلوه‌گر ساختی و از مشاهده ملکرت مظاهر -اسماء و صفاتت -بهره‌مندم نمودی! آب حیأتی که از لب لعل نو می‌گرفتم: بیان از ذکر آن فاصر است. بخواهد بگوید:«یا من استوی بزخمانیّه قصاز العزش غیبأفی ذابه مت الانازبالاثار ومَحَوْث الژغیاز مفعیطات الوا ": (ای خدایی که با رحمت فراگیرت بر همه عالم احاطله نمودی و در تئیجه عرش |2۶ موجودات | در ذائت نایدید شد. مظاهر را با آثار ۱ . اقبالي الاعمال: ی ۸ ۲ اثبال الاعمال. س ۳۵۰. غزل ۲۷۰ ۷۳ خویش نابود کرده و اغیار را با افلاک انوار احاطه کنتدهات محو نمودی.) یاد باه آنکه در آن بزمگه خلق و ادب آن که او خنده مستانه زدی. صهبا بود! چه خرش لحظات و مجلس انس و عبشی با دوست داشتم که در آل جبز مشاهد؛ تجلیٍّات جمال و کمال او برایم معنی نداشت؟! که؛ «یا من آذاق أجبنُ لا ماس فقائوابَین یه ُلقین» ۳ : (ای خداپی که شبرینی انس با خود را به دوستانت چشاندی, تا در پیشگاهت به اظهار محنتشان استادند.) باد باد آنکه صبرحی زده در محلس انس جز من و پار نبودیم و خدا با سا بودا چه شیرین ساعات و لحظانی بود؛.أن اژفاتی که با دوست حلوت داشتم و جام شراب دیدارش را در وفت صبح پرای رفم خماریام می‌گرفتم و جز من و محبوب در آن مجلس کسی نبود! کناية ازاینکه: سم در او فانی گشته بودم و دوگانگی وجود نداشت؟ که: «لهی ان مق لعف بك غیر مجفول, ومن لا بك یر منخدّول. من فلت یه مر لو | ول !۰*۰ (معپودا! همانا هر کس که تو را به تو شناخت هرگز خودش مجهول نخواهد ماند و آن که به توپناه آورد هرگز خوار نمی‌گردد؛ و هر که تو به او روی آوردی به مملرکیتش پابان دادی و تر مالک علی الاطلاق او شدی |و با: ار مرگز خسته نخواهد شد )) باد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست آنجه در مجلسم امروز کم‌است؛ آجا بودا عجب روزگاری بو ده روزگار وصل و فرب جان؛ که با می مشاهداتش به مستیام دعوت مي‌نمود! افسوس که امروز از آن انس و فرب و مشاهده بی بر دام؛ ۱ - اقبال الاعمال. مس ۰۳۲۹ ۲ البال الاعمال. مس ۶۸۶ ۳۴ جبال آنتاب ۳1 در نتیجه می خواهد بگوید: «الهی! هب لی قلباً ُذنیه منك ضوفة. ولسانً برقع | رنه | صدفه. ور ره بلك حق»: (بار الها! به من قلبی عنایت نما که شوقش مرا به تو تردیک گرداندء و زبانی که راستگویی اش به سوی ثو بالا رود | و یا: آنْ را به سوی تو بالا آورد. |؛ و تظری که واقعی و حقیقی بودنش آن را نزد تو مفرب گرداند.) محتمل است خراجه در این بیت و بعضی از اپیات دیگر این غزل بخواهد یاد از دیدار عهد ازل نموده باشذ. باد باد انکه به اصلاح شما مي‌شد راست نظم هر گوهر ناسننته, که حبافظ را بود! آری؛ چنین است, گوهرهای سفته و گرانبهای ابیات خحواجه را نمی‌توان سخنی در اطرافش گفت؛ زیرا در عبین زیباپین بان» در معنی نیز بی‌نظیر است. و علت بی‌همتا بودنش را تلها در سخنر| که تخود داریینی فرموده: بي‌نوال بیان کرد؛ که: بلبل. از فیض گل آموخت سور ۱۵3 این همه فول و غزل؛ تعیبه در متقارش !۲ ۱ اقبال الا عسال» ی ار - دیو ان اف چاپ ید سی » غری 9 ی 9 10 سایقم لو ده راروی اریال درت ما لاور بستنم نگ ات ان ۱ پر دلب ول جوا سر سای یتست رت 2۳ ۱1 تِ رم ۳ اوا رای تورو دداینداطراست ای ان رم ود ی و زر ۲۳ مدای دوست نبا سم مان ادن دول اه بر امن بات شم ی نون بل و 1 هبدن 3 ملد ارس با و 5 تن وضر ول ات کر ۳ ب دیری اند لیات را ان ما ی دنای: ی دل رارسا رای : اب ما شم . ای بر مب هرت . ).ای مد ظاهر این است که خوامحه در غزل ذیل باز از ایام و اوفات وصال کذشته خود با محبوب حقیقی و مشاهدات و صحبت و انسی که با وی داشته سخن می‌گرید؛ و در ضمی, اظهار اشمتیاق به وصال دوباره می‌نماید. و ممکن است به احتمال شعیف از مجالستهایی که با استاد طریفش داشته؛ یاد نموده و اظهار اشتیاق به انس دوباره با وی آرنمنا کند و بگوید: باد بساد آنکه سرکوی.توام منزل بود دیده را روشنی از ختا ک,درت حاصل بودا راست؛ چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آنجه نو را در دل بود! دل چو از پیر جرد نت سعانی می‌جست عشن مي‌گفت به شرح, آنچه بر او مشکل بودا محبربا("" چه مجلس خوشی بود؛ محفل وصبال و قرب و انست» که در آن دید دلم به عبودیّت حفیتی و خاک درگاهت شدن و فنای خویش دیدن رشن بو دا و تو را به کمالی که شابسته همنشینی و آئست باشد: می‌ستودم و می‌گفتم آنچه را که با دید دل می‌دیدم. و وصف رخساره و جمالت را آن گونه که بود ۱ -بابر معنای اول. غزل ۲۷۱ ۳۱۷ می‌نمودم؛ که: «سْبْحان له قما یَمون, الاعباا له الشخلصین» : (خداوند از نمام آزچه توصیف می‌کنند پاک و منژه است» جز توصیف بندگان مخلص و پاک.) و چون دل و عالم اعتباری در بار؛ آموری که مربوط به عشق است باز ماند و حل آن را از عفل تفاضا می‌نمود» عشن برای عقل روشن می‌ساخت تا وی پاسخ‌گوی دل شود, کنایه از اینکه: دیدار محبوب, همه مشکلات را برای من حل نمود و به رموز علرم و حقایق آگاهم کرد و به معانی جملات ذیل آشنا شدم؛ که: »با باطنافی ظوروا زیا ظاهرافی بطونه! | | یا باطنً لیس نخفی! [ و ] با ظاهرً یس پری! پا موشوفاً لا یل کینوت موضوف ولا خذ مُخذُوذ! | و | یا غأئباً مر مففود! وا شاهدا غیز مشهودا بْطلب فیْصاب. | لغ یل له السْموات والازش زما تن مرف مین لیر بکیف ول وی یی ۷ بخیب. نو لو وب الازیاب. أحَطت بضیع الأمور, شبحان من یس کمثله شن؛. وَهز السْمیغ البصیژ, ُبحان من هو هکذا. ولاکذا غیزه »۲۳ (ای خدایی که دراعین نهانی: پیدایی! و ای خدایی که در عین پنهانی؛ اشکاری! [و | ای نهانی که مخفی نستی! |و | ای پیدایی که دبده نمی‌شوی! ای موصوفی که هیچ سدح ر توصیف و هیچ هد معدردی به وجود و هستی ات راه پیدا نمی‌کند! [و | ای غایبی که هیچ وقت مفقود نبوده‌ای! و ای حاضری که دبده نمی‌شوی! هر که او را طلبد به او می رسد |و | آسمانها و زمین و آنچه میان آن دو است؛ یک چم به هم زدئی از او خالی نیست. با کیفیّت و چگونگی درک نمی‌شود؛ و جایگاهی برای ار نخواهد بود. تو؛ نور نور؛ و پروردگار پروردگاران هستی و به همه امور احاطه داری. پاک و منژه باد خداوندی که مثل و مانتدی ندارد و تنها او شنوا و بیناست, پاک و منژّه باد کسی که این چنین است و غیر او چنین نیست.) ۱ -صافات: ۱۵٩‏ ر 1۶۰. ۲ اقبال الا عمال: ص ۰۳۱۱ ۳۱۸ جمال آنتاب آ از اپن جور و نظلم که در این دامگه است! وای از آن عيش و تنعم که در آن محفل بودا عجب عیش و نوشی در محفل انس با جانال داشتم! که وصف نتوان نمود؛ که: مغ یی ایا وی ونخیّتی ورضانی نم *: (نعمتشان در دنیاه باد و محبّت و خشنودی من از ابشان می‌باشد.) و عجب املایمانی که در این دامکه و سرای فانی است! که: «داژ بالْبلاء مُحغوفة, وبالفذر غْوقْ»! *: (حانه‌ای است که بیچیده به گرفتاری: و معروف به حبله و مکر است.) و نبز: انیا سجن امین ۳: (دنیاه زندان مومن می‌باشد.) و ممکن نیست با آن اپتلائات همواره به دیدار دوست بهره‌مند باشم. خحلاصه آن‌که: 0 دیدار: فهمیدغ و دانستم که تمام لذتهای معنوی: در انس با معشوقی حقیقی به دست میآبلاء و نما ْکتها در دل بستن به دار فانی تحقق می‌بابد؛ که: «من اشَفنی فبهاء فن؛ من ات ذیها؛ خزن؛ ون معي الْهء فاتثة؛ ونن فد عنه :من بضر بهء بَضر؛ ومن لس اه آفقته» ۲+ (هر کس در آنجا مستفنی و بی‌نیاز گشت: فریفته شد؛ و هر که در آنجا فقیر گشست» محزون و اندوهناک گردید؛ و آن که به طرفب آن رفت؛ آن را از دست می‌دهد! و هررکس باز نشست؛ به سوی او می‌آبد! و هر کس آن را وسبلهٌ دید و نگاهش قرار داده پینایش می‌نماید.؛ و هر که به آن چشم بدوزد؛ کورش می‌گرداند.) اشا: در دلم بود؛ که بی‌دوست نباشم هرگز فا کسیر ورن باطا زو خواستا من آن بود که هموارهوصال و عیش ر نوش با معشوق را هباشم ۲ - نهم البالاغه خطبه ۲۷۶ , ۳ -بتبار الائواره ج ۷۷ص دب ۲ - تهج البالاشد تحقلید ۸۲ غزل ۲۷۱ ۳۹ ولی چه می‌توان نمود که برای کوشش من و خواست؛ دلم در مقابل خواسته دوست: نباید ارزشی فاثل شد. بلکه اقتضای بندگی من, آن است که نالیم عو استه‌های مولایم باشم؛ که: # بل من سم وهی وَهز مخسن.فَه وه من زبه... 4 (آری مر کس در حالی که یکوکار است؛ یک جهت روی نسم به خدا نماید پاداشش نزد پروردگارش موجود خواهد بود..) و نبز: ‏ فمن شم فأوننك زوا زشدا ۱ : (آنان که اسلام آورده و تسلیم شدنده به راستی به رشد و صواب گراییدند.) و همچنین: 8 ومن شخ وب لی لو ومع مخسن. فد استفسك بالعزوة الونفی 4" : (و هر کس در حالی که نیکوکار است؛ یک جهت روی تسلیم به خدا کند, وافعأ به دستگیر؛ محکمی چنگ زده است.) و به کته خر اجه در جایی: فسغان! که آن مه نامهربان دنسمی وت به لرکصحیثپاران خود, چه آسان گنت من و مفام رضابعد از این وشکر رقست که دل به درد نو حو کرد و لرک درمان کشت( دوش بر باد صریفان به خرابات شدم خُم می دبدم و خون در دل و پا در گل بود بس بگشتم که بپرسم سبپ درد فراق شفني عقل در اپس مسئله لا بقل بود چون خود را به فراق مبتلا دید شب گذشته به جهت باز چویی از حریفان و هم پیمانه‌هأی خود به محفلی که همگی به شهود رسیده بودند شدم و آنان را هم ۳ م لْقَمال : ۲۲ . ۲ دیوال ساففا, جاب قدسی. غرل ۴ صن 1۳1 ۳ جبال آنتاب به درد حود مبتلا و از معشوق بی‌همتا بی‌بهره و به هجران گرفتار دیدم. در عسيي اینکه همه اموری که می‌توان دوست را به آن مشاهده نمود از طریق خویش و با مو جو ذات دیر -مهیا بود. خُم بی دیدم و خون در دل و با درگل بود؛ که: ظ وان ال بل شنم فحیطاً ۱۱4 (و خداوند؛ به هر چیزی احاطه دارد.) و همجنین: ‏ ون بن شی الا نذا خرن ۳۱4 : (و هیچ چیزی نیست جز آنکه گنجینه‌های آن نزه داست.) خراستم سبب گرفتاری خود و دوستانم را از عقلی که همه جأ راهنمایمان بود. سول کنم اما وی را از راهنمایی عاجز دیدم. در واقم, سبب همان است که خراجه خود می‌گوید که: پا درل بود.1 بشر اگر در عالم خاکی نبود و به آن نوجّه نداشست. کجا دوست راکه پیوسته با نعود او وبا مرجودات به تمام معنی متجلی اپثت؛ فرابوّش می‌کرد و از دبدارش محروم می کرد ید. راستی» خسانم فنبروژه سور اسحاقی خوش درخشید؛ ولی دولت مستعحل بود دیدی آذ فهقهه کبک خراسان: حافظا که ز سر بنجه شاهین قضا غافل بود در بیت اوّل سخن از شخ ابو اسحاق؛ که پادشاه وفت پارس پوده به میان می‌آورد. و شابد با این بیت و بیت ختم می‌خواهد باز اشاره به وصال و فرای حرد بنماید و بگوید: دوست را چه زود از دست دادیم گمان می‌کردیم اين وصال و مشاهده را همواره خواهیم داشت؛ که: روالد یُخْبی البسضزء ": (فرو آمدن مقذرات الهی؛ دیده را ابینا مي‌گرداند.) و حال اینکه نبابه از سرپنجه شاهپن فضای ۳ -غرر و درر موضوئی: باب القدر: سس ۳۲۰ غزل ۲۷۱ ۳۳ الهی غافل برد که مبادا دیدارمان باز مبدّل به فراق گردد؛ که: « لش فیه حیلة ال الما( (در هر چیزی راه چاره‌ای هست؛ جز فضا و اراد؛ فطعی الهی.) و یا می‌شواهد به آزادی خود و دوستانش در زمان ابو اسحاق اشاره گند و بگوید: در زمان وی از دست بدگویان اسوده خاطر پودیم و به راحتی می‌توانستيم به دوست متوّمه باشيم ولی متأشفانه دولت وی هم زودگذر بودا ۳ ۱ -غرر و درر مرضوئی: باب القضاه: ی ۰۳۷۲۴ 7 سنوی اپ آبجرانتونطفزغ | 7 ك سباکفت مامت از کانی مرت نام سالماست مرو سای ‌نیا رورش درفت یز 3 ‌‌ سلرد لد بای داست ی دوک مار بو و ای را نان «اء یی و ای ۲ یوش ور مست درسالن اللیره ار یی ۳ و ازي ماه کت رن مان رامش یآ زار نامه بر و ‌ آس‌تورشرکسستی ام داران راحند ِ ی 0 ۳ یار ان با 1 رووون سیم داي ای + شاسان راحمال افارواران راجت تیا سازد/ ممل 1۳ ویر زید سید بى 7 ۳ رال سسمام رارالنراجسه و 1 می از روم رارو مواراي را پل دوش رد توارا ین داهسد ی اقا راردا سس ای ‌ تال ور دورو رای ین خواجه در این غزل برکسانی که دست از طریق الی له و فطرت کشیده‌اند و سرگرم هوا و هوس خویش گردیده‌انده تسف خورده و می‌گوید: باری اندر کس نمی‌بینم یاران را چسه شد! دوستی کین آخر آمد دوستداران را چه شد؟ کجا شدند آنان که می خراستند با معتوق حقیقی انسی داشته باشند؟ با اینکه او از دوستی خود با ایشان دست بر نداشته است, چه شده که دوستدارانش ازاو رو گردانده‌اند؟ که؛ «خاب الوافدون علی عیِر, وس المتمزضون الا تٌك, قضاغ اْمِمُونَ الا پلده وخذب اْمْتجغون الا من التجع فضلك. بابك مفئوخ بلزاغبین. وَخر مبذول ! لطالبین:: (آنان که بر غیر نو وارد شدند» محروم گشنند و کسانی که جز تو را طلبیدند, زیان بردند؛ و آنان که غیر تو را خواستند؛ از دست دادند. و آنان که جز از فضل و کرم تو درخواست نمودنده بی‌برگ و نوا گردیدند. درگاهت به روی مشتافان بازه و خبر و احسانت برای طالبان مسدول است.) آب حیوان تیره‌گون شد. خضر فرخ پی کجاست؟ گل بگشت از رنگ خود باه بهاران را چه شد؟ کجاست آن استاد و راهنما و حضر طریقی که با انفاس قدسی خود, آب حیانی به دلهای تیره شده بدهد و ایشان را زنده و به طریق فطرتشان متوجه سازه؟ ۱ -افبال الاغمال: سی 8۲۳ . ۳۷۲۲ جمال آنتاب در جابی می‌گوید: کار از نو می‌رود, مددی ای‌دلیل راه!.. انصافف می‌دهیم که از ره فتاده‌ایم!ا و کجاست باد بهاری و نفحات الهی که به اين گلهای پژ مرده و انسانهای گرفتار هوا و هوس بوزد؛ تا حیات نازه‌اي بیابند؛ که: «الهی!ٍ یی الرَمَةٌ بلكف بخشن التزفيق, فتن السابك بی ای فی واسح الطریق؟ وان سلمئنی نف لقآبد الانلِ زالئنی, فُنن الفقیل غنراتی بن توا الُْوی؟ وان خذلنی نك ملد [عن ] مُحازتة انس والسیّطان. فْذ نی جلف نو ]الی خیث انب والجزمان»!۳: (معبود!! چنانچه رحمنت اوّل بار مرا به توفیق نیکو دستگیری تمی‌نمود؛ چه کسی مرا در راه روشن به سوی تو رهنمون می‌شد؟ و اگر مدارای نو مرا به دست آرزوها و خیالات باطل می‌سپرد؛ چه کسی مرا از لغزشهای [ویا: طغیان | هوای نفس بیزهاند؟ وراگر هنگام جهاد با لَفس و شیطان مرا پاری ننموده و به خود وا می‌گذاشتی» به راستی که به رنج و سختی و نومیدی واگذار می‌شدم.) بییتیل؛ صد هزاران گل شکفت ر بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟ چه بسیار سالکین و با انسانهایی که در طلمت عالم طبیعت گرفتارند وبا هم تجلیاتی که محبوب از طریق مظاهر دارد, کسی دیگر به او عشق نمی‌ورزد و آلسانی پیدا نمی شود که بر این تجلیات نغمه سرابی کند! عتدلیبان را چه پیش آمد؟ غزاران را چه شد؟ که: 9 فُذ جانکم بصانز من زبکم؛ فمن نضر فلنفسه. من قمی فعلنهه ما آا غلیکم بخفیظ. "۳ (به راستی که نشانه‌های روشتی از سوی پروردگارتان به شما رسیده, لذا هر کس چشم دل باز گرده و بییند به نفع خود او و هر که چشم بپوشد به ضرر اوست. و ۱ دیون حاوظ, جات قیلسی : رل ۳ 91 ۲ -بحار الانواره ح ٩۴‏ س ۲۲۳ . ۳ . ایام ۰۴ غزل ۲۷۲ ۳۵ در هر صورت: من حافظ و نگهدار شما نبستم.) چرا؟ لسلی از کان سروّت بر نیامد: سالهاست تابش خورشید و سعي ابر و باران را چه شد؟ آپاگردای شب و روز و تآبش ماه و خورشید و ابر و باران و خلاصهء خلقت زمین و آسمان و موجودات بیهوده بوده؟ چه شده ماه و خورشیدی که بر کوهها می‌تابد و لعل و گهر می‌سازد سالهاست انسانها از آن بهره می‌برند» ولی گوهری و انسان والایی از آن به دست نمی‌آید؟ آنها مگر نمی‌دانند که عالم را برای ایشانه و ایشا را برای رسیدن به کمال انسانیتشان خلق نموده‌ائل؛ که: ظ هو الّدی خلق الوا والزض بالق 4 ": (اوست که آسمانها و زمین را به حْ آفرید.) و لبز: ماخ ال اماب والازض وم هم لا بالق ول نمی 4 *: (خداوند آسمانها وزمین و آنچه در میان آن دو است را جز به سيی؛ و برای مت معین نیافرید.) و با: « وق ال الشنوات والزض بالق ولشجزی کل نس بم کَنْبّث ۳۱4: (و خداونده آسمانها و زمین را به حنی؛ و برای آن آفرید که هر کس به عمل ود جرا داده شود.) و نیز: ‏ ما لت الجنْ والائش لبون 4" ": (ر جنْ و انس را نیافربدم؛ مگر برای آنکه مرا بپرستند.) ر همچنین: ما خفن السماة الرض ما تما لایبین (: (و آسمان و زمین و آنچه در آنهاست را به بازیجه نبافربدیم.) وبا: ‏ وم فا الشما: لش ما نما باطلاً ۱4 : (و آسمان و زمین و آنچه در میان آن دو اسد | -انعام : ۰۷۳ ۲ روم ۰۸۰ ۳ جاییه ۰ ۲۲ . ۲ ذاویات ؛ ۵۶ . ۵ -انبیاء ۰ ۱۶ . عي : ۲۷ ۰ ۳۳۶ حمال آتاب 9((۰۰۰۰(‌((‌ب٩۰۹۰ة٩ةبةة٩۵,2۵جچخجس۳(حح(ححٍِس__‏ ۱0۳0۳۳۳۳۹۹ ره باطل [و بی هدف ] نيافريديم.) همچنین: خی ما خلفناکم عاونا ُزخنون؟! 6 : (آیا گمان می‌کنبد که ما شما را پبهرده آفریدیم وبه سوي مارجوع نخراهید کر ۵؟!) پس این همه غفلت و سرگردانی چرا؟ که: «دوامْ لعف بُغمی البَصیرَ ,۰۱۲ (دوام غفلت: دیده دل را کور می‌گرداند.) و نیز «وَنخ ابن آذم! ما أَعَه! َغن زضده ما أَذْهه۳۱: (خدا رحم کند به پسر ادم [با: وای بر او | که چه اندازه فراموش‌کار است! و جقدر از رشد و هداپت خویش غفلت دارد!) زهره‌سازی خوش‌نمی‌سازه‌مگر عودش بسوخت! کس ندارد ذوق مستی: میکساران را چجه شد؟ ستارة زهره: (که نسبت لواختنبه او می‌گهند) چرا دیگر نمی‌نوازده مگر عود و لت نواختنش را از دست داده املت؟ کنایه از اینکه: در زیر این استمات,ورستارگان و زمین دیگر انسان راستین و حفیقی به وجود نمی‌آید و کسی را نمی‌نگرم که ذوق مستی و عشق به الق جهان را داشته باشد. کجا شدند آنان؟ و کجایند عشن ورزان به او و به حقیقت گرویدگان؟ کس نمی‌گوید: که پاری, داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد و باران راچه شد؟ غفلت همه را گرفنه و عهد ازلی را فراموش کرده‌اند و ثمي‌گویند: میال ما و دوست. الفتی بود و به * لس بربکُغ؟۱ ۱۳۱4 (آی من پرورذگار شبا پیستم؟!) دوست: بّلن شهذا 4" (بله, گواهی می‌دهیم.) گفتيم. کجا شدند انا که حقّ دوستی نگاه می‌داشتند و همواره «بلن» گو بودند؟ چچه 3 ۲و ۲ -غرر و درر موضوعی, باب اللغفلهة» ی .۰ ۲ و ۵ -اعرات : ۱۷۲. غزل ۲۷۲ ۳۳۷ شد همه غافل شدند. و خلاصه آلکه پاراب و هم پیمانه‌های ما کجا رفتند؟ شهر باران بود و جاي مهربانان این دیار مهربانی کین سرآهد؟ شهر باران را چه شد؟ شبراز در گذشته همواره جای اهل دل بود. چه شده که جایشان خالی مانده است ؟ و با آلکه: شپراز, دیار اساتید و بزرگان اهل الّه بو که با انفاس فدسی خود سالکین را پرورش می‌دادند. آن راهنمایان طریق و مهربانان با ماه که از ایشان بهره‌ها می‌بردیم؛ چه شد که ترک این دیار گفتند و ما را گذاشتند و رفتند و دست نوازش خود از سر ما برداشتند و در ان دیار نماندند» نا گمشدگان وادی ظفلت را نجات بخشند؟ گوی نوفیل و کرامت؛ در پا انکنده‌اند کس به میدان رو نمی آردء سواران رااچه شد؟ کجایند آن یک نازان وادی عشق, که تا فرصتی باقی است و می‌توان در این معرکه و رزمگاه دنیا با چوگان مجاهدات از گوی توفیق و کراعت الهی بهره‌مند شد و به کمالات نفسانی ائل کشت سودها برند» افسوس! کسی نیست تا در این فرصت استفاده‌ها برد؛ که: «يا أباذر! نخمتان مفبون فیهما شیز من الناس: لش خة الفرا ۰ : (ای ابوذر! در نعست است که اکثر مردم در آن دو ضرر کرده‌اند:؛ سلامتی و آسودگی.) حافظ! اسرار الهی کس نمي‌داند. خموش از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟! اي خراجه| این همه جرش و خروش برای آنال که فرض از حلفت را نمی دانند: - 9 ات و نتم | -بجار الانواره ج ۷۷ ص ۰۷۷ ۳۳۸ جبال آثتاب نداشته باش, اینان کبانند که با ابشان سخن گربی؟ که: 9 سم بُعَم شفن, بخ ۷ ون 6"*: (|آنها آکر و لال و کورند و عقل خود را به کار نمی‌اندازند.) و یز له فلوبٌ ۷ ون بهء وله ین لا نمرون بهاء ول آذان لا بَشمئون بها.. ۱4: (آتان دل دارند ولی در تمی‌بابند؛ و چشم دارند ولی نمی‌بیننده و گوش دارند ولی نمی شنوند..) ریا می‌خواهد بگوید: نداوند را با بندگان در این آزمایشگاه دنیا اسراری است. تر را چه می‌رسد که چون و چرا در کار خدا کنی و از گذشته و ایند دیگران و روزگارشان سخن به مبان آوری؟ ۱ بقره : ۰۱۷۱ ۲ -اغراف : ۰۱۷۹ ۰ ار انامه س‌الش ۷ اوه مس اتااس‌ثاب .رش ون ان اف رون مات 0 تباصا )1 مدق اش زا ما دهد وهی کباب .کاب ردب ات وب و مات از زا اند کی شرت ی 0 توق ود ما کشت رز دام تیان اه اور یک دو جاهم دی سجرگه انفانی انتاده بود وز لپ ساقی؛ تسرابم در مساق افنتاده بود از سر مستی؛ دگر بسا شاه عهد شسباب رجتی می‌خواستم؛ لین طلاق افتاده بو تقش می‌بستم که گپرم گوشه‌ای ز آن چشم مست طاقت و صبر از خم اروش طانی انتاده بود از این چند بیت بر می‌آیدنجواجه را بر سبیل ایا مشاهده‌ای پیش آمده و سپس از او گرفته شده و به پریشان گوبی مبتلا گشته که در بیت ختم می‌گوید: «سافظ آن ساعت...؛ و معلوم می‌شود آن مشاهده از طرین تجلی «مقام اجریتب(۱) ۱ -مقام احدیّت. همان متزلت و مقام محمٌدی (صلی اه علیه وآله) است که به او حطاب «قل: هو ال ده (بگ : ار هدای بی‌همتاست -وحید:۱) شده و همان مقام محمود است؛ که با بیداری شب عطا فرموده‌اند که من الیل لدب ال له عغسی أنْ لك و مقاما مود :لو پاسی از شب را بیدار باش» این و ظیفه زیادی [بر دیگر واجباث ] متخحصوص نوست امید است که پر؛ 9 مفام محمود و سنود‌ای میعوت گرداند اسراء:۷۹) و همال گسال والابی است که بعضی از انبیا» (علیهم انبلام) مجاا به آن دست پافتند ولی برای رسول ال (صلی اه علبه واله) مفام بوده و پس از او اوصپایش وارت این مقام سدند و بعضی از امد مت هم به قابر ظرفیتشان حالا و پا مقامً از آن برخورداز شده و می‌شو ند. لا در بعضی از دههابه طور کلی(بآنکر ذکری از مقام محمود و قاضای آن ام نی تهانیی ۱۳ : «أشالك. آن ندحلنی نی کل رت درد ه مدا ژال مخمٌد.. له اثی لت غیر ما سك به اه الهالجون ۳ (از تو مسئلت دارم مرا در هر خیر و موی که محمد و آل مسمد [عابهم السلام ] را وارد گردانبدی: داخل نمابی... خدایاا از نمام خوببهایی که بندگان صالح و شایستهات خراستار شدنده مستلت دارم) ال الاعماله مس ۲۸۹) د با به خصوص آن تزلت ر غزل ۲۷۳ ۳۳۱ بوده که می‌گوید: «و ز لب سافی..4 خلاصه منهوم سه بیت آنکه: سحرگه شب گذشته؛ بار دو پیمانه از تجلیّات و مشاهدات و آب حیات بخش از لبش به من عنایت نمود و کام جانم را از آن بهره‌مند ساعت. و حال بقایم دست داد. هنوز چند ان مست این دیدار نشده بودم و تازه می خواستم با دوست انسی و الفتی داشته باشم که مبان من و او و آن انس و مشاهده جدایی حاصل شد. جون خوا ستم دیگر بار بهره‌ای | از جذبه جمالش ببرم» پیچبدگی ابروان و تندي جلال محبوب نگذاشت بیش از آن ببینمش؛ لا صبر و طافتم از دست برفت. و شاید منظور از سه بیت مدکور اشاره باشد به مشاهده و حال مقام احدیتی که در سرا نب پسشین بش و ود آن نسهود و مستی را بی‌خواسته تا از تجلیّات اسمائی و صتفاتی که بیش از ز این بهره‌مند بوده؛ دیگر بار بهره گیرد. در اپیات فوق خر از حال داده وت کوید: محبوب در این منزلت چنان صبر و طافتم را ستانیده بود که در آن حال بازگشت به حال پیشین امکان لد اشمت. ویا منظورازبیت سوّم این باشد که: چنان خم ابروانش مرا پی‌طاقت کرده بود: که مهلت نمی داد از جذبه‌های دیگر جمالی‌اش بهره بگیرم. ها ها ها ۵ ۲ ۵ زر ۱۳۳۳۳ ۳۳۲ 137 ]تست ۲ و از ۱ و تا رد سس شتو استاریم؛ + کد: رتسا 7 نی امه لتخم رد کم عبد اه اذٍ از از خواستارم که مرا به مقام فجمود و سنوده‌اي که تما برد دا دار ند نائل, سازه کامل الرّیارات, باني ۷ روایت ۸ ص ۱۷۷) خالاصه با | بنگفتار شهره رحدت صفات و اسماء با ذات. و متزلت احدیت #ا اسمی ولا زشمی: را که در دای روز مبعث یادشده نعواهانیم؛ که ۱ زباشیك الافظم اافظم لفط لا لام دی خلفته فاستق فی لت فلا بخدرخ منك ای یرک (و[از تو مسنلت دریم [ ی بزرگترین بزرگترین بزرگترین و شکو‌مند رین و بزرگوارترین اسم توه که آن را آفربدی و در سایهات قوار گرفت» و از تر به سوی دیگری خارج نمی شود -افبال الاعمال, ص ۶۷۸) مگر اپن اسم لوق بر منام اسدیّت می‌تواند باشد؟ این عملات در کتات امعارف ادعبه» رح شاه شلده است. ۳۳۲ جمال آنتاب ولی معنای اوّل مناسب‌ثر است؛ لذا می‌گوید: سافیا! جام دمادم ده که در سیر طربق هر که عاشتق وش نیامد. در تفاق افتاده بود محبوبا! طریق نو نه طریقی است که بی عشن توان آل را پیمود: و با بانفاق و دو روبی ممکن باشد به پايانش رسائید. آن کس که هم به نو و هم به نعم آحروی توجه دارد. در نفاق به سر می‌برد. ای دوست! جام پیاپی و دمادم از تفحات و مشاهداتت عنایت نما تا شاید حالانم, ملکه گردد و از عالم دویی بکلی خارح شوم؛ که: سالك بخقك وقذبك واعظم صفایت وأسایك آن تجتل آزقاتی ین (فی ]یل ولهربقرة موز وبخذتیف وضو وآغمالی مد وله خی یکُون آغمالی زاراذنی [آرادی لها زد واجدا:حالی فی جذمتك سزندآ»: (به حي و پاکی [یا: ذات مقذس | ححزذت و بزرگترین صفات و اسمائت از تو خواستارم که اوقات شب و روزم را به ذکر و باه خود آناده و به بندگیات پیوسته: و اعمالم را در تزدت مقبول گردانی تا تمام اعمال و اراده [و با: اوراد و اذکار لفقی |ام یک ورد و یک کار کشته؛ و حالم در بندگیات دائمی باشد.) ای معیُرا مزده‌ای فرماء که دوشم آنتاب در شکر خواب صبوحی هم واق افتاده بود فرط محبّت خواجه به دیدار دوست. وی را بدال داشته که از معبر بخواهد خواب دوشین او را به وصال و نکرار مشاهده تعبیر بنماید. می‌گوید: سحرگاه شب گذشته در خواب دیدم با آفتاب همنشین و همدوشم. ای معیّر! مرا مزده‌ای و8 یعنی» تعبیر نما هنگامی که خورشید پس از ظهور سپید؛ صادفی اشکار می‌گردد. خورشید جمال دل آرای یار من هم برایم تجلی خواهد کرد. اس هو ور پس و ال ال نت تسس عزل ۲۷۳ ۳۳ در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را پا نظر بازی فراق افتاد؛ بود (شریعت»: بدست آوردن احکام و وظایف عبودیّت ازکتاب و سنّت است؛ و «طریفت». عمل به آن فراهین؛ و «حقیقت» نتبجه‌اي است که از عمل به دستورات خداوند به سالک می‌رسد. حواجه می خواهد بگوید: آ که طالب رسیدن به حقیفت: و معرفت و مشاهدة جمال و کمال حن است؛ باید بداند که ممکن لیست معشوق,» او را در مفام عمل به وطائف بی‌امتحان رها کند. از اوّل سیر به هر مفام از مقامات عمل, قدم گذاشتم حوشی و خشنودی در آن نیافتم؛ که:«یُوْت هدوت اجرسن فی کل وم مبُعین مره من مُجاهدة آنشیهخ زهوامُخ والشْیطان لد بُخْری فی مُروقهم.» ۳: (همهُ مردم یک بار می‌میرند, ولی ایشان [اهل اخرت ] به خاطر مجاهده با تفس و خواهشهای نفسانی و شیطانی که در رگهایشان جاری است» در هر روز هفتاد بار جان می‌سپارند.) و یز: «ٍن عظیم للع قظیم البق وا أَخبّ لقاال ابلاغ" ۱۳ (بدرستی که پاداش بزرگ [پندگان ممن ] همراه با بلا و گرفتاری بزرگ است. و خداوند هیچ گروهی را دوست نمی‌دارد» مگر اینکه گرفتارشان می نماید.) گر نکردی نصرتِ دیین؛ شاه یحبی از کم کار ملک و دین ز نظم و اّساق افتاد بود حافظ آن ساعت. که این نظم پریشان می‌نوشت طسایر فرش سه دست اشتیاق افتاده بود ۱ واکی: مج ۳ اپرانب المواعظ پاپ مر اعظ له سبحاند ۰۳۹ ۳ او ی کافی: ح 5 ۹ :۱ رواست ۳9 ۳۳ جمال آفتاب در بیت اوّل به مدح شاه یحپی که در زمال خواجه بوده پرداخته به اعتبار اینکه وی دین و ملک را یاور بوده است. و سرانجام در بیت ختم» علّت سرودن این غزل را ذ کر نموده و می‌گوید: اشتیافی دو جامی که شب گذشته وقت سحر گرفته بودم ر سپس به محرومیّت مبتلا گشتم مرا بدان داشت که این سخنان پراکنده را بگویم و باز تمّای مشاهده گذشته را بنمایم. مق برس تک دی فادها ۶ ای ارم یسکره یش فاددام زک کاس تک رک فت کویست بر ملس ان بای ی اه کر حواجه در این غزل کوناه با پیانات مختصر و شیرینش» در مفام ثمناي دیدار محبوب حفیفی خود می‌بانشد. می‌گوید: بارم چو دم به دست گیرد بسازار نان شکست گیرد جون دوست و معشوی من, قح جهال ورخسارش را اشکار سازد و جلوه گری نماید و از طریق مظاه خوه را به مر بلمایاند دیگر مرا توجّه به جمال مظاهر تخواها. بود و جز به او نخواهم نهر ییت؟ که: هد ان لوب الَمُحبتین لك واِعّفه یل الزاغبین ی شارَة. وأغلام القاصدین ای واضخة, فد العارفین منك فازعه»۱: (بار خدایا! همانا دلهای فروتنان درگاهت و آنان که همواره به تو آرامش می‌پابند؛ سرگننه: و راههای مشتافانت گشوده و نشانه‌های فاصدان کویت روشن:؛ و قلوب عارفانت از تو هراسال است.) و نیز: «یا من آلوار قذبه لأبصار مُجبّیه اه وَسَبْحات وخهه لوب عارفیه شا یامن لوب المشتافین وبا اي آسال المحبین ": (ای آن که انوار قدسش به چشم دوسنانش روشن است [و تیرگی ندارد |! و عظمت و یا انوار ژویش [اسماء و صفات ] بر قلوب آنانکه به شناسایی اش دست پافته‌اند شوق آور و نشاط انگیز است! ای آرزوی دل مشتافان! ر ای منتها مقصود محبان!) -کامل الز بارات: باب ۱ رات |[ ی ۹ ۲ - بجار الائواره ج ۲ صی ۰۱۲۹-۱۴۸ غول ۲۷۴ ۲۳۳۷ در بحر فتاده‌ام چو ماهی تا پار مرا به شست گیرد خود را در دربای عشن و ذ کر ویاد و مودت معشوق حفیقی قرار داده‌ام, تا شاید مرا صید کند و در دامش گرفتار آبم؛ که: «تغرفتی -یا مزلاق!-َلنی [ذلیلی ] لك وَخْبی ف شفیعی ال وآناوابْق من ذلیلی بذلالی, ساکن بن شفیعی الي شفاعتك»(: (ای سرور من! شناختم مرا به تو رهنمون شده؛ و محتتم به تو میانجی من به درگاه توست: و من به راهنمایی تو اطمینان از راهنمای‌ام [معرفتم به تو ] پدا نموده‌ام: و به شفاعت تو از شفیم خود [محبنم به تو ) آرامش يافته‌ام). در باش فتاده‌ام به زاری آپا بود آنکه دشت گیزد؟ آن ندر سر تذل و عبودیّت به پلیشهخاه مسخبوب مي‌سايم نا شاید روزی دستگیری‌ام لماید و به حود راه دهد که و سالك شنیعات خپك ژبأن وار قذسل: بل ای بتواطف رخمتك لطاب بزف. آن نم نی بم وه بن غزبل افرايك ومیل نعامت, فی الب منك واللفی نیوانع پالثظر ایف.: *: (به تابشهای رویت [اسماء و صفات ] و به انوار مقاست از تو درخواست نموده؛ و به عراطف مهرپانی و لطایف احسائت در پیشگاه تو تضرع و التماس می‌نمایم که گمانم را به آنچه از اکرام بزرگ و انعام نیکویت در فرب ر منزلت در نزدت و بهره‌مندی از مماهده‌ات آرزومندم؛ محفق سازی.) هر کس که بد ید چشم او, گفت: کر محتسبی که متا کی ۲3 آری, آنان که چشم مست و جمال جذاب تورا دیدن و به مستی گراییدند فریاد و آهند پراورذ که: کجاست دار عه سهی و با ژافل قشبری و مسیخ شسهر ( که | .ابالالاعمال» ص ۰۸ ۲ -بحار الانوازه چ ۲ ص ۰۱۳۵ ۳۳۸ جبال آفتاب داروغه عارفند) نا ببابند و ما مستان را بخیرند و به جزایمان برسائند؟ کنایه از اینکه: چشم مست او چنال عاشن را به مستی می‌کشد و دعرت می‌کنا. که باکی از سخن شید و زاهد و گفتار بی‌معنای ایشا ندارد. در جابی می‌کوید؛ «ستم‌کن ال جنالکه ندانم زبی خودی .. در عرصهة 4 حیال که امد کدام رفس( خرم دل آن که همچو حافظ بلی» انان که همواره جام ۳ می‌نوشند و هر ساعت به مشاهده جمال دوست, ۷ آلشث بربکم؟! ": (آبا من پروردگار شما نیستم؟!) می‌شنوند و # بلی شهذنا ۲۱۹ ری )پر رد در جایی 10 سس در ازل هر کو به فیض دولت اي بودبس تا ابد جام مراد ۳ ش» همدم جانی برد" 1 دیوان سل اپ قدسی + زل 9 ت ٍِِ 3 ۳ اشراف : ۷ ۴ . دیران حافظ. جاپ قدسم ؛ غزل ۱۹۳: مس ۰۱1۶۳ آن رد سم امای ری اوه لت رَر ری ۳ 5 س_ مفورغرو مش نآن ۳۹ ور اد فیس کل ی ادیش دا ربمت رز ۲ 2 ِ 1 باون ل سید مق نی برد اه تک یی یت شمو اور دنو ا واستمانب 5 و فر «مسوو 13 گس (لو ری ود تسسا رید ل ا د موه ۳ بان سورواني مديد ی ۲۳۳ ۳ ۳ 1 ماوت له را و ازجا ۷ ی دس ک سب د وردگری 9 گویا خواجه را پس از وصال (از طریق معرفت نفس) فرافی رخ داده و بر آن یام و لحقلات دیدار از دست شده‌اش حسرت خورده و با سرودن این غزل سخن از گذشته به میان آورده و اظهار اشتیافی به دیداری دیگر نموده و می‌گوید: آن پار کز او خانه ما جاي پری بود سر تا قدمش چود برق از عیب بری بود چه خرش روزگاری برد آن لعظامتا که ب مشاهده دوست از طرین معرفت نفس ناثل شده و با او همنشین بودیم و شبطان و افکار نفسانی را به ضانه دل ما راه نبود و همه وجودمان لعطف و ظرافت. و با مشاهدات فرین بود؛ و به هر جا و هر چبز هی‌نگريستيی جسز حسن و حوبی نمی‌دید‌يم و با تمام وجود یار را و قمان مي‌کرديم این مشاغده را همواره خواهیم داشت؛ غافل از اینکه دوام وصال برای عاشق میشر نخواهد شد. مگر آنکه ظرفیّت و آمادگی و صفای باطن به تمام معنی در او وجرد داشته باشد. در جایی می‌گوید: روي جانان طلبی اینه را فابل ساز ۳ ۱ ورنه هرز گل و نسرین ندمد زآهن و روی ۲ 1 - ستله : ۷ ۲ دیوان حافظ چاپ فدسی: غزل ۵۶۸: ص ۴۰۷ . فزل ۲۷۵ ۳۴۱ ۳ می‌گوید: دل گفت: فرو کش کنم این شهر به بویش بیجاره ندانست که بارش سفری بود د رگد شته چون به آن مشاهده نائل شدم و معرفت نفس به من دست داد و خانه دلم از غیر دوست پاکیزه گشت و تلها جای دوست شد گنتم: حال همه عالم به کام من است؛ و يا انکه همه عالم را در زیر سایة این مشاهده فرار خواهم داد+ که: مره وز لپ (شناخت. نور قلب است») و نبز: له لور باس( ۳: (معرفت نیل به قدس و پاکی است.) و همچنین: «ال الق لته ضن ظفر بَِغرفة لس ۳: (کسی که به معرفت نفس دسترسی پیدا کرد؛ به بزرگترین رستگاری نائل شلده است.) ولی نمی‌دانستم که خبلی زود تمام آرژوهايم با رفتتش و محجوب شدنم از دیدارش بر باد خواهد رفت. در جایی تمی‌گوید: شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندبدیم و برفت گوبی از صحبت ماء نیک به تنگ آمده بود بر بر بست و به گردش نرسیدیم و پرفت شد جمان در چم حسن و لطافت. لیکن در فلستان وصالش نجمیدیم ان تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد تا بود فلک»" شبوه او پرده دری بود و چون دوست از نظظرم مایب گشت؛ در غم فرفت او چنال ناله و فریاد کرده و 0 ۰ ار ۲ -غرر و درر موضوعی: باب المعرففه ص ۰۲۲۲ ۲ -غرر و درر موضوعی؛ باب المعرنه: ص ۲۳۴ ۴ دیوان حافظء چاپ قدسی» غزل ٩۰‏ ص ۹۷. ۵ لته اپن نسبت که خواجه به فلک و دور ثمر و اخثر می‌دهد به اعتبار ابن است که انتضای عالم گثرت و طبیعت و توکه به آنها؛ بشر را از عوالم مجرّد: و توه به حلبقت آنها باز مي‌دارد. ۳۳ ان سس جمال آنتاب اشک از دبدگال ریختم که راز عشتی که پنهان می‌نمود اشسکار گشت. چه می تواد کرد؟ فلی دوّار و عالم طبیعت و این طلمت شانه: کارش همیر است که موحبات هیحران را برای عاشق فراهم سازد و رازش را که مسخفی می‌دارد: هویذا نماید. در جابی می‌کوبد: نرسم که اشگه در غم ما پرده در شود وین راز سر به مره به عالم سَمّر شود و در جای دیگر می‌گوید: ملامتی که به روی من امد از غم عشق زاشک پرس حکابت که من نیم غمازا منظور خردمنلا من آن باه که او را ۱ با حسن ادب؛ شیوه صاحب نظری بود از چنگ مش اختزربد مهر بیلار برد آری چه کنم, فیتنه دور قمری بود کفتار کدشتة من در اطراف محبربی است ثه ماه رخسارش علاوه پر نیگ سیرتی و نیکو کرداری, با سوختگانش نظرها بود؛ ولی آفسوس! که حجاب عالم طبیعت: میا من و او حائل شد و نوجّه به مظاهر و استقلال دادن به آنهاه و جهان اعتبار را به نظر حفیقت دیدن باعث از کف شدن دیدار دوست گردید. وبا آنکه: طالم و بخت و لیف الهی من: پاری نکرد که همواره از دیدار معشوق خوه بهره‌مند باشم. در جایی می‌گوید: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد . یادٍ حریب شهر و رفیق سفرنکرد يا بخت من طریق محبّت فرو گذاشت با او به شاهراه حفیقت گذر نگ و۲۱ ۱ - دی اي حافط , سای قذ سی. غري 1 تس 1" ؛: ۲ - دبوان حاففد: چاپ قدسی. غزل ۱۳۴ص ۰۱۴۵ خود را بکش اي بلبل! از این رشک. که گل را باباد صبا وقت سحر جلوه‌گری بود ای خو اجه! و ای عاشق سوخته دل و به همحرال مبتلا کشته! ا کر از حسرت دیداز دوست حان بدشهی سزاست؛ که بار هنگام ستحر » ۳۹ باد سا ۴ ره بافیگان # مقربال درگاهش (انسیاء ۳ او لاه لیب السلام) جلوه گري از و نو را بهره‌ای تبو ۵۵ هه ۳ جاپی دز تفاضاتی دیدار دوست مي گویل: سر بسا باد می‌گفتم سحیل یش تا تخیلات آمد. که وانق و با العلاف سعا.آوندی دعای صبح و شام تی کلید گنج متصود است و در جای دیگر پس از دست یافتن به تناضای خود. می‌گوید؛ سبحرم شاتف مبخاله بسهه ۵و لت شعواهی دسر نو جام حهان سیون ا تشن اس ۱ و عذرش بیه ای دل! که تو دروپشی و او را در مملکت حسن, سر تاجوری بو ار دوست تو را مورد عنایت فرار نمی‌دهد, معدورش بدار زبرا وی سراپا حسنء و خریدآرانش انبیا و اولباللاً می‌باشند, و با آن می‌خواهد به عالم پادشاهی کند. ۱ نو ال ۳ چاب فدسی. طزل ۰ سس ۸ ۲ -دپوان سانظ, ساپ قدسي. غرل ۰۷۲ص ۰3۰۵ 93 جمال آفتاب در جابی می‌کوید: درویش! مکن ناله ز شمشیر أحبا . کاين طایفه از کته ستانند غرامت!۱) جایی که محبوب خریدارانی چول انبیا و اولبایل داسته باشد» فثیری چون تو راکجا به درگاهش راه باشد؛ که: «الهی! مت الفبی بذاتك آن پل الیك نف بنك. کف لا تکون غیبا غني.. الهی یف لا آفتیز, نت الذی فی الففرآءآْنئنی؟ آم یف آفتقز, وآئت انّذي بجوبة فنیتنی؟,۲۱: (معبودا! تو به ذانت بی‌نباز از آنی که نفعی از جانب تو به خردت برسد پس چگونه از من بی‌نیاز نباشی؟... بار الهاا چگونه اظهار فقر نکنم در صورتی که تو مرا در زمره فقرا قرار دادی؟! با چگونه اظهار فقر کنم و حال آنکه خود به جود و بخششت مرا بی‌نباز ساخختی ؟!) اوقات خوش آل‌بود که با دوست بسر شد بافي» همه بی‌حاصلی و بی خبری بود آری این ججهان و اقبال و ادبازش) و فلایم وناملایمش همه بشر را در کشا کش خود قرار می‌دهد؛ و نمی‌گذارد آب گوارایی بیاشامند؛ ولی چون انس و قرب با دوست نصیبنان گردد, هر چه برایشان پیش آبد همه را از اوه و به اوه و با اوه و به سوی آو می‌بینند و جز حسن و نیکی در نظرشاد نباید؛ بدین جهت. نزد آنان ناراحتی و راحتی ناداری و دارایی یکسان است. در جایی می‌گوید: حاشا! که من از جور و جفای تو بنالم پیداد لطیفان» همه اطف است و کرایت(۳ اما چون از فرب و انس با ار جدا می‌شونده خود را در رنح و محنت و توجه به اقبال و ادبار جهان می‌بینند. و هر گاه این دو حال را با همم صفنایسه می‌نمایند ‏ ۲ -اقبال الاعمال. ص ۳۶۹ و ۳۵۰ غرل ۲۷۵ ۳۳۵ می‌بینند حاصل عمرشان لحظاتی بوده که در انس با دوست بسر برده‌اند و بافی» بی‌حاصلی و بی خبری بوده است. خواجه هم با این بیت. شاید می خواهد به چنین مطلبی اشاره بلماید و بخوید: چه روزگار خوشی بود لحظات انس با تو اي دوست! په هر چه می‌نگربستم جز خربی و خیر و جمال و کمال نمی‌دیدم؛ و چود از این حال بیرون شدم جز ظلمت و ناراحتی و گرفتاری عالم طبیعت برایم مشهود نبود. در واقم می‌خواهد بگوید: محبوبا! وصال دوباره‌ام نصیب گردان؛ که سخت در نگرانی بسر می‌برم؟ که: «الهی! ما آند خواطز الالهام کر ی الْفلوب؛ ما آخلی انْسیز یک بالاهام فی مسالب لْعیُوب! وا يب طفع خبْا وم ذب شزب فزیك فأمانا من طودله وابعادله, واضتلنا من آخض عارفیك: أضلع عبادق, وأشتق طائعیت, أغلص »!۱ : (بار الا چقدر لذت بخش اسبت خاطراث پادت که بر دلها لهام می‌شود! و چه شیرین است به سویت آمدن با افکار و اندیشه‌هایی که در راههای غیبی وجرد دارد و چفدر طعم محبتت خوش! و شراب فرب تو گواراست! پس ما را از راندن و دور نمودنت پناه ده و ما را از خاص‌ترین عارفان, و صالح‌ترین بندگان؛ و راست‌ترین اهل طاعنت: و خالصترین اهل عبادتت بگردان.) لذا می‌گوید: خوش بود لب آب و گل و سبزه و لیکن انسوس! که اْ سرو روان: رهگذدری بود کنایه ازاینکه, هنگامی با مظاهر عالم انس خوشی داشتم که بار راب آنها جلوه گر می‌دیدم. افسوس! که دیدارش ناپایدار بود. دیگر مرا چه فایده؟ که باگل و ریحان و آب و سبزه و مظاهر این عالم انس بگیرم. بخواهد بگوید »الهی!. آزغتی لا بْطنشها ال لقئ. ووقی لك ۷ یله ال ار الي ۱ بحار لانواره ۲ من 1 ۲۶ جمال آفتاب تخهك, وقراری لبق دون هی بنه»": (بار الهاا... سوز درونیام را جز لقایت خاموش نمی‌کنده و بر انش شوقم جز نظر به ژویت | 2 اسماء و صفات ] آب نمی‌باشد و قرارم جز به قرب تو آرام نمی‌گیرد.) هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و وزد سحری بود گنج سعادت: یعنی دیدار و مشاهدات و نائل گُشتن به مقام محمّدی (صلی له علیه واله) و مقام احدیّت نه گنجی است که به هر کس بدهند بلکه این گنج را فقط به بیدارال در ثیمه‌های شب و هنگام سحر می‌دهند, که بیداریشان ممزوج با نماز و دعا و مناجات و یاد خدا و ود و اذکار لفظی باشد که همة این اسوره اثری تمام برای رسیدن به کمالات و مقامات معئوی انسانی دارند. خاوند به حضرت عیسی ات می فرماید: نیع وسادذ تجذنی؛ واذشٌنی وت لی ُحبْ, فالی مغ السامعین. أَْجیب للم اذ ذعونی» ۱: (مرا نزد متکایت | هنگام خواب | بطلب؛ که می‌بابی؛ و در حالی که دوستدار من هستی مرا بخوان؛ که من شنواترین شنواپان هستم و دعاي دعا کنندگان را هنگامی که بخوانندم؛ مستجاب می‌گردانم.) مخفودا.وفل: زب! آذجلنی مُذخل صفی, وآخرخنی, مُخزج صذی, واجنل نی بن نف شلطن لصيراً 4 "۳: (و پاسی از شب را بیدار باش» این وظبفه مخصوص تو است, باشد که پروردگارت تو را به مقام محمود و ستوده‌ای مبعوث گرداند. و بکو؛ پروردگارا! مرا [در هر امری ) به صدق و راستی وارد و نیز خارج بگردانه و از جانب خود حجّت ۱ م پسار الائواره ج ٩۴‏ ص ۰۱۵۰۱۴۹ ۲ -روضه گافی» ص ۰۱۳۷ ۳ - اسراه : ۷۹و غرل ۲۷۵ ۲۴۷ روشنی که همواره مدد کارم باشد؛ عطا نما.) و می‌فرماید: # وین الیل فسَبْخه وبا السْجود 4( : (پس پاسی از شب و نیز بعد از سجده به تسبیح او بپرداز.) و هسجنین در بارة متقین می‌فرماید: « کنوا قلیلاًبن الیل نا نِهجٌفون 4 : (اندکی از شب را می‌خوابیدند) ویا می فرماید: 8 ین الیل فَسْبْخة واذباز الوم 6 ۳: (پس بخنی از شب و نیز بعد از فرو رفستن ستارگان به تسبیح او مشغول باش.) و همچنین می‌فرماید: ۷ من الیل فاسجه له وَسبْخه یلا طضویلاً 4 ": (یس بخشی از شب را برای او سجده نماه و شب دراز را به تسبیح او پپرداز.) و ابن کلام امام حسن عسگری:1 است که می‌فرماید: ان لول الّی ائه غز وخل. سفر لا یذ ال بافتطا الیل *: (براستن که رسیدن به خدای عر وج سفری است که جز با مرکب قرار دادن شب نمی‌توان آدا را طي نمود.) خراجه هم با بیت شنم غزل میاه ِ کند که: من هر چه دارم از 7 ۲ -ذاربات ؛ ۱۷ - و ۴ -انسال : ۲۶ شا - بحاز الانواره ج ۷ ن ۹ ررض کشا ارسداد یا سم اد دل‌انرنت تب ی سم 4 نواعت ان است درا ستجان‌زبهوستای این متا درم يمن 2 ی که 9 زی؟ شا دشر او + ملشست و رد گام راو نکسا مر رد یداو 0 9 راض کب وورازی و ل ما نيد زا شتايژامقام انا خواجه در این غزل با بیانانی که مخصوص خود اوست. فرباد از روزگار فراق کرده؛ و در ضمن, به خود وعد؛ پایان بافتتش را داده و می‌گوید: آن که رخسار تو را رنگ گل نسرین داد صبر و آرام توائد به من مسکین داد آری» عاشق را نمی توان گفبت: از دید چمال معشوق صابر باش؛ ولی می‌توان گفت: چول به فراق مبتلا گشتی؛ صبر برفراق را پیشهُ خود ساز؛ زبرا اگر صبر نکند. جه می تواند بکند. خواجه هم می‌خواهد بگوید: ای معشوقی که شود را به کمال حسن و زیبابی آراسته‌ای و مرا فریفته حویش ساخنه‌ای! می‌توانی در فرافت به من صبر و آرامش دهی. و در وافع؛ جمال زیبای اوست که به عاشق حقیقی تحمّل صبر و آرامش برای رسیدن به مقصود مي‌دهد. بخواهد. بگرید: «الهی!لاتفلق علی مُهخدیك نوات رخمیك, ولا نب مشتافیك غن ال الی جمیل زْی.+": (بار الهاا درهای رحمتت را به روی اهل توحیدت مبنده و مشتاقانتِ را از مشاهد جمال نیکویت مححوب مگردان.) آن که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت هم تواند کسرمش داد من مگین داد درست است که مظاهر و کثرات با من در حال سرکشی و تطاولند و جهت ۱ بحار الانوار: ج ۹1 ص‌ 1۹3 ۷۵۰ جمال آفتاب جلالی آنها نمی گذارد با نو انس داشته باشم و عطر تو را از مان آنها و با ایشان استشمام کنم؛ ولی امید آن دارم که روزی: کرم و صفت جمالی؛ و باجمالت دستخبری‌ام نموده و پرده از کثرات بر کنار ساخته و مرا از صفت جلالیات بستاند. بخو اهد بگوید: «واللنی من ری الی ذکرك. ولا زک بینی وین ملکوب عِرّ باب فسحنه. ولاحجاباً من خُجب ال الا هکنه, خنی تفیم ژوحی بن چپاء غزشك. وتخفل لها مقاما نورق غلی کل شیء قدیژ. ": (و مرا از یاد و ذکر خودم به ذکر و بادت باز گردان؛ ر میا من و ملکوت مقام عرّتت دری مگذار جز اپنکه کشوده باشی؛ و هیچ حجابی از حجابهای غفلت» مگر اینکه پرداشته باشی: تا اینکه روحم را در برابر روشنايي فرشت بر پا داشته و برای آن جایگاهی در مقابل تورت فراز دفی ؛که توبر هر چبزی توانایی) من همان روز فرهاه طعع ببریدم که عنان دل شید به کب ثیبرین داد کنایه از اینکه: محبربا! در ما منیا هدن جمالت نه امروز شود را بی‌مهابا از دست داده‌ای بلکه در گذشته چون 1 مشاهده جمالت نائل شدم, دانستم که چدان جمالی مرا از من خراهد گرفت لذا از خویش گذشتم و با هرد گفنم: هر چه پیش آید. بر آن صبر خوآهم کرد. آنان که زلیخا را ببشاطر عشق و فریفتگی اش به یرسف "9 ملامت می‌نمودند جون او را دیدند. خود را فرآموش کرده و دسنهایشان را بربدند؛ که: 8 فلا ین هفطن ین ون حاش للهاما غذانش را ان طذا لامك کُریخ ۱ (جون چشمشان به او افتاده بزرگی اش در دلشان قرار گفته و | به جای ترن ] دستهایشان را بربده و گفتند: باک و منژه باد خدا! این که آدمی نیست» بی‌گمان فرشته بزرگواری است.) عفر بن فارضر. شر این معنی وب مي‌گوید: ۲ بخار ازانوان ج ۲ص ۹۶ ۴ - به سیف ۲ سر عزل ۲۷۴ ۵۱ رذع بل ری ژوحی لما لت عینای من خشر دا ملظ هم( و به کته خواجه در جایی: بازار شوق گرم شد آن شمغ رخ کجاست. .تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند(ا گنج زر گر نبود. گنج قناعت باقی است آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد محبوبا! ار چه از نظر ظاهر ما تهبدستیم, ولی چن نو را داریم بی‌نبازیم و حضرتت ما را بس است؟ که: «|الهی] مافا وج مْففذل؟! وتا الْذی فقد من وجَدت؟۳: (معبودا! آن که تو را از دست داد چه چیزی بافت؟! و کسی که تو را بافت» چه چیزی از دست داد؟!) و اگر به اهل دنیاء مال و ثروت عنایت نموده و غنبٌشان کرده‌ای, محسّت و عشل خر ۵ را مه به ما عطا نموده و از عبر خودت پر نناز گردانیده‌ای, در جابی می‌فوبد: گر چه ما بندگان پادشپلی کاینهان شلک صبحگهيم گنج در استین و کیسه هی ۱ جام گیتی‌,نما و خاک رهیم!؟ و ممکن است به مناسبت جمله « گنج زرگر نبود...» منظورازقناعت» در بیت؛ قناعت به اموال ظاهری باشد؛ که: «ألْقناة. زأش انفنی.»*: (فناعت؛ سرچشما بی‌نیازی است.) و همحنین: «طِب التیش, ناه ,۰۳ (خوشترین زندگانی؛ فناهت می‌باشد.) و نیز: ون شنم غلی ضلاح الْفْس, لقاع » ": (قناعت؛ کمک کننده رین چیز بر اصلام نفس‌می‌باشد.)و باه یف یستطبغ ضلاغ تذبه. شن لا بُنعْ بالقلبل!»۳: ۱ - دیوال عمر پن الفارض» صس ۱۶۹ -جون چشمانم به تفش اف زپبای. آل مق و تال پراقر و حعته افتاده پیش از عشق و دلدادگی. حان و روحم را بدرود گفتم. ۲ «یوال حافظ: چاپ فدسی» غزل ۰۱۷٩‏ سس ۰۱۲۲ ۳ - اقبال الاعمال: صی ۰۳۴۹ ۴ دیوال اف چاپ فذسی؛ غزل ۰۳۲۴ عس ۰۲۱۹ ۵ ءغرر و درر موضوعی؛ یاب القتاعت ع ۳۲۶ و ۲ مقرر و درز موصرعی: باب اقناعه هی ۰۳۲۷ ۸ -غرر و درر موضوعی: باب القناعت صي ۰۳۲۸ ۲۵۲ جمال آنتاب (کسی که به اندک بسنده نمی‌کنده چگونه می‌نواند خود را اصلاح نمابد؟!) و نیز: «من فنغ. خشتث مب *: (هر کس قناعت پیشه کند, عبادتش نبکو می‌شود.) و بالاخره؛ فع الخظ َلْعناةٌه ۲ : (جه بهره و نتصیب خوبی است. قناعت!) خوش عروسی است جهال از زه صورت. لیکن هر که بیوست بدو؛ عمر خودش کابین داد جهان آفرینش. از نظظر صورت بسیار اراسته است! ولی اين آراستگی ه برای آن است که توجه به آن نماییم و از دوست بمانیم؛ بلکه بدین جهت است که از این طریق توشه برگيريم؛ و با اعمال صالحه از آحرین منزل در سیر نزولی؛ به اولین منزل در سیر صعودی باز گردیم. و در نتیجه؛ به حل سبحانه بپیوندیم؛ شه: «ن له له راجغفون 4" ۳ : (بدرستی که با از آن خدایيم و به سوی او بر می‌گردیم.) چنانچه از این جهال استفاد؛ مطلوت نمودیم و به دوست پیوسنیم عمر خود را بیمه کرده‌ایم؛ والا عمر به بطالب گذرانیده‌ايم+که: فونن آنضزیها ره ون نز نها آْتنه»!": (ر هر کس دنیا را وسیله بصیرت خود قرار دهد بینایش گرداتد؛ و هرکس چشم به آن بدوزد و به نظر استفلال بدان بنگرد, کورش می‌گرداند.) بحال که چنین است: بعد از این دست من و دامن آن سوق بلند خاصه اکنون» که صبا مژده فروردین داد حال که مرا فرصت است. دست به دامن آن یار بی‌نظیر زئم و با ذ کر و قرب و مشاهده و الس و محبتش عمر بسر برم؛ چراً غافل بنشینم ؟! بخصوص در ایّامی که تمام مظاهر عالم در طراوت و نشاط مخصوص به خرد ظهور و بروز دارند و ۱ ۲ رز و درز می‌شوعی» بات القناعهه ص ۲۲۸ و 99 یره : ۱۵۶ . ۲ -نهج البلافت, خطبه ۸۲ . غزل ۲۷۶ ۲0۳ می‌توانم از طریق توججه به خویش و مظاهر بهره بیشتری از ملکوت جهان برده باشم؛ که: «شیفهٌ نی نام ال لته لخلة۳"۰: (ررش اهل تفوق» مفتدم شمردن فرصت و توشه برداشتن برای کوچ وسفر [ آخرت ] می‌باشد.) و نیز: «من ود رد غلبا برتوی منه فلم فتینة؛ بوشك آن بظا. یط رم یَجذه" ": (هر کس آبشخور شیرینی که بتواند از آن سیراب شود بیابد و مفتیمش نشمارد, نزدیک است که نشنه شود و بجوید و پیدا نکند.) و همچنین: نالف مر الشحاب. فانتهژوها فا کت في نواب اجره ": (راستی که فرصتها همانند ابرها دررگذرند» پس هنگامی که در امور خیر فرصت دست داد آن را مفننم شمارید.) ویا چگونه غافل باشم بخصوص در ایام جوانی که ساعات و لحفاتش دارای طراوت خاضّی است؟؛ که: »ما قَلْب الْحْت الاْضالعاية. مغم لقن فیها بن کل شنه فبلند!۳: (بی‌گمان قلب جوان منند زمین خالی است؛ که هر بذری در آنْ انکنده شود می‌پذبرد.) ۱ در کف عُضه دوران, دل حافظ خرن شد از فراق رت ای خواجه قوام الدین! داد! ممکن است این ببت. اظهار اشتیاق به دیدار استادی باشد که در زمان خواجه بوده به نام «فوام ای نصر الّه قوامی سنجانی» -متوفای ۸۰۳ ه.ق - لفظ «فراق» شاهد بر این معناست. و یا با این بیان می‌حواهد بگوید: این استاد است که با راهنمابيهای خود: غضه‌هاي دوران سیر و سلوک» و با فضه‌های فراق دوست را به آرامش مدّل می‌سازد. او ۲و ۳ -غرر و درر موضوشی: باب الفرصه: ص ۰۳۰۳ ۲-غرر و درر موضوعی: باب الشباپ» ص ۰۱۷۰ زل۳۸۷) ۳ 2 7 هِب 9 را یدمک ماه کویضم مه ورن ۰ ۳ ِ ۷۲ « ند 3 ‌#- ۰ ,۱ 1 ان راز مزا کر زب سر ۳۹ پوس دش تمرم کش و رما اد و ۷ کم وراست رل دان‌اسر.... لطتای رس رل ار کم 7 ِ ‌ ۳ و ناس ولا ای ان ی روا و ری سس اد ی ۱ 3 رن تاداس رت مامت استکدساطرات باراد ‌ ام ‌ ام ‌ِ ایا اش ار رن لم رس امه رردي ماد کش موق ول تسس دش و او مرا هن او زرم رو رل ایس یجان دنر / ین مره هی اه و ۳ مس ی بر ای ان چا 2 .یدای امد ی سر ِ و 1 سس لا زج |۵ ۱۸ سب لابد از پریشان گویی خواجه در این فزل. خوب روشن می‌شود که به هجران مبتلا گشته و عشق دیدار دلداره او را افسرده خاطر ساخته و بدین گونه سخن گفتن وا داشته» می‌گوید: رهبا مشکین دم »شید که بوی خیر ژ زهد و ریا نمی‌آید اي آن که مرا از باده نوشی ومشّاهدات و توخه یه دوست حفیقی سانم می‌شوی! می‌دانی چرا دل من همواره متوجه جمال و تجلیات سیات بخش محبرب می‌باشد و به سوی آنها کنیده می‌شوم؟ علّت آن است که از زهد خشک و عبادات قشری, و بهشت و نعمتهای آن بی‌آنکه توبّهم به محبوب باشد بوی خیر استشمام نمی‌کنم. آری, اگر غیری در آن عبادات قشری می‌بود. علی اه نمی فرمود: ان قوما بو له رب فتلك عبادة الشجار: ان قوعاَبدوا له رهْبة.فتلك عبان العبید؛ ون قَما بو الة شکرا فتلك باه الخرار ": (بدرستی که گروهی خدا را از روی عیل و شرق [به نعمتهای بهلنی ] عبادت می‌کنند» که این عبادت تاجران و بازرگانان می‌باشد؛ و دسته‌ای خدا را به جهت ترس |از عذاب جهتم ] عبادت می‌کنند؛ که ایب عبادت بردگان است؛ و گروهی خدا را از روی شکر و سپاسگزاری می‌پرستند؛ ۱ -وسائل البعة: ابواب مقدمة العبادات؛ یاب :٩‏ روایت ۳.ح ۰۱ من ۲۶ ۵۶ جبال آفثاب که این عبادت آزادقان می‌باشد.) در جابی می‌گُو بد: من و انکار شرآب؟ این چه حکایت باشد؟ غالبا ابسن قدرم: عقل و کفایت باشد من که شبها ره تقوی زده‌ام با دف و چنگ این زمان سر به ره ارم چه حکایت باشد؟ عشن. کاری اسثکه‌موفوف‌هدایت‌باش را جهانیان؛ همه گر منم من کنند از عشق من آن کنم, که خذاوندگار نمرماید فعطرت 9 فطرت اله الّنی فطر التاس علنها ۰۳۱4 (سر شتا خدابی که شمه مردم زا بر آن آفریده) مرآ دعوت به دوستی 4و اس بجلیبی ی گنل ) و 9۵ ستا هم فرموده: 8 لاله و ذرمه ۳۱6 (بگ: لا سپس رشایشال کن.) و فرم‌ده؛ * والذین نو اد ختا له ۳۱4: (ر کسانی که ایمان آوردند: سخت درمتدار خدایند.) حال مس چگونه دست از راهنمایی فطرت جویش بردارم و به سخن جهانیان که مرا از عشق ورزی به محبوبم منم می‌کنند؛ گوش فرا دهم. ایشان هم اکر توجّه به فطرت عویش کنند و از فلت کناره گیرند. آن کنند که خداوندگار فرماید. در جابی می‌گوید: چسرا از طوی خرابات روی بسرتابم گزاین بهّم به جهان هیچ رسم و راهی نیست ۱ -دیوان حافظ, چاپ قدسی, غزل ۲۴۵ عی ۱۹۹ . ۲ روم ۰ ۳ - انعام : 1 ۲۳-بقره : ۰۱۶۵ شزرل ۲۷۷ ۳0 زمانه گر فکند آتشم به خرمن همر بگو بسوزه که بر من به برگ کاهی نیست!! و در جای دیگر می‌کوید: جلوه گاه رخ اوه دید؛ من تنها نیست ی شا هت ا لاف کرد کل مکُسرم شیوه؛ چشم تو بباموزد کار وره مستوری و مستی همه کس نتوازند ۲۱ طمع ز فیض کرامت مر کح کریم گنه ببخشد و بر عاشقان بپخشاید ای خواجه! و ای سالک طریق! گناهان و غفلتهایت نو را از راه بافتن به فرب دوست ناامید ننماید؟ زیرا او کریم است, و صاجبان گرامت را خی کریم مي‌باشد؛ واز تقصیر بندگان عاشی خو اهند شنت و به خجود راه و اهند داد؛ که: «قل: یاصبادی اْذین آشرفوا علن آنشیهن! ۷ تفتطوا بن َخمة اه نالف لوب خمیعا اه و اقفوژ الژحيم ونیا ال نکم یشوه من بل آن یک العنابه لا نضژون» ۳: (بگو: ای بندگان من که بر تشسهای خویش تجاوز و سنم کرده‌اید! از رحمت خدا نومید نشوید؛ که خداوند همه گناهان را می آمرزد؛ بدرستی که او بسبار آمرزنده و مهربان می‌باشد. و پیش از آنکه عذاب شما را دریابد وکسی نتواند شما را پاری کند با تمام وجود به سوی پروردگارتان رجوع کرده و تسلیم او باشید.) در جأیی می‌گوید: گر چه افتاد ز زلفش شرهی در کارم همچنان چم گشاده از کرمش می‌دارم ۱ -دیوان حافظ, جاپ قدسي. غزل ۵ ص ۸۱. ۲ دیون حافظء جاپ دسی؛ غزل ۱۷۲: ص ۰۱۳۹ ۳ زمر : ۲ف۵ای ۰۵۴ ۲۵۸ حمال آفتان ی دلیل دلٍ کم گشته! فرو مگذارم دید بخت؛ به اقسانة او شد در جوا کو نسیمی ز عنایت که کند یدارم ۱1۹ مقیم حلقه ذ کر است؛ دل بدان امد که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشاید علّث اینکه همواره به ذکر و مراقبه و توجه به دوست اشتفال دارم؛ و پا در حلق ذکر اهلي سیر حاضر می‌شوم آن است که شاید روزی دوست با عناباتشس» حجاب از کثرات بر افکند و جمال خود را بی‌پرده به من بنمایاند. آری؛ دوست را با دا کرین و توسه کنندگان به خود, عنایتهاست. و شسایسته است سالک شب و روز خود را غرق در ذگر و باد و مراقبه به او پنمایده تا دری از قرب دوست بر او گشوده کردد؛ که: # ان اسان خلق هلوعا.. الا نمضلین. لین مخ غلن شلاتهج دیون ۰۳۱ (بدرستی که انسالیا سخت حربص و بی‌ضبر آفریده یل 9... مگر نمازگزاران, آنان که دائم در نمازند.) و نبز سالك بخفك وفذسك وأففلم صفابتك وأضائك, آن تخل آوقاتی من [فی | الیل والنهاربنگر3 تورث قیخذتتك َو زآضمالی م لنة له ختی یکُون آغمالی واراذتی | آزرادی ]ها وزدواجداء وحالی في خذعتك سزتداٍ,!۳: (به حق و پاکی [ذات ]و بزرگترین صفات و اسمائت از تو مسئلت دارم که اوقات شب و روزم را به ذکر و پادت آباده و به خدمتت پیوسته داری و اعمال را مقبول پیشگاهت گردانی تا اینکه تمام اعمال و اراده[یا: اورا و اذکار ُفظی |ام یک ورد و یک کار گشته, ۱ -دیران حافظ, چاپ قدسی. غزل ۲۲۲ هی ۳۱۸ ۲ -معارج : ۲۳۰۱٩‏ ۳ - اقبال الا عمال. ص ۷۰۹ غزل ۲۷۷ ۳۸۹ و حالم در بندگی ات دایمی باشد.) و همچنین : «بذکر له یُمْتَنولالخفة»۳: (یا باد خدا؛ رحست فرو آورده می‌شود.) و نیز" «ذاکز له مزانشه» ۲" (ذاکر خدا؛ انیس و مونس اومست.) و با: «ذر هفوب الفوس. مْجاَسة لْمَخبُوپ.(۳: (یاد خدا؛ خوراک تفسهاء و همتشینی با محبوب است.) و همچنین: «فی الذ کر یاه القب»!۳: (جیات و زندگی کلب در ذکر است) و نید: «مماوة الذ کر خُسان الولیاء,: (مداومت ذگر؛ مونس صمیمی اولبا» می‌باشد.) نخواهد این جمن از سرو و لاله خالی ماند یکی هسمی رژد و دیگری همی آیسد دلباشتگان و دلدادثان دوست: هنوّاز#,در این عالم و در جمنزار مظأهر خراهند بود, و او هميشه عذّه‌ای را فریفتة ود می‌سازد. و چنانچه یکی رود دیگری به جای او همی آبد. ۱ و با منظور خو اجه از بیت این باشد که: محبوب من برای بندگان خاضش هر زمانی به مفت و اسمی حلوه گری می‌کنا.. و چون از آن محرومشان مي‌دارد به تیش و اسم دیگری بهر ء‌هند شاه حو اهد سیأسعت, و پا بخواهد پفرمایذ که: محبوب من» در کنار و به دور از مظهر جلوه گری ندارد» چه در این عالم؛ و چه در عالم باقی؛ که:ه لکلا فا (ظ دخفیا | فأخبِنث آن آغزفه فخلفث انغلق ین أغزق:*: (گنجی پنهان بودم که خواستم شناخته شوم پس مخلوقات را آفریدم تا شناخته گردم.) !و ۲ -غرر و درز موضوعی: یاب ذگر ال ی ۱۲۴ . ۲و ۴ غرر و درر موضوعی باب الکره ص ۰۱۲۴ ۵ . غرر و درر موضوعی: باب ال گره ص ۱۳۵ ۰ ۶ -مصایح الانواز ج ۲ صی ۳۰۵ . ۰۰ ة ةظح اتب تو را که حسن خدا داده است و ححله بخت چه حاجت است که مشاطه‌ات بیارابد؟ محبوبا! تو در حسن و جمال؛ یکتایی و به خود زیبایی. ما را قدرت آنکه به اسم و صشفت و جمال و کمال توصیفت نماییم و بياراييم؛ نیست؛ که: «الهی قضرتِ لسن غ بوغ ایك کم یل بجلابف. َجزت لول غن اذره گنه خمایت.۰ 1۱ : (بار الا زبانها از بلوغ به حد ثناء و سنایشی که سزاوار نوست. قاصر؛ و عقلها از ادراک گنه جمالت تاتوان است.) ز دلء گواهی اخلاص ما پپرس و ببین که هر چه هست در آثبنه» روی بنماید معشوقا! اثینة دل ماه توجخه خالصانة مارا به تو نشان می‌دهد و چتانجه می‌خواهی بدانی ( که می‌دانی) ما غیر تواوا در دل بجای نداده‌ايم, به آثیته دلمان نظر کن. در جایی می‌گوید: عشلت نه سرسری است که از ععر بو شود بهرت نه عأرضی است که جاي دیگر شود عشن نو در وجودم و مهر نو در دلم با شیر اندرون شد و با جان بدر شوو" و در جای دیگر می‌گوید: گوهر مسخرزن اسبران همان است که بود خن بهن بدال شهر و نشان است که بود از صبا پرس که مارا همه شب تا دم صبعح بوی زلف تره همان مونس جان است که بروا۳" ۱ -بحار الانواره ج ٩۴‏ صی ۱۵۰ . ۲ دیر ان حافظ. چاپ ندسی غزل ۲۲۵ص ۱۸۶. ۳ -دیوان حافظظه جاپ ندسی: غزل ۰۲۳۷ ص ۰۱۹۳ غزل ۲۷۷ ۳۶ چمن خوش است و هوا دلکش است و می بي‌فش کنو بس‌جزدل خسرش هیچ در تسمی‌پابد حال که وسائل عیش و نوش با دلدار حفیقی به تمام معنی مهیّاست و می‌توآن از او پهره‌مند شد و خوشدل بود, شایسته ثبست با غبر دوست انس گرفتن؛ که: «یا من سَعد پزخمته اْقاصدون ول شق بینغمته امْسلفرون یف آلسال وم تَزّل ذاکری؟! وف هو نك وأنث ُراقبی؟۰: (ای خدایی که ارادتمندان به رحمتت سعادت یافنند! و آمرزش خواهان از عذابت رئج و سختی ندیدند! چگونه فراموشت کنم؛ در صورنی که همواره مرا پاد می‌کنی؟! و چگونه از تو غافل گردم؛ در حالی که پبوسته مراقب و نگهبان من هستی؟!) کنابه از آپنکه: ماپه خوشدلی آنجاست که دلدار آپذاجشت می‌کنم جهد که خود را مگر انجا نکم( و اشاره به اینکه: ای خواجبه! بنوش باد؛ صافی: به ال دف و چنگ ۱ که پسته‌اند بر ابریشم طرب دل شاد ز دست اگر ننهم جام می؛ مکن عیبم که پاکتر به از اینم» حریف دست نداد!۲ جمیله‌ای است عروس جهان, ولی هُشدار که این مخدره در عقهٍ کس نمي‌پاید آری» هر کس (جز بندگان بیدار حقّ) در این سرا قدم نهاد. فریفتهٌ صورت اعتباری و ظاهری آن گردید؛ که: ‏ افلفوا مالیا انیا مب ولو وه ار نکم ۱-بحار الاتوار ج ۹۴ ص ۱۲۴ . ۲ - دیوان حافظ: جاپ فدسی؛ غزل ۴۱۵: ص ۳۱۴. ۳ دیول حافظ جاب قدسی» غول ۰۷۱۸ مي ۰۱۸۱ ۳۶۲ جمال آفتاب تکازفی نوا ولا ۱4 : (آگاه باشید که در حقیقت زندگانی دنیا بازیچه و غفلت و زبنت و آرآپش و تفاخر و به هم نازیدن و به زیادی اموال و فرزندان بالیدن می‌باشد.) و سرگرم زر و زیور و مال و منال و اولاد گشت؛ که: «ألذیا تغوی.: *: (دنیا؛ گمراه می‌کند.) و نیز: لیا شوق الخشضوان» ": (دنیاء بازار خسارت و زیان می‌باشد.) و همچنین: «ألدلیا مه الأرجاس+": (دنیاه آرزو و مقصود پلیدان است) و با: لیاف تشر ونم ۰۳ ؛ (دنیاه فربب داده و ضرر رسانده و می‌گذرد,) ولی بندگان بپدار دل چون می‌دانند که عروس زیبا و فریبند؛ دنیا در عفد هیچ کس بافی نمی ماند؛ لذادل بدان نخواهند داد؛ که: بان ُذین آمشوا! لا هکم وا لا ولا کغ غن در ال. من یل ذیت, فاولیك هم انخاسژون ۱4: (ای کسانی که ایمان آورده‌اید! مبادا اموال و فرزندانتان شمارا از باد تخدا غافل سازد. زبان دیدگان آنانند که چتین کتند.) و لیز: انیا مه الافیاس»۳۱: (دنیا؛ طلاق داده ده زبرکان است.) و همجنیر: وا الثیا ون طالث فضيرة؛ المنعة بها زان کته یسیزت: (لحظات دنا اگر چه دراز باشد کوتاهه و بهره‌مندی از آن اگر چه زیاد باشده کم است.) و یا: ای نار الزامد اْشفاری, ولا تنظر ایا نطر العاشق الوامق» ۳ : (به دنا به زاهد جدا شونده بنگر» و هیچ گاه به آن؛ به چشم عاشق دلداده نظر مکن.) و همچنین: هه آن بیع خظت بن رف ورنك ذیه, بحقیر بن خطام نی ": (مبادا بهرهات از 0 3 برخورداری و منزلت در پیشگاهش را به دارابی ناچیز دنیا بفروشی.) و نیز؛ «ان نتم تحبُون له فأخرخوا من فک خبْ ال :(اگر خدا را دوست دارید,‌دوستی دتیا را ۱ - بل یل : ۲۰ , ۲و ۳ -غررو درر موضوعی: باب الدنیل صس ۱۰۵ ۴ ۵و ۷و ۸ -غرد و درر موشوعی: باب النیاه ص ۱۰۶ ۶ .سنافقون : 4. ٩و‏ ۱۰ - غرر و درر موضوعی: باب اللپاه ص ۰۱:۷ ۱ -غرر و درر موضوعی: پاب النیاه ص ۰ِ, غرل ۲۷۷ ۱۶۳ سس ۳ وع از قلبهاپتان خارج سازید.) و با: لو کات ایا ند له مَْودة لاختّ بها ولا کته ضرف ونم نها وتحا عنم منها النطابغ. +( (اگر دنیا در نزد خدا ستوده بود: مسلماً آن را به دوستانش اختصاص می‌داد؛ ولی خدا دلهای ایشان را از آن برگردانده و چیزهای مورد رعبت ایشان از دنیا را [از قلوبشان ] محو نموده.)و همچنین: «پنبفی لِمَل عم شرق "": (يرای کسی که به شوافت غسشی آگاه شد؛ شیایسجه تشیه. آن ینرْها غن ناة النیا» است آن را از پستی دنیا پاک سازد.) بیدار دلان, از دنبا چیزی جز بهرة مادّی به جهت ک عالم عنصری برای رسیدن به کمالات عالیه انسانی و سربلندی در نزد پروردگارشان را نمی خواهند؛ که: «حَق غلی اْعاقل.لْنمل للْعاد. والاشتکثا من الژا,(۳: (بر عافل شایسته است برای معاد عمل نمودهو زیاد توشه بردارد.) و نیز؛ «زجم له افر فضر لام وبدزالجل: وعتتم الفقل. وود من ال( ۳: (خداوند. رحمتش را شامل حال کسی کند که آرزویش را کوتاه نموده و به اجل و پابان عمرش پیش دستی کرده و فرصتها را مفتدم شمرده و از عمل توشه برگیرد) تعواجه‌اهم می‌خواهد با این بیت سالکین را متوجّه سازد که وابسته به این جهان نشوند. به لابه گفتمش: ای ماه رخا چه باشد ۳ به بوسه‌ای؛ ز تو دلخسته‌ای بیاساید؟ به خنده گفت: که حافظ! خدای را مپسند که بسوسه تسو؛ رخ ماه را بسیالاید با دوست کُفتم: چه می شود که 1 و هجران کشیده‌ای» بوسه‌ای از جمالت پرگیرد و به فرب خود راهش دهی و از ناراحتی و ابتلای فراقش رهایی بخشی ؟ ندید وگفت: ای خراجه!می خواهی با بوه و نوجّه به خود, مرا پیابی. 1 -غرر و درز مو تسو یی باب اللثیاء صن ۱ ۲ غرر و دور موضوعی» باب الدنباه صس ۰۱۱۷ ۲و ۲ - غرر و درر موضوعی, باب الترغیب الی الاغرة والعمل الصالم, می ۱۴۲ . ۱۶۴ جبال آثثاب ممکن نبست؛ که: «قلم تَقل للع طریقاالی تغرفبق انز عن تغرفیك»!: (و برای خلق راهی به شناخت و معرفت خود جز اظهار ناتوانی و عجز از معرفتت قرار ندادی.) و یز: «الهی! وآلجفنی بشور و الب .کون لك عارفء وغن سواق منخرفاءقبنك خااً اقب ا ذا الجلال الأرام!:۳: (معبودا و مرا به تور درخشان و برافروخته مقام عرّتت بیپونده نا به تو آشنا شده و از غیر تو روی برگردانده؛ و از تو ترسان و نگهبان و مراقب تو باشم. ای صاحب جلال و بزرگواری!) ۱ -بسار الانرار: ج ۲ هی +لیا | , ۲ - اقبال الاعمال» صی ۰۶۸۷ و از ی بر و ارات را مشش لصا له 1 ود دی ان 9 ۲ 4 ور ددم سم بان نی سل از انس ووا شیر ۱ ۳۳ مم ۱ رم کنات زرد دنت ند ناست زار » " 4 3 و ی و ون یاب 2 5 2۳ ک روز سم یر رن #9 کاس انیت الب دار صامراگات ل ار ۳ ُ" تر ۳ ارت منم .ال ما1 شم ۱ اب-۳ ی عال اون 0۱7 مت مر و دراه وس 2 ول یلا و ز جیار ست اب رو درکن رن رن ی ور ین طرر مرک یرو ارموور.. اوفاسلن لت وا شیر مر مد ۰ ۰ ۱ خی دارازاندی وم مسمرارانتورس‌فالنر ان زماسا مان چم مان ماي صای تاکن صافظ دام #ل میت ار ات با 5 ر امه مان /عاسرازن رازن 2 ) دیبسی۶م۶ان 9 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشة جشمی به ما کنند؟ دردم نهفته به ز طییبان مدعی باشد که از خزانه یبش دوا کنند ممکن است منظور خواجه از بیت ال تیضرت محبرب؛ و با رسول ال و با علیم لثٍ و یا یکی از اولاد بازده گانهاشل و پا ولی عصر (عجّل الّه تعالی فرجه الشریف) و يا همه چهارده معصوم باشند, به فرینه مصرغ اوّل بیت. و ممکن است منظور خواچه از دو بیت فوق استاد کامل باشد؛ چنانکه مصرع اوّل بیت دوم شاهد بر آن است. برخی گفته‌اند منظور از دو بیت فوق» شاه نعمت الّه ولی؟ بوده است که دربیت خود فرموده ماضاي راه را به نظر کیمیا کنیم صد درد را به گوشه چشمی دوا کنب ا!ا ولی به فرائنی که در تمام ابیات این غزل بخصوص بیت شتم به چشم می‌خورد؛ معلوم می‌شود روی سخن خواجه با محبوب حقبقی بوده که به فراش مبتلا گشته و با این بیانات تقاشای وصال دو باره را نموده و می‌گوید: آیا می‌شود محبوبی که با یک نظرء خاک انبیا و اولیاملا را کیمپا نموده؛ گوشة چشمی و نظری فزل ۲۷۸ ۳۶۷ به ما بندگان ضعیف پنماید و از هجرانمان نجات بخشد و به کمالات انسانی نائل سازد؟ سزاوار آن است که درد خویش را از طبیبان مذعی پنهان دارم, امید آنکه دوست از خزانة غیب شود با وصالش مرهمی به زخم درونی‌ام بنهد. در جایی می‌گوید: مراد ما همه موقوف یک کرشمه توست زدوستاب فد یم اسن فلز دریغ مسدار حریف بزم تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی, نظر دریغ مذار!" جون حسن عاقبت. نه به زندی و زاهدي است آن ب؛ که کار خود به عتایتِ رها کنند اپن بیت نیز شاهد محوبی است بر اینکه منظوّر خواجه از دو بیت گذشته؛ محبوب حقیقی بوده! زیرا مشکلات طریق, وی را بر آن داشته که از غیر دوست قعلم امید بنماید و کار خود را به عنایت او واگذارکند. می‌گوید: حال که معلوم نیست؛ دوست را باکه عنایت است و کدام یک از زاهد و رند را به خود راه می‌دهد. همان به که کار خود را به عنایت دوست رها کنیم» تا شاید با گوشه چشمی به ما نظر نماید و دردمان را از خزانة غیبش مداوا کند؛ که: «الهی! تشری لا ببرهُ الا طفك وضنانك... وحاجتی لا یَقضیها ی ,وق لا یرجه سو زخمبت وی لا یه یر رف وتیل ده لت وَلَوعتی لابْطفه »۰۳ (معبودا! شکست و تقصانم را جز لطف و مهربانیات جبرابٌ نمی‌کند... و حاجتم را جز نو روا نمی‌سازد. و غم و اندوه شدیدم را جح رحمتت نمی‌گشاید: و رنج و دردم را جز رأفت و مهربانیات برطرف نمي‌سازد و ۱ دیون سراف چاپ قداسی ؛ غزل ۳ ۰ص ۳9۳((: ۲ -بحار الانواره ج ۴٩ص‏ ۰۱۳۹ ۳۶۸ جبال آفتاب سوز درونی‌ام را جز وصالت فرو نمی‌نشاند, و سوز ر گداز علقم را جز لقایت خاموش نمی‌کند.) معشوق, چون نقاب ز زخ بر نمی‌کش هر کس حکایتی؛ به تصوّر جرا کنند؟ گر سنگ از این حدیث بنالد, عحب مدار صاحبدلان, حکابت دلب خوش ادا کنند حال که معشوق حفینی‌ام حجاب از رخسار کثرات بر نمی‌گیرد تا همه با دیدء دل او را از طریق مظاهر مشاهده نماینده اين چه کاری است که هر کس با خیال و تصوور خود دوست را به جمال و کمال بستاید؟ زیرا؛ سبْحان الله فا نسئون ۱6: یاک و منژه است خداوند از آنچه ار را توضیف می‌کنند.) ماجرای در ححاب مظاهر بودن جمال معشوق, حدیئی است که نالیدن انسات بر آن سهل است؛ اگررسنگ هم بر آن بنالد رواست, سخن گفتن از ایباجرای تنها صباپجید لا را شایسته است؛ زیرا فقط آنان که به خعود آشنا شده و از هواها و حجابها بیرون رفته و مخلص (به فنم لام) گردیده‌اند» می توانند حکایت جمال و کمال معشرق را ادا کنند؛ که: ‏ سبْحان ال ما تون, ال عباذ له اْمخلصین ۱۲4 (پاک و منژه باد خداوند از آنچه توصیف می‌کنند جز ت و صیف بندگان ياک شده خدا.) در نتیجه, حواجه در این دو بیت باز سخن از ماجرای هجران و تمنای دیدار یار را مي‌نماید. در جایی می‌گوید: دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه بر عهد نو و باد صبا نتوان کرد عارضش را به مَْل ماه فلک نتوان خواند نسبت دوست. به هر بی‌سروپا نتوان کرد ۱ -صانات ؛ ۱۵۹ ۲ -صالات : ۱۵۹ ر ۱۶۰. فزل ۲۷۸ ۳۶۹ مشکل عشی, نه در حوصله دانش ماست حلْ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد نظر پاک توال در رخ سحانان دیدن که در آئینه. نظظر جز به صفا نتوان کرو( بی‌معرفت مباش, که در بن مزب عشن امل نسظره سعامله با آشنا کنند ای سالک! و ای خواجه! هر چه بیشتر به کسب آشنایی با دوست بکوش؛ که: رف أَلْفوْبلس» ": (معرفت [ خدا 4 رسیدن به قدس و پاکی است.) و نیز:«َرفه له سبْحانهٌ اغسلی التعارف»! ۲: (شناخت خداوند سبحان؛ برترین و والاترین شناختهاست.) زیرا هر آنجایی که برای دیدازش, هل بن مزید؟ ۳6 : (آیا بیش از این هم هست؟) عاشفان بلند باشد. اه کتمال وی درست را با آشنایان عاشق نظظرهاست و سرانجام به دبدارش بهره‌مند شحو هید شد. و يا می خواهد بگوید: اهل کمال را با اشنابان او نظرهاست. و با معرضین از دوست کاری نباشد. حالی: درون پسرده بسی فتنه می‌روه تا آن زمان که پرده بر افتد, جه‌ها کنند؟ حال که آتش عشق معشوق حفیقی در پرده و حجاب است. ما دلدادگان را این‌گوله بی‌تاب و برافروخته نموده و می‌سوزاند. پس آن وقتی که پرده از رم برافکنده با ما چه خواهد کرد؟ در نتیجه, خواجه باز با اين بیانه تمّای عنابت ۱ -دبوال حافظ, بجاپ قدسی» غوّل ۰۱۷۰ سس ۱۴۷ . ۲ -غرر و درر موضوهي: باب المعرفة ص ۰۲۴۲ ۳ ی ۳ ؛ یاب | ق . گرز ال و و کی با من ۴ ۳۰ ۳۷۰ جمال آثثاب دوباره می‌نمابد. در جایی می‌گوید: صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید حوبان» در این معامله تفصیر می‌کنند ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود؛ درون پرده چه کی ۱۳ من خور, که صد کناه ز اغیار: در حجاپ بهتر زطاعتی, که به روی و ربا کنند ای سالک! و اي خواجه! اک چه در ححاب دولیّت بسر می‌بری» میم معرفت بئوش و به مراقبه و ذکر خالصانة دوست,حقیقی اشتفال داشته باش و مگو: زاهد قشری. آن راگناه می پندارد. این گناه نو (به پندال‌او) بهتر از آن طاعتی است که او به ریا و برای رسیدن به نعمتهای اخروق و ندادن به دیگران انجام می‌دهد. در جایی مي‌گوید: ۱ میم ده که گرچه گشتم نامه سیاء عالم نومید کین تال بود, از للف لایزالی؟!۱" و در جای دیکر می‌گوید: میی دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش خدابا! میج عاقل را مبادا بخت بد, روزی به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا زاهد! که جامل را زیاده می‌رسد. روزی(۲۳ زیرا اي سالک! با آنکه تو در حجابی اما بر طریق فطرت قدم بر می‌داری؛ که؛ ۱ دی ای سوافیژ : جاپ قدسی : غرل ۰۱۷1 س‌ ۸ . ۳ دی ال اف چاب قد سی؛ رل ۷ ض‌ ۳۳۸ ۲ غرل ۲۷۸ ۳۷ 9 فأقخ وخهك بلدین خنیفا فطزث له نی فطر لاش نها ۷ *: (پس استرار و مستقیم, توجه خود را به سوی دین نماء همان سرشت الهی که خدا همه مردم را بر آن آفرید.) ولی زاهد خشک, غیر دوست را در نیت خود شریک فرارداده و برای او عمل می‌کند. و مانتد تسار مفصودشی از طاعت و عبادت؛ بهشت و نممنهای آل است. نه مولای خویش. خواجه در وافع می‌خواهد بگوید: چار؛ رسیدن به وصال دوست» همانا ذ کرو مراقبه و اخلاص در عمل است. در اپن کار بکوش: تا باز دیدارت میشر شود. بگذر به کوی میکده. تا زمر؛ حضور اوقات خوبش بهر تور صرف دعا کنند ای خواجه! و ای سالک! از طاعت(بالم وه شک کناره گیره و به اخلاص در عبادت و ذگر و مراقبه پپردازن تا خاصنان درگاه دوست (انبیا و اولیا) و با ملائکة مقزبینش که همواره دوام خضور در پیشگاهش دارند؛ که: # ْ لین عنة زب لا بُستکبژون غن عبادبه وْسْبحُوله وه بَسجُُونْ ۳۱ : (آنان که در حضور پروردگار واند, هیچ گاه از بندگی‌اش سرکشی نمی‌کنند: و پپوسته به تسبیح و تلزیه او مشفولند: و برای او سبعده می‌کنند.) دعا گوي نو باشند؛ که: 9 الذین یخملوّن القرش ون خوله یُسَبحُون بخند زبهم وَبوْنوَّ به وَنستغفرون لین آفنوا: نا وسفت کل شیء زره وعلماً فاغفر نلدین تاو وانبئوا نبیلك. هم غذاب الخحیم. نا قأذخلهه جنات غذن التی َغذئهم ۳۱۹ (آنان که عرش را حمل مي‌کنند و آنان که پر گرد آنند. پروردگارشان را با سپاس تسبیح کنند. و بدر ایمان آورده و برای مزمتین آمرزش خواهند [و گوبند: ] پروردگارا! همه چیز را به رحمت و دانش فرا گرفتی؛ پس آنال را که توبه نموده و راه نو را ۱ - روم ٍُِ ۲ اعراف : ظ۲۰, ۳ -طافر : ۷و ۵ ۳۷۳ جمال آفتاب پیروی کردند بیامرزه و از عداب دوزخ بازشان دار: پروردگارا! و آنان را به بهشتهای جاوید که نویدشان دادی وارد ساز.) خواجه باز با این بیت؛ چار؛ دیگری برای رسیدل به وصال را به خود گوشزد می‌کند. . پیراهنی که آید از آن بوی بوسفم ترسم برادران میورش؛ ثبا کنند کنایه از اینکه: می‌ترسم خود و مظاهری که می‌توان بوی معشوق را از آنها استشمام نمود و از طریق ایشان» با دید؛ دل او را مشاهده کرد؛ که: # وکان له یکُل ی محیطاً ۱4 (و خداوند به هر چیزی احاطه دارد.): هواهای نفسانی و شیطانی» و پا دوستانل هوا پرست بر من چیره گردنفءو نگذارند از آنها بهره‌مند کردم. لذا می‌گوید: پنهان ز حاسدان خودم خوان, که منجمان شیر سپان؛ براي رشای خداکتند ای دوست! چنانچه خواستی مرا به ود بخوانی و پرده از جمال کثرات برداری و مرا به دیدارت خوشدل نمابی؛ دور از چشم حسودانم به خود بخوان؛ زیرا که رویّه سخاوتمندان چنین است که به زیر دستان خود در پنهان عنایتها دارند و نمی‌گ1ارند از کار آنها کسی خبردار شود؛ که: ألسْتَفْة فی ال من آفضل الم( ۳: (صدقه پنهاتی؛ از با فضیلت‌ترین نیکیها و احسانهاست.) حافظ ! مدام وصل میسّر نمی‌شود شاهان؛ کم التفات به سال گدا کنند در بیت ختم غزل, خراجه از جانب معشوق به خود عطاب کرده و می‌گوید: و ۲ - قرر و درر موشوعی» باب القسدفة: می ۲۰۲ غرل ۲۷۸ ۳۷۳ اي خواجه! با این همه سخن که کفتی» وصال دوست همواره تو را میسر نخواهد شد. کجا شامان را با گدایان همیشه التفات و عنایث بوده؟ در جایی می‌گرید: شربتی از لب لعلش نچشيدیم و برفت روی مه پپکر او سیر ندیدیم و برفت گوبی از صحبت ما نیک به تنگ آمده برد بار بریست به گردش نرسیدیم و برفت گفت: از خود ببّرد هر که وصالم طلبد ما به ای وی از خویش بریدیم و برفت! آری: وقتی مورد الطاف دائم او فرار خواهی گرفت که توشه‌ای از اخلاص و بندگی حفیقی را ارائه دهی. در جایی می‌گوید: دلا! طمع مر از اطف بی‌نهایت دوست.. جُو لاف عشن زدی: سر بباز چابک و چست به صدق کوش که خورشید زاید از تست که از دروغ؛ سبه روی کشت صبح نخست مرنح حافظ! و از دلبرآن وفاکم جوی گناه باغ چه باشد» چو این گیاه نرست؟!۲ ۱ دی ان حافق» اپ قدسی ‏ غزل ۰ص ۰۷۲ تا مق تیاب قتیر اقآ اه افی (1۳: ماس تایآ مهب مر یف .یساسحا یا کت قیداصم #را یر هکت فسات .سکیا شا ان مر ۳ " ماد بان مشميشمی دیا رکفت ای تلاصا ما رل ای کیک ولو اد ۳ ۳ #ی مات ری ار ار صیا اد از این زد و خواجه را پس از هجران از جانب دوست. پبام آورندگان و نفحاتش مد وصالی داده بوده‌اند که می‌گوید: بوی مُشک تن از باد صبا می آبد این جه بادی است. کز او بوی شما میآید ؟ محبوبا! با مشام جانم رایحه عطر نو زااز نفحات جان بخشت استشمام می‌کنم. نمی‌دأنم این چه نسیمی اسستا که‌پوی نجرش تورا با نود می‌آورد؟ گویا به باد این سوه ختة هجران کشیده افتاده‌ای» توالت نائل سازی. در جایی می‌گوید: بوی خوش نی هر که ز باه صتبا شبنید از سار آلسناه سسخن ات ها کت ای شاه حسن! چشم به حال گدا فکن از قوشرت ات اور تدای ۱ مي‌دهد مژده به بعفوب حزین از بوسف پسا نویدی ز سلیمان به سبا مس‌آید چنانچه مرا به وصالت نائل سازی همان گونه که بشیر پیراهن بوسف4 را برای بعفوبم1 آورد و بر دیدگانش افکند و بینا شد؛ که: 8 ادمبُوا شیصی هنا فقو لی وجه آبی یت بصیرً ۳ (اين پیراهن مرا پپرید و بر صورت پدرم پبافکنید, تا با یا ۱ -دبوان حافتل» جاپ قدسی. غزل ۱۳۵ص ۰۱۳۱ ۲ -بوسف ۰ ۰.۹۳ ۳۷۶ جبالي آثتاب گردد.) و نیز: ‏ فلفا آن جاء شیر لا غلی وقخهه,فازتٌَ تصیراً 6 "*: (پس چرن بنسیر آمده پیراهن را بر صورتشس افکند [یعقوب 1 | بینا گشت.) و همان گونه که هدهد نوید سلیمان 1 را به شهر سبا آورد و در آخر بلقیس؛ پادشاه آن سامان؛ به حضرتش ایمان آورد؛ که: ل اب بکتابی هذا قلاخ تَول عنهم, قاط ماد یزجکون. قاث: اب لا ی ال کاب قريخ له من شمان بشم له لخن الژهیم. آن لا تاغل وأونی نمین.. قاّث: !نی لت فسی. وت مغ سلیمان له َب العالمین 6 : (این نامه مرا ببر و به سوی آنان پیفکن سپس باز گرد آنگاه بنگر که چه پاسخی مي‌دهند. [بلقیس | گفت: ای هم‌رآبان و اطرافیان! نام با ارزشی به من رسیده همانا آن از جانب سلیمان می‌باشد؛ و این چنین [آغاز شده | است: به نام خداوند بسپار بخشنده مهرب بر من برتزی مجویید و تسلیمم شوبد...[بلقیس ] گفت: پروردگارا! من بر نفس خود ستم کردم و اینک با سلیمان, تسلیم خداوندی که پروردگار عالمیان است؛ گردیدم.) مر هم نو ید ومیلت؛ زندگی دوباره خواهد سخشید. در جایی می‌گوید: بریل باد صباء دوشم آگهی آورد که روز محنت و غمء رو به کرتهی آورد به مطربانٍ صبوحی دهيم جامة پاک بسلاین نسویده کسه بساد مسحرگهی آورد نسیم زلف تو شد حضر راهم اندر عشق زهی رفیق! که بختم به همرمی آوردا؟ و ۳ دبوان حاف چاپ قدسی غزل ۰۱۴۳می ۰۱۳۰ غزل ۲۷۹ ۳۷۷ کت مُفک حْتّن می‌دمد از جیّب نسیم کاروانی, مگر از ملک خطا می آید ؟! معشوقا! از گریبان نسیمها و نفحاتت رايحة مُشک ختن را استشمام می‌کنم. گویاکاروانی از نسیمهای وصل و دیدارت را برای من می‌آورند. در جایی می‌گوید: که گل به بوی توه بر تن چو صبح جامه درید؟ بباکه بانو بگويم شم و ملالت دل چرا؟ که بی نو ندارم مجال کفت و شنید بهای وصل تسوگر جان بود خبریدارم که نی خوبشْضّر به هرچه دید خحریدا؟ عشبٍ جاد سوز نو پیوسته مرا مي بر سد پادشاهی است. که پادش زگدا می آید ای دوست! عشن و محبّت جال سوز نون چه خوش بنده نوازی کرده و همواره از گدایان بازجویی می‌نماید و به پرسشم آمده و از من جدا نمی‌شود و هميشه بهباد تور می‌دارد!پادشاهیاست که‌یادش ز گدا می آید.در جابی می‌گوید: عیرت عشقی زبال همه حاصان ببرید از کجا سر شمش در دهن غام افتاد؟ هر دمش با من دلسوخته اطفی در است این گ! بین؛ که چه سایسته انعام افیا( ؟ - دیوال حافیز: مجای قلاسیی: غزلي 991 ض ۹۳ ۳۷۸ جبال آئتاب لب بر ندارم دل از آنء تا نروه جان ز تنم گوش کن؛ کز سخنم بوی وفا مي‌آید سیفن من این است که دوست وجود مرا آمیخته به عشق خود آفرید من نیزبه . عشکش خحراهم بود و خواهم رفت. ای آنان که مرا بر این کارم نمی ستایبد! اگر به سخنم گوش فرا داده باشید, خواهید دانست که این گفتارم حکایت بر وفای به ققل | ظ شهج غلی آنشبهن. آلسث بزنگم؟۱ ۱6 زو ایشان را بر خودشان کواه گرفت که آیا من پروردگار شما نیستم؟!) داشته و دارد و همواره, ط لی, شهذنا ۳۱: (بله گواهی مي‌دهيم.) گو برده و هستم و خواهم بود. زیرا معشوق حفیفی هنبله معشوفی است که بتوان از عشق ار جدایی گرفث؟ که: «الهی‌امن ذا دی ذاق‌خلاوة مخننك, فرام منك ب9؟۱ من [۵ ] الذی نی بقزیكی, فابتفی غذله حول؟ا:۳۱: (بار الها! کیست که شیرینی محاشت را چشید و غیر تر را خواست؟! و کیست که به قرب تو انس گرفت و از تز رو برگرداند؟!)در جایی می‌گوید: عشفت نه سرسری است؛ که از سر بدر شود مهرت نه عارضی است, که جای دگر شود عشسق تو در وجودم و سهر نو در دلم با شیر اندرون شد و با جان بدر یود بس که از اشک منت پای فرو رفته به ُل مردم چشم مرا از تو حیا می‌آید محبوبا! در طلب تو آن قدر اشک از دیدگان خود ریختم تا نو را با من نحاکی ۱ -اعراف ؛ ۱۷۲ . ۲ -اعراف : ۰۱۷۲ ۲ بتاز الانواره ج ۹9 تس 1۸ ۲ دبوال حافظ, جاب فدسی؛ غزل ۰۲۲۵ ص ۰۱۸۶ غزل ۲۷۹ ۳۷۹ عنایتی حاصل شود که دیگر ازگریستن حیا می‌کنم و با نخود می‌گویم: این چه کاری است؟ با دیدان خويش و او را برای خود خواستن اشک از دیدگان می‌باری؟ این عمل توجه تورا به عالم خاکی و دو بینی نشان می‌دهد؛ لذا مردمک چشم مرا از تو حیا مي آید؛ که: «م راب ورب الزپاب؟»: (خاک کجا و رت الارپاب کجاگ). در جابی می‌گوید: ز گربه؛ مردم چشمم نشسته در خون است ببین که در طلبت حال مردمان چون است از آن زمال که ز دستم برفت یار عزیز ۱ کنار دیده من همچو رود جیحون ات بااین همه: حافظ !از بده مپرهین که گل باز به با از پی عیش, اه صلا بترگ ونوا مس آید ای خواجه! چون دیدار محبوب حقبقی میشر نمی‌شود, ناامیدی به خود راه مده و همواره به بد و ذکر و مراقیُ جمالش باش؛ باشد که روزی باز محبوب تجلّی نماید و به عیش و نوش با وی بنشینی و از دیدارش سودها ببری. در جایی می‌گوید: دانی که چیست دولت؟ دبدار یار دیدن درکوی او گدایی بر خسروی گزیدن از جان طمع بریدن آسال بود. و لیکن ‏ از دوستانٍ جانی» مشکل نوان بریدن فرصت شمار صحبت: کز این دو رو منزل ... چون بگذريم دیگر نتوان به‌هم رسیدن!؟] ۱ - دپ ال جاور جاب قدسی: طزلي و ت ُِ "۳ ۱ ۳1 ۳ ۱ مر سا ام سای ی 9 هام درا زره و 0 ۳9 جطرازی را 1 سیم ام یداو ی اوح رس درا ی 0 ۳ رش مشب .ایا ۳ 9 ار تومت‌زار لر ساره مان | کر ول رد ٩‏ ِ 1 ۳ ی و رس ری سس دل فا من‌فالاست!ادجرگن/۱ ۳0 و مک اش بر روز او کر ا سار رورم ار را روا مومت مر وی ۱۶ از 68 دل عافز رز اشوین امش کور 1 ۷ ب ۲ مازويتاس زور اضر ی« ساقی اثدر قدحم باز می گلگون کرد در می کهنه دیرینه مسا نیون کرد از این بیت و دو بیت بعد معلوم می‌شود؛ خراجه را از محبوب تجلیاتی و مشاهدانی پر شور بوده و سپس به عنایت او پر شورتر گشته است. می‌گوید: دوست. نه تنها اپن زمان مرا از می مشاهلانتِی تجلیّات آتشین خود مست نموده بلکه بر مستی تجلیّات گذشته‌ام افزود و دز من بوجبات سرگشتگی و حیرت بیشتری نسبت به خود پیش آوزد؛ در جایی مي‌گوید: مرا یی دگر باره از دست برد به من باز آورد بین: دستبرد هزار آفرین بر هی شرخ باد! .که ازروی ما؛ رن زردی بپرول دیگسران را بسن دیسرینه برایبر می‌داد جون به این دلشده خسته رسید افزون کرد این قدح؛ هوش مرا جمله به یکبار ببرد این من اپن بار مرا پاک ز خود بیرون کرد محبوب حقیقی؛ به باران و هم پیمانه‌های من, چون گذشته, مین مشاهدات و تحلیاث می‌داد. اما این بار چون نوبت به من رسید. زیاده‌ام عنایت نمود؟ بدین جهت یکباره مرا از من گرفت و از خود بیرون ساخت و فنای کلی‌ام دست داد. در ۱ دیوان حالق , چیاب ندسی:؛ ظرل ۹ نِ ۱ . ۳4۷۲ جبال آفتات جایی می‌گوید: شب ازمعظرب.که‌دل خوش‌باد وی را!. شسنیدم تال جان سوزنی را چنان در سوز من سازش اثر کرد که بی‌رفت ندیدم هیچ شیء را حریفی بد مرا سافی که درشب ‏ ز زلف ورخ نمودی شمس و فیء را چو شوفم دید: در ساغر یی انزود . بسانم سافی فرخمنده پی را رهمسانیدی مرا از فید هستی ‏ چوپیمودی پیاپی جام می را" نو میندار کسه در ساغر و بیمانه ما بت سنگین دل صاء خو چگر اکنون کرد آنچه در سبنه مجروحمسنش: دل خوانی عشق خاکی است که با خون جگر مسجون کرد می‌خواهد بگوید: ای دوستان وشتتوندگان گمان مکنید کلام گذشته‌ام که گفتم: زسافی اندر قدحم باز می گلگون کرد:/۱ و گفتم ودیگران را می دیرینه پوابر می‌داد...» و گفتم «اين قدح هوش مرا جمله به یکبار ببرد..؛ منظور از این می؛ شرابی است که هجران و خونین جگری (که از اثار قلب صنوبری است) در پی داشته باشد این بار لطف دوست بگونه‌ای شامل حالم گردیده و دستگریام نموده که پدرقه‌اش هجران و محرومیّت و خولین دلی را به دنبال ندارد. گویا با اين بمان می‌خواهد بگوید: این شراب ناب عفیقی و مین گلگون بود که بعد از آن دیگر مرا محرومیّت از دیدار دوست سقیقی دست نداد تا در فراقش عالم طبعم به ناراحتی کشانده شود و خونین دل گردم. در وافع می‌خواهد بگوید: روز مسجران و شب فسرفت بار آغر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار انعر شد غرل ۲۸۰ ۳۸۳ سافب شمر دراز و قدحت پر می باد که به سعی توام آندوه خمار آخر شد در مار از چه نیاورد کی حافظ را قیع کات مت ید شمان ای یل ۱ روز اوّل که به استاد سیردند مرا دیگران را خرد آموخت» مرا مجنون کرد ممکن آست از این ببت کسی استفاده کند که این غزل از ابندا در ثنای استاد و مرشل طربق سروذه شده, ولی نه چنین است؛ بلکه در مقام ذکر عنایات محبوب بوده و مي خواهد بگوید: این عنایتی که امزوز#وست به من دارد و بع مشاهدات» دو چسندانم می‌دهد. همان عنایثی لت که استاد ازل در پرسش « الْشتُ بزنکم؟ ۱۳۱ (آیا من پروردگار شما نیستم؟!) با من داشت و همان روزم مجنون خرد ساخت؛ و در این عالم هم به دیواتگی بسر می‌برم و عمواره 8 بلن هنن 4!: (بل گواهی می‌دهيم) می‌گريم: ولی دیگران عهد ازلی را فراموش کردند و عفل خویش را تکیه اه حود فرار دادند. در جاپی می‌کوید؛ مرا از ازل عشن شد سرنوشت فضای نوشته نشساید سترد دوک یباحصا زا جام آلشت هر آن کو چو حافظ مي صاف خورد"؟ لا می‌گوید: ۱ -دپوال حافظ: جأب قدسی. غزل من ۹۰ ۲ و ۲ -اعراف : ۰۱۷۲ ۲ -دیوان حافتل: جاپ قدسی: غزل 1۲۵ص ۲۰۱ ۳۸۴ جمال آفتاب دل حافظ که ز افسول لبت بی‌خود بود چشم جادوی تواش بار دگر افسون کرد محتوای اين بیت؛ نکرار منهوم ابیات گذشته است با بیانی شیواتر می‌گوید: افسون لب و گفتار دوست در ازل به گوش جان من چیزی خوانده بود, که با ندای ۵ مهم غلی ایهم لت بزیکم؟! 6 : بر حفیقت خویشم آگاه ساخت و از خود بی‌خود گشتم با بی‌خودی به ظ آلشث بربکم؟۱ ۰ بلن, شهذنا ‏ : گفتم و چون در این عالم به تاریکی عالم طبع مبتلاگشتم, چشم جذاب و تجلی دیگرش بازبه سرا من آمد و با جاذبه‌اش مرا به حرد فریفته ساخحت و اختبار از من بگرفت و باز به 9 بلی, شهذنا 6 گریی‌ام واداشت. رل ۲۸۱ 1 ین سره ایرد مل رم سراف اواست رکفت لام مد وان دم ان دا لیر یات ود وان یار ۳9 زر ار د ین مان دس اس شتا 1 ملسم از تکلزار نش ری استز کار ء دا رسمه رارقا 2 مسند ۶ ای 1 دلب رس 12 ۴ روسری اسثش رواد ازاين غزل معلوم می‌شود خواجه مت زمانی به فراق مبتلاگشته و در آرزوی وصال دوست بسر می‌برده (بیت ششم و هفتم شاهد بر این معنی است) که می‌گوید: سر سودای تو اندر سر ما می‌گردد تو ببین در سر شنوریده چه‌ها می‌گردد؟ محبوبا! مرا به مشاهد؛ جماللثلْ ساختی و رفتی. و آنچه از سودای تو از جمال و کمالت در خیالم به آن دل خوش بودم بماند. امید آنکه باز روزی به دیدارت نائل گردم! تو ین در سر شوزنده هم می‌گردد؟ بخواهد بگوید: «لهیقاسلك بنا بل الوضول ای وسیزنافی زب الطرّقللوْقْودٍ علیك. فرب ین البمین. سل لین تسیز السدینء»"": (معبودا! پس ما را به راههای وصالت رهسپاره و در تزدیکترین راه‌ها برای وارد شدن بر حضرتت قرار دهه دور را بر ما نزدیک, و مشکل سخت را آسان گردال.) در جایی می‌کوید: از حسرت دهانت جانم بهاننت اس حود؛ کام تنگ دستان که زآن دهن پرآید؟ گفتم به خویش: کز وی برگیر دل؛ دلم گفت:؛ کار کسی است این کره با خویشتن برآید | پسار الانواره ‏ ۹۴: صي ۱۲۷ غزل ۲۸۱ ۲۸۷ هر دم چو بی‌ونایان, نتوان گرفت باری ماییم و استانش تا حیان ز تن ۱ ه رکه دل در خم چوگانٍ سر زلف تو بست اجرم گو صفت بی سر و پا می‌گردد نه تنها من گرفتارت شده و نمی توائم از تو دست کشم بلکه هر کس که به دام زلفت گرفتار آمد و دل به جمالت داد اختیار از او ربوده خواهد شد و همواره در کشاکش جلال و جمالت سرگردان و پی‌اعتهار خواهد بود؛گاهی به جلالت دورش سازی, و که به جمالت به خود جذب نمایی؛ ولی عاشق دلباعته کجا در ایس کشا کش از تو دست خواهد کشیا.؟! چود محرّوم از دیدارت شود به خیالت دل خوش می‌کند» تا باز به وصالت راه یابد. در جایی می‌گوید: زجستجوی نو ننشینم»ارچه هر نشیم , میال حون دل و آب دیده بنشانی ز خاک پاي عزیز تو سر نگرداتم گرم زدست فراقت به سر بگردانی (۲ لذا باز می‌گوید: هر چه پیداد و جفا مي‌کند آن دلبر ما همچنان در یی اوء دل به وفا می‌گردد خبلاصه آزکه: من نه انم که بیدادها و جفاهای معشوش در من اثری بگذذاره ۲ دل از او برکنم. بر آن عهد و وفایی که با وی بسته‌ام خواهم بود؛ زیرا دانسته‌ام بی‌وفابی و جهای دوست؛ عین عنایت اوست و مي‌خواهد با ان عمل مرا بکلی از خود بستاند. تا فابل قرب و وصل او گردم. در جایی می‌گوید: ۱ -دیوان حافظ. جاپ فدسی. غزل ۰۱٩۲‏ ص ۰۱۶۲ ۲ - دیران ساف جاب قدسی» فزل ۰۵۵۷ می ۳۹۵. ۳۸4۸ جمال آنتاب آن که پا مال جفا کرد چر خاک راهم خاک هي بوسم ر عذر فدمش می‌خراهم من نه آئم که به جور از تو بنالم, ساش چیاکم معتقد و بنده دولت خواهم در خاکم و در کوی‌توام وفت خوش است ترسم ای دوست! که بادی ببرد ناگاهم ! و در جای دیگر می‌گوید: منم که شهره؛ شهرم به عشن ورزیدل سنم که دیده نبالودهام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم کار دبطیافت ما کافری است رنجیدن به می پرستی از آن نقسس خوکامبل الیماززدم که تا تعراب کنم نش خود 0 از جفای نلک و غضَهٌ دوران صد بار بسر تسم پسیرهن صسبر قسبا می‌گرده از نحیفی و نزاری؛ تن جاد پرور مسن جون هلالی اسث که انگشت نما می‌گرده آن قدر بر جفاهای فلک و فشّه‌های دوران» در هجر دوست صبر و شکیبایی نمودم؛ که طافتم بی‌تاب گشته و بدن عنصری‌ام از نحیفی, جون هلال در مبان دوستانم انگشت نما شده است. در جایی می‌گوید: ۱ - یو انا -حافدد : چاپ فدسی: ری ۲ سس 1۸۵ ۰ - یو الب سوافت : اب فدسی: غزل 1 ۲۴ ۳۰ سر ۲۸۹ زبان خامه ندارده سر بیان مرال وگر نه شرح دهم با تو داستان فراق فرین محنت و آندوه و همقران فراف دریغ مدّت عمرم! که بر امید وصال بسر رسید و نیامد بسر زمان فراق دیر گاهی است که بی‌برگ و توا می‌گردد فراق یا نه ننها صبر و طافت را از من زود که طبع روانم را هم مذت زمانی بی‌برگ و نوا نمود و قدرت بر سرودل بیاتعاشمانه را نداشنم. در جایی می‌گوید: کجا روم؟ جه کنم! حال دل که را گویم؟ فده اد تتدانان دا سای فراق من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا؟ مگر که زاد ما مادر از برای فراق؟۱ به هواداري آن سرو قد لاله عذار . بسی آشفته و سرگشته جو ما می‌گردد نه تنها قد و قامت و کمال و جمال جانانه مرا در فراقش آشفته و سرگردان ساخته بود که بسباری چنین بودند. بسی آشفته و سرگشته جو ما می‌گردد. ذر جایی می‌گوید: ۱ دبوان حاففا, جاپ قدسی. غزل ۳۶۴ س ۰۲۷۳ ۲ دب آل اف چاب قدسی ؛ رل و ۹ ۳۷۴ ۰ ۳۹۰ جمال آثتاب مباد کس چو من خسته مبتلاي فراق که عمر من همه بگاشت در بلای فران ظریب و عاشق و بی‌دل؛ فقیر و سرگردان کشیده محنت ایام و دردهای فراق٩)‏ دل حافظ چو صبا بر سر کوی تو مفیم درذمندی است به امد دوا مسی‌گردد ای دوست! خیمه محبّت خویش را چون بندگان عاض و نردیکان درگاعت؛ به سر کویت زده‌ام, به امید اینکه شاید این دردمند فراقت را به دوای وصال و قربت بپذیری و مداوا بنمایی؟؛ که: «فقه لْطفت ان جشتی, والضرفت حول زفبعی؛ فائت لایر مرادی.. ود ذواء ملّتی.وَسفاه یذ لَعتی كمك کُزنتی::۳: (نوجهم از همه بریده و تنهابه سوی تر مععلوف گشته و میل ر اشتاتم تن بهتو منصرف شده؛ لذاتو-و نه غیرت .نها مقصود منی... و دوای بنیمازی» ,و بهبودی سوز درونیام؛ و تسکین حرارت عشفم. و برطرف شدن غم و اندوه سختم تلا در نزد توست.) ۱ - دی ال -حافتل جاپ قد یا ی ا۳ ۱ بل !: ۲ -بجار الانواره ج 3 تن ۸ . 7 زا کار 4 طرش طیردل تسیر ۱ ۹ اس امن منم سديزديگازيم رگن اور مر میدید ورد بان از سار الما نا ار ان مک مارا 14 ی ابرسسان ی ۳ ۱۶ ر اراد کل سور ار ارم 7 لا ردیر اوسار ازایر بط ره ِ ۳ رس یتست امیرانج ۳ مر با یم و دم کار از کُویا خواجه را پس از وصال, فرافی حاصل شده در این غزل اظهار اشتباق به مشاهد؛ دوست نموده و تمئای دیدار از دست شده‌اش را می‌کند می‌گوید؛ زهی! خجسته زمانی که یار باز ید به کام غمزدگان, غمگسار باز آید و شک تن هدگام کهبپار حجاب از رخسار پرافکند و باز به دلجویی بینوایاد غمزده: و رن‌جیده شاطران هبجران کشسیده‌اش بیاید و از آنان شمگساری کند. در جایی میک بد: پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت فدای خاک در دوست باده جانٍ گرامی بیابه شام غریبان و آب دید؛ُ من بین بسان باد؛ صافی در آبکینه شامی حوشا! دمی که درایی و گویمت به سلامت فش شیر نوم لول شیر منام(ا درانتظار خدنگش همی طید دل صید ۱ خیال آنکه. به رسم شکار باز آبد محبربا! من آن صیدی نیستم که از ثیر صیّاد خود بهراسد؛ زیرا کدام عاشق ۲ دیون حافظ چاپ قدسی: غزل 0۲۱ ص ۳۷۴ . خوش آمدي و به منزل خحوبی رارد شدی . غزل ۲۸۲ ۳۹۳ است که به پای تبر خحدنگت جان نسپارد, و از صید شدن به تیر مذگان و جذبة جمالیات باک داشته باشد و همواره در انتظار جدنگ جمالت نباشد؛ تا صیدت کردد؟! عمر هویش بدین امید بسر می‌بردم تا شاید به رسم شکار دیگر بارم صید نمایی. و بی‌فراری و طبش دلم از آن است که مبادا مرا هدف خبدنگ خود فرار ندهی. در جایی می‌گوید: من ار بجه هیچ ندارم سزاي خدمت شاهان ز بهر کار صوابم فبول کن به غلامی امید هست که زودت به کام خویش ببینم تو شاد کشته به فرمان ده و م به غلاب( مقیم: بر سر راهش نشستهام چون گزد به آن هوس. که بر این رهگذار باز آید بدین آرزو که شاید باز محبوب گذری به من بنماید و به دیدارش مرا بپذیره سر عبودبّت به خحاکش می‌سایم و می‌گویم: «الهیاکضری لا یره الا لك وخنانك... وتیل بدا وضل. وَلْوعتی لا بطنها اف وضوقی ایک یبال رال وخهث, فواری لیر ذون دی بنك»*: (بار الها! شکست و تقصانم را جز لطف و مهربانیات تدارگ نمی‌کند... و سوز درونم را جز وصالت فرو نمی‌نشانده و سوز و گداز عشقم را جز لقایت خاموش نمی‌کنده و به اشتیاقم به تو جز مشاهد؛ روبت (اسماء و صفات ] آب ۱ نمی‌پاشد: و قرارم جز در قرب به تو آرام تمی‌گیرد.) در جایی می‌گوبد: دلم را شسد سر زلف نو مسکن بدینسالش فرو مگذار و مشکس | -دپوال حااٌ انب قدسی : غرل ۱ص ۳۷۵ ۲ - پحار الانواره چ ۲ص ۱۵۰-۱۳۹ . ۳۹۴ جمال آفتاب : ‌ رن ۱۱ با اه ۱ ز سبرو فامتت نسنشینم آزاد همه تن گر زبان باضم چو سوسن ه پیش خیل خبالش, کید مب چشم بدان امید که آن شهسوار باز أید بد پن آمید که دوست خوش رفتار و زیبای من بازم مورد عنایت خود فرار دهد دیده به راهش دوخته‌ام) تا شاید مرا به فرش بید پرد و دیده به دیدارس بکشایم؛ که: «نهی... یی لا بر الافزبك.:۳۱: (معبود... اندوهم را جز قربت بر طرف بیا که تقش تو در زیر هفت پرده جسسم کشیدهایم ده تتجق ی کار تن عبال بجز شیال دهان تو نیست در دبل<هی که ک اد چو من در پی خبالي مسوال!۳ سرشک من نزئد موج بر گنار؛ چو بحر اگر میان وی‌ام در کسنار از آید اشکی که در قراق دوست از دیدقان می‌بارم و بر کنار گونه‌ام 2 می‌زند تا زمانی که باز دستم به دامی او نرسد و مرا به فرب خود راه ندهل ادامه خواهد داشت. کنایه از اینکه: محبوبا! با دیدارت به اشک دیدگانم بایان ده, در جایی می‌گوید: ز گربه: مردم چشمم نشسته در خون است ببسن که در طلبت حال مردمان جول أست ۲ - بحار الانواره ج ۳ مس +۱۵ . ۳ دیون حافظ, جاب قدسی, غزل ۳۸۱+ ص ۲۸۵ . غزل ۲۸۲ ۳۹۵ از ان زسان که ز دستم برفت یار صزیز کنار دید؛ من همچو رودٍ جیحون است(" اش نه در خم چوگان او ژد شر من ز سر چه گویم و شر خود چه کار باز آید؟! اگر دوست مرا به خود نخواند و اختیار از من نستاند وبه او نگروم» مرا بی او چه حاصلی خواهد بود؛ که: تفر بن کل لد بفیر رف وین کل راحة بغیرالسله ین کل شور یر قزبك. وین کل شغل بقبر طاغتانه»: (از هر لذتی به غیر یادت؛ و از هر راحتی به فیر انس با توه و از هر خوشحالی به غیر قربت؛ و از هر کاری به جز طاعت و عبادتت آمرزش می‌طلیم.) در وافم؛ می‌خواهد بگوید: من عمر در غم تو به پایاد برع ولی باورتکسن کت بی‌تر زمانی بسر بسرم ق ۱ مه نداند. دول که هس بی‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم گفتی: بسبار هت اقامت به کوی ما ۱ من خود به جان نو که از این کوی نگذرم "" دلی که با خم زلفین او قراری داد گمان مبر که دگر پا قرار باز آید آن دلی که به او قرار و آرامش گرفت و به دام جلال و جمالش گرفتارگشت و با ملکو ت کترات؛ مشاهده‌اش نمود (چه در عوالم تملیّه و چه در عالم ماذه): چگرنه می‌تواند با غیر او فرار گیرد (و باز متوجه عوالم تمئلیّه و مادّه گردد) و در ۱ یو ال سافیل رات قذسی: غزل ۳ ن ۰ ۲ . بحار آلانواره ج ٩۴‏ ص ۱۵۱ ۳۹۶ جبال آئتاب نتبیجه با جز او ائسی داشته باشد؟! در جابی می‌گوید: دل من بسه دور رویت ز چمن فا دارد که چو سرو پاییْ پند است و چو لاله داع دارد سر سافرو نپاید بمه همان ابروی کس که درون وش گبران ز جسهان فراغ در به فروغ چهره زافت» همه شب ژند زو دل جه دلاور است دزدی؛ که به شب چران دار د!(٩)‏ جه جورها که کشیدند بلبلال ازدی به بوی آنکه دگر قوبهار باز آید کنابه از اینکه: ما عاشقان و دلذادَا الب چه رنجها و ناراحتیها را که در انتظار دپدارت تحمل نمودیم نا شاید باز به جنابت راهمان دهی, بیا و باز دیده ما را به بهار لیات روش بنما. در جابی هی توید: سحر بلبل حکایت بسا صمبا کرد که عشق گل به ما دیدی چه‌ها کرد؟ از آن رنگ و رم خون در دل انداحت دز این گلشن به خارم مبتلا کرها!" و در جای دیگر می‌گوید: اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید عمربگذشته به پیرانه سرم باز آید کویس نو دولتی از بام سعادث بزنم گرببینم که مه نو سفرم باز آید؟ / - دیوان حانیل, جاپ فلس غرل ۰۱۳۵ ض‌ ۱۷۵1 ۰ 1 دبو ان سراوول سراپ قدسی ! غزلن 4 ص‌ ۱۸ غزل ۲۸۲ ۳۹ ز تفش بند قضا هست. امید آن سافظ | که همچو سرو به دستم نگار باز ابد شابد منظرر از فش بند فضاه, حق تبارک و تعالی؛ که نقش قضا به دست اوست؛ باشد؛ بدین معنی که: امید است قضا بر خاتمة دیدار من وارد نگشته و تقدبرم بر رفته باشد که دوست باز با من عنایت نماید. و شاید منظور خواجه از «نقش بند فضاه «فذره باشد؛ که قبل از قضاء می‌باشد. ابتد! چیزی را به اصطلاح اندازه گیری می‌کنند: سپس فضا بر آن جاری مود که همان پیاده شدن شی: است؛ بنابراین؛ معنی این می‌شود: امید آن است که تغدیر بر آن رفته باشد که دوست باز مرا به «یدارش نائل سازد! در جایی می‌گوید: گر مساعد شودم دایر؛ چرخ کنبود ۱ هم به.دنت آورمش باز به پرگار دگر بار اگررفت و حق صحبت دبرینزشتابعت حاش ل! که زوم من ز پی بار دگرا" 0۳[ و من و و و و و و | -«پوال سافظ چاپ قدسی: غزل ۱۳۰۳ س ۰۲۳۶ ۱ رل ۸۲ ۱ ۳ ۱ اف تام دروست اهر دهد دا باق رن ار زاین ونان 2 اف 0 ری سک ی وا سنا ادیر ۳ ان افطان تا 3 ی دزی رال یم ۳ یه سس ۲ شم بت از )ده لو ها ,۸۱۱ دمادادی ر گر لردد تون وود )شیر ب لء مه ن 1 مت را از این غزل معلوم می‌شود پریشانی روزکار معجران و اشتباق رسیدن به دولت دیدار دوست. خواجه را بدین گفتار وا داشته که می‌گوید: گر زلف پریشانت در دست صبا افند هر ججا که دلی باشد در دام بلا اقتد ای دوست! جنانجه زلف پریشان یشگلهر و کثرات عالم طبیعت را به دست باد صبا و نفحات فدسیات دهی, بزده‌ازمظاهرت برکنار خواهند کرد و عشاقت؛ تورا با ایشان و از طریق انان جلوه گر رات دید و به اسماء و صفاتت مشاهده‌ات می‌نمایند؛ لذا هر جا که دلی باشدء دز دام بلا افتل و فریفته‌ات می‌گردند. در جابی می‌گوید: زلفت هزار دل به یکی تار مر ببست ‏ راه هزار چاره گر از چار سو ببست تا عاشقال به بوی نسیمش دهند جان بکشود نافه و درهر آرزو ببست شیدا از آن شدم که نگارم چو ماو نو ابرونمود و جلوه‌گری کرد و رویبست(! در واقع؛ با این بیان اظهار اشتیاق به دیدار او نموده. ما کشتی صبر خود در بحر غم افنکنديم تا آخر از اپن طوفان هر تخته کجا افتد در غم عشق جانان, آن فدر صبر نمودیم نا آنکه طافت شکیبایی از ما گرفنه ۱ دپران حاففل؛ جاپ فدسی. غزل ۳۷ س ۶۲. ۳ جمال آثتاب س اه شد. در پایان کشتی صبر خود را به دریای بی‌کران محبّتش افکندیم و در اپن طریق به فناي خحود حاضر گشتیم. لمی‌دانيم موجهای این دریا در نبستی و فنای ما چه نخواهد کرد. در جایی می‌گوبد: بی مسهر رخت. روز مرا نور نمانده است وز عم مرا جز شب دیجور نمانده است صبر است مرا چساره زهجرال تو لیکن چون صبر تران کرد؟ که مقدور نمانده است "3 و در جای دیگر می‌گوید: کرت چونوح نبی صبر هست بر غم طوفان پا بکرکد وکام هزار ساله برآبد" ۳۳ ۱ هر کس به تمنایی فسال از رخ او کسیر ند بر تخت فیروزی؛ تا قترعه که زا انتد همه سالکین و با همه عالم هر کدام به تمتایی با تو و جمالت؛ دانسته و ندانسته, عشق می‌ورزند؛ ولی معلوم نبست فرعه مشاهده جمال تو که را قسمت گردد و چه کس در این سرای ابتلاء و امتحان با سجاهدانش پرده و حجاب از رحسار تو برافکند و پیروزی نصیبلی گردد. «أنأْ ن تجعلنی من قرغ بنك خظٌ زأغلاهم مندا منزل وأخزلیم بن و قضما» ۲؛ ([ خداوند!! ] از تو مسالت دارم که مرا بهره‌مندترین یشان [بندگاتت ] از خرد و والاترین آنان در نزدت» و برخوردارترین اپشان از محینت فرار دهی.) در جایی می‌گوید: ۱-دیوان عافظل جاپ قدسی» عغزل ۱۰۷ ص ۱۰۸ . ۳ - بحارال نواره ج 4۶ س ۱۳۸ ِ غزل ۲۸۳ ۳۱ به سعی خود نتوان برد ره به گوهر مقصود خیال بود که این کار ببی حواله برآید گر زلف سیاهت راه من مُشک خطا گفتم در تأب مشو جانا! در گفنه خطا اند آری؛ همه عالم؛ مظهر تجلیات محبوبند و «مُشک خطاه هم یکی از آن مظاهر است. دوست را به مظاهر تشبیه کردن, صحیع نبست. اگرگاهی تشبیه می‌شود؛ بدین جهت می‌باشد که جز با نمثیل نمی‌توان معنی را بیال نمود و فهماند می‌خواهد بکوبد: ای دوست! اگر نسبت مشک خطا به کثرات عالم می‌دهم (به واسطه بوی ت وکه از انها استشمام می‌کنم) از من مرنج؛ و مگو من چنین نیستم؟ زیر من بشری ضعیفم و در گفته‌ام خطا می‌افند. درتجابی با آنکه محبوب را با تشبیه معزفی می‌کند و می‌گوید: چو روبت. مهر و مه تابان نباشد. /, ,چو فدت,سرو در بستان نباشد چولعل و لژلژت در دلفروزی در درب اولعل کال نباشد به نو نسبت نباشد هیچ تن را نه تن؛ باه که مثلت جان نباشد( آخر جه زبان انتد. سلطا ممالک را کو را نظری روزی بر حال گدا انند؟! محبوبا! چه می‌شود و چه زیانی تو را رسد -ای سلطاد السَلاطین! .ار روزی به ما نظری کنی و این گدایان شکسته خود را از غم هجرانت برهانی؟! در جانی می‌گربد: باز آی: که بی‌روی نو اي شمع دل افروزا در بزم حریفانه اثر نور و شیاء نیست ۱ دیوان حافظ. جاپ قدسی: غزل ۰۱۵۶ صی ۰۱۳۹ 1 - ذیوال ماوت + اپ قدسی؛ ۳ 1 ۱۳۸ ۱ ۳ جمال آثتاب نیمار غسریبان: سبب ذکر جمیل است جانا! مگر این قاعده در شهر شما ست۱(۲) آن باده که دلها راء از قم دهد آزادی پر خونٍ جگر گرده. چون دور به ما افند اي دوست؟! نمی دانم جرا باد؛ تجلیانت» عشاقت راکه از آن می‌آشامنده از غم هجران خلاصی می‌بخشد: ولی چون نوبت به ما می‌رسد بر غم ما می‌افزاید. شاید بخو اهد بگوید: علت «پر حون جگر شدن باب آن است که هنوز تج نکر ده اراده رفتن داری. و با می عواهی مار به کی از خود بگیری تا همواره به دیدارت بهره‌مند باشیم و از غم هجران حلاصی یابیم. دز جابی در مقام گله گذاری می‌گوید: رو بسر رهش نهادم و بر من گذر تگیرد : صاء لطلف چنیم داشتم و یک نظر نکر وا در جای دیگر در متام تعاضای دیدار می‌گوید: درآ؛ که در دل خسته, توان درآبد باز بیا؛ که سر تن مرده روان گراید باز غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت ز خیل شادي ژوم رت زداید بازا" در جایی هم از علّت دوری خود سخن رآنده و می‌گوید: حجاب چهر؛ جاد می‌شود غبار تنم محوشا! دمی که از اين جهر ه پر ده برفکنم ۱ -دپوان حافقل چاپ فدسی: فزل ۱۰۱ص ۱۰۴ - ۲ -دبوان حافظط. جاپ قاسی: غزل ۱۸۶ ص ۱۶۵ . ۳ دیو ان حافط, چا قد سی : غرزل ۳۱۹ تِِ #ٍِِِ, غزل ۲۸۳ ۳ بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار که با وجود توکس نشنود من که منم" احوال دل حاف از دست شم هسچران حون عاشق سرگردان؛ کز دوست جدا افتد محبوبا! حال من در هجرانت چون عاشقی است که از دوست شود جدا و به سرگردائی مبتلا شده باشد. ثمی‌دانم چه کنم؟ در جایی می‌کوید: درد عشفی کنیدهام که مپرس .‏ زهر هجری چشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهال و آخرکار ‏ دلسری برگزیده‌ام که مپرس آن جنال در هواي شاف درش می‌رود آب دیده‌ام که ۱ ۱ وان حافظ. جاپ فدسی: غزٍل ۰۴۰۱ صي ۲۹۷ . ۲ - دیرال حافظ جاب قدسی» غزل ۳۷۳ص ۰۷۴۱ ۹۹9 اه گنر سرا کر دشک ومداز رات اد یآ رز ثلگان ژد رداننش زان زک اد گرا رد وم رها رال( تک مار رت نبا اسان گام اسر تا یروا سره ینکن اف ام دار ۶ قع ‌ ۳ یام و لحظات بهار عمر و بهره‌مند شدن از د کر و مشاهدات و عنایات محیوب؛ و در ضمن,» به آنان که به باد؛ُ مشاهدات دست بافته‌اند سفارش می‌کند که محرومال را به یاد داشته باشند. می‌گوید: میخوارگان, که باده به رطل گران خورند رطل گران, ز بهر عم بپکران خورند در باده؛ نور عسازض/ متمشوق دییدانند رطل گران؛ به قّت بازوی آن. خورند رل گسواه ز دل هن بش گرا ز آن رو بود که باده به رطل گران خورند آنان که خدا جوینده (انبیا و الباللا و برجستگان) همواره به مراقبه و ذکر و مت شدید محبوب خوه می پردازند؛ که: لین موش باه ۱۳4: (وکسانی که ایمان آوردنده سخت دوستدار خدایند.) و لیز: ۵ ور ال "۳: (و یاد خداه بزرگتر است.) زیرا دانستهاندتها ذکر و مراقبٌ شدید, غمهای بی‌پایان عالم طبیعت را از دل می‌زداید و حجابهای میان بنده و محبوب را بر می‌دارد؛ که؛ ین له وین له سس سس اب و دا ات سم ۳ ۳۶ جمال آنتاب تَشعین آلْف ججاب!: (به تحفیق میان خدا و آفریده‌اش نود هزار ستر و حجاب است). و موانعی که همان آمال و اندیشه‌های بی‌پایان عالم طبیعت و خودبینبها و خود پرستیهای آن است بر کنار نموده و منزلت « فا فرونی اذغ ٩‏ ۳ : (پس به یاد من باشید, تا به یاد شما باشم.) را تحمَق می‌بخشد. که «ألذ کر مَجالسَة التخپوب»۳: (ذکر؛ همنشینی با محبرب می‌باشد.) و نبز: أل فیفخ الالس.» ؟: (ذکر: کلید انس و الفت است.) ذشر جایی مي گو ید: عم کسهن: بسا #سي سالخورده ذفه ثنید که تحم خوشدلی این است»پیر دهفان گر (۵ا و در جای دیگر می‌گرید: اگر نه باده غم دل ز بادٍ ما ببرد ی ستادثه, بنیاد ما ز چا برد( لذا می‌گوید: خوشتر ز باده هیچ نصیبی. نبرده‌اند کم تست نا مرن تفر ریز نه تنها اهل دل و حقیفته پی برده‌اند که ذ کرو توجته به دوست» بر را از غم و اندوه و اندیشه‌های باطل بیرون می‌کند: که سرگرمان به مال و نعمت و ملک جهان نیز دانسته‌اند که هیچ چبز جز ذ کر و توجه به دوست؛ ایشان را آرامش نمی دهد؛ که: ۷ آلذین آمئوا تین قلهة بذفر اث آلا بذقر الب تین انقلوب 4 ۱: ([سنیبین | آنانی ۱ -بجار الانوار: ج ۸ص ۳۲۷ : ۲-بقره : ۰۱۵۲ ۲و ۴ -غرر و درر موضوعی؛ باب اللکره مس ۰۱۳۳ ۵ -دبوان حافظ چاپ قدسی, غزل ۱۰۴ص ۱۰۷ - ۶ دبوان حاف چاپ قدسی: غزل ۰۱۳۶ ص ۰۱۱۹ ۷- رعد : ۲۸ : غرل ۲۸۴ ۳:۷ هستند که ایمان آورده و دلهایشان به باد خدا آرام می‌گیرند. آگاه باشید! که دلها تنها به ید خدا آرامش می‌یابد.) اما متأسفانه وسوسه‌های نفسانی و شپطانی و آمال و آرزوها نمی‌گذارد هم زیاده بر احتیاح نداشته باشند و یا لاافل نممت ملک را پرای دوست بخواهند. در جایی می‌گوید: ین ده؛ که هر که آخر کار جها بدید از شم سیگ ب امد و رطل ترا گرفت فرصت نگ که فتله چو در عالم اوفناد عارف به جام می زد و از غم کران گرفت ٩!‏ وقت بهان باده سخور جر به بوستان کز باده آن بٌ است که در پوشتان خورند آری, چه شاپسته است سالگ در بهار, که همه موجودات در طراوتند؛ و پا در بهار جوانی که همواره در شادابی پستر می‌برد, توحه داشته باشد که دوست را با خود و مظاهر: و محبط به کثرات می ترال مشاهده نموت نه در کنار از خود و مظاهر؛ که: # وکان ال بل شنء فحیطا 6" : (و خداوند به هر چیزی احاطه دارد.)؛ و مراقب باشد تا شابد از ابن طریق ناگاه الطاف الهی شامل حالش گردد و حجاب از دیدهٌ دلش برطرف شود و به جمال و کمال جانان روشن گردد؛ که: «یا آباذز.. افظ له نجل أبافف.» ": (ای ابو ذرا.. خدا را حفظ کن و نوجه به او داشته باش؛ تا او را در جلو خود بیابی.) و به کته حواجه در جایی: گلبن عیش می‌دمد: ساقی کلعذار ک؟ باد بهار می‌وزده باده خوشگوار کو؟ ۱ دیوان حاف جاب قدسی غزل ۴۷ صی ۸۳. اه ۱ ۳ -بحار الاترازه ج ۲۳۷ ص ۳ ۳۰۸ جمال آثتاب هرگل نو ز گلرشی یاه همی دهده ولی گوش سخن شنوکجا؟ دید؛ اعتبارکو؟(۱ خواجه هم می‌خواهد بگوبد: در بهار نشاط جوانی و پا بهار تجلیات دوست» به ذ کرو توجعه و مرأقبه جمال او بپرداز: و از بوستان خود و موجودات نظر مپوشان, و محبوب را جدا از موجودات و مظاهر مطلب, ؛ ۱ با دوستان خور آنچه تو را هست؛ پیش از آنک بعد از تو دشمنانٍ تو با دوستان خورند شاید اپن بیت اشاره به مواسات با دوستان در اموال داشته باشد؛ که: «ألْمواساة فْضل الاْمال,! ": (مراسات» برترین اعمال است. و نیز: هوق مواسيك في انش !۰۳ (پرادر توکسی است که در سختی و گرفتاری با تومواسات داشته باشد.) و همچنین: «ما خففت الاو بمثل انُواساق:(: (با هیچ چبزی هماتند مواسات برادری حفط نمی‌شود.) گذشت و مواسات و سخاوّت واپثار در اموال, مقدمه بر کذشتها و اینارهای دیگر خواهد بود که آخرین آنها ایثار وجود و هستی است. که «ألاثاژ أشلی المکارم» *: (ایثار بالاترین مکارم و اخلاق بزرگوارانه می‌باشد.) و همچنین؛ «آلٍیثاز شیف ال ": (ایثاره خوی و روش نیکان است.) و نیز: «أفْضَل الشخاء. آلاستاژه": (برترین بخشش: ایثار می‌باشد.) و سالک تا به کی از خود نگذرد؛ فنای ود را نخواهد دید و به کمال فرب جانان راه نخواهد یافت. علاوه بر این مواسات و بذل و پبخشش ظاهری و مادّی؛ برای پیشرفت در معنویّات اثری تام دارد؛ که: « ویویرون قلی نسم ول وکان بهخ صاضة. من بُوق شخ تسه فأولنك ُغ المفلخون 6 ۳*: (ر هر چند وس دوز وان سر - دیو آن راولب جراپ دس غزي ۱ ب ‌بٍِّ 7و ۲و ؟ -غرر و درر موضوعی» باب المواسای ص ۰۴۰۴ ۵ ۶و ۷-غررو درر موضوعی. یاب الابثاره ص ۱ . . ٩ ۰ -حشر‎ ۸ غرل ۲۸۴ ۳.۹ نیازمند باشند [فقیران را ]بر خود مقدم می‌دارند. و کسأنی که خود را از حرص و بخل نگاهدارند محقفا اشان رسنگارانند.) دانند فاتلان که نمائد جبهان سه کس حافظ! چرا همه نغم سود و زیان خورند ؟ شاید می‌خواهد بگوید: علت آنکه چنین می‌باشند» همان عافل بودن اپشان است به عقلی که شیطان و هوای نفس در آن دخالت دارد؛ وگرنه عفلی که بنده را از هوا پرستیها عقال باشد این چنین نخواهد بود و می‌داند جهان به کس نمی‌ماند و غم سود و زبان آن را نخورده. با دوستان مواسات داشته و به جمع اموال برای اوهام و افکار بیبهوده نخواهد کوشید؛ که «ألعاقل لب الکمال, آنجاهل یّطلبُالمال»: (عاقل» ی م‌جوید و جال, مال )ی آماقل یختمد قلی نله آنجامل یبد علی مه ۳: (عاتا »بر ماش که دما آرزویش.) و همچنین:« «لففل شجرة نمر هاالشخ اه تالخیامبا ۳ (عثنل؛ درختی است که بخشش و حیا میوة آن است.) و با «ضلال ال یبد عَن اش وف لقعاد» ": (گمراهی عقل» انسالن را از راه راست دور نموده و آخرتش را به تباهی می‌کشد.) ۱ -غرر و درر موضصوعی: باب العقل؛ ص ۲۵۵ . 7 و ۳ -غرر و درر موضوعی: باب العفل؛ من ۲۵۶ . ۲-غرر و درر موضوعی, باب العفل: ص ۲۵۹. فزل ۲۸۵ دق مر کم ريت ون ۲ اس ۳ ۳ لو لیم ۱ وه رس دون تا رازن اد دیتک رن و ۲ دی ی ارس راتس #۷ اند ره ۰ مم ّ ود نز #ب ۱ ر ۳ ۳ مر ارم دابا .وان یمان مه ۳ ۳ ۳ 7 ۴ ۳ ۳ من ی را انس وگن رف ِ ۰۰ و زان و نی ۳9 2 ‌ نی یر یبسن از بیت ختم این غزل معلرم می‌شود که خواجه به فراق مبتلا بوده و با نصیحت نمودن اه سیر و لیز ذکر توصیفات محبوب. بادی از گذشنه حود می‌نماید: و در نتیجه اظهار اشتیاق به دیدار دوباره نموده و می‌گوید: هر که او یک سر موپند مرا گوش کند همچو من حلقه گیسوی تو در گوش کند چنانچه سالکین و گرفتاران عشق جانان؛ نصایح مشففاله مرا به گوش جان شنیده و بپذیرند و سر موبی از آن را به کار بسته و عمل نماپند درهایی از معنویّات و مشاهدات کمال و جمال دوست بر ایشان گشوده خواهد گردید, و چون من حلفه به وش در بایان می‌شوند و دیگر نمی‌توانند بی‌دیدارش زندگی کنند, از نصایح ازسیت؛: خعیز, تا از در میخانه گشادی طلبیم بر در دوست نشبنیم و مرادی طلبیم زاد راه حرم دوست نداربم. مگر ‏ به گدابی ز در میکده زادی طلبیم ٩‏ و در جایی می‌کوید: حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش ار که اسپاب جهان اپن همه ثیست ! -دیوان اف اب ند سی: غرلی ۵ص ۳۰۰ ۳۳ یال آثتاب از دل وجان: شرثب‌صحبت انا عرضی‌است همه آن‌است»وگرنه دل وجاداین ۱۳ گر ببیند دهن تنگ تی معصوم زمان باده بر پاد لبت همچو شک نوش کند نان که عصمت از خطا دارند (البیا و اولبامٌ و عماق حقیفی دلباخته) تا وفتی مي‌نوانند و ممکن است از نوشبدن باد؛ُ مشاهدانت» که زاهد ناه و حطا مي‌شمارد خودداری نماپند که نو و جمالت را ندیده باشند. در جایی می‌گوید. پسالا بلند عشوه‌گر سرو ناز من کسوناه کرد فص زهد دراز من دیدی دلا! که آخر پیری وزهد وعلم با من چه کرد دیدة معشوق باز من می‌ترسم از نعرابی ایمانه که می‌پژه7 ترا ابروی‌تو حضور از لماز من*؟ و در جای دیگر می‌گوید: وقت کل گویی: که زاهد شو به چشیم و جاله ولی می‌روم تا مشورت با شاهد و ساعر کنم زهدٍ وفت گل چه‌سودایی‌است حافظ! هوش‌دار ناامرفی شوانم و اندیشا دیگر کنم(۲ در چمن, سوي گل و سوسن و نرگس پگذر تا زبابٍ همه را؛ خسن تو خاموش کند ای دوست صاحب جمال مر! به چمنزار و زار عالم قدمی نه تا مدعیان دروغین؛ این همه از حسن و جمال خویش دم نزنند و خاموش بنشینند. در وافع می‌خواهد بگوید: ای دوست! به گنزار مظاهر جلوه‌ای کن؛ تا جمال مجازی‌شان از 1 ب دی ان حاف اپ قد سبی + غرل 9 كت بط ۲ دپران حافیل, جاپ فدسی. غزل ۴۶۶ سس ۰۳۴۰ ۳ دبوان حافظ چاپ ندسی. غزل ۲۵۲ ص ۰۳۳۱ غزل ۲۸۵ ۳۳ نظر من بریزد و مرا به خود نفریبند. در جایی می‌گرید: کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بیکن به غمزه: روثق بازار سامری بشکگس برون رام ویبر گوی‌نیکی از همه کس . سزاي سور ده و رونق پری بشکن"" ر در جای دیگر می‌گوبد: به حسن خلق و وفاء کس به پار ما نرسد تو را در این مسخن؛ انکار کبار مسا رسد اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند کسی به حسن وملاحت: به‌پار ما نرسد!۲ بستر از لاله وگل ساختت‌صیاه تا که مگر باسمن. سنیل زلئن نودر موش کند کنایه از اینکه: باد صبا و نفجات فدسیات وزیدن گرفت و پرده از جمال مظاهر بر کتار کرد تا پشرکه گل سر سبّد عالم اسست. تو را از طریق کثرات دربر گرفته رمشامده‌لماید+ که:«الهیعَلمت باختلاف انار وَتنقلات الاطوار,آن مرا می آن تففزف ال فی کل شنم, خی لا جلف في شن» ۲: (معبردا! از پی در پی آسدن آثار و مظاهر و دگرگونی احوال آتها دانستم‌که مقصودت از [خلفت] این است که خود را ذر هر چیز به‌من بشناسانیتا در هیچ چیز به‌تو جاهل‌نباشم.) وبه گفته؛ خواجه در جایی: به حسن عارض و قَذ تو برده‌اند پناه هشت وطربی: طب هم خسن تآب!۲۳ ! -دیوان حافظ. جاپ فدسی. غزل ۲۷۹ ص ۳۴۸ ۲-دیوان حافظ: جاپ قدسی غزل ۰۱۳۹ هی ۰۱۲۷ ۲ اقبال الا عمال: صي ۰۳۲۸ ۴ - خوشابه حالشان و نیک قائیت باشندا ۳۴ حمال آنتاب بهاره #سرح حبال نو داذه در هر فصل بهشت. ذکر جمیل تو کرده در هر باب( لذا باز می‌گوید: ز آن سبب, پیچ و خم و تاب دهد گیسو را تا بدان؛ سید دل عاشق مدهوش کند می‌دائین ایی خواجه! جرا محبوب گاه زلف می‌گشاید و عشاق خود را بی‌قرار جمالش می‌نمابده و سپس آنان را در پیچ و تاب گیسوان و کثراتش فرار می‌دهد؟ علت آن است که می‌خواهد با این گونه رفتار باز آنان را به دام حویش افکند, و رحسار خود را از ملکوتشان به ابشان نی نه آنکه بخواهد با اين کار آناث را بیازارد. در جایی می‌گوید: زلف بر باد مده, شا ندهی بر پادم " ناز بنیاد من نا تکنی بنیادم رخ بر افروزکه فا کنی از برگ گم 7" فتبرآنراژه که از سرو کنی آزادم زلف را حلفه مکن؛ تا نکنی درپندم طره / تاب مده تا ندهی بر بادم"؟ درد من دوش به گوش تو رسانده است دلم خواهد امروز که جان بر سر آن جوش کند محبوبا! شب گذشته: آه و فرباد ظاهری و عالم شلقی و طبیعیام؛ درد و محنت اشئیافم را به تو رسانید. امروز هم جانم در اشتیافت می‌سوزد و تو و جمالت را مي‌طلبد. نمی‌دانم ایا به گفتار دل و عالم مجازی‌ام گوش فرا خواهی داد و با به رسم‌کن بر من‌مسکین وبه‌فريادم رس تا به خاک ذر اصف نرسد فریادم ۱ دیرال حافط, جاپ فدسی غزل ۰۲۲ ص ۵۲ ۲ - ذیو ان سای » جاپ ود سي ؛ غرل ۰ ص ۰۳۰۱۹ غزل ۲۸۵ ۳۵ حافظ از جور تو حاشاکه بنالد روزی من از آن روز که در بند تو ام آزادم ۱ گر چه صد فه کشد. حافظ مسکین زفراق چون ببیند رخ تو جمله فراسوش کند خلاصه آنکه به کته شاعری: گنه بردم چر ببیی, غم دل با توبگویم چه یگویم؟ غمم از دل پرود چون توبیایی و به گنه خر اجه در جایی: شکایت شب هجران فرو گذار ای‌دل! به شکر آنکه برافکند پرده روز وصال چو یار بر سر صلح است وعدر می خواهد توا کذ منت( جور رقیب هه سا ۲۱ ۰۰ ۳ دیو ان یاف چاپ قدسی: غرزل‎ ٩ ۰ ۰۲۸۵ -دیوان حافظ, جاپ فدسی غزل ۳۸۱ص‎ ۲ اوقت مر آنارک زد ال کرت کم کت کنر یات ما مارا وان ار مدوانی دک ۳ سس رز در یسم ار آقان سر ت رد ۳ ۵ رادار ور اوه ی ز غرلباست عا اس سرورما رز 2 ی | 91 ۳ ۳۷ لٍ «مفای: و از نمامی اببات این غزل معلوع می‌شود خواجه را از دوست مشاهده‌ای دست داده بوده ولی هنوز از آن پهره‌مند نگشته محرومیّت برایش حاصل شده با گله‌مابی عاشفانه اظهار اشتیاق به دیدار دوبارة او نموده و می‌گوید: یاد باد آن که زما وقت سحر باد نکرد به وداعی دل غمد پده ما شاد نکرد بادش به خیرباد! آن زمانی که مجبوب» مر به بشاهده‌اش نائل ساخخت و هنوز محو رخسارش نشده, ناگاه دید دلم از دیاز محروم گشت. و هنگام مفارفت؛ وداعی با من ننموده و دل مبتلای به عم عَشق مرااقتاد نکرده» برفت. در جایی می‌گورید: شربتی از لب لعلش نچشیديم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گزدش نرسیدیم و برفت گفت؛ از خود ببره هر که وصالم طلبد ۰ ما به امید وی از خویش بریدیم یرت ۱ آن جوانمرد؛ که می زد رقم خیر و قبول بل 6 پسیر ؛ ندانم ز جه آزاد نکرد ۱ - دیوالا اف جاپ قدسی: غزل ۰ ی ۹۷ . ۳۹۸ جمال آثتای محبوبی که کارش همه شیر و قبول شکستگان و عفب افتادگان است و مبتلایان غمش را آزادی می‌بخشل نمی‌دانم چرا این پیر شکسته و گرفتار در غم عشق و مجرانش را مورد عنایت خود فرار نمی‌دهد و از غیر خود آزاد نمی‌سازده نا باز به دیدارش نائل سازد. خلاصه آنکه: نمی‌دانم چرا هنوز تجلیات دوست مرا از من نگرفته: به محرومیتم از دیدارش مبتلا می‌سازد. در جایی می‌گوبد؛ دیدی که بار جز سر جور و ستم‌نداشت ‏ بشکست عهد و ازغم ما هیچ غم نداشست یا رب! مگیرش ار چه دل چون کبوترم . افکند وکنشت وحرمت صید حرم‌نداشت بر من جفا ز بخت بد آمد. وگرنه بار ‏ حاشا که رسم‌لطف و طرینِ کرندائیت!" قاتا فان رد ور رن ناله‌ها کرد دراین کون که فرهاه تکرد محبوبا! پس از رفتن و مفارفشت؛ جه فریادها در عشق و دوریات که نکردم, تا شاید به ناله‌هایم گوش فرا ده و بازم به الطافت بنوازی و به دبدارت مفتخرم سازی؛ ونی افسوس! که مرا مورد عنایت خود فرار ندادی و رفعت مفامت اجازه نداد تا به ناه‌هايم عنایت داشته باشی. معشوقا! کجا فرهاد از فراق شیرین چنین ناله‌هاپی که من از فرافت نمودم نمود؟! در جایی می‌گوبد: اش شاه مرس کته کشت باه تعات؟ وی مرغ بهشتی! که دهد دانه و آبت؟ خوابم بشد از دیده در این فکر جگر سوز کار ها قآ ابش رایخ هر ناله و فریاد که کردم نشسنیدی پیداست نکاوا! که بلند است جدایی(؟ا ۱ -دپوال واوتب جاپ فلس طرل ۰ ن "۹ ۲ دیوان حاف جاپ قدسی: غزل ۰۴۳ می ۶۶ غرل ۲۸۶ ۳۹ کاغد ین جاه به خونابه بشویم که نلک ره‌نمونيم به پاي عم داد لکسرد کنایه از اینکه: همان طور که داد راهان با جامه کاغدین به پای علم دادخواهی می‌روند. تال خود بستانند, خواستم چنان کنم وبگویم: جرا معشوق من با من این گونه است؛ ولی عالم طبیعت؛ همگی مرا به پای عَلم داد رهنمایی نگردند و با زبان بی‌زبانی گفتند: این عمل با هر کس روا بود؛ با معشوق حقیفی روا نباشد. جرا که: ظ لایْسثْلْ عما بفقل, هم بَسثلون ۳4: (خدا از آنسه انجام می‌دهد بازخواست نمی‌شود و خلق بازخواست می‌شوند.) لدا بر این نیت خود نادم شده و شون می‌گريم و با آن» آثار این فکر خعلا را خواهم زدود. در چایی می‌گوید: جانب دلها نگاه داره که سلطان۱ گر نگسبرد اگر سپاه نسداره دیده‌ام آنْ چشم دل سیه که تو داری چتانب هیچ آشسنا نگساه ندارد نی من تنها کشسم تطاول زلفت کیست به ذل؛ دام این سیاه ندارد؟! شو نشتوروخا مش نشین که آن‌دل‌نازک طافت فریاد دادعواه ن دارو(! سایه تا باز گرفتی ز جمن؛ مرغٌْ سحر آشیان درشکن طره شمشاد نکرد محبوبا! از آن زمان که سای لعلف و عدایات و مشاهداتت را از من برگرفتی دیگر خواجه سحر خيزت در چمنزار مظاهرت به دیدارت نائل نگشته و از ملکوت کثرات ماهدهات ننموده و به جمال مجازی آنان ارام نمی‌گیرد؛ زیرا؛ روشنی طلعت تو ماه ندارد بیش نورفل رونن یاه ندارد شوخی‌لرگس نگره‌که پیش‌تو بشکفت ‏ چشم دریده ادب نگاه ندارد انسیا ۰ ۰۲۳ ۲ - دبوان حافغ چاپ فدسی: غزل ۰۲۰۰ صی ۰۱۶۸ .۳۷ جسال آنتاب گوشً ابرری ترست» منظر چشسمم ‏ خرشتر از این گوشه, پادشاه ندارد حافظ اگر سجد؛ تر کرد: مکن عیب کافر عشق ای صنم! ناه ندارو() هر که اقرار ین حسن خدا داد نکرد ای محبوب بی‌همتا! آن کس که به حسن و جمال بی‌نظبرت که به خود حَسن است. نه به زر و زیون اقرار نگرد و در پی جمالهای به زیور آرأسته شد قطعا به مراد خود نخواهد رسید و مشاطه‌ها و آرایشگران هیچ‌گاه بهتر از جمال محبوب من برای او زیب و زیور نخواهند کرد. در جایی می‌گوید: ای فص دل فروزا که منزلگه انسی ,, با رب! نکناد آفت ایام شرابت دوراست سراب دراین‌بادیه» هداز تا رل بیاپان نفریبد به سرایت!۲ و در جای دیگر می‌گوی: ۱ بهحسی خحلق ووفاءکس بهیار ماترزس/,«توررا دراین سخن, انکار کار ما نرسد اگرچه حسن فروشان به‌جلوه‌امده‌اند ‏ کسی‌به خسن وملاحت.به‌یار مانرسد هزار نقد به بازار هاینات آرند.. یکی به سخهُ صاحب‌عیار ما ترسل(" و ممکن است خواجه در مقام نفرین باشد و بکوید: آن کس که به جمال دل آرای محبوب حقبفی قانع نباشد الهی! که هیچ جمالی او را قانع نسازد! در جایی می‌گوید: چشمی که نه فیه تو باشد ازگوهر اشکه ضرق شون بادا لعل تو که هست جال حافظ . دور ازلب هر خسیس دون باد!؟ اب ۱ -دیوال سافتل چاپ قدسی. غزلی ۲۰۰ص ۰۱۶۸ ۲ -دیوان حافتل چاپ قدسی, قرل ۲۳ص ۶۶. ۳ -دپوان سافظ. چاپ فدسی. غزل ۰۱۳٩‏ هی ۰۱۲۷ ۴ دبوان حاف جاپ قدسی: غزل ۱۶۱ص ۰۱۴۳۲ ۳۳ غزل ۲۸۶ شابه ار پیک صبا از و بیاموژه کار ز آنکه جالاکتر از این حرکت باد نکرد در این بیت شواجه باز می‌گرده به بیان و گفتار پیت اوّل. می‌خواهد بگوید؛ پس از ایدکه با من وداع ننموده, و ناگهان سفرکردی و رفتی, دیگر باد صبا باید به تو دست حوش بگوید و طریق تند رفتن را از تو بیاموزد؛ زیرا مهلت ندادی تا غمدید؛ فراق کشیده‌ات با تو وداعی کند. چه در جلوه نمردی و زود برفتی! در جایی می‌گوید: مسسلمانان! مسلمانان! خدا را که گوبی خود نبود التنه انسانی بپرادر با برادر کین چنین کرد( بان 3 آن مد م دیسرین ملاوا چنان بی‌رحم زد زخم جذایی برفت و طبع خوش باشم حزین کرد مطر با! برده بگردات وابرَن راه عراق که از این راء بشند پازو زغا باد نکرد ای تفیحات جان فزا و به وجد آوردء دوستت! تابه خالْ به طریقی مرا به یاد او می‌آوردیده از این پس به طریفی دیگر در من شور به پا کنید» تا با از دست شدنم معشوق از دست رفته‌ام با گردد و از هجرم خلاصی بخشد. در جابی می‌گوید: ای صبا! نکهتی از کوی فلانی به من آر زار و بیمار تغمم راحت جانی به من آر قلب بی‌حاصل ما راه بزن اکسیر مراد سافیا! عنسرت امروز به فردا مفکن اب ۱ دیوآلا حافظ : چاپ قدسي. متتر ی آخحر کتاب» ۰۲۵۳ ۳۷ جمال آفتاب قزلیّات عرافی است؛ سرود حافظ که شنید اين 4 دلسوز, که فرپاد نکرد؟! آری؛ طریق عشق دوست؛ طریقی است که هر شبنم أنْ صد موح آنشین دربر دارد و سالک را به آتش اشتیاق می‌سوزاند! بدین جهت لازم می‌داند برای فرو نشاندن شعله‌های آن. گاه گاهی ناله و فریاد خود را به صورت خواندن غزلیات عاشفانهٌ دیگران و یا زمزمه‌های سرودهُ خود بروز و ظهور دهد. خواجه هم می‌خواهد پگوید: شعله‌های درونی خود را با خواندن غزلیات عراقی فرو می‌نشانم. منظور از «عرافی» عارف بزرگ شیخ فح رالد ین ابراهیم» متوفای ۸ صرق است. در اینجا شایسته است چند پیتی متام با این غزل از او بنگاريم تا چون خواجه یادی از وی کرده باشیم. می‌گوید: بسیا و آب رخ از تشستگان دریتغ مستدار ۳1 مردمی ار نه از جهان پرعاست؟ چنین که من ز فراق تو سر برآمدهام کر تو دست لگیری» کما توان پرشهاست؟ نو درکنار من آ نا من از میان بروم که هر کجا که برآید بقین» گمان برخاست(۱) ۱ -دبوان غرافی* هی ۹11 یس «برکانز . بترت ار مان از یام .مان تراد س رنه ریدم میمرال رف دل کا اف گریاابیات این غزل اظهار اشتیافی و له خواجه از دوست. و یا اسنادش باشده با بیان عامیانه و ظاهری؛ چنانکه در تمام و با اکثر غزلیانش این گونه سخن گغته امیت, می‌گوبد: بنویس دلا! به پار کال بفرست به آن نگار کاغذ ای باه صبا! پیز به آن شوخ از عاشی بسقرارکافد حال که دوست. و یا استاد لو را فراقوش کرت نمی به او بنویس و دلدادگی ود را در آن درج کن. و ای باد صبا! تو هم این نامه عاشفانة یکی از دلسوختگان و بی‌فراران را به یاره و يا مرشد طریق برسال, در جایی می‌گوید: عجب از وفای جانان! که تفتّدی نفرمود نه به نامه و پیامی» نه به پرسش و سلامی سرخدمت تو دارم» بخرم به هیچ مفروش که چو بنده کمتر افتده به مبارکی غلاب (۱ ولی : هرگز ننویسد او جوابم بتم پسه گر هبزار کاغذ ۱ -دیوال حافظ, چاب ندسی: عزل ۵۸۴ س ۲۲۱ - غرل ۲۸۷ ۳۵ هرگز ممکن نیست دوست را با هزاران نامه سر لطف و عنایت آورد؛ زپرا او در متام عرّت فرار دارد و جواب آن کس را که می‌ خواهد با بردٍ خود. به او عشق بورزد, نخواهد داد. در جایی می‌گوید: آن‌غالیه حط.گر سوی ما نامه‌نوشتی ‏ گردونه ورفي هستی ما در ننوشتی هر چند که مجراله ثمر وصل برارد . دهتان‌ازل.کاش که این تحم نکشتی! کلک تو مریزاد و زبان شکرینش . مهر از توندید ار جوابی بنوشتی"" و در جای دبگر می‌گوید: طرین کام جستن چیست؟ ترکي کام خود گفتن کلاه سروری این است؛ گر این ترک بردوزی !۳ و یا بخواهد بگوید: استادی که در عقام رت «وألْحّنی بلور عرد تج ۳: ( مرا به نور درخشان و برافروختة مفام عرَنت بپیوندت) فرار گرفته, نمی خواهد سالک از خودیت نحود دم زند» پس تا از اناگوّیی دنت بکشم؛اگر هزار نامه هم بنویسم او جو اب نیخه اهد داد, تا نام تو نقش شد.بر او ماند بر صفحه روزگار کاغذ کنایه از اینکه: محبوبا! و با ای استاد! می‌دانم به نامه‌های من اعتنایی نداری؛ ولی یو ای نام تر در آن مندرج است؛ حتماً بر صفحاً روزگارباقی خواهد ماند؛ و اهلل کمال خواهند دانست که بی‌قراری را به پار یا اسنادش اشنیاق فراوان بوده و یاد او می‌کر ده است؛, ۱ و با منظور خواجه از پیت این باشد که: محبوبا! هر چه پر آن نام توی و یا استاد ۱ -دیواب حافقد؛ جاب فدسی, غزل ۵۲۰ص ۰۲۷۲ ۲ - دیو ال اف جاپ قدسیب غزل :۹ سس ۳۳۸. ۳ اقبال ادا شتا من ۶۸۷ ۳۶ جمال آفتاب خوانده و لوشته گردده در طول روزگار بافی بوده و آثار نیک از آن به جای خواهد مسالمتان, بنویس ز روی مهربانی بر حافظ دل فکار کاغذ محبوبا! و با ای استاد! گرچه تو را اعتثایی به نامه خواجه نمی‌باشد» ولی خر عنایتی کنی و نوازشی بنمایی و جواب بی‌فراریهای ما را بدهی: چه می‌شود؟ گر بیا خرش, که هنوزش تفسی می‌آید!" ۸ ۳ ی 3 ۰ 1 ۱ سس ۳ 1 ۳ ۲ ات یی ابش ۳ از تا | نیا با ۲ ۱ «بوان سالویب جاب ندسی؛ غرلی ۳ص ۱۷۸ . یف یکی اسر تشادن کسستش | مان بروی ان ازسا ای دم طپ اکن دمح کنات است سل با +صال ال ده ص ی نی دوبان !نت رابت تور تاش 2 ما وا رت سر زر ۳ ۰ ط تمد و اسر يتودي از ار جرا زا زر تیا مر وو مرو با تو وی ای کذا بر و 0 مت مرا ۳ ی مس تست ونر عازن داه سرا و وناز 1 یر هریت مار روصت ایکا 3 رن ۱ ۲ ال وس دار ع بارش دور ِ ۴ راو ها مل , سم راز دما سك 1 ‌ 7 1 و راو بدا زاغا سس دار کویا خواجه در این غزل با تمئیل طوطی و توصیفاتی ازای می‌خواهد با رسول هت و یا علیع بن ابی طالب» و با یکی از فرزندان طاهرینش له و يا استاد طریق و با نفحات الهی سخن بگوید و ایشان را توصیف بنماید. می‌گرید: الا ای طسوطي گسوياي اسرارا مسبادا خسالیت شکر ز مسنقار سرت سبز و دلت خوش‌باد جاوید! که خوش نقشی نمودی از خط پار خدارا زیس سعما پرده بردار اي اولیای من! و یا ای نفحانی که پرده از اسرار الهی برمی‌دارید و با گفتار خویش, جمال و کمال محبوبم را برای من روشن می‌نمایبد! الهی که همواره کامتال از لبان شکرین و تجلیات او کامیاب و به تام فحر شداسایی وی و روشنایی باطنی مرین باشید, که هسنید چه نیکو و دلربا معشوق عرا یاد می‌کنید! عنایتی کنید و سرپسته سخن بگویید. برای خداء به از اینم از پيچيدگي جمال و کمال دوستم پرده بردارید تا بیش از گذشته فریفتگی برای من حاصل شود؛ لذا می‌گوبد: به روی ما زد از مساغر گلابی که خواب آلوده‌ايم ای بخت پیدارا ای راهنمایان به محیوب حقیقي ! این خواب آلودگی ما راه جذ ساغر تجلپاتش غرل ۲۸۸ ۳۳۹ ۹ با ان واه یافته‌اید برطرف نمی سازد. پس به از ایئم با گفتار صوده از رحسار معشوفم پرده برداربد و ما را از خماری دیدارش برهانید. در جایی می‌گوید: دای را مددی ای دلیل راه حرع! که نیست پادبه مشق را کرانه بدید گلی نسچید ز بستان ارزو دل من که‌رفت مرسم وعاشق هنوزمی نجشپذ !"۱ چه ره بود اینکه زد در برده سطرب که مي رنصند با هم.هست و هوشیار؟ محبویم کشته‌اند. به طوری که مست و هوشیار را به وجد و شادمانی در آورده‌اند؟ در جایی می‌گوبد: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نی هر پرده که زد راء به جایی دار د(؟) از این افیون که سافی در می انکند حریفان را ثه سر مائد و نه دستار دوست. پا سحر گفتار اولیای عویش و یا نفحات پر شور شود چنال پرده از جمال جمیلش برکنار نمود و ما را به مستی و شور درآورد, که آنچه داشتیم از دست ۱ دیو الا تانق , چا فدسی» غزل ۰۱ سس #۹ ۳۳۰ جبال آنتاب ری نمودل» و یا بی‌پروا رخساره نشان دادن است. در جاپی می کر بد: سافی اندر فدحم باز می گلگرن کرد دررسی گ هنه دیرینة ها انیون کرد دبگران را مسی یت یا برابر میداد چون به این دلشدة خسته رسبد افزون کرد این قلح هوش هم جسله به پکبار ببرد این می این بار مرا پاک ز خود ببرون کرد" شرد هر جند تفیل کبائتات است چه سنجد پیش عشل کیمیا کار؟! سکندر راالبَشَبِمبد آبسي به زور و زرأمیت‌نییاین کار عفل با آن همه فضبلت و شهرتی که دزتالم از نجود.به جا گذاشته؛ که «الققل ننبوغ القیر»!": (عفل+ سرچشمه خیر و خوبی است.) و نیز گفی بقل نمت»"۳: (عقل» برای غنی و بی‌نیازی بس است.)؛ کار عشق از او ساخته نیست؟ زیرا عشق کیمیایی است که هکس را ندهند. عفل راعنماست؛ که: ال له اغطیناها لفرة ابو« لاَْغرفة و۳ : (عقل وسیله‌ای است که برای شناخت عبودیت و بندگی به ما داده شده نه برای شناخت ربویّت.) و عشق, روشنگر و پرده بردارنده از رخعسار حقیفت مطلق. اسکندر ذوالفرنین با آن همه هوشی و عفل و ذکاوت که داشت: نتوائست از آب حیات بهره بگیرد و آن را بیابد «به زور و زر میسّر نیست این کار.؟ ۱ -دبوال حافظ؛ جانپ فدسی: غزل ۲۸۰ سس ۰۲۲۱ ۲ غرر و درر موضوعی؛ باب العقل. ص ۰۲۵۵ ۲ -غرر و درر موضوعی: باب العفل. صس ۰۲۶۰ ؟النی عسریذ: ی ۱۹۷ . پتسا ۳۳۱ کنایه از اپنکه: آب حیات ابدی را فقط با عشق می‌توان یاف نه با عفل. در جایی می‌گوید: در ازل پسرتو حسنت ز تسجلی دم زد عشن پیدا شد و آتش به همه عالم زد عقل می خراست کز آن شعله چراغ افروزد تا 2 , ٩۱‏ بر غیرت بدرخشید و جهان برهم زد ببا و این سجن را از اهل حال و عشق و خواجه بشنو که می‌گوید: بیا و حال اهل درد بشستو به لفظ اندک و معنی بسیار آزان که در وجودشان درد عشق پل هدوب می توانند از حفیفت معارفب به مستوران عگنو اسرار مسیتی حد بت جان مپرس از نقش دبوار و چرن حفیفت بر تو آشکار شد با هشیاران مگو و از ايشان مپرس, که آنان چون نقش دیوارند. با تفش دیوار هر چه گوبی» سخن خود را ضایع ساخته‌ای و هر چه پرسی با تو نمی‌تواند سخنی داشته باشد؛ که «ضَنر العاقل موق سوه (سینه عافل؛ صندوفچه راز اورست.) ونیز: «لا تُوبعَن سر من لامالة »7 : (رازت را نزد کسی که امانت را رغایت تمی‌کند به ودیعه مگذار.) در جایی می‌گوید؛ با باده زیر 4 نب امروز هی دنس صد بار پیر سیکده این ماجرا شنید 1 دیو ال حافید, جابس ین غوزلی "۱ ت ید۹ ۲ -غرر و درر موضوعی: باب الشره عس ۱۵۸ ۰ ۳ فرر و درر موضوعی: باب الشره ص ۰۱۵۹ ۳۳۲ حمال آثتاب با رب! کجاست محرم رازی؟ که یی زمان دل شرح آن دهد که چه دید و چها شنید! بت چینی: عدوي سان ما گشت خداوندا! دل و دپنم نگهدار محبوب بی‌همتا و زیبایم جالم ستانید و می‌ترسم عالم اعتباری و پندارها و عبادات قشری را هم از من بستاند «خداوندا! دل و دینم نگهدارا. در واقم مطلوب وی؛ نگاه نداشتن دل و دین اوست, تا به مفصود نائل آید. به پمن رابت سنصور شاهی عم شد حافظ اندر نظم اشعار خداوندی .بحای بندگان کرد خدارنداا ز آفاتش نگهدار (شاه منصور!» همال شاه شجاع است, این دو بیت تحلیل از وي می‌باشد» که حواجه در زمانش از ازار بدخواهان آسوده خاطر و به‌ کار خود مشغول بوده‌است. ۱ دیوان حانظ جاپ قدسی: غزل ۰۱۴۵ س ۰۱۳۱ علغل ۲۸۹ سکس يآ کار .کرهش داي نب کرد ان رشان موز انار لاد مان .اوقت ردام برش با .زا سم ور دار بادآ ان ضجان من .یتاذ اي ال تیش ری .لبم «صال بر نایم انا ط بل ال ای امضمرنست دا خواجه در این غزل با گفتارهای عاشقانه‌اش اظهار اشتباق به دبدار دوست نموده و در ضمن از روزگار فراق گله می‌نماید و می‌گوید: ای باد مشکبوا بگذر سوی آن نگار بگشا گره ز زلفش و بویی به من ببار با او بگو که ای مه نیامهربانٍ من! با آ, که ما فان تو مردند از انتظار ای نسیمهای عطر این رحمت الهی! و اي نفحات قدسی! کُذری به کوی جانانم بتمایید و پرده از جمال کثرات و مفناهر برکنار سازید؛ و گوشه‌ای و عطری از تجلیات اسماء و صفات جمالیش به رسم هدیه پرای من بال و پر شسکسته هجران کشیده بياورید. و با او بگویید: چه شده که طریق مهربانی با پندگانت را از دست داده‌ای؛ گویا می‌خواهی بگویی: تا تویی من تو را نمی‌باشم این گونه مباش؛ جلوه‌ای بنما و مرا از من بستان نا تو و دیدارت را لایق شوم و مشاهده جمالت را سزاوار, آخر ای دوست! تا کی عاشقانت در انتظارت پمانند؟ که: لا امین الی شواء السبیل, واجخعل تقیلنا ملد بر مقیل. فی ِلٌ ظلیل؛ فا خنبن. ونفم ال کیل: (خداوند!! و ما را به راه راست هدایت نماء و آسایشگاهمان در نزد هویش را بهترین آسایشگاه در سایه جاودانی خود فرار ده که تنها تو برای ما کافی هستی و چه وکیل و ۱ افبال الاعمال» هن ۰۶۷۸ فزل ۲۸۹ ۳۳۵ کارگزار خربی می‌باشی !) و لبز: هیا هب لی قلبا ُذنیه منك شوه سنا برع | یرف | لك صدفه, ونر رب منك *: (معبودا! دی به من عطا کن که شوقش آذ را به تو نردیک کند و زبانی که سحن راستش به سوی تو بالا آورده شود [یا: آن رابه سوی تو بالا کشد ٍه و نگاهی که حقیقتش آن را به تو نزدیک گرداند.) در جایی می‌گوید: صسبا ز منزل جائال گذر دربغ مدار زاو بهعاشش مسکین خبردریغ مدا به شکر آنکه شکفتی به کام دل ای گل نسیم وصل ز مر سحر دریغ مدار مراد ما همه موقوف یی کرشمه تورست ز دزستان قدیم این قدر دریغ مداراا باز به او بگو: ول داده‌ايم و مهر توراز جان خریده‌ایم بر ما جفا و جور فراقت روا مدار محبوبا! حال که ما انديشه و خیالات غیر و را رها کردیم و ننها مهرت را خریدارگشته‌ایم؛ مپسند در فرافت بسر بریم و به آتش هجرانت بسرزیم؛ که «اهی. ما یب طفْم خی وم آغذب شزب فزیك! فأمذنا من مدق وامایك.» ۳۱: (معبودا... و چه خوش است طعم محبْتت! و چه گواراست شربت قربت! پس ما را از راندن و دور ساختنت پناه ده.) در جایی می‌گوید: من خرابم ز غم بار خراباتی خحویش می‌زند غمز؛ او ناوک غم بر دل ريش ۱ -اتبال الاعمال. ی ۶۸۶. ۲ دیوان حافظ چاپ فدسی غزل ۲۰۰ص ۲۳۳. ۳۲ -بیحار الانوار ج ٩۲‏ ص 1۵۱ ۳۳۶ جمال آفتاب با تو پیوستم و از غبر نو دل ببریدم آشنای تو ندارد سر بیگانه و حویش پرسش حالي دل سوخته کین بهر شدا نیست از شاه عجب گر بنوازد درويش ٩"‏ کردی به روزگان فراموش بنده را زنهار! عهد بار وناداره باد ار معشوقا! اين گونه با من بی‌وفا مباش و به دست فراموشیم مسپاره من که به عهد # أزفُوا بققدی ۱ (به عهد و پیمان خود با من وفا نمایید.) عمل نموده‌ام و بندگی خود را از دست نداده‌ام تو هم به 8 وف بخ ۳4 : (تا من نیز به عهدم وفا کنم.) عمل کن و فرامرشم ننما؛ توباژ « لس بزیکم؟۱ ۳6 : (آبا من پروردگار ما نیستم ؟!) بگر تا از من 9 بلی شهذنا 4(: (بله گواهی می‌دهیم) شنوی و وفادارم بینی. در جایی می‌گوید: ای دلیل دل گمگشته! دا رامددی که غریب ار نبرد ره به دلالت برود کاروانی که برد بدرفه‌اش لطف خدا . به تحمل بنشینده به جلالت برود!* ای دل! بساز با نم مجران و صسبر کن اي دبدها در فراقش از این بیش خون مبار آری عاش در فراق پار جز صبر چاره ندارد. گر صبر نکند چه می‌تواند بنماید. خراجه هم در این پیت به خود خطاب کرده و می‌گوید: با غم هجران یار بساز و صابر باش و از دیدگان کمتر اشک ببار تا آنکه؛ «اين شام صبح گرد و این شب ۱ دپوان حافتد. چاپ فدسی: غزل ۳۲۲ ص ۲۵۵ . 1 و ۱ - بقره . ". ۳و ۵ -اعراف : ۰۱۷۲ ۵ - دیوان سافط , جرانپ فدسی» رل ۳ص #ٍِ.: غرل ۲۸۹ ۳۳۷ سحر شود». در جایی می‌گوید: نرسم که اشک در عم سا پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود گویند: سنگ» لعل شود در مفام صبر آری تسود و لیک به خون جگر شود اي دل! صبور باش و مخور ظم که عاقیت این شام صبح گرده و این شب سحر شود" کاری که می‌کنی این باشد که: باری خیال دوست ز پیش نظر مشوی جون بر وصال پار نهآ رم اخنیار ای خواجه! اگر چه اختیار وصال زا به دسنت.ما نداده‌اند» ولی باید مراقب بار بود و او وا از نذلر دور نداشت. تا لژ یکین ید6 ویس را بنوازد؛ که: «با ار اخقظ ال تجذه آماتق»!": (ای ابوذر! خدا را نگاه دار و فراموش مکن؛ تا او را در جلو خریش بیابی.) ‏ در جایی می‌گوید: خیال روی تو در هر طریق همره مىاست نسیم موی نو نب کذرضان که ماست آقر به زلف دراز تو دست مانرسد گناه بشت پریشالن و دست کوئه ماست. حافظ تو تا به‌کی غم حال جهان خوری بسیار غم مخور: که جهان نیست پایدار ۳1 ود سس سس یه سس سس کت نت ۵ انا 3 نا 1 ذیو الا ماوی جاپ قاس + غرل ۰1 ض‌ ۱۳ ۰ ۲ - بجار الاتواره ج ۳ سس ۳ ۳۳۸ جمال آفتاب بله. از علی ل است که: نز ای انیا نظر زاجم انشفاري, ولاز اتنها تظرالعاشق لوابق:(": (به دنیابه چشم زاهد جدا شونده بنگره و هیچگاه به آن به چشم عاشق دلداه چشم مدوز.) و از ارست که: «ن قنْم تبون له فأخریوا من ویک خب اللیا!*: (اگر دوسندار خدایید؛ محبت دنیا را از دلهایتان بیرون کنید.) و همچنین از اوست: «َیْ بذعی با من سکن قلْبَهُخبّ ای : (چگونه کی که دوسنی دنیا را در دلش جای داده ادعای محبّت خدا را دارد؟!) و از اوست که: « باب اللیا مقطفت, وغواریها مرتجنة:۳۱: (اسیاب ۳ جد! شونده و عاریه‌هابش برگرداندنی است. ) ۱ - رو و درر موضوهی. باب النیاه ص ۰۱۰۷ ۲ -غرر و درر موضوعی: باب الدتیاه ص ۱۱۰ . ۲-غرر و درر موضوعی: پاپ الدثیاه ی ۰۱۱۳ ۲ -غرر و درر موضرعی, باب الانیا, ص ۰۱۰۶ اضاقت پرا متیر ان رم ری وتان دان ز وق مت دنمان دا داوم لب مت وال رف رست زلف اهب گر ارام است .. وامصاف راو تسم ذکارژار تسپ ول ار در ثم مب ار کوش ترس وک مر .مت ولا بسچ اقا موز بایان هنشت رش رست اضت انا رورا خواجه را ابتلای به غم هجران محبوب بر آن داشنه تا در این غزل در مفام توصیف وی برآید, و در ضمن به دلدادگی و تبات خود در عشقش اشاره بفرماید. می‌گوید: ای برده زد حسن ز خوباب روزگارا قدت به راستی چو هی سرو جویبار معشوفا! این تویی که در حسن و جمالتبر آبدعوبان جهانی. چرا چنین نباشی؟ که ایشان خوبی و جمال ر از تو به عاربت گرفته‌اند. بلکه خوبی نان به توست؛ و براستی فیوم عالمی؛ که: ( لاله لو ال یوم 6 "*: (معبودی جز او که زنده و : پابدار | یا همه چیز به او پاپدار ] است نمی‌باشد.) در جایی می‌گوید: حسنت به افاق ملامت جهان گرفت آري به افاق جهان می‌توان گسرفت می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی تو از غیرت صیا نفسش در دهان گرفب!۲ ودر جای دیگر می‌کُوید؛ به حسن خلق و وفا کس به پار ما سرسد تو را در این سخن انکار کار ها نرسد ۱ طه * ۱۱۱ 1 مه یو الا حافط : جرا قدسی + غزل ۳۷ س‌ #1 فزل ۲۹۰ ۳۴۳۱ اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند کسی به حسن و ملامت به پار ما رسد( الحق وجود نقش و نشان ذشاد نو موموغ نقطه‌ای است نه پنهان نه آشکار محبوبا! ثو را دهان ثیست. ولی با بندگان خاشّت در گفتگویی. نمی‌دانم چگونه وصف آن نمابم «موهوم نقطه‌ای است: نه پنهان نه آشکاره همان گونه که تو را تشال یسته دهان تور هم نشاب دست؛. تو با برگزیدگانت سخن گر بدون اينکه لب و دهان داشته باشی؛ که: له ره ۳۲6 : (پروردگارش با او سخن گفت.) و همچنبن: «فناداني ری غرقَل في سزی.»! ": (بروردگارم در باطتم مرا مخاطب قرار داد.): و نیز: «أْحلمُْ کلم لظرت البهخ,!۳: (هر گاه یله آنان نظر می‌افکنم با ایشا به گفتگر می‌پردازم) و باء «ولاْعشهخ وان ادن من کلامی,» ۳۲: (بدرستی که ایشان را از انواع ۳ ۱ ۳ ی تس سس تا ب ۴ 1 لذتهای کلامم متنعم می‌سازم.) و همچنین: دمن تسلامی فلا سلایکتی»۴1: ( کلام 1 "ٍِ ۲ ۳ ۰ ۵ ای فیت ار ره د- خویش و ملائکه‌ام را بهآنان [دوستدارانم ] می‌شنوانم.) و نیز: لک کلم ره وم لقَیانة."": (همة شما در روز قيامت با پروردگارتان گفتگو خواهید نمود.) و یا منظور این باشد که: محبوبا! نشان از لب و دهان نداری؛ ولی بندگان وارسته‌ات از تو آب حیات می‌ستانند. ۱ دیول او جاب قدسی؛ رل ۰۱۳۹4 ص‌ 1 ۲ -اعراف : ۱۴۳ . ۳ - ببجار الانواره ج ۹ نت ۹337 روایت 1 ۲ -وافی ج ۳ ابوات المواعظ پات مواعظ اه سیحانه: ص ۳۸. ۵ -رافی, ح ۳: اپواب المو اعظ باب مه اعظط ۳ سب‌جازه: ک‌ 9 ۶-وافی» ج ۳ ابواتب الموافظ پات مر اعظ انا سبانه: ش‌ 4 ۷-بتار الانواره ج با شلی ۹۳۹ رابت ۱۹ ۰ ۳۲ جمال آنتاب دادیم دل به دست خط و خال و زلف تر از دست هر سه تا جه کشد این دل فکار دلیرا! ما دل به دریا زده و از همه سحز توسه به حط و حال و زلف و تجلیات جلالی و جمالیات چشم پوشبده‌ایم نمی‌دانيم جمال و جلالت با مأ چه خواهند کرد و در لهایت» کار ما به کجا کشیده می‌شود. در چایی می‌گوید: زرا با عا یروت تایه تست به‌لطف خال وخط از عارفان ربردی دل در جایی هم می‌گوید: ز آن بار دلنوازم شکری است با شکایت بی مزد بود و منت هر خحدمتی‌که کردم رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کل در این شب سیاهم گم کشت راء منصود کرم نما و فرود آ؛ که خانه ان نوست اطبئه‌شای تلجسی زير دام و دانه توسیتا(۱ پاارث؛ مباد کس را مخدوم بی‌عناپت گوبا ولی شناسان رفتند از این ولایت اکوزاساوبرون آي ای توکب عداپت(۷۲ با ده هزار دشمن اگر بار با من است دائم مصاف را و نترسم ز کار زار بلی؛ آنْ کس در میدان مجاهدء با نفس که هزاران دشمن قوی پیکر در پیش دارد, می‌هراسد که دوست را در نظر نداشته باشد؛ ولی آن کس که به اتکای فقدرت دوست وارد میدان مجاهده شود, شیطان و نفس نمی‌توانند بروی غالب آیند. تحراجه هم می‌گوید: «با ده شزار دشمن... اتو سم کارزاره. خذاوند متعالی مي فرماید: والذین جاهدُوا فبن نهیم شبلن؛ ون له لقع انمخنین ۳۱4: (و آناننکه در |راه خشنودی ] ما مجاهده نمایند. بی‌گمان آنها را به راههایمان رهنمون خواهیم شد. همان ۱-دیوال -واوئل سعاپ قدعي + غز ی ۲ صي ۱۰۵ - ۲ دیو ان حافند, تجراني فلس : وی ۷ من ۹۹ ۸٩ : عنخبرت‎ - ۳ ۳۳ ۲٩۰ فزل‎ خداوند با نیکوکاران است.) و همچنین می‌فرمابد: ل وَمن تغتمم باه فتّذ دی الن صراط تیم 4" (و هر کس به خدا چنگ زند, بدرستی که به راه راست هدایت شده است.) و لیز: له لیس له سلطا غلّی الّذین نوا وعلی زئهخ یَوِکلونَ 4 "۳: (براستی که شپطان بر کساتي که اپمان آررده و بر پروردگارشان توکل می‌نماپنده تسلطی ندارد.) عشفت جو در سراجه دل خاله گیر شد زين در اگر بدر شوم آیم به اضطرار محبوبا! تا آن زمان که عشفت در سراچه دلم جایگزین نگشته بوده امکان داشت که جز نو را مورد توجّه خویش قرار دهم ولی از آن زمان که در دلم عشقت حانه گرفته» اگر روزی جمالی از من دلربابی کند به اضطرار باز خواهم گشت؛ که:«با من سم بزخمته الفاصذون! وله بشق بنفمته النتلنژوناکیف آلسال وم ول ذاکری؟ وقیف لو عنف وت مراقبی؟ الهی! یل گزمك لت یدی: ول فطایا سث آعلی, فأغلشنی بخالضة توحید. واجعلنی من صَفوة قبیدله» ۲: (ا تجداین که ارادتمندان به رحمتت سعادت يافته و آمرزش طلبان از اتقامت رنح و سختی ندیدند! چگونه تو را فراموش کنم؛ در صورتی که همواره مرا یاد می‌کنی و چگونه از تو غمافل گردم در سالی که پیوسته مراقب منی» معبود!! به ذیل عنایت و لطفت دست زده‌ام و برای عطایایت آرزو گشوده‌ام: پس مرا بامفام نوحیدت خالص گردان و از بندگان برگزیده‌ات قرار ده,) گر سرو پیش قذ و سر می‌کشد مرنم عسفل طویل را نبود هیچ اعتبار درواقع می‌خواعد کرو گرمقام ترش دریتن ثو داد از اتانت و جمال و کمالن می‌زنند: از ایشان مرنج؛ زیرا خود عالم طبع آناث را بر جهل بنا نهاده‌ای؛ که: ناخ ۱ عمران : ۱۰۱ ۲ نیا : ۹۵ ۳ -بستار از نوار: ج ۲ اس ۱ ۰ ۳۴۳ جبال آفتاب یه غلی الجفل»!: (خداوند بنای مخلوفات را بر نادانی قرار داد.) در جایی می‌گوید: صبح‌است وژاله‌می جکد از آبربهمنی برگ صبوح ساز و بده جام یگ ملی در بحر مایی و منی افتاده‌ام شتا می تا حلاص پبخشدم از وی ۱۳ در جایی دیگر می‌گوید: دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست کفت‌با ما منشسیم:ک تو سلامت برحاست پیش رفستار نو پا بر نگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز قد و قاست برخباست حافظ این خحرقه ببنداز مگر جال,شبری سیم ۸ ۱ فان ۱۳ منصوبه هوای تو حافظ کنون جو بات در ششدر عبت دلش افتاد.مهره وار محبوباا منی که همواره هوای تو را در سر داشتم و به درگاهت چشم امید دوخنه بودم تا به دیدارت نأئل گردم» در نرد عشق با تو چون سودی نبردم؛ دل و عالم عنصری‌ام از هر سو چون مهره‌ای که در طاس افتد مبتلا و گرفتار به غم عشق و هجرانت خر اهد شد, ۱ -بخار الانواره ج 1 سک 3 روایت 1 ۲ دیران سافظ. جاپ فدسی. غرل ۵۸۱+ ص ۲۱۴ . ۳ دبوال بانط الب قلاسی: عرل ۷۰ لس ار یسم اون رشت انار دک نواعت از نب ار ۱ راز فا 7/۳ ۱ ات 7 و۱ امس مت کت وس مشک ور و سم نوی ۳1 و _« کم ریت پل روت مار کارت تشه ,وزارت رن سا گر ها نا سشه دار ما نیکست داز زر کلم لداع تکار بر کرد دک اه ارگ ۳ 1 #7 4 ایک یک مد بان ارشش از لت دارم چنانکه از اببات غزل استفاده می‌شود. گویا حواجه به فراق مبتلا بوده, و با این بیاأنات اظهار اشتیاق به دواست نهو ده و در ضمن ید بیان نات و حمایقی پرداخته و می‌گوید: ای خرم از نروغ رَخت لاله زار عمرا باز آ, که ربخت بی‌گل ریت بهار عمر آری؛ دوست بشر را در این عالم پدید آورده و سرمایه‌ای گرانبها از عمر و زندگی به وی عطا نموده که: «قْفم مد : (شس تفسهای معدردی است). و نیز «ِن نك وفّك الذی أنْث فیه*" ": (بدرستی که عمرت همان وفتی است که در آن هستی.) تا با این سرمایه آشنا شده و به بندگی او پردازد. جنانچه انسانها این طریق را اختبار نمایند, سودها خواهند کرد؛ و اگر عمر خود را صرف لهو و لعب دار فانی نمایند و به ببهوده بسر برند. سرمايةٌ دار فانی و گلي وجود خود را پژمرده و تباه نموده و هیچ بهر؛ معنوی از آن نخواهند برد؛ که «اخفظ نز من التضیبع له فی غیر العبادة والطاعات ": (عمرت را در غیر عبادث و طاعات ضایع مکن.) و نبز: «اخذروا ضیاغ الأضار فیما لا یبقی نکم ففائثها لا بئوژ» : (بپرهیزید از اینکه عمرتان را در آنچه برای شما باقی نمی‌مانده ضایع سازید که 1 -ظرر و درر مرضوعی: باب العمره صی ۲۷۵ : آ و ۲و 7 - غرر و درز موضمعی؛ باب العمر: ص ۲۷۴ : غزل ۲۹۱ ۳۷ ازگشتی ندارد.) و همچنین: «قن آفنی مه فی مر ما پُْجیه فققذ آضاغ مب "*: (مر کس عمرش را در غیر آنجه ماه نجات اوست صرف نماید؛ مقصودش را از پين برده است.) خواجه هم در این بیت می‌خواهد بگوید: محبوبا! لاله زار عمرم از طلعت تر روشنی داشت و چون از من جدایی گرفنی: بهار جوانیم که می‌توانستم از تو بهره‌ها پردارم از دستم بشد. ترس آن دارم که دیگر نتوائم از دیدارت تصیبی داشته باشم. در جایی به حود وعدء دیدار دوباره داده و می‌گرید: طایر دولت اگر باز گذاری بکند ‏ پر باز آید و با وصل فرار بکند دوش گفتم: بکند لعل لبش چاره؛ دل ماتف غیب ندا داد: که آری بکند!۳ از دیده گر سرشک چو باران رَد رواست کاندر غمت چو برق بشید روزگار عمر محبوبا! حال که عمر خویش زا در عم دیدارت بسر می‌برم و تو را با من عنایتی نیست و چهره لمی‌نمایی سزاوار است که چون باران سرشک از دیدگان ببارم تا شاید از غم هجرم خلاصی بخشی, در جابی می‌گوید: زشوق چشمه‌نوشت: چه‌فطره‌ها که فشاندم ز لعل باده فروشت؛ چه عشوه‌ها که خربدم ز غمره بر دل ریشم؛ چه تیرها که گشادی ز غضه بر سر کویت. چه بارها که کشیدم به خاک پای و سوکند. نور دید؛ حافظ! که بی‌رخ نی فروغ از چراغ دیده ندیدم!۲ ۱-غرر و درز موضوعی: باب العمره ص ۰۲۷۴ ۲ - دیوال حافظ: جاپ فدسی: غزل ۲۲۳ص ۰۱۸۴ ۳ دیوان حافظ, جاپ فدسی: خزل ۴۰۲ص ۰۲۹۸ ۳۸ جمال آثتاب بی عمر زنده‌ام من و زین پس عجب مداز روز فراق را که نهد در شمار عمر؟ معشوفا! عمری که توام بار نباشی و دیدارت در آن نباشد کجا توان بشسمار عمرش در آورد؟ عمر و حپاتم تویی و من اگر زنده‌ام: به تو زنده‌ام. چون نوام یار نباشی: از زندگی مرا چه بهره‌ای است؟ در جایی می‌گوید: زبان خامه ندارد سر بیان فراق وقرنه شرح دهم با تو داستان فراق دریغ مذت عمرم که بر امید وصال . بسر رسید و نبامد بسر زمان فراق بسی نماند که کشتی عمر فرق شود زموج‌شوق تو در بحر بیکران‌فراق اند پشه از محیط ننا نیست هرگزم ۱) بر نقطه دهان تو باشد مُدار عمر ای دوست! مرا باکی نیست که از یشنم بگبری و در خود فانی سازی؛ زیرا عمر برای این است که بنده از رون فسات اعیات ابدی از لب جانان بیاشامد و به دوست باقی گردد و به جز او توجه نداشته باشد. و با می‌خواهد بگوید: مرا چه کار با عمری که حاصل آن دیدار تو نباشد؟ زندگی نکردن در این عالم از محرومیّت مشاهد؛ معشوق بهتر است. در هر طرف ز خبل حوادث کمینگه است ز آن رو عنان گسستبه دوانل سار عمر علّت آنکه من هر روز و هر ساعت. عمر خویش در پی هوایی و هوسی بسر می‌برم: آل است که زمام عمر را حوادث و پیش آمدها از دست من گرفته و به هر سو می‌کشند. کنایه از اینکه: محبوبا! نو بی تاارشتهُ عمرم با آمدئت به کف آبد و از دیدارت بهره‌مند کردم؛ که: «الهی! وقذ نیت غفری فی ُرّْة [ شّه ] السْهو غنك. وَبلیِت ۱ -دیوان حافظ» جاپ ندسی. غزل ۰۳۶۴ صس ۰۲۷۳ ۳۹ ۲٩۱ غزل‎ قمابی فی سَکرة الشباشد ملت, آنهی! قلخ آأستبِقط یام امتراری بك. ور ُونی الی شبیل سَغْط» : (بارالهاا عمرم را در حرص غفلت از تو فانی ساختم؛ و جوانیام را در هستی دوری از تو فرسودم؛ معبودا! در روزگاری که گول خورده وبه راه خشم و غضبت می‌رفتم؛ بیدار نشدم.) این یک دو دم که دولت دیدار ممکن است دریانب کام دل» که ه بیداست کار مر سای مات قرار داده و می‌گوید؛ ای خحواجه! و با ای‌سالک! این‌دو روز زندگی که جای‌بهره‌مندی از جمال دوست می‌باشد, امروز و فردا مکن و بکوش کام دل خویش را در این عالم بدست آوری و با دوست آشنایی بیشتری حاصل کنی. ؛ که نه پیداست کاز عمر.؛ در بعایی می‌گوید: گل عزیزاست» غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد ای دل! ار عشسرت امروز به فردا فکنی مایة نفد با را که شمان خواهد شد ۳ در جایی دیگر می‌گوید: جربده رو که گذرگاه عافیت تنگ است بیاله کی که عمر عزیز بی‌بدل ۳ تاکن من صبوح و شکر خواب صبحدم؟ بیدار گرد هان! که نماند اعتبار عمر آری, آن که طالب می و مشاهدات صبحانه می‌باشد» باید خواب شکرین 0 دوجسد ۱ اقبال الاعمال سس ۰۶۸۷ 1 دیو ال بواففل رات قذسی ظزل صی ۰ +۳۵ جمال آثتاب صبح را بر حرد حرام سازد. که: ان لول ای له عز ول سَفر لا درك الا بافتطاء لی»*: (بدرستی که وصال خدای عرْ وجل سفری است که جز با مرکب قرار دادن شب طی نمی‌شود.) در جأیی می‌گوید: نشاط و عيش و جوانی: چوگل غنیمت دا که حافظا! نبرد بر رسول؛ غبر بلاع!" و در جایی دیگر می‌گوید: دی پیر می فروش» که ذکرش به یر باد گفتا: شراب نوش و ظم دل ببر زیاه بادت به دست باشد» اگر دل نهی به هیی در مفرتمی که ملک سلیمان رَد به باد ۲ دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد بیجاره دل! که هیچ ندید از گذاز عمر در این ببت و بیت سوم گریا مراد خواچه از «عمرا؛ محبوبف باشد. خلاصه آنکه: محبرب؛ دیشب و يا روز گذشته چون می‌گذشت به ما عنایتی نفرمرد, و با گوشه چشمی هم به ما نظر نکرد. در جایی در تمناي دبدار می‌گوید: اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید . عمر بگذشته به پیرائه سر باز آپد کرس نو دولتی از بام سعادت بزنم ‏ گر ببینم که مه نو سفرم باز آپد(" حافظ! سخن بگوی که در صفحه جهان این نقش ماند از قلست؛ پادگار عمر ۱ -بجار الانوان ‏ ۷۸ صی ۳۸۰ : ۲ -دیوان حافظ. چاپ قدسی» غزل ۸۳۶۲ صی ۲۷۲ ۳ - دبوان ۳۳۳ چاپ قدسی؛ غرل ۱۱ تس ۱8 ۲ ۴ -دیوال حافظ چاپ فدسی؛ غزل ۱۲۱ص ۰۱۱۶ غزل ۲۹۱ ۳ در واقع می‌خواهد بگوید: ای خواجه! گفتارت آن فدر شیرین و پر مغز و دلرباست که در جهان عستی جاوید خواهد ماند. در جایی می‌گوید: هر نکته که گفتم در وصنف آن شمایل. هر کس شنید گفتا: له دز فالا ۲" و در جایی دبگر می‌گوید: 0 ۰ ۰ وی 1 ۳ سم [۲] ز شوق سر بدر ارند, ماهیان از اب اگر سفینه حافظ رسد به دریایی ۱ دیوان حافظ چاپ قدسی: غزل ۰۳۷۸ مس ۰۲۸۳ ۲ ه دنو اي سوا یل تا اس قدسی؛ غزل ۲ ۳:1 ش‌ کی غل ۲۱۲ اک توت و ۳3 رم ادن ا کی ]سز صست ی ردان رز 9 کل شود پریر ۳ ۳ ۰ ۹ ارو ابر دوس اور رسب ول دواد سس فا فا وساد هنشت ی ی گرن کم 1 من ۳۸ 6 1 سوه دلوم ولا فسم از ربا ی راتس 1۳3 ريدم دازا نار بر و اه مان فرع اسر دا رس ار راعاش ان سا ۱ تلورای ار مان 1 ار مسارم ساب ریب الما بترارره ما ی و و مت وقرانی از سر راز از بیت پنجم این غزل ظاهر می‌شود که خواجه به هجرال طولانی مبتلا بوده؛ و در این ابیات با توسل به صباء که شاید نفحات الهی و با مقربان درگاه دوست؛ و یا : رابطهُ بندگی بین او و محبوب باشد تمنای وصال جدید و خلاصی از هجران را می‌نماید.ابیات این غزل به هر یک از معانی که برای صبا شد» اشماره‌ای دارد. مي‌گوید: ای صبا! نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوء دل و مژده دلدار سار نکستة روح فزا از دهن بار بگو نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار تا معطر کنم از لعف نسیم تو مشام شمه‌اي از تفحات تن سار سیار ای باد صبا! و نفحات جانفزا! و نزدیکان درگاء دوست! بوبی و نسیمی از خاک کوی او به من بیاورید و دلي مبتلا به شم مجرانم را با مد دیدارش باز به راه آورده و ارامش دهید. بیاناتی و نکاتی از جمال و کمال و گفتارش به من بگوبید و از عالم اسرار نامه‌اي که خبر از الطأف و عنایات دوست به بندگانش می‌دهد برایم بخوانید, تا شاید با رسیدن گوشه‌ای از تفحات کوی جانان» مشام جاب این دلخسته معطر گردد و از ناراحتیهای هجران قدری راحتی یابم. در جایی از رسیدل به آین خواسته‌اش خبر می‌دهد و می‌گوبد: ۳۵ جبال آثتاب صبا به خوش خبری: هدهد سلیما است که سزد؛ طرب از گلشن سبا آورو(!ا در چایی دیگر می‌گوید: صباء وفت سحر بویی ز زلف بار می‌آورد دل شسورید؛ مارا زنو در کسار می‌آورد عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه ولی ملعش نمي‌کردم که صوفی وار می‌آورر(۳ا به وفای نو که شاک رو آن بار عزیز بی‌غباری که پدید آید از ابار: بیار روزکاری است که دل: جهرة مقصود ند ید سساقیا! آن ند 7 کسردار بسیار ای باد صبا و نفحات الهی! و با ای مقبان درگاه دوست! به وفایی که شما را با اوست و در پیشگاهش همواره سر عبودیت می‌سایید. خاکی از رهگذارش پرای من بپاورید تأ سرمه چشمان نموده و روشنی بخش دیده‌ام گردد, به گونه‌ای که محبوب را آشکار با مظاصس ی آنکه غباز درئیت در آندیده نود به دیده و عات: یکتایی مشاهده نمایم, حلاصه آلکه: ای نفحات الهی! و با ای مقزبان درگاهشرا عسمری امست از دیسدار دوست دور افتاده‌ام: بسباید و عسنایتی کنید وآن تجلیاتی‌کهد وست را به شایستگی نشان‌می دهد,پیاورید. در جایی می‌کوید: صبا! ار گذری افتدت به کشور دوست بسیار نحه‌ای از گیسوی سییر دوست [ - دیهان حافظط جابي قلسي ‏ غزل ۰ ص‌ ۹ غزل ۲۹۲ ۳۵۵ بیه جان او؛ که به شکرانه جال برافشانم اگر به سوی مس آری؛ پبامی از بر دوست چه باشد ار شسود از فید عم دلش آزاد جوهست حافظ مسکین غلام وچاکردرست ٩!‏ گردی از رهگذر دوست؛ به کوری رقیپ بهر آسایش این دید؛ خونبار بیار دل دیسوانه به زنجیر نمی آید باز حلقه‌ای از خسم آن طرّة طزار بیار دوری درست از این دلخسته آسایشن رااربوده» و از بس در هچرش دیدگانم اشک فرو ریخته. سرشکم به خون مبذلشده اي مفزبان! و با ای نفحات الهی؛ برای کوری چشم شبطان و آنان که نمی‌توانند ببینند که مرا با دوست رابطه و علقه و محبّتی مي‌باشد» غباری از رهگذاز دوست بیاورید تا سرمة چشمانم کرده و به دیدارش باز دیده بکشایم. عشن او چنان مرا حیرال و دیوانه ساخته: که هیج زنجیری جز خم زلفش نمی‌تواند به بند درآورد. بیایید -ای نشحات الهی و یا مقزبان درگاه درست! ‏ حلقه‌ای از حلقه‌ماي آن زلفی که به دست هرکس نمی آیده بیاورید و این گرفتار به عشفش را در بند لمایید. در جایی مي‌گوید: ای باد مشکپو! بگذر سوی آن نگار بگشاگره ز زلفش و بوبی به من بیار با او بگو: که ای مه نامهربان من! باز اه که عاشفان تو مردند از انتظار دل‌داده‌ايم ومهر تو ازجال خریده‌ايم پر ما جفا و جرر فراقت روا مدا !۳ در جابی دیگر می‌گوید: ۱ دپوال ۳۹ جاپ قدسی» غزل ۳ عي ك ۲ خنوا اف جاب قدسی: غرل ۰۲۸۹صی ۰.۲۲۶ ۳ جمال آثتاب ای پیکب راستال! بر سرو ما بگر احوال کل به بلبل دستان سرا بگو هبا م‌حرمان خلوت انسیم غم مخور سابار اشنا سخن آشسنا بو دلها ز دام وه چم بر اک می‌فشاند با ان فربب ما چه گذشت از هوا بگو مر چمن به موی من دوش می‌گریست آخر تو واقفی که چه رفت اي مسبا! یگ ۱۷ خامی و ساده دلی؛ شبوه جانبازان نیست خسبری از بسو آن دلب عبّار بسیار ای باد صبا و فحات کوی دوست! تو شود می‌داسی که جانبازي در راه محبوبم؛ نصیب خامال و ساده دلاث نمی‌شود, در انجا همان گونه که معشوق؛ در کشتن عاشق بی‌پرواست: بی‌پروایی عاشق جانباز در پیشگاهش هم مطلوب آوست, مزده‌ای از دیدارش بیاور تا جان حود فدا سازم. شکر آن رام که تو در عشرتی ای مرغ چمن! بسه اسیران قفس. مژده گازار بیار ای بندگان مقرّب الهی و آنان که به گل مراد خود رسیده‌اید! و با ای استاد طریق! حال که کل خود را در مبان چمنزار کثرات و مظاهر یافته‌اید, به شکرانهُ این نعمت برای گرفتاران قفس خودی و خودپرستی و تعلقات؛ مزده‌ای از کلزار دوست بیاورید تا کمی از ناراحتی‌هایشان زدوده گردد. در جابی می‌گوید: مرحبا ای پیک مشتاقان بگو پیفام دوست تا کنم ان از سر رغیت؛ فداي نام دوست 0 ات و رپس ,سس با 1 ذیو ان اف سجای قدسی: غرل ۳۹ ۷ ۱۵۵ ۰ غزل ۲۹۷ ۳۸۵۷ واله و شیداست دایم همچو بلبل در ففس طوطی طبعم ز شوق شکُرو بادام دوست( و در جایی هم از خبر یافتن از این مژده سخن رانده و می‌گوید: آن پبک نامور که رسید از دبار دوست آورد حرز جان ز خط مشکسار دوست حرش می‌دهد نشان جلال و جمال یار خعوش می‌کند حکایت عرٌ و وفار دوست!؟ کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست خند‌ای ز آن لب ثبرین شکر بار بپار به فدری در هجرآن دوست صبر کرام که کام جانم به تلخی گرایید و در ناراحتی بسر می‌برم. یک خنده و تنایت شیرینش به,وجدم خواهد آورد. ای باد صبا و نفحات الهی! و با ای مرغان چمن و اولبای مفرّب دوست! پیام عنایتی و خنده‌ای از آن لب شیرین شکر بار او بیاورید, تا تلخی‌هاي روزگار مجرانم مبدل به شیرینی گردد. در جأیی از غلاصی خود از روزگار فراق بر داده و می‌گوید: نسهال صسبرم از وصالش برآورد . ز بخت خویش برخوردارم آمشب در جایی هم می‌گوید: ۳ و مسق ص رو و لد رو ۳ شم روم ك وشفت برش وصال!؟ بیا که بری تو را میرم ای نسیم شمال! ۱ دیوال حافق جاپ قدسی؛ غزل ۱۳۸ص ۰۶۳ ۲ دیوان حافظ. جاپ قدسی. غزل ۱۳۶ص ۰۶۲ ۲ - دیون حانظ. جاب فدسی غزل ۲۰ ص ۵۱ . ۴ -بری خوش دوستی و وداد را بویدم و برق وصال را مشاهده نمودم ۳۵۸ جبال آثتاب أحایا بجمال الخبیب! نف ائزل(ا که نیست صبر جمیلم در اشنیاق جمال !۲ دلق حافظ به چه ارزد؟ به می‌اش رنگین کن وآنگهش مست و خراب از سر بازار بیار خلاصبه آنکه: محبربا! لباس فدس ظاهری و عبادات قشری من وقتی ارزش و پها دارد که آن را به می مشاهد؛ شود رنگین نمایی» تا تو را به اخعلاص و دید تو عبادت نمایم و به خود توجه نداشته باشم و در مستی و خرآبی به تو و جمال نو زندکی نمایم. و با می‌شواهد بگوید: این لباس بشریّت من چه بها و ارزشی دارد؛ اگر تو را نداشته باشم. بیا و به می مشاهده وذکر و محبب خود رنگینش بنما. آنگاه از سر بازار دنیا ببر و به مقام فربت راه ده. ۱ و نتیجه بیان همه ابیات اینکه: االهی) لتق علی موخدیك وا زخنتك. ولا تَحجْب مشتاقیك من الط ای خمیل ویب نهی! نف آشززنها بنوعیوف, یف لها نها مجران؟ »۱ ۳: (بار الها! درهای رحمنت را به روی موخدانت مد و مشتافانت را از ماهذ؟ دار زیت تخجوب مان دنه ان اک به نیت رن داشته‌ای, با پستی هجرت خوار می‌گردانی؟!) 1یا کی کات بسن ال شوت نار ا تفا و یت ۲ - دیوال حافظل چاپ قدسی» غزل ۳۸۱ص ۲۸۲ ۳ -بحار الانواره چ ۴ص ۱۳۲ مس( ل "۲۷ ی وی سب ای سا ی از وی فلی مار ۳ ِ ها ل امن رم ال مرت مت را سم ول دم را نی «دسسا نان ماما شمیت او راگن ژار وبا گراخ طارص 7 باکت بان / بش از ماک و دوست مای یر سوای ۳ مر اضرا ۳ ان ار روا ۳ 97 انار رت دا نت 1 خواجه در اين غزرل پس از مبتلا شدن به هجران در مقام اظهار اشتیاق به دیدار دوست بوده و خطاب خود را با باد صبا نموده و می‌گوید: ای صبا! نکهتی از کوي فلانی به من آر زار و بیمار نغمم؛ راحت جانی به من آر قلب بی‌حاصل ما را؛ بزن اکسیر مراد پعنی از خاک در دوست: نشانی به من آر ای نمحات قدسی که از جمال و کمال و عتاباات دوست به بندگان برگزیده‌اش پیغامها و مزده‌ها داربد! شمّه‌ای از آن را برای مي زار و بیمار نغم عشقش بیاورید و جانم را از پیماری هجرال خلاصی بخشید. و دل بی‌حاصلم را راحنی داده و به مرادش برسانید و از خاک در دوست نشان آشنایی به من آرید» تا اکسیر قلب بی‌حاصل خود کلم و دیدارش تصیبم گردد. و ممکن است منظور از «صباه مفربین و یا اسانید باشند (در آثر لطافت روحی و ربعلشان با حنّ,)؛ چنانکه این دو احتمال در غزل گذشته هم داده شد. در جایی خراجه به خود نوید رسیدن به بیان گذشته را داده و می‌گوبد: نفس باد صبا مٌشی فشان خواهد شد صألم پیرهدگر باره جوان خواهد شد ارغوانل» جام عفیفی به سمن خواهد داد چشم نرگس: به شقایق نگران خواهد شد" ۱ -دیوان اقظ چاپ قدسی. غزل ۰۲۵٩‏ س ۰۲۰۷ غزل ۲۹۳ ۳۶۱ و در جایی خبر از مزد؛ وصال آوردن پاد صبا داده و می‌گوید: مژده ای دل! که دگر باه صبا باز آمد . مدمدخوش خبر از طرّفٍ‌سبا باز امد چشسمهمن از پی این غافله بس ات ۱۳ به گوش دلم آواز در ا؛ اد در کمینگاه نظره با دل خویشم جنگ است ز ابرو و نغمزه او؛ نبر و کمانی به من آر ای باد صباً و نفحات الهی! همواره در کمینگاه نظر بازی با دوست با خود و تعلقات و خیالات و خواطر ذر جدال و جنگم: تا شاید ال را دور ساخته و به مشاهد؛ جمال او ائل گردی ولی بدین آرزویم لخواهم و جلالی و جمالی‌اش مرا صید کنند و به فنایم دست یابم؛ و ز ابرو و نغمزه اوه تیر و کمانی به من آر.) در جایی می‌گوید: زمی خجسنه زمانی که بار باز ب73بةگاعآمزدگان, ممکسار باز آید درانتفظار خدنگش همی‌طپددل سید تیال آنکه به رسم شکار باز آید مفیم بر سر راهش‌نشسته‌ام چون گرد به آذهوسکه‌براین‌رهگذار باز ید" در غریبی فراق و فم دل پیر شدم ساغرمی؛ ز کف تازه جوانی به من آر غربتی بالانر از این لیست که عاشنی, از معشوق خود دور ماند و به فراق مبتلا گردد و در غم عشق و هجرانش بسر برد» ای باد صبا و نفحات الهی! من چنینم و محتاج تجلّی از تجلیات اسماء و صفاتی اویم تا از ابتلاء به هجران برهم.ببا و یکی از تجلیات او را برسم هدیه به من آر: تا از پیری رسته و جران گردم. در جایی خطاب به محبوب می‌گوید: 1 دی ال حافط: جاب ید سی» غزل 9/۸ 5 « ۲ دیه ال سافیزب جاپ تسپ ظرزلب ۹3۹1 ض‌ 1 ۳۶۲ جبال آفتاب منم غریب دیار و تویی غریِ نواز دمی به حال غریب دیار خود پرداز به‌هر کمند که‌خواهی,بگیر وبازم بند - به‌شرط آنکه زکارم؛نظر نگیری بازا و در جایی دیگر از رسیدن به آرزوی تخود شبر داده و می‌گوید: صبا؛ وفت سحر بوبی ز زلف یار می‌آورد دل شورید؛ سا را زنو در کار می‌آوره فروع ماه می‌دیدم زبام قصر او رون که‌روی از شرم‌او خورشیدبر دیوارمی آورد!" منکرانرا هم از این مین:دو سه ساغر بچشان وگر ایلسان نستانند, روانی به من آر ای باد صبا و نفحات دوست! نه تتها شاغر مشاهدات به من ارزانی دارید بلکه منگر ان ساغر مشاهدات را هم دو سه جبایهابالن تجلیات بیاورید؛ تا شاید از هوشیاری به مسنی بگرایند. و چنانچه ها تخواستند, آن را به من ارزانی دارید» که بس محتاج آنم. در جایی می‌گوید: ستاقی! ببار بساده و ببا مدعی یو انکار ما مکن که چنین جام: جم نداشت!۳ ساقبا!ا عشرت امروژ به فردا مفگن با ز دیوان قضاء خط امانی به من آر در این بیت خواجه خطاب خود را تنها به دوست نموده و می‌گوید: محبوبا! دبدار خود را به پس از این عالم میفکن؛ که عشرت فردا مرهون عشرت آمروز است. در غزلی می‌گوید: 1 دیوان افیا . اپ قندسی: ظرل ۰ صس, ۹9۹ ۲ - دی ال حافظ جالب قلاسی؛ غزلی ۲ص ۹۳۹ ۳ -دیوان حافقد چاپ فدسی: غزل ۳گ می 4 . غزل ۲۱۳ ۳۶۳ ساقبا! برهبز و در ده جام را خاک بر سرکن غم‌ایّام را گرچه بد نامی است نزد عاقلان از ٩‏ در جای دبگر می‌گوید: ساقی! به نور باده برافروز جام ما مطرب بگی که کارجهان شد به کامما؟ و چنانچه امروزم نمی‌پسندی که با توعشرت داشته باشم؛ وعده فردایم بده و از هجر باز پسینم ایمن کن تا فدری از عم و اندوه رهایی یایم. به‌صد اميّدتهادیم دراین‌مرحله پای ‏ ای‌دلیل دل گمگشته! فرو مگذارم!۲ دلم از دست بشد دوش؛ که حافظ می‌گفت: ای صبا! نکهتی از کوی فلانی به من آر این مکالمان شب گذشت من با باد ضباء مزاربه عالم الس بیشتری با دوست کشید و از خود بیرول شدم, حال: ِ ای صبا! سوختگان بر شر زه منتنهم,.اگورازربار شفر کرده پیامی داری"" و گویا به مشام جانش نسپمی از نفحات رسیده, که در جایی می‌گوید: بوی مشک شتن از باد صسبا می‌آید این چه‌بادی‌است کزاو بوی شما مي‌آید؟! می‌دهد مزده به یعقوب حزین از پوسف بسا نویدی ز سلیمان به سبا میآبد(8 ۱ -دیران حاف جاپ قدسی: غزل ۰۱۳ س ۲۶. ۲ دپوال حافط جاب قدسی غزل ۴ص ۴۰. ۳ -دپوان حافظء چاپ قدسی. غزل ۲۳۳: می ۰۳۱۸ ۴ دیوال حافظ. جاپ فدسی غزل ۵۲۵ص ۰۳۸۴ - ذیو ان ازور , سراپ قدسی: غرلي ٩‏ سس ت5۹ دام نیو دوضر( 17 رای رها ام «ل راز کی ماس ۸ رما کم دی 1 پل ارف رن سین سای زار قارف ملاش ری نش رکش ندال تنم ی کت کر ام میراد ری کت شام دهد نار ین راولش # ۳ اورو کر ون شا ام دی ام عا ها تال سر وا راز ولی می‌خواهد سالکین را به موانم طربق و راه رسیدن به مفصد توجه بدهد. شاهل برآین بیان ابیات دیگر این غزل است. می‌گوید: ۳ چندم بریزی خون ز دیده؟ شرم دار آخر تو نیز ای دبده! خوابی کن. مراد دل پرار آخر اری؛ مهمترین عاملی که بشر عاشق را از وه به عالم اصلی خود و فطرت خدا خواهیش دون و به فراق مبتلا می‌سازد: دو چیز می‌باشد: اژل. حواطری است که از راه دیده و دیدئیها قلبش را اشعثه موّنمایده وادیگری: نبعیّت از هواهای نفسانی. از این ری به جهت رهایی از آن دو و دست یافتن به مفصود خود باید اشکی (که از خون دل است) از دیدگان فرو ریزد؛ تا از کدورتهای عالم طبع پا کیزه گردد و فراقش به وصال مبذل شود. خواجه هم می‌خواهد بگوید: ای دل و عالم طبع و تبالی‌ام! شرم کن از اینکه عمری با تبعیت از هواهای نفسانی و دیده به هر سو درختن و آشفنه ساختن من دیده‌ام را به اشک بنشانی (برای زدودن آثار هواها). و ای دیده! تر هم به خواب ری ا از نواطر رهم و مراد خود را بیابم؛ که: وق لباب : (هواو هوس: آفت عقلهاست.) و همچنیر: لوق شريك النمی.»"": (هوی و هرس شربک کور باطنی و ۱ - غرر و درر مرضوعی, باب الهوی» ص ۲۲۵ 1 -غرر و درر موضوشی: باب الهوی: مس 3۲۵ . ۳۶۶ جمال افتاب گمراهی است؛)او نیز: وی اه و (هواء خدای پرستیده شده [اکثر مردم امی باشد.) ویا: باق واه وال وال کل بِحْهء» ۳ : (پبرهیز از پیروی هوا و هوس! که هوی انسان را به هر گرفتاری می‌کشد.) بابا طاهر هم در رباعی خود می‌گوید: ز دست دیده و دل هر دو فریاد. که هر چه دیده بیند دل کند پار بسازم خنجری نبشش ز پولاد ‏ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد!" لذا می‌گوید: منم یا رب! که جانان را ز عارض بوسه می‌چینم دعای صبحدم, دبدی که جون آمد به کار آخر؟ ای سالکین طریق! می‌دانید چه جیز سبب قرب و انس شما با محبوب می‌کُردد و از خواطر و هواهای نفسانی شمارا #ی‌رهاند؟ دعأی صبحدم و نوجه به اوست؟ که: هم کت ای وه حاجة فیط فی لاب ساعابته» ای أنفال:«وساهٌ في خر الیل من طلوع الشخر.. ۳ : (هر کس دز سقوانبلی ایب ییارس ذارده؛ در اين سه ساعت طلب نماید. تا اینکه فرمود: و ساعتی در آخر شب؛ هنگام طلوع صبح.) و نبز هنال عَروخل یب من عبابه المبنین کل ذغا فیک بالذعاء فی السخر الی طلوع الشنس, قها ساغة تفت فیها آبواب السْماء وَهبْ لیا وَنْشنم فیها الق وفضن فیها الحَوانم لوظام» *: (براستی که خداوند عرْ وجل از میان بندگان مزمنش بسیار دعا کننده را دوست دارد؛ پس بر شما بان به دعا کردن در هنگام سحر تا طلوع خورشید» چون آن هنگاي ساعتی است که درهای آسمان گشود» و بادها ی رحمت | به وزش در آمده و روزی‌ها تقسیم, و حوائج بزرگ برآورده می‌شود.) در جابی می‌گوید: ! و ۲ -غور و درر موضوعی: باب الهوی. ص ۴۲۵, ۲ دیوان بابا طاهر عریان» تلفيقي از دو بیتی‌هاه ص ۱۰۸ ۲ بحار الانوار ج ٩۲‏ ص ۱۳۶۳ روایت ۲. ۵ بحار الانواره ج ۵۳ ص ۱۳۲۴ روایت ۶. ۳۳۷ ۲٩۴ غزل‎ دعای صبح وشام‌نتی کلیلٍ نج مفصوداست به‌این راه وروش میرو,که با دلدار پیوندی( و در جایی دیگر می‌گوید: دلم که لاف تجرّد زدی, کلول صد شغل . به بوی زلف تو با باد صبحدم دارو" چوباد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا جند؟ زهمت توشه‌ای بردار و خود تخبی بکار آضر کنایه از اینکه: ای سالکین! همواره چون باد از این طرف به آن طرف رفتن و خرشه‌چینی از خرمن آنان که از دون همُنی ثنها به علوم طاهری اکتفا نموده‌اند تا کی! بیایبد همّتی کنید و توشه‌ای از عمل برگیربد و تخم معرفت را از حاصل خود در دل عویش بکارید تا لمره و میوه آزا بیایی: که: «لسَرف ملد له سَبِحانةُ بخشن الأفعال. لا بخشن الاُوال.۳۱۰: (شرافت و بزرگواری در نزد خداوند سبحان به اهمال یکوست: نهبه گفارهای زیب و همیچنی: خن ات نی خر الما پخشن ْولٍ,» ": (با عمل نیکو می‌توان میوة علم را چید؛ ته با گفتار زیبا.) و نیز؛ أْفرفة ُوز الب ۱۳ (معرفت و شناخت [و نه دانش ]+ نور قلب است.) و بالاعره «الْغرقة َْقْْ بالْذس»"۳: (معرفت: نیل به پاکی است.) در جایی می‌گوید: حاشا که سن‌به‌موسم کل ترک مین کنم! من لاف عفل می‌زنم» این کار کی کنم؟ ۱ - دیوال سراف جاپ ندسی: غزل ۰ص ۳۰۸ ۰ ۲ -غرر و درر موضوعی.- باب العمل ص ۲۷۸ . ۴ فرر و دور موضوعی, یاپ العمل+ ص ۰۲۷۹ ۵و ۴ -ظرر و درز موضرعی؛ بات المعر فا ص 99 ۳۶۸ جبال آثتاب از فال و فیل مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوف و می کلم( مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی بخش بهگوشم بانگ چنگاوّل؛ به‌دستم زلف يار آخر ای سالکین! آنچه از مراد این عالم و آن عالم دوست به من عنایت نمود از همّتی بود که دراين طریق به کار زدم. نخست. نفمحات شور اورنده خود را فرستاه نا به خویش راهم دهد؛ و در آخر از طریق زلف و مظاهر و کثرات (نه در کنار از آنها) مرا به هرگونه مشاهده‌ای ائل ساعت. در جایی می‌گوید: منم‌که دیده به‌دیدار دوست‌کردم باز . چه شکر گویمت ای‌کارساز بنده‌نوازا نبازمند بلا گو رم از غبار مشوی۸ رگه‌کیمیای مراداست خاک‌کوی نیازا" و در جایی دیگر می‌گوید: هزار شکر که دیدم به کام حوبشست پا ,ثرا به کام خود و با ثو هریش را دمساز امیذ قد تو می‌داشتم ز بخت بلند .. نسبم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز! کنایه از اینکه: کاری کنید که با همّت بلندتان؛ بدین نفحات و مشاهدات راه يابید, نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک به نوک کلک, رنگ آمین نششی می‌نگار آخر محبوبا! دانسته‌ام تو را در نگارستان چین ( که زیبا رویان در آن هستند) و درکنار از کثرات منزل نیست. بلکه تو با همه مظاهرت جلوه‌گری داری؛ اما می خراهم جلوه‌ات را به طریقی با کثرات و صاحبان جسال ببینم؛ که: «الهی لت باختلاف الاثار ۱ دیوان حافظ, چاپ قدسی. غزل ۳۹٩‏ ص ۲۹۶ . ۲ دیوان حافظ, جاپ فدسی؛ غزل ۰۳۱۱ ۲۲۱. ۳ - دیوال او حأپ قدسی؛ غرلي ۲ +سن .فِ ۹ غزل ۲۹۴ ۳۶۹ تس ۳ 4 ٩و‏ رید هب ی ودوج ای * ی 5 113 هه ۱ ونتقلات الاطوار, أن مرادك سی ن تتایر اب الی فی کل شی:. حتی لا لك شی شی» : (معبودا! از پی در پی آمدن آثار و مظاهر و دگرگونی احوال دانستم که مقصودت از من این است که خود را در هر چیز به من بشناسانی تا در هیچ چیز به نو جاهل نباشم.) و به که خواجه در جایی؛ چو رویت, مهر و مه تابال نباشد ‏ جو فدت شزو در بستان نباشد جر لسل لولت در دفروزی در درباو لعل کال نباشد سواد زلف تو کفری است دل را که روشنتر از آن ایمان نباشد!؟" دلا! در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی دم مْبْحت بشارتها ببارد ز آن نگار آخر می خواهد بگوید؛ ملک شبخیزی"اسنت که گبالک را از اندوه کم و زباد و تعلقات این عالم می‌رهاند, و تیحات صبحگاهی است که مشاهداتی از دوست را برای ببدارانش خواهد آورد. در جابی می‌گوید: سحرم هاتف مبخانه به دولتخواهی کفت: باز آی» که دیرینه این درگاهی همچر جم جرعاین کش.که زس ملکوت . پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی ۲ در جابی دیگر می‌گرید: ای نسیم سحری! خاک زه یار بیار - ناکند حافظ از آ‌دیدة جان‌نورانی"" بنابرای؛ اي سالکین! ملک شبخیزی را از دست ندهید. بتی چون ماه زانو زد» میی چرن لعل پیش آورد تو گویی: تائبم حافظ!؟ ز ساقی شرم دار آخر! ۱ -اقبال الاشمال: ی ۳۲۸ . ۲ -دیوان حافتل: چاپ قدسی, غزل ۱۵۵ص ۰۱۳۸ ۳ دیوال سافظ. چاپ فنسی: غزل ۵۷۲ص ۰۲۰۹ ۲ -دیوان حافظ: چاپ ندسی. غزل ۵۹۶ س ۰۲۲۷ .۳۷ جمال آفتاب گویا خواجه در ایام فراق. از عشق و مراقبٌ جمال محبوب توبه نموده بوده و چون باز جلوه می‌نمایده از توبه خود توبه نموده و به ذکر و باد او مشغول گشته, به خویش خطاب کرده و می‌گوید: حال که معشوقت تجلّی نموده و تو را پذیراست» می‌خواهی (به علّت سختی‌های ایام فراقی) از شراب مشاهدء دوست بهره نگیری؟ و نوبه خود را نشکنی؟ شرمت باد! از توبه عود توبه کن و باز از دیدارش پهره‌مند شو. در جایی می‌گوید: ۱۱۳ در توب حللا مرحصیز که توبه وقت گل از عاشقی زبی‌کاری‌است!۱) و در جایی دیگر می‌گوید: توبه کردم که نبرسم لب ساقی,و کنود می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم( و در جایی هم می‌گوید: ۱ حاشا که من به موسم کل ترکب ی کنم ِ_ِ 7 ۰ ۳6 ر در جایی می‌گوید: به عهد کل شدم از توبة شراب حجل که کس مباد ز کردار ناصواب خجل صلاح‌من همه‌جام می‌است و من زین پس ْم ز شاهد و ساقی به هیچ باب با (۲ ۱ -دیوآل حافظ. چاپ قدسی. غزل ۶۲ ص ۷۹. ۲ -دیوان حافظ» چاپ تدسی. غزل ۴۲۱ص ۳۱۰. ۳ - دیوان حافظ, چاپ فدسی؛ غزل ۳۹۹ص ۲۹۶ ۲ -دیوان حافظ: چأپ قدسی فرل ۳۷۴: سس ۰۲۸۰ ۳۲ و رز ورد سشاخ روت ...لور ردیل جر ار ین ۳ ًِ ۱ وش رک #ل .بان بل شم رد زا ور ونضور است اتیر وا را سشس راید شوراست وار ور هو کی ی ۳ تست تفاسم لاس کر ورن بعش ورب ند ۱۵ را مس کار بو ام سور مر ۰ ۳ ی + # یت ۳ ۹۹۰ تورث تفت مور وه رو :مور اف مکارت رپ رل ناسنا دیگر ز شاخ ضرو هی بلبل صبور گلبانگ زد: که چشم بد از روي گل بدورا معلوم مي‌شود خواجه را وصالی دست داده و دوام آن ااطلب نمرده که می‌گوید: دپگر باره بار تجلی نمود و عاشقان جمالش را از طریق مظاهر به مشاهده‌اش نائل سااعت؛ که: لت الّذي شرفت الالواز فی لوب آزلبانت, خی عزفوة وود [غ ن: وخذو | ولث ای لت الفیازعن قوب آجنانك, ختی جوا سواق. ونم لوا الی رل نت انمونس نم خث خیم النوایم وآلث الذی هدیتهم خی استبانث هم اْقعلي» ۳ : (تویی که انوارت را در دلهای اوئبایت تاباندی تا تو را شناخته [یافتند | و توبی که اغیار را از دلهای دوستانت زدودی تا جز تو را به دوستی نگرفته وبه غیر تو پناه نبردند تو مونسشان بودی آنگاه که عالمها آنان را به وحشت انداخت, و تو بودي که ایشان را هدایت تمردی آنگاه که نشانه‌ها پرایشان روشم و آشکار گشت.) آین دیدار تمر؛ صبری بود که آنان بر هجران گل جمال يار داشتنه. الهی که مشاهده‌شان از چنشم زتم دور باد! و همواره پر این دیدار برفرار باشند. ای گل! به شکر آنکه شکفتی به کام دل بسا بلبلانٍ بی‌دل شیدا مکن شرور آی معشوق بی‌همنا! حال که به مراد خود رسیدی وکام حویش از معشوق ار ودرهتام رک سر دیماان کار ها هریت ار د رت ۱ - اقبال الاعمال: صی ۳۴۹ غزل ۲۹۵ ۳۷۳ محروم نمایی. در جایی مي‌گوید: نحستگان را چو طلب باشد و فوّت نبود . گر تو بیداه کنی شرط مروت نبود ما جفا از تو ندیدیم و تو هم تیشندی . آنچه در مذهب ارباب مروت نبود چو چلین نیک ز سر رشتاٌ خود بی‌خبرم ‏ آن‌مبادا که مدد کاری و فرصت نبودلا زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار ما را شرابخانه قصور است و یان: حور اگر زاهد عبادات و اعمال خود را برای دست پافتن به حور و فصور بهشتی انجام می‌دهد و به آن امیدوار است؛» ما را همان تجلیات اسمائی و صفاتی و داتی جانان از طریق مظاهر بهشتی بس است و امیدوار به آنیم. زاهد « ما تشن ۳: (هر چه بخواهند برایشان مهیاست.) دارد"و ما هم آن داریم و هم 8 وین مزیذ۳6: (و نزد ما افزونی است) را. چرا سالک دراین عالم عمر خود را به یاد دوست بسر نبرد تا با مظاهر بهشتی» « لین مزیذ4 را هم شاهده نماید؟! در جایی می‌گوید: آن کس که به دست جام دارد سلطالی جم مسدام دارد بیرون ز لب نو ساقباا نیست در دور کی که کسام دارد مسارمی و زاهدآن و توق تسبایارس رک دام دارد ذکسر رخ وزلف تسودلم‌را ورد است که صبح و شام دارد!" ر در جایی می‌گوید: پرو ای‌زاهد! و دعوت مکنم سری بهشت ...که خلا در ازل از بهر بهشتم بسرشت كِ کف لدت از حرر بهشت و لب حوفسش نود هرکه‌اودامی معشوف خردازدست بهشت ۳ ۱ دیوان حاف چاپ قدسی. غزل ۱۶۵ص ۰۱۴۲ ۲( و ۲ دبوان ساففله چا قدسي. مزل ۱۲۴+ هس ۰۱۱۸ ۵ -دیوان سانظ جاپ فدسی: غزل ۴٩.ص‏ ۰۹۹ ۳۷۴ حبال آتتاب از دست فیبت تو شکایت نمی‌کنم تا نیست قیبتی؛ ندهد ۳ حضور کنایه از ایدکه: گفته بودم چو بیابی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی و نیز کنایه از اینکه: عالم پا اضداد آمیخته است؛ و نا حالات سالک ملکه و مقأم نگشته و فنای کلی پیدا نکرده همواره دچار فبض و بسط و فراق و وصل می‌باشد. (و این فبض و بسط برای آن است که سالک بکلی خود را از دست بدهد و وصال دائمی نصییش ردد.) واگر طالب وصا است نباید شعایت از هجران داشته باشد., در جایی می‌گوید: منم‌که دیده به‌دیدار دوست‌کردم بازت.چه‌شکر گویمت ای‌کارساز پنده‌نواز! زمشکلات طریقت عنان‌متاب یل[ کهمودرراتیندیشد از تشیب وفراز!!) و با می‌خواهد بکُوید: حال که در هجران بسر می‌برم چرا از آل شکایت بنمایم؟ زیرا «نا نیست غیبتی, ندهد نی حشوره. این معنی با محتوای بیت بعذی و بیت ختم غزل سازش دارد. گر دیگران به عیش و طرب خرزمند و شاد مارا سم نگسار پسود مایه سسرور آنان که به کمال تائل گشته‌انده همواره به لقاء و دیدار دوست در عیش و طرب می‌باشند و خرّم دل و شادمانند ما هم که غم عشفش را در سبنه پنهان داشته‌ایم بدان امید شادمانيم که روزی مورد عنایت او قرار گرفته و به دیدارش نائل گردیم. در جایی می‌گوید: ۰ بح او تست ۱ دپو ال سافتد انب قلسی ؛ فزي ۳ ۳ عزل ۲۹۵ ۳۷۵ غمش نا در دلم مأوی گرفنه است . سرم چون زلف او سوداگرفته است همای همم عمری است کز جان هوای آن فد و بالاگرفته است شدم عاشن به بسالاي بلندشس که کار عاشفأن بالاگرفته است" و پا منظور از بیت این باشد: اگر مردم دنیا به عیش و کامرانی؛ و با زاهد به رسیدن به نعمتهای آخروی مسرور می‌باشند؛ ما را همان عم عشق درست پس است و مایة سرور. در جایی می‌گوید: ناصحم گفت: که جز غم چه هنر دارد عشق؟ گفتم: ای خواجه غافل! هنری بهتر از این ؟!(۲ می خور به بانگ جنگ و مخور ضّه؛ ور کسی گوید تو را که باده مخوزه گو: مُرّ اور با نفحات و نسیمهای رحمت دوست و فرصتهایی که تو راست؛ به مرانبه و توبجه به حضرت دوست اشتغال داشته پاش که:همن ود مهرد عذیا نزتوی مه فلغ َتَنفة, بوشت ان نما وَبْطلبه ول َجذ4» ": (هر کس آبشخور شبرینی که بنواند از آن سیراب شوده بیابد و مختتمش نشمارد؛ بزودی تشنه شود و آب بجوید: ولی پیدا نکند.) و همچنن: از قرش ان تن اشحاب:(: (فرصنهای خیر را تم شماربد؛ که ماتند گذر ابرها درگذرند.)؛ و نیز: «ذاکز اه مُجاِسْهُ»*: (آن که به باد خداست: با او همتشین است) و با: «ذاکز الله توانشفه*: (ذاکر خداء انیس و مونس اوست.) و با این عمل غم و غضّه بیهود؛ بود و نبود عالم طبع را از دل برکن. و چنانچه زاهد تو را بر این طریفه گناهکار داند و مج نمایده به و بکو: هوالغفور. ۱دیوال حافقل, عاپ قدسی: غزل ۰۷۵ص ۰.۸۷ ۲ - دیوان حافظء جاپ قدسی» غزل ۲۸۵ ی ۳۵۲ ۳و ۲ -غرر و درر موضوعی پاب الفرصد: ص ۰۳۰۴ ۵و ۶ -غرر و درر موضوعی» باب ال کره ص ۰۱۲۴ ۳۷۶ جمال آثتاب به علاوه این طریقه نه طریقه‌ای است که برحلاف فطرت باشد زیرا: 9 فأقغ جات یلذین خنیفاً: قطن ال نی فطزالّاش لها ۳۳: (پس مستقیم و استواز رویت / به سوی دین نما: همان سرشت خدابی که همة مردم را بر آن آفریده) ما را به این طریفه دعرت فرموده. در جایی می‌گوید: دلم ز صومعه بکرفت و خرفةٌ سالوس . کجاست دیر مغان و شراب ثاب کجا؟ زروی دوست, دلٍ دشمنان چه دریابد؟ . چراغ مرده کجا؟ شمم آفتاب کجا؟! حافظا شکایت از غم هجران چه می‌کنی؟ در هجرء وصل باشد و در ظلمت است نور خراجه دراین ببت معنی بیت چهارم,وا تکرار می‌کند که دست از شکایت غم هجرال بکش؛ زیرا رسیدن به کمال در اپتلای به اقبداد مبّر خواهد بود. در جابی می‌گوید: گر چه افتاد ز زلفش گرهی دز کارم ۳ ههیچتان چشم‌کشاد از کرمش‌می‌دارم به‌صد امید نهادیم‌در این‌مرحله پای ای دلیل دلٍ کمگشته! فرو مگذارم دید؛ٌبخت به‌افسان؛ او شد در خراب کونسیمی زعنایت؟ که‌کند بیداره٩۲‏ 1[ زگ ۰ ۲ دیوال حافظظ. چاپ فدسی. فرل ۵اه مر ۱ ۲ دیوالن حافظ ؛ جعاب فُدسی: ظر ی 9 سِ 9۳ دی دمک دا مار بسن دار ۳ رات را مرك ماسقا متس مان تن اش کم وش لیامت 3۳ رم ۳ داب ِ ک زورما س و یی اه ۳ ۱ ی سشسدا یا ن هیر ۱ نی ار سا ینار رسب 2 کون در رتشا کت وش ار ۳/2 ار وم زرا و ماس ولا ام یک 7 مک رل ار مس واعز را سم رل مس خواجه در بیشتر ابیات این غزل در مفام اظهار اشتیاق به دیدار و تمنأی شدید وصال دوست بوده و به آمادگی خود اشاره کرده و می‌گوید: روی بنما و مراگو که دل از جان برگیر پیش شمع؛ آتش پروانه به جان گو درگیر محبربا! جلوه بنما و سپس مرا امربة جالبازی کن تا ببینی چگونه در عتابل تو جان فدا خواهم ساخت و چگونه عم اعتبازیام را در پیش شمع جمالت خراهم سوخت و به نابودی و فنا خواهم گرایید؛ که: «الهی! واخنلنی من ناه فأصابّث. لاح فضمق تخلابك. فناَنتة سرا وعمل لك جهرآ»: (بار الها! و مرا از آنانی قرار ده که نداپشان کردی و اجابتت نمودند, و به آنان نظر انداختی و از جلالت مدهوش گشتند, پس در باطن با آنان متاجحات کردی: و در ظاهر برای تو به عمل مشغول شدند.) در مطلع غزل بعد نیز می‌گوید: روی بنما و وجود خودم از یاد بجر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا ‏ گوبیا سیل عم و خانه ز بنیاد بپر(ا در لب تشنه من بین و سدار آب دریغ بر سر کته خویش آی و ز خاکش برگیر ۱ - اقبال الاعمال. صی ۶۸۷ . ۳ دیوأی حافظط : جاب ای عرل +۲٩۷‏ ص ۳ فزل ۲۹۶ ۳۷۹ ای دوست! چنانچه خواستی مرا کشته و فانی سازی, آب حیائم بخش و جالم بگیر تا زندگی آبدی بیابي زیرا عمری است در انتظار آن پسر می برع و مگذار پس از کشته شدن عاشقت به خاک بمانده وز خاکش برگيره. کنایه از اپنکه: به خود نتسابش ده و تصاحبش کن که چنین بنده؛ همانی است که تو می خواهی. در جایی می‌گوید: دل؛ شوق لبت مدام دارد . پا رب! زلبت چه کام دارد؟ جان» عشرت مهر و باد؛ شوق در ساغر دل» مسدام دارواا در جایی دیگر می‌گوید: ساقیا! مایه شباب پیار یی دو ساغره شراب اب بیار دارری درد عنسنی یعنی مین کوست درمان شیخ و شاب بیار یک در رطل گران به حافظ ده گرگناه است و گر ثواب بیارا" و ممکن است بیت مذکوراشاره به فنا و سفای پیعد از فنا داشته باشد و بخواهد بگوید: مرا به دادن شراب مشاهدائت فانی ساز و سپس از خاکم برگیر و به ود بفیام بدا جنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه پاک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر محبوبا! اموری که باعث پرافروختگی من به جمال و تجلیانت می‌شود فراهم ساز و باک نداشته باشس که مرا آمادگی پذپرش جلوه‌گری تو نیست زیرا عشفت در مجمر تن آتشی است که سوزنده تمام تعاغات و خود بینی‌ها می‌باشد؛ و عاشن ۱ دبران حافظ, چاپ ندسی: غزل ۱۹۵ص ۱۶۲ . ۲ -دیوان حاف جاب قدسی: غزل ۲۹۸ص ۰۲۳۲ ء پر ۳ جبال آنتاب می‌باشاد. در جایی می‌گوید: باز آی سافیا! که هوا خواه دتم مشتاقی بندگی و دعا کوی دولتم آنجا کفیض ججام سعادث‌فروغْتوست ‏ بیرون شدل نمای؛ ز لمات حیرتم دریا وکره در ره ومن حسته وضعیف ‏ ای‌خضر پی حجسته! مدد کن‌به‌همتم حافظ. به پیش تو خواهد سپرد جان در این خيالم ار بدهد عمر مهلتم(ا در سماع آی و ز سر خرقه بینداز و برقص ور نه در گوشه رو و دلق ریا بر سر گیر خواجه در این بیت خود و با سالکین را مورد خطاب قرار داده و می‌گوید ای خحواجه! و یا ای اهل طریق! به مجلس سماغ اهل دل گذر کنید و به سمخنال عاشفانه و توصینات معشوقی حقیفی از زبان اپشبال کوش آفرا دهید تا به وجد و شعف آپید و خرقة زهد و ریا را به دور افکنید و بهره‌ای ازکمالات معنوی برگیرید؛ وگرنه: بروید و خرقه زاهدانه و ریای خویش دریر گیرید و پدانید که شما را هیچ سودی نخواهد بخشید, در جایی می‌گوید: یویر نیت نی ری توق زیون در راه عشق.وسوسه آهرمن پسیاست هشدارا و گوش دل به پیام سروش کن برگ توا تبه شد و ساز طرب نماند ‏ ای‌چنگاناله‌برکشو ای‌دف! خروشک.(] دوست گو پار شو و جمله جهان دشمن باش بخت گو روی کن و روي زسین لشگر گیر آری بهرة هرکس و سود هر سالکی از این جهان بازیچه که: 9 ولا الیو ال مب ولو ورينة بتکم ۳4 : (بدانید که زندگانی دنله جز بازیچه و لهو و زینت ۱ -دبران حافل سجاب فدسی؛ غزل ۱۲۸۵ ص ۲۸۷ ۲ - دیوان اف چاپ نذسی: غرل ۶۲ص ۰۳۳۷ ۲ سل ۰ ۱۰ غرل ۲۹۶ ۳۸۱ و قخر فروشی به یکدیگر بیش تیست.)و جیفه گندیده که: نا الا حية. والمْتواخُون لها باه انجلاب. فلا تفتغی عنم لها بن اللهازش غلیهه ۳ (همانا دنا مردار است و کسانی که [برای دستیابی ) بر آن پپوند برادری بسته‌اند همچون سگکان می‌باشند» که پیوند برادریشان بر آن مانع از جنگ و جدال بر سر آن نمی‌گردد.) لحظاتی است که به ذکر و باد آفرینند؛ خویش اشتغال دارد؛ که: «ِ لو أغلً دوه ینامیا بل قلا للع تجار» ۱ (بدرستی که عده‌ای اهل ذکر بوده و آن را به جای دئیا برگزیده‌اند» لذا داد و ستد... آنها را مشغول نمی‌کند.) و همچنین: «ذاکز له مجالشف.» "(آن که به یاد خداست؛ با او همنشین است.) و نیز: «قاگز له شقانشفه ؟: (ذاکر خداه انیس و موتس اورست.): و با «ذِ کر له فوث قوس وَمْحالسَة لمخبُوب»۳: (یاد خدا؛ شدای جانها و همنشینی و مجالست با محبوب می‌بافیل.)؟ و در تثیجه. انسی و فربی و وصلی نصیبش می‌شود. و چنانچه دوست. کسی را به بندگی خود بپذیرد؛ بافی امور جهان» چه گوارا و چه ناکواره به نظرش بیهو3ه خواهد اهد. خواجه چرن به این معنی را+ بافته. می‌گوید: ادوست گو پار شو...0؛ یسعلی محبوبا! ار تو یار ما گردی از ناملایمات نمی‌هراسیم. در جابی می‌گوبد: سرّ سودای تو اندر سر ها می‌گردد . توببین در سر شوریده چه‌هأمی‌گردد هر جه بیداد و جفا می‌کند آن دلبر ما همچنان در پی آوءدل به وفامي کُردد دل حافظ چو صباءبر سر کوی‌تومتيم دردمندی‌است: به‌امیل دوا کرک ۲۱ مرک درویش مگیر ار نبود سیم و ززش در غمت.سیم شمار اشک و رخش راء رز گیر ۱ -غرر و درر مرشرعی: پات اللنیاه هن 1 ۲و ۳و ۴و ۵ -غرر و درر موضوعی: باب الذکره سس ۱۲۲ دیران حافیظ: جاب لدسی: غزل ۲۸۱ص ۰۲۲۱ ۳۸ جبال آفتاب میل رقتن مکن ای دوست! دمی با ما باش بر لب جوی, طرب جوی وبه کف ساغر گیر معشوقا! به تهیدستی من نظر مکن و مگو مرا نبازی نیست که در مقابل ناز جمالت نثار کنم. جلوه‌ای بنما تا بنگری چگونه در مقابل دیدارت اشک چشم نفره گون و رنگ زرد طلایی رخساره‌ام راکه در غمت به دست آوردهام نثار خواهم کرد. محبوبا! تو هم چون جلوه نمودی از من جدا مشو و بر کنار اشک دیدگانم بنشین» و نظر عنایت بیشتری به من داشته باش؛ که سخت محتاج أن می‌باشم. در جایی می‌گوید: ز در درا و شسبستان مامنورکن دماغ تیجلس روحانیان مسعطر کسن به چشم وابروی جانال‌سپرده‌ام‌دل وان در دزا و تیهماشای باغ و متظر کن مستار؛؟ شب هجرال نمی فشاند نور به بام فصربراً و چراغ مه برکن !۱ رفته گیر از برم و ز آتش و آب دل و چشم گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر محبوبا! چنان مان مکن اگر از کنارم رفتی و به هجرم مبتلا ساختی, از آتش درونی و خشکی لب و زردی رخ و آب دل که اشک دیدگانم از آثار آن است برکتار حواهی دید. بیا و چنان مکن» تا چنین نباشم. در جایی می‌گوید: مرو که در غم هجر تو از جهان پرویم بیاء که پیش نو از حویش هر زمان برویم ۱ - دپوال ساففل, ساپ قدسی: غرن ۷۴ سس ۰۳۲۵ غزل ۲۹۶ ۳۸۳ روا مدان که جان بر لب است و ما ز چهان نسدیده کام دل از آن لب و دهمان» برویم نات یبای لا که هرچه رأی‌تو باشد,جز این بر آن برویم!" صوف برکش زسر و باده صافی درکش سیم درباز و برو سیم بری دربر گیر ای خواجه! با داشتن جام تعلْفات؛ نمنای وصال دوست داشتن, بیجاست. با و لباس بستگی‌ها را بیفکن و جزهوای او را دربر مگیر تا باده صافی‌ات بخشند؛ و از دنیا و نفدینه آن چشم بپوش نا در کنار جرد مشاهده‌اش بنمایی؛ که رسول اه فر مو د: «علد ذکر السالحین ثزل الرَخنة. ومد قطع الغلائنی ما ون اب (با باد کردن شابستگان؛ و نیز هنگامی که قطم علاقه از غیر خدا گردد رحمث الهي نازل می‌شود.) و نیز علی قه فرمود: «من أَبْضر پهاءبضُرة؛ ون یر الیها آَفمث,۳۱: (هر کس به دنیا (به چشم وسیله ] بنگرده او را تا می‌گرداند؛ و هکس بدا چشم بدوزد؛ کورش می‌گرداند.) و به گفته حواجه در جایی: خانه خالی کن دلا! تا منزل جانان شود کاین هوسنا کان,دل وجان جاي‌دیگر می‌کنند آ! آه! از دست صرافان هر ناشناس هر زمان» خر تهره را با برابرم‌کند!۳ وت سس ۱ - دیوان حافظ بعاب قدسی, غزل ۱۷۶ص ۰۳۲۶ ۲ بحارالا لواره ‏ ۳ ص ۳۴۲۹+ از روایت ۰۱۵ ۳ نهج البلافه: خطبه ۸۲ ۴ دیوال اف ساپ قدسی غزل ۲۶۲ص ۰۲۱۰ ۳۸۴ حمال آفتاب حافظ! آراسته کن بزم و بگو واعظ را که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر ای واعظ! تا وفتی گفتار شیرین تو در من اثر داشت و به عبادات قشری می‌پرداخنم» که طمع رسیدن به بُعم بهشتی را داستم و جلوة یار شیرین حرکات خود را ندیده بودم؟ اما پس از این دیگر سحخنان نو در من اثر نخواهد داشت و جز دوست را عبردیت و بندگی نخواهم نمود. به موعظهٌ نود خانمه ده؛ و ترک منبر بنماه و به مجلس عیش ما پیاه و طریثهُ ما را اشتبار بنما, در جایی می‌گوید: دلم جز بر مه روبان طربتی بر نمی‌گیرد زهر درز می‌دهم پندش و لیکن در نمی‌گیرد خدارا ای نصیحتگوا حدیث از مطزب و من گو کهنقشی یال ماء از ان خرشتر نمی‌گیرد نصیحت کم کن وما رابه‌فرباد ذف وق پنخشن که غیر از راستی: نقشی در این جوهر نمی‌گیرد اگوی ردان رکه با گم شدا جنگاست من ین دی می‌بینم؛ چرا ساغر نمی گیود؟۱۱ یو أل حافیا: چابپ ند سی: غزلي -۰#:+ نت۳ | ۰ 7 کر ی ی زلف یات 7 تم ابش دنبای و تن وس وراه مت ان لا مان ,1 رک دوس زا مر ورن وتان اس لو اد ۳ ی و و زد ۱ ۳ مدقم با ایدلفام ات انا لب اي زرم فلی فاعت ارادم پ انا رازلگ سرادم ما اراوم ري کر ما اد الب 0 ماک ری مارا ۳ روا وم ار ال دراوم خواجه در این غزل اظهار اشتیاق به دیدار دوست نموده؛ و از آمادگی‌اش برای فنا و نابردی خویش و بهره‌برداری از عنایات او خبر داده و می‌گوید: روی بلما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را؛ همه گو باد پبر ای دوست! با آمدن و نجلی نهزدن و روجود خبالی مرا (که به خحود انتساب می‌دهم, وازمن نیست) از سر میا ساز و سپس به باد فرمان ده تا خرمن اندیشه‌ها و خاکستر سونعتگان عم عشفت را به هر جا می و اهد ببرد. در واقع می‌خراهد بکوید: محبوبا! چرن تو روی بنمایی و جلوه کنی؛ به نیستی خود بی برده و هستيام خواهد سوخت. در جاپی می‌گوید: ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی! . سود و سرمایه بسرزی و محابا نکنی دردمندان مت زهر هلاهل دارند .. فصد این‌فوم خحطر باشدهیناتا نکنی رنج‌ما را که‌توان‌برد بهیک‌گوش؛ چشم شرطالصاف‌نباشد.که مداوا نک ۱ ماکه دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر محبوبا! حال که ما عشق تو را اختبار نموده و دل به دریا زده‌ایم و آنچه به خود اتتساب می‌دادیم به پیشگاهت نهاده و خود را به طوفان بلا سپرده‌ايم» اکنون فرمان تست ۳[ ۳ تست ۱ دیول حافیل اب قذ سی: غرل ۴ من 9۹ -ِ غزل ۲۹۷ ۳۸۷ ده تا به کی وجود مجازی و بنیاد خانة هستیمان را برکند و به دریای یکنایی و وحدتت فرو ریزد. در جایی می‌گوید: برو ای طبیبم! از سس که بر ز سر ندرم به‌خد! رهاکنم جاله که ز جان خبر ندارم به عیادنم قدم نه که زبی خودی شوم با می ناب نوش؛ وهم ده که غم دگر ندارم دگرم مگو که خواهم, که ز درگهت برانم تو بر ان ومن برائم‌که داز تو برندارم؟ زلف جون عنبر خاش که پپوید؟ هبهات! ای دل خامٌ طمع| این سخن از اد بجر در این پیت خواجه به حود خطاب کرده و می‌گوید: با همه این سخنان که م‌گویی و تقاضاهایی که می‌کنی: کیستّوجود و اندیشه‌های خویش بتاند پرده از چهرة کثرات و مظاهر برکنار زند و ْاز و عبطر او را با مظاهر استشمام و مشاهده نماید؟ این طمعی است شام که: نله الذی ایتک حجالهم۳: (حمد و سیاس مخصوص خدایی است که حجایش را دریدن تتوان.) و در حفیعت مي خو اهد بگوید: نا شخص به خود توجه دارد و با نظر استقلال به ود می‌نگرد, فکرش خحام است و باید بداند که زلف عنبر یار را ناپختگان ذخوآهند بویبد. و چون به مجاهدات از حامی بیرون شوند, آن وقت است که می‌توانند او ر ببویند. در واقع خواجه با این بیت به خود تعریض دارد که هنوز پخته نشده‌ای, در جابی می‌گوید: آن را که بوی عسنبر زلف تو آرژوست چون عود گو بر آتش‌سوزان بسوز و ساز؟ و در جابی دیگر می‌گوید: ۱ دیوان حافت جاپ فدسی: عزل ۲۶۰ص ۰۳۲۶ ۱ ۲ أقبال الاعمال سس از ۳ دپوال سافظ جاپ فدسی؛ غزل ۰۳۰۶ سس ۰۲۳۸ ۳۸۸ جمال آتاب دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس که جنان زو شدهام پی‌سر وسامان که مپرس کس به امید وفا تبرک دل و دیس مکناد که چنانم من از آین‌کرده پشیمان‌که ۱ سینه گو: شعلهٌ اتشکده پبارس بکش دید» گوا آپ رخ دجله بغداد بیر سمی تأکرده: دراین راه به جایی نرسی مزد اگر می‌طلبی: طاعتِ استاد ببر ای خواجه! چنانچه تو را تمنای دید از/دوست است. باید در غم هجران و تمنای دیدارش؛ سبنه‌ای شعله‌ور از آقفق عثبِو؛ و دیده‌ای سیل آسا از اشک دیدکان به پیشگاهش پپشکش ببریه تأ این دوه خریدار دیدارش گردی: 3 ۳ عشق هر چه جز اوست بسوزانی؟ و با اشکدیدگان, صفحهٌ دل از کدورات عالم طبیعت پاک و شفاف سازی, با این همه: بی‌سعی و کوشش و مجاهده, کسی به جایی نرسیده؛ که: ( والذِین جاقذوا فین هد شبنء وان له الْمخبنین (۳: (ر آنان که در [راه خشنودی ] ما مجاهده نمودند؛ بی‌گمان ابشان را به راههای خویش رهنمود خواهيم شد. و بدرستی که خدا با نیکوکاران می‌باشد,) و نیز بدون پیروی از استاد کامل؛ هیچ سالکی از اعمال و کردار و مجاهدانش پاداش نگرفته و نخواهد گرفت. پس درراه سیر و سلوک چهار چیز تو را ضروری است: ۱ -سینه‌ای پر آتش؟ ۲ -دپده‌اي گریال؛ ۲ مجاهده و سعی تمام؟ ۲ .طاعت از استاد کامل, اشاه به مورد ال است کفتار آو در جایی که می‌گوید: ۳٩ ۰ شنخبوت‎ - ۲ غزل ۲۹۷ ۳۸۹ سینه‌ام ز آتش دل در شم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسو عت ننم از واسطةٌ دوری دلبر بکداخت جالم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که زبس آتش واشکم دل شمع دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسونعت ٩!‏ و اشاره به مورد دوم است بیت: اشکم احرام طواف سهرمت می‌بندد گرچه از عون دل ریش دمی طاهر نیست )۱1 و یز بیت : ز گریه مردم چشمم نشسته در حول ایستا سین که در طلیت؛ ال مر دمان سجو لا ۱ و اشاره به مورد سوّم است گفتار دبگرش: گرچه وصالش نه به کوشش دهند آنقدر ای دل! که توانی بکوش !۳ و اشاره به مورد چهارم است: آنچه زر می‌شود از پرتو آنه فلب سیاه کیمیایی استکه در محبت درویشان‌است فا و لیز بیت: ۱ -دیوان حافظ. چاپ فدسی. غزل ۲۴ص ۶۰. ۲ -دیوال حاف چاپ قدسی, غزل ۱۰۶: ی ۱۰۸ . ۳ دیوان ساف چاپ قدسی. غزل ۸۶ صس ۰4۳ ۴ دیران سافظ, ساپ فدسی غزل ۰۳۴۸مصي ۰۲۶۲ ۵ -دیوان حافظ. چاپ ندسی. غزل ۰۲۷ ی ۵۶. ۳۹۰ جمال آفتاب ال و ی ایکا ال ی نام بای عروف ۳ یر از سس زدتانا بر ۳ دوش می‌گفت: به مدگان درازت یکشم پا رپ! از خاطرش اندیشه بیداد ببر اری؛ سالگ در ابئدای امر از آنچه عمری به شود نسبت داده به سختی می‌تواند بگذرد؛ ولی چون مطلوب او جز باگذشتن از هويش حاصل نمی‌شود اگر از ابتدای سیر کم‌کم با مجاهده. از خود و اندیشه‌هایش بگذرد: مشکلی برای او در این امر نمی‌ماند تا بگوبد: «یا رب! از خاطرش اندیشه یداد ببر4. خلاصه آنکه: شب گذشته دوست فصد کشتن و فنای مرا نمود و می‌خواست با تیر مزگان بلند و نوعی از جذبات جمالی‌اش مرا بکشد. یا رب! اندیشة این کار از نظر او دور سان که هنوزم آمادگی اپن کشته شدن ر جذبه بست ِ ر ممکن است با بیان مصرغ دم بخواهاد تقاضای کشته شدن را کرده باشد ( چنانکه در موارد زیادی در بیانانش جنین استعمالانی زا دارد ) و بخواهد بگوید؛ با رب از حاطرش اندیشه ببداد مب زیرا منتهی آرزوی عاشق وصال است و آن میشر نمی‌شمود, مگر با فنای عاشق» فنا هم حاصل نمی‌شود مگر با پیداد معشوق, در جایی می‌گوید: به مان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران ذرد برچینم!" و در جایی می‌گوبد: انکه پامال جفا کرد جو سای راهم خحاک می‌بوسم و عذر مش می‌خواهم ۱ دیوان حافق, جاپ قدسی: غزل ۱۷۳: ص ۰۱۵۰ ۲ -دیوان سافق جاپ فدسی, غزل ۳۹۱ص ۰۲۹۲ ۳۹۱ ۲٩۷ غزل‎ 1 0 من نه آنم که به جور از تو بنالم حاشا! چاکر معتند و بنده دولت خواهم بر سر شمع قدت. شعله صفت می‌لرزم گرجه دانم که هو ای تو کشد ناگامم(ا روز مرگم. تفسی وعدهٌ دیدار بده وأنگهم تا به لحد. قارغ و آزاد ببر آری, ننها چیزی که موجب راحتی از تمام عقبات و مشکلات (از هنگام جان دادن و پس از مرگ طبیعی) می‌شود. همان نائل شدث به کمالات نفسانی و مشاهده دوست در این عالم می‌باشد که: 9 لین سَبَقْ لهج من الخشنی آولثف نها مَجتدون, ا نون خسیتها. وخ فیما اشْهث هم خالُون, لا يحم الْفع الاب ونتلشهم لب + هذا بوک الّذی نشج وقدون ۳6 : (ممانا نان که توفیق و وعده نیکوی ما پیششر شامل سالشان شده از دوزخ بدور خواهمند بود؛ هرگز صلای جهنم را نخواهند شنید؛ و ابشأل در آنیجه دلخو اهشال است؛ جاودانند» شبجگاه شنکامه و هراس بزرگ [روز قیامت ] آنها را محزون نخواهد ساخت. و فرشتگان با آنان ملاقات نموده [ر می‌گوبند: ] این همان روز است که وغده داده می‌شد‌ید.) خواجه هم می‌خواهد بگوید: محبوبا! چنانچه در این چند روز؛ عم عنایتی از دیدارت به من نمی‌کنی؛ وعد؛ آن را در هنگام مرگ بده تا به مشاهدة جمالت جان بسپارم و فارن و اراد از این عالم بروم. در جایی می‌کوید: این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست روزی رخش ببیلم و تسلیم وی 0 ۱ -دیران حافظ جاپ قدسی غزل ۳۸۳ ص ۲۸۵ . ۲ اثمیاء " 1 1*۳ . ۳۳ دیوال حافظ, جاب قدسی. غزل ۴۰۰ هن ۰۲۹۷ ۳۹۲ جمال آقتاب و در جایی می‌کوید: حافظ از بهر تو امد سوی افلیم وجود قدمی نه به‌وداعش که روان خواهد شد!؟" دولت پیر مغان باد! که باقی سهل است دیگری. گو برو و نام من از یاد ببر دراین بیت هم تمنای دبدار وسول ال هو با علی و اولاد ال رادر هنگام مرگ نموده و می‌گوید: در وقت مردن؛ پس از دیدار دوست مرا آرزویی جز دیدار بندگان خاص و مقربان درگاه او نبست؛ و مشکلات دیگر پس از این عالم سهل است؛ و همه راگو که مرا فراموش کننده باکی ندارم. و ممکن است معنای این بیت ربطی به بیت گذشته نداشته باشد وتنها تخواملم دولت و دوام عمر استاد خود را تقاضا کند. در جایی می‌گوید: ِ در آن غوغا که کس؛ کس راملمیر؟ متلون ازسپنیر سغان مئت پذپره فراری کرده‌ام با میفروشان ‏ که روز غم بجز ساغر نگیرم!" در جایی دیگر می‌گوید: بند؛ پیر مغانم که ز جهلم برهاند . پیر ما هرچه کند عین رعایت‌باش ۳ بعد از اپن؛چهره زرد من وخاک در دوست باده پیش آور و ایين جانْ ضم آباد سبر محبوبا! از من بندگی و در غم عشفت چهر؛ زرد به پیشگاهت آوردن. تفاضایم این است تو هم مرا از تجلیّانت محروم نداری, که سخت محتاج مشاهده و دیدارت می‌باسم, در چایی می‌فوید: | - دیوان سافظ چاپ قدسی, غزل «۲۵٩‏ هي ۰۲۰۸ ۳ ۲٩۷ عزل‎ مخمور جام عشتم سافی! بده سرابی پرکن فذح که بی مینه مجلس ندارد بی در انتظلار رویت؛ ماو آمسیذواری وز عشوه لبانت؛ ما و خیال و خوابی ٩(‏ حافظ! اند يشه کن از نازکی خاطر بار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر بیت ختم هم شامل اعتراض به خودش می‌باشد, که ناله و فرباد راکم کن و پار را آزرده خاطر مساز و در وأفع با این بیان می‌خواهد نزد محبوبش جایی باز کرده و بگوید: او از بس تو را دوست دارد از آه و ناله‌ات آزرده خاطر می شود اين همه ناله و فرباد مکن, در جایی می‌گوبد: دلش به ناله میازار و تم کسن حافظ که زستکاری چیاوید در کم آزاری ات(" در جایی هم می‌گوید: ریاد حافظ اين همه آخر به هرزه نیست هم فقس غریب و حدیلی عجیب هست ۲ ۱-دبوان حافظ, چاپ قدسی, غزل ۰۵۸۷ صس ۲۳۱ . ۲ - دیو ال سراف : چاپب فا سی* رل ۲ص ۷۹ ۳ - یرال حافظظ, جاپ ندسی, فزل ۷۱ صس ۸ ی ات دوسا زمرت اتب بر میا شم ام ساب باز وروی ددص سس ی کات دا شا با تب دهديم «سان ساقاب‌بار انآ رفت رفت سم یز و راب با شیر شام .راز اب با بزن نا سس ما ال آنسشسجآب با لت دی رد او نونکات بار ۳ شش ماب ما اراس استاعلا توردن ککرفامست اب با دا درا تن دم تفاب ما بر تفا با و4 رن ً» ات وروا سار از این غزل طاهر می‌شود خواجه از دیدار و تجلیات دوست بهره‌عند بوده» تمنای تجلی کامل‌تر و پر شورتری را داشته تا به کلی از خریش برهد. شاهد بر این امر, بیت ول و بازدهم غزل است. و گوپا مرادش از «ساقی» در مطلع غزل محبرب باشد و پا ممکن است منظور اسناد بوده باشد. می‌گوید: س‌انبا! مبایه شبات بیار یک دو ساغرء شراب ناپ بیار داروی, عشسق: یس بسن کوست درمانٍ شیخ و شاب بیار محبوبا! از شراب تجلیات دو آتشه و پر شورت به این عاشقی مست سرگشت هویش عنایت نما: تا به کی از خود بیرون شود و به جوانی گراید. نه تنها شراب مشاهدانت داروی درد من می‌باشد, که عاشفان پیر و جوائت را این دارو درمان است و از شم و اندوه و آندیشه‌های باطل می‌رهاند و در اين عالم و عالم بافی؛ آسوده نحاطر خواهد نمود؛ که:«با من ناژ قدسه لابصار مُحبّیه اقا وْبُحات وجهه لوب عارفیه شی! با من قوب الْمْشتاقین! یا ی آما تیاه : (ای | خدابی ] که انوار قدسش به چشم دوستانش در کمال روشنی است! و انوار وویش [2 اسماء و صفات ] برای قلوب عارفانش شوق آور و نشاط انیز می‌باشد! ای آرزوی دل مشتافان! و ای ۱ - بحارالانوار: ج 4 صض ۱۳۹ ۱۳۹ 0 ۳۹۶ جمال آفتاب منتهای مقصود محبّان!) در جایی می‌گرید: شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش که تا یک دم پيأسابم ز دنیا و شر و شورش نگه کردن به درویشان منافی بزرگی نیست تیان با سای توت بط انوا هر ۱۱ آفتاب است و ماه و باده و جام در مسپان مسه: آفستاب بسیار آری؛ موجودات عالم طبیعت: بلکه تمام مظاهر اين عالم و عالم باقی؛ به منز جامی هستند که یار در آنان جلوة گر و خژوشید جمالش در آنها نورافشانی می‌کند و اگر آنها خردنمایی مجازی وکمالات:ظاهری هم دارند: به اوست. خواجه هم می خواهد بگویلء آفنانمابت رآراز طریق جمال ماه گونة ماهرت به من بنمایان؛ زپرا جمال توٍ به مثرله باده‌اي مي‌باشد که جام موجودات به آن تالم و برفرارند؛ که: وبماب اتي غیت [ نلاث | آزکان کل شی.... ینور ژخهلد ۳ َضا هکل شین او دوش ": (و [از نو مسئلت دارم ] به اسمائت که بر ارکان و شراشر هر چیزی غلبه نموده [ آن را پر کرده است ] .. و به نور وجهت [* اسماء و صفات |که هر چیزی بدان روشن و نورانی است. ای نور! ای پاک و مقذس!) در جایی خبر از دست یافتن به این مشاهده داده و می‌گوید: صباء وفت سحر بویی ز زلف بار می‌آورد دل شسورید؛ مارا ز نو در کار می‌آورد 1 دبوان سافط :» چاپ قد سی: غزلي بآ س 999 ۲ - افبال الاعمال؛ صس‌ ۷ ور مصباح المنیجد: ی ۰۸۴۲ غزل ۲۹۸ ۳۹۷ فرو ماه می‌دیدم ز بام فصر او روئسن که روش از شرم او خورشید بر دیوار می‌آورد خوش آل وفتوخوش الساعت که انزلف گره‌بندش بدزدیدی چنان دلها که خصم افرار می‌آورد !۱۱ غم دوران مخور که رفت ز نرفت نخمه بسسربقط و زساب بسیاز در این بیت به خود و یا سالکین خهلات نموده و می‌گوید: ای شواجه! و با ی سالک! در فکر رو آوردن و پشت کردن ذئیاه و از دست شده و نشده ین حهان مباش که صفت اولیای خدا چنین است: « لکلا تأنوا غلی ما فاکم, ولا ثفْزخوا بما آتائخ ۳۱: (نا هرگز بر آنچه از دستنان رفته اندوهگین نگشته و بر آنچه به شما عطا نموده شادمان نگردید.) در این اند پشه باشش که بااعمال صالحة خود الطاف حضرت دوست شامل حالت شود و شوراو شوق بیشتری دراتو پیدا گرد و در نتیجه به مشاهده‌اش دست» بابی. دز جایی مي‌فُوید؛ غم زماه که میچش کران نمیبینم . دواش جز مي چون ارفواننمی‌بین ز افتاب قدح ارتفاع یقن یگ با که طالع‌وقت انچنان نی 7 کردنش راز مین طستاپ بسیار ای دوست! با تمام وجود نر را می‌طلبم و می‌خواهم؛ ولی عفل در این آمر و اراده با من همرآهی نمم کند: از بیغ مشاهداتت به او هم عنایت بنما تا به مستی 1 دیوان حافط چاپ قدسی غزل ۰۲۲۱ ص ۰۱۸۲ ۲ م لیلد : ۲۳ ۰ ۳ دبوان حافث. چاپ قدسی: غزل ۰۲۲۸ مس ۰۳۲۱۵ ۳۹۸ جمال آفتاب گراید؛ که:«ولستفوقن قلهبقغرفتی,ولاقومْ له نقام غقله۱۱۰: (و هر آینه عفلش را غرف معرفتم نموده و خود به جای عفلش قرار می‌گیرم) و با من همراهی نموده و از مشکلات و ناهمواريهای طریق نهراسم. همان گرنه که بندگان ات نمی‌هراسند. بسزن ایبن آتش مراه آبی یعنی آن آتش چو آب بیار محبربا! به آتش درونی‌ام که از عشقت مشتعل ساخته‌ای: آبی از شراب دو انش از خود بیرون کنندهات بزذء تا آرامشی بيابم. در جابی می‌گوید: ببرد از من فرار و طافت و موش . بت سنگین دل سیمین بناگوش ز تاب آتش سودای عشقشی بیان دیگ دایسم می‌زنم جوش چر پیراهن شرم آسرده خاطر ‏ گرش همچون قبا گیرم در وش 1 دوای تودوای نوست سصافظ لب توشش لب توششی لب توش ! گل اگر رفت: گو به شادی رو باد+ ناب چون گلاب بیار منظور خو اجه از وباده ناب جرن کلاب؛ همان شراب ته شین شده و صاف و بدون کدورت است که مستی را دو چندان می‌کند. گویا وی تجلّی پر شور و ابود کننده‌ای که حردی در آن وجود نداشته باشد» می‌طلبد و می‌گوید؛ معشوفا! چنانجه به رفتن مایلی و نمی خواهی ( چون به کلی از خود بیرون نگشته‌ام ) همواره با من باشی به شادابی برو ما بار دیگر چرن تجلی نمودی: پر شورتر تجلی بنما؛ که مرا بکلی از من بگیری و همواره به دبدارت بهره‌مند باشم, در جایی می‌گوید: ۱ -وافي؛ ج ۹1 ابر اب الم اعظ. پاب مواغق ۳1 سحاز س ۹ ۲ -دیوان حافظ جاپ قدسی, غزل ۳۳۱ ص ۲۵۳ . فزل ۲۹۸ ۳۹ روی بنماو وجود خشودم از باد ببر شرمن سوختگان را همه و باد ببر بعد از این چهره زرد من وخاک در دوست ۱ باده پیش آور و این جان غم آپاد پر( غلغل قمری ار نمان رواست فلفل شسیشه سراپ بسیار محبوبا! اگر من پای‌بند به صداهای خوش مظاهر مجازی نیستم و ترجهی به آن ندارم؛ نغمه جان بخش نو راکه در آفرینش پیچیده می‌طلبم. بیا و مرا با ارائه کلام شیرینت از خویش بیرون کن؟ که: راهم في کل َو سبعین مره وال ما نز ایهم وآزی فی مُلکهخ سیّعین فا زان تنل ان پلطام قالسُراب, دنك بذفری لام وخدیشی,» ": (و در هر روز هفتاد بار بهآيشسان [پندگان خاص ] می‌نگرم؛ و در هر نگاه باایشان سخن می‌گویم: و در سلطنتشان هفتاد برابر می‌افزایم» و هنگامی که بهشتیان از خوراکی و پوشاکی لذت می‌برندهایتان بهیاد و کلام و گفتارم متلذّذ می‌شوند.) و نیز «ول آَجب عنم وخهی وبملم بألوان ال ین کلامي»۳: (و روی از ایشان [زاهدان حقیقی ] نمی‌پوشم و ایشال را از انوا لذْنهای کلامم بهره‌مند می‌نمايم.) با صواب است با خطاء خوردن گر خطا هست و گر صواپ بیار محبوبا! من از طریفه و راه نهود. که صراط انبیا و اولیالل می‌باشد؛ که: 9 لب الضراط سيم صراط لین مت له ۳۱4: (ما را به صراط مستفیم و راه راست ۰-2 اآ ی سل سس 1 - دیوال؛ حاف جاپ قدسی: غزل ۰۲٩۷‏ ص ۰۲۳۱ ۳ -وافی؛ ج ۳: ابراب المواعل باب مواعظ ال سبحانه: ص ۰۳۹ ۴ فائیبه : #و ۷. ۴*۰ حیبال آنتاب هدایت نماء راه آنان که نعمت [ولایتت ]را بر آنان ارزانی داشتی.) دست نخواهم کشید. خراه زاهد قشری آل را صواب و استوار بندارد و خواه خطا. شراب مشاهداتت را دو چندان کن و پیاون که ان عین صواب و دین فطری است که: فاقخ هه بلذین خنیفاء فطرّث اله نی فطز الناس علیهء لا تبدیل بلق ال ذیِك لین لبم لک آکفزالناس لایْنلنون 4( (بس مستقیم و استوار روبت را به سوی دین نماه همان سرشت خدایی که همه مردم را بر خلق نمود تغییر و نبدیلی برای آفرینش ای نبست. اپن همان دين استوار است. ولی بیشتر مردم [از این حفیقت ] آگاه نیستند.) در جایی می‌گوید: شدای را به بی‌ام شستشوی شرفه کنید کرم هی شنوم بوی خیر از اين اوضاغ ز زهد حافظ و طایات او ملول شدم بماز رود و تزل گوی با سرود و سماع!" وصل او جز به خواب نتوان دید دارویی کوست اصلٍ خواب پار آری, وصال دوست را جز با چشم دل نتوان دید؛ که: ره لوب بخقائی الزیمان,» ": (قلبها او را با ابمان حقیقی می‌بنند.) با دید؛ ظاهر کجا ممکن است او را مشاهده نمود؛ که« نیون بمشاهذة المیان,» ": (هرگز چشم‌ها فادر نیستدد او را با دید ظاهری مشماهده نمایند.» تا دید ظاهر از تعلفات این عالم به واسطة خوابیدن؛ و يا نجافی و کناره گرفتن از آن» پوشیده نگردد؛ دیدة بأطن او را مشاهده نخواهد کرد؛ پس +صل او را جز به خواب. که چشم پوشیدن و کناره گرفتن از جهان و یا بسته ۱ روم : ۰ ۲ - دیر ان سافتل جاب قدسی: غرل 1 تص ۹9 13 ۲ - پارالا نواره ج ۴ سس 9 روایت ۱ 1 غزل ۲۹۸ ۴.۱ شدن دید ظاهر است؛ نو آن دید. ای دوست! داروبی بیاور که دیده ظاهر به خواب رود و با از عالم گسسته گردد, تا با دید دل و حقایق آیمان تو را مشاهده کنم, در جایی می‌کوید: من گداو نمنای وصل تو هصیهات مگر به خواب ببینم جمال ومنظر دوست"" گر چه مستم؛ سه چار جام دگر تایه کل شوه رات بعار اي دوست! اگر چه در مستی بسر می‌بری اما محتاج چند جام دیگر از تجلیاتت می‌باشم, آن را به من عنایت نماء تا به کی از تعلْات بیرون شوم و به فرب تو راه یابم. در جایی می‌خوید: بفکن بر صف رندان نظری بهتر از این .- بر در میکده میکن گذری بهتر از این در حن من لبت آن لطف که می‌فرفاید ,. گرچه‌خوبابست‌ولیکنقذریبهتر زاین" یک دو رطل گران به حافظ د گر گناه است دگر واب بیار محبوبا! من عاشقی هستم که در خماری از تجلیات گذشته بسر می‌برم. دو بیمانه‌ای از شراب پر شورت به من عنایت بنما تا از خماری بزهم» خواه زاهد آث را گناه پندارد» و با ثواب! زیر من ترک عشقبازی و ساغر نمی‌کنم ‏ صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم شیخم به طنز گفت: حرام‌است می مخور ‏ گفتم: که چشم وهگوش بهر خر نمی‌کنم زاهد به‌طعنه گفت: برو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست» برادر! نمی‌کنم "؟ ۱ دیوان سافظ جات قدسی» غرلب ۷۲ مس ع. ۲ دیران حافظ: چاپ فدسی, غزل ۴۸۵ص ۳۵۱ ۳ دیوان اج : عیاب نداسی؛ غرلی ۳۳۹ نِ ۹ مسخراست یدیم هرس ۳ مات ال ینابر یر دس راز تدم دی ور یکلا ای دش درا ک] در وفا نوا اش شا نعری ام چنانچه از تمام این غزل بر می‌آید: خواجه در شب لبله القدری به خود وعده وصال می‌داده که هجرانش پایان و اهد یافت که: * یل انفذر خی ینف شهر ۱4: (شب قدر از هزار ماه بهتر است.) نه آنکه بخواهد بگوید: وصالم دست ذاده: لدا می‌خُوید: شب قدر است و طی شد تایه هجر لام یه خی ملع جر شب فدر: شب وصال تو و عاشقا دلیباشته است؛ و آن بهتر از هزار ماه می‌باشد.و وان کت سللام وامنیت ملق بای تو وخندادگان به‌داوست نا صسپح قیامت خحواهد بود. (اگر وصالتان میشر آبد و به کمال مخلصیّت -به فتح لام -نائل شوید.)در جایی خبر از رسیدن به این کمال در شب‌قدر داده و می‌گوید: دوش, وفت سحر از غشه تجانم دادند واندر آن طلمت مت ات سیاتم دادند به ات ان ال و اننت اف ۱ خبط آزادگی از حسن مماتم دادن !۳ دلا! در عاشقی ثابت قدم پاش که در این ره تباشد کاز؛ بی اجر ای خواجه! و يا ای سالکین! ثبات فدم در عاشقی و خدا پرستی شما را به کمالات تفسانی و نتائح لبلة القدر که قرب حانال است: خر اهد رسانید. بحوشید تا ۳ ۲ -دیوان حافظ, بجاپ فدسی؛ غزل ۰۱۷۳ ص ۱۵۰ . ۳.۴ جمال آفتاب چنین باشید؛ که: ‏ اق الذین قانو نت له نع استقاشوا رل عَلیهغ یک آن لا تخافوا ولا تخزنواء زوا بلْجَة نی کنشم ُوعدون ۱4 : (بدرستی آنان که گفتند: پررودگار ما خداست؛ سپس استقامت ورزیدند, فرشتگان بر ایشان فرود آمده |و می‌گویند: | که مترسید و اندوهگین مشویدء و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده می‌شدید.) و همچنین: 8 با یال امین ازجعی الی زب اف مزضیة: فاذخلی فی عبادی, واذخلی جَتی 6 ": (ای جان اطمینان و آرامش یافته! در حالی که [هم نو از حضرت ح | خشنود هستی [و هم ] مورد رضایت |ار | می‌باشی؛ به سوي پروردگارت رجوع نما و سپس در میان بندگان [ خاض | من وارد؛ و به بهشت [مخصوص ]من داغل شو) در جایی می‌گوید: ار چه خرمن عمرم غم تو داد.ببه نماد به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم چو ذزه گرچه حفیرم؛ یبین به دولبت عثبق که در هوای رخت چون به مهر پیوست !۲ و لذا می‌کوید؛ من از رندی نخواهم کرد توبه ولز نی بجر ژالخخر محبویا! جون دانستم عاشن شدن به نو را اجرگرانبهایی است. کج می توانم از آن کناره گرفته لو ییا پردارم اگر چه بیث شحر ال و امتتاع از پد پرفتنم بیازاری, 1۳ جایی می‌گوید: ۲ -صلت * ۲۰ 1 جر ۰ ۳۰۰-۲۷ . ۳ دبوان سافظ جاپ قدسی: غزل ۲۸۵ص ۲۹۰ . ۴.۵ ۲۹٩ غزل‎ من مر در عم نو به پسایان پرم ولی باور مکن که بسی نو زمانی پر برم در مسرا طسبیب سداند دوا که من پی دوست خسته حاطر و بادوست خحوشترم( دلم رفت و نسسدیدم روي دلدار فعان از این تطاول! آه از این زجر اتسوس! آنچه از خبالات و اندیشه‌ها و خودبینی‌ها داشتم همه را در طریق عاشقی از دست بذادم» ولی دلدار عنایتی ننمود و رخ به من ننمابانید. آين چه مفام عرو جلالت و عظمت و تکبری است که دومیت من دارد؛ و نمی‌خواهد با بود او کسی از خویش دم زند و مرا ازرده خاطرآمی‌سازد؟! در جایی می‌گوید؛ ژ سامانم نمی‌پرسی؛ نمی‌دانم.جه سرتاری به دزمانم نمی‌کوتی, نمی‌دانی مر دردم نه رأی‌است اینکه اندازی مرا بر خاک ویگذاری گذاری آرو بازم پرس تا گرد سرت کردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک آن دم هم ۱ چر بر خاکم گذار آری به گزد دامنت کردم(" بر ای صبح ررشن دل! خدا را که پس تاریک می‌بينم شب هجر ای محبوب صاحب جمال من! و ای صبح وصال عاشفان! طلرغ کن, که گرفتاران شب هجر را به تابش نور و جمالت امیدها: و در ظلمت مجران ۳ - دیو انا حافظ اپ قذسی* ۳ 9 ۴ ۲۹ ۳ ناراحتبهاست. در جاپی می‌فوید: صبح‌است سافیاا قدحی پر شراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کن ز آن پیشتر که عالم فانی شود خراب ‏ ما راز جام باد؛ گلگون خراب کن یام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد ساقیابه‌دور بادة گلگون شتاب کن ٩!‏ ونا خواهی, جفا کش باش حافیظ! ِن انح والُْشران فی اج می‌ خواهد بگوید: تبجارت عاشق در جفا کشیدن از معشوق است؛ و حسران او: در تحمّل نکردن جفاهایش, در ظامر فراق؛ جنا می‌نماید: ولی در حفیفت؛ فرای و هجران است که به عاشق, حبات تازه‌می‌دهد و غشها و خودیتهای اورا از ار می‌گيرد. پس: «وفا خوامیء جفا کش(باش:4؛ بر دیدار دوست در سای ابتلای دوری‌اش به دست می‌آید. در جایر أمیتگوبایت گرز دست زلف مشکینت خطاییَرقنت» رفت ور ز هندوی شا بر ما جفایی رفت؛ رفت در طریقت رنجش خاطر نباشد. می بیار هر کدورت رکه بینی چون صفایی رفت.رفت عشق بازی را تحمل بابد ای دل! پایدار گر ملالی بود بود و گر حطایی رفت: رفت!۳ 1 دیوالا حافط ‏ جاب ند سی؛ غرل ۹ صِ ۳ ۲ یوان سحافقد : جاب تقد سی ۳ ۷ صي ۸ . صیاز سل ما| ارو 1۳ ارس رو دا ر لول سل رد ادامب مت زد هسأنن مان فد دوخ دار رش رم و بوو مت موی ک ۱ دار نود سل ۳ #_ ال صف اور درع دار مه و ناسنا ازاو و و زاو سر نع دار لب یت او نم برار کش سل شنت سر م ار ناتسم رودعال تور اف ود ۹ واس ربروارازي رقدر وخ راد شواجه در ابیات این غزل با بیانات شیرین و عاشفانه‌اش اظهار استیافی به ت ز ی بر صباا ز منزل جانان؛ گدر دریغ مدار وز او به عاشق مسکین؛ خبر دریغ مدار ای باد صبا! و ای آنان (اثبیاء و اولباء علیهم السلام) که شما را به كري یار من بار است! چون گذری به کوبش کنبد: خبری و پپامی برای این مسکین شکسته دل یاورید» تا بدانم یار را با من عنایتی همست پا آنکه بازبه هجرانم خواهد گذاشت؟ در جایی می‌گوید: صبا! اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست به جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست چه باشد ار شود از قید شم دلش آزاد چوهست حافظ مسکین: فلام‌وچاکر دوست ۳ به شکر آنکه شکفتی به کام دلء ای گز! نسیم وصل ز مر سحر دریغ مددار 1 ذیو الا حافثد: چا فد سی + رل ۹ تس ۳ فرل ۳۰۰ ۳۹ ظاهر خعلاب خواجه با گل است. ولی منظورش از «گل» حضرت دوست بوده! زیر اوست که به خود شکفته و ظهور یافته و خود به خود کاأم داشته, و ضهور تمام موجودات به اوست و از او کام می‌گیرند. خلاصه آنکه: محبوبا! به شگرانه اینکه تو غنن بالذاتی و در جمال و کمال محتاح به دیگران نیستی و هر حسن و زیبایی را به خویش دارا بوده و می‌باشی: به بلبلاك شیدا و سحر خیزان درگاهت نظر لطفی بنما و از مجرانشان خلاصی بخش, و چون به این آرزوی خحود می‌رسد. در جایی می‌گوید: سحرم دولت بیدار به بالیه آمد فت برشیزکه آن حسرو شیرین آمد فدسحی درکثن وسرخوشی به‌نماشا بخرام .تا یبینی که نگارت به چه آیبن آمد(ا مراد ما؛ همه موقوف یک کرشمه توست ز دوستاد قل پم؛ ایس قشر دریغ مس از محبوبا! ما قائع به یک کرشمه و جلره خاض تو می‌باشیم و با آن به مراد خود که فنا و نابودی ماست خواهیم رسد "از دوستدازان ازلی‌ات آن عنایت را دریغ مدار و بازشان به دیدارت نائّل ساز. در جایی می‌گوید: کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونن بازار سامری بشکن به زلف گوی که یبن سرکشی بگذار - به‌طه گری که‌قلب ستمگری‌بشکن"۲ و در جایی می‌گوید: از کف آزادگان غایب مدار آن جام را ال بل ارت ری کیره زا احتیاج من به وصل خویشتن دانسته‌ای دوستال را دستگبری کن به‌وفت احتیاج ۲ ۱ دیو ایا حافظ ‏ جاني ند سی: غرل ۰ 1 سس ۷/۵ . ۲ ب قیو الب حافند چاپ قد سی؛ غرل ۰۳۹ سِ ۳۳4۸ . ۳ ذیو الب سافظط جیپ قل سی: رل ۶ص ۱۱۳ ۱ ۴۱۰ جبال آثتاب حریف بزم و بودم, چو ماء نو بودی کنون که ماه تمامی: نظر دریغ سداز معشوفا! جون در مجلس بزم ازلی مرا محرم دیدارت دانستی و به مشاهده‌ات نائل ساختی: امروز هم که باز در کمال تجلی برای بندگان خاسّت می‌باشی؛ عنایت خود را از این شکسته دل هحران کشیده دریغ مذار. کنایه از اینکه؛ در ازل پرده از جمال خویش افکندی و خود را از طریق من به من شناسانیدی که: ل هم علن هنشت ببکُغ؟ ۳۳: (وایشان را بر خودشان گواه گرفت که آیا می پروردگار شما نیستم؟!) امروز که به تمامی گرابیده‌ای و تجلی ات برای اهل کمال به انتها رسیده» نظر خحود را از من دریغ مدار, در جایی می‌گوید: بی تو ای سرو روان! با کل و گلشن چه کنم زلات ینبل "چنه کشم»عارض سوسن چه کلم مسددی گر به چراغی نکند ان طلور چار؛ تبر؛ شب وادي ایمن چه کنم!" جهانْ و هرجه در او هست.سهل و مختصر است ز ال مسعرفت این مسختصر دریغ داز مکسارم تسوبه آفاق می‌برد؛ شساعر از او وظسیفه و ژاد سفن دریغ مسدار چو ذکر خیر طاب می‌کنی؛ سخن این است که در بهای سخن, سیم و رز دریغ مدار ظاهر این است که بیان هواجه در این سه بیت عرض شده گویا مورد خطایش ۱ اعراف : 1۷ 1 دیوان سفق جاب قدسی» رل 9 ش‌ ۳۹۳ ۲ غزل ۳۰۰ ۳۱ بعضی سلاطین وفت خود مي باشد و از او انعامی می و استه ولی این معنی از می‌نموده؟ زیرا آن امری أست مطلوب برای اهل معرفت و غیره که حوائح خود را به در خانه خدا برند؛ که: «نا شوسی!سلنی لا ختاج الیه. خنی عَلّف شاتف قملخ مجینف.»: (ای مرسی! هر چیزی که بدان احتیاج داری از من بخوا اگر چه علف گوسفند و پا نمک خمیر نانت باشد.) کنون که چشمه توش است لعلٍ شیرینت سخن بگوی و ز طوطی, شکر دریغ مدار ان دوست! حال که دیدارت 9 از خه انجه‌ات دریع می‌داری: و یا مرا ققیر و بی‌بضاعت از امور مای می‌خواهی؛ با فتار شیرین خود این طوطی شکر خوار را ز جام غم می لعلی که می خورم حون است دلم بجو که فد همچو سرو دلجری است سخن بگو که کلامتآطیف ور موزون برس( غبار م بر ود سحال به شود افیا تو آب _ از این رهگذر دریغ مد از سح اجه در بیث حتم غزل ره خجو ۵ ند یله وصال داده و می‌کوید: ای خو ادا سرانجام از شم هجران خلاصی خواهی یافت, و با رسیدن به وصال جانان حال تو به خواهد شد؛ اما در این طریق از سرشک دیدگان خودداری منما؛ زیرا که ائیک ۱ - جراهر السئیه ۹ ۷ ۲ - دیوال سرائیا, الب قدسی؛ فرل تج ی ِ_. ۳۲ جمال آفتاب چشم حجابهای میا تو و دلدار را خواهد زدود. در جایی پس از رسیدن به ارزوی خرد می‌گوید: و در جایی می‌گوید. حافط خلوت نشین دوش به مبخانه شد اش رال که ی بالات گریه شام و سحر شکر که ضأیم زکشت تطرة باران میگ هر یکدانه شد !۱ والحندغ أ واخر ظاهرا وباطناً 2 ال 5 ۲ 32 ۳ ۳ 1 ۳ 7 رن ۳ فد ریق | 7 ۳ ۱ دیوان فیط , چاپ قدسی؛ غزلي ۰ تس ۷۵ : ۲ دیول ۳-۹۳ چتالب کد سی:؛ غزل ۳ص ۳9