سخن ناشر

جمالت آفتاب هر نظر بادا . ز خوبی؛ روي خوبت خوبتر باد!! در میان آنان که از چشمه‌های گوارای شهرد و مکاشفه نوشیده و به نعست تحفق به معارف متدعم گشته‌اند» کمتر کسی است که زبان به سخن گشوده و از اسرار پرده برداشته باشد. و از همین اندی, کمثر کسی است که برای بیان مخنونات ضسمیر خویش؛ از شعر بهره جسته و از,آن سریلتك پیرون آمده باشد. در این گروه اندک» شاید هیچ کس مائند حافظ نتوان یافت که فضاوتها دربار؛ اوه و در نتیجه شرح کلمات او این چنین معرکه آرای متضاد و متقابل باشد.

واقعیت این است که هم؛ لعلافت و زیبایی غزلیات حافظ در نهم مفاهیمی است که در پشت پرده اشارات و اصطلاحات خاص؛ روي از تامحرمان پوشیده است. بنبراین» تا زبان حافظ و روح حاکم بر دیوان او برکسی معلوم نباشد. هرگز نخواهد ترانست پرده از رازهای آن پرگیرد و از آن بهره ببرد. بر این پایه؛ اولبن فدم در شناخت حافظ تصحیح نگرش کلان ما نسبت به خود خواجه است؛ و اینکه روشن شود شارح, حافظ را چگونه می‌بینده و در سیمای او نقش چه معنایی را می خواند» تا نوبت په کنکاش در لطایف و رموز و اشارات بیت بیت دیوان او برسد.

, دیو ال الط تصحیح فد سی : غیزلي رهز الب

خواجه و نگاه‌های کوناکون به آو ۱. برخی او را عارف واصلی می‌دانند که کلامش ترجمان توحید ناب است: چنانکه ار کسی 1 راز دلی و سوز و کدازی و مناجاتی کند» غزلیات او را ترئم می‌کند. در اين نگاه اشعار او را به حق» زبان حال دل مسوختگان راه توحید می‌دانند؛ و کلمات او را (بیت الفزل معرفت» می‌شمارند. بی جهت نیست که حکیم وارسته و متأله» و عارفی چرن حاج مولی هادی سبزواری 8 در غزلی که سرأسر بیان فضایل اوست؛ می‌گوید: هزاران آفرین بر جان حافظ همه غرفیم در احسان حافظ زهفتم آسمان یب آمد لسان الغیب» اندر شأن حافظ!

نیز مفشر و محداث سنرگی چون مولی محسن فیض کاشانی و4 با شوق و شوره شعر او را چنین می‌ستاید: اي بار مسخوان ز اسعار الا غزل خافظ

اتصیچایط رد بسی کار الا غزل حافظ استاد غزل سعدی است نزد همه کس؛ لبعن

دل را نک ید بیدار الا فزل حمافظ غواص بخار شسعر نادر به کمش اف ند

نظمی که بود درسار الا غزل حافظ! هم چنین بی دلیل نیست که دیوان اشعار او در کنار سجاده هر صاحب دلی جای دارد؛ و غزلیات او مونس گریه‌های لیمه شب هر دل سوخته‌ای است؛ و عارفان و اهل مناجات بیان حال خود را در این اشعار او می‌ جویند.

۱ دیران حکیم مولي هادی سبزواری: عی ۷۵ ر ۷۶ ۲, دپوان مرحوم فیض داثانی: ص ۲۱۹ و *7۲:

نیر عاشن کش ندانم بر دلي حافظ که زد ۱ این قذر دائم که از شعر ترش خون می‌چکید!

۲ از سوی دیگر چه بسیارند اهل عشرت و ساز و شراب که دیوان حافظ؛ گرمی بخش بزم آنهاست. آنانه او را صوفی لاأبالی می‌دانند که همواره همنشین شم و شراب و باده و سافی و یک سره درکار رندی و نظر بازی است؛ و شعر او ترجمان ال

عجیب است که این دو گروه؛ هر یک به او عشق می‌ورزند و هر یک بهر/ حاضص خود را از اشعار او مي‌برند. در چنین فضای دوگانه‌ای است که شبفتگان حافظ هر پک به وعی شواسته‌اند دامن او را از نگاه دوم پاک کنشد,

۴. برخبی اصبطلاحات او را از خم و می‌و سافی و مغ و مغچه گرفته تا شاهد و مطرب: همه و همه را حمل بر ظاهر و لُذایذ جسمانی می‌کننده اما می‌گویند این گناهان بر حواجه عیب نیست؛ چه این امور دز زمان جوانی از او سرزده سپس توبه کرده و به نور توبه؛ خویش را از آلایش‌هاشننته ز حافظی شده است که کلمات او سرثا با معرفت است.

۴ طایفه‌ای نبز بر این باورند که او نا پابان عمس دست از عشن بازی و باده گساری برنداشته و چنانکه از اشعار او پیداست؛ تا دوران پیری این همه را می‌ستوده است؛ اما چه باک که بر سسند وصال تکیه کرده است؛ و تکالبف ظاهری شریعت از سالکین واصل سافط است, بتابراین همه ابن محرّبات شرعي بر خواجه حلال بوده و عیبی بر او نیست. غافل از اين که رسول خدالّ رعایت حلال و حرام دین را تا قیام قيامت بر فرد فرد مسلمین ثابت و لازم دانسته است ‏ و

۱. دیون صافظ؛ تصحبع قذسی؛ غزل ۱۲۶.

۲, در روایتی از ام با آمده است» جدم رسول را فربود: ۳ شلالی علال ای بط قيامة و خرامی غرم لی یو لاه (ای مردم آنجه من حلال نموده‌ام, نا روز نيامت علال است؛ و آن چه حوام نمودهام, تا روز فباست حرام است.) ررک: وسائل الثیعة, چ ۲۷ ص ۱۶4 بحارالالواره ج ص ۶۰ج ۵ مس ۳۱۶ ج ۷۱ ص ۲۸۰

اس ۲

در این جهت هیچ فرفی میان عارف و عامی؛ فقبه و فیلسوف» زاهد و صوفی نیست؛ و همه اگر مسلمانند باید ملتزم به ظواهر شریعت باشند. نیز مولی و مقتدای حافظ و همه عارفان, حضرت امیرالممنین علی مق تا بایان عم لحظه‌ای از نماد و دعا و مناجات با حضرت محبوب غافل نبوده تا به آلجا که در محراب نماز ریت شهادت وشید و در وصیّت نامه موجز خویش نیز موکُداً بر نماز و دوری از محزبات تأکید نموه ۱

۵ گروهی دیگر برآن‌اند که اشعار حافظ صرفاً یک اثر هثری است؛ و سراینده هیچ معنایی از آن قصد نکرده است. و این اشعار فاقد پشتوال؛ فکری: و ارابةٌ مفاهیم در فالب واژه‌ها و الفاظ می‌باشد.

۶ عله‌ای دیگر بر این عفیده‌اند که تنها برخی از اشعار و پاره‌ای از غزلیات اه کل غزل» وگاه آبیاتی از آن ‏ در دیوان جافظ می‌توال بافت که خواجه در آن, از مفاهیم والای اخلاقی توحیدی سخن گفته اسب و این معانی را در فالب بهنرین شیوه ارایه داده است. بنابراین؛ انصافت آن اینت که دست کم بحشی از دیوان او این گونه مطالب را تشکیل می‌دهده ولی بسیازی از غزلیات او جز معانی ظاهری, معنای دیگر ندارد. و اپن همه پرده از شخصیّت دوگانه او بر می‌دارد.

۷ عده‌ای معتفدند از اشعار حافظ هیچ نمی‌توال فهمید» بهترین دلیل بر این اذعاه تلسیرهای متضادٌ و گوناگونی است که در اعصار مختلف» هر از چندگامی از آن ارایه می‌شود برخی او را طرفدار فلسفه پوچ گرایان می‌دانند» و پاره‌ای عارف و بلکه عارف کامل کم نظیر و...

۸ و بالاخره عده‌ای می‌گویند: هرکس از اشمار حافظ هر چه فهمید» همان مفصود خواجه است؛ بلکه او خود به عمد معانی گوناگون و متضاد را در نظر داشته است تا هر کس به قدر فهم خود از آن برداشت کند. از فال‌گیری برای امور ظاهری

1 بهج الا عه: لصسیم سبخی صالج: تایه ۲۷

زندگی گرفته نا رهایی از افسردگی در اثر اشتغالات روزمره؛ تا بهره‌مندی در مجالس ذکر لس با حضرت حّ. و به اصطلاح رایج امرون هرگونه قرائت از اشعار حافظ درست و بلکه در راستای غرض سرایند؛ آن می‌باشد. .

چگونه اشعار حافظ را معنا کنیم؟

اپن بود اصول دیدگاه‌های گوناگون دربار؟ شخصبت حافظ و اشعار او. احتمال دیگری به جز آن چه باد شد. به نظرنمی‌آید. اینک این ماییم و گزینش یکی از این دیدگاه‌ها؛ لیکن انصاف این است که برای جلوگبری از هرگونه پیش داوری در این زمبنه» حداقل نخست باید نکات زیر را مٌنظر فرار دهیم و آنگاه به انتخاب دست بزلیم؛

۱, آنچه حزو محکمات کتاب و سنت است و قدم اول در عرفال اسلامی است؛ ايی است که امکان ندارد کسی با قلپن آلوده و دامنی ناپاک؛ به علوتگاه انس با حق راه یابد؛ بلکه حتّی اگر گرد ناپاکی بر روح او نشسته باشد نامحرمی است که پی‌محابا دست رد پر سینه او کربیذه شراهل شد: روی جسانان‌طبی؟ آسنه را قابل ساز

ورنه هرگز کل و نسرین دهد زامن و روی"!

روشنی این مسأله به حدّی است که نه تنها نفل؛ بلکه عقل هم بر آن گواه است؛ زیرا اگر بپذيريم که انسان بر فطرت توحید آفریده شده و جوهره و ملاک انسائیت انسان» فطرت تمحبدی او است؛ و فلسفه حلفت او در اظهار کمالات توحیدی نهنته در فطرت او است؛ چنانکه انبیای الهی و ارصیای آنانل همواره جنین بوده‌اند» و همچنین بپذيريم که اصلی‌ترین حجابهایی که مانع ظهور کمالات فطری انسان است حجاب گناهان: غذلت‌ها و آلردگی‌های ماذی است؛ به راحتی روشن

1. دبوال حافظ, تصحیم فدسی؛ غزل ۵۶۸

۳

می‌شود که ممکن نیست فلب کسی حتی به مکروهات متمایل گردیده و با جز به حضرت حن, به چیز دپگر توجه داشته باشد و با ای حال آبينُ دل او بتواند انوار

توحیدی را جذب و منعکس نماید؛ که: کت لا نتب عن خلیک از لسن آن خیم اضسان لشیم باسان) دزنک

[خدایا!] به راستی که تو از آفریدههایت در حجاب نیستی؛ جز آن که کارهای زشت یا: آرزوهای) آنان؛ آن‌ها را از تور پوشیده می‌دارد. چگونه عقل می‌توند اي تافض را بپذیرد که کسی از یک سو با آلده‌ترین افراد همنشین باشد و در میکده‌ها با میگساران؛ شب و روز مست و مخمور پای شم و شراب بنشیند و همه هم و غم و نگاهش در چگونگی گردش جام می‌و موی و ابروی سافی باشد. و لحظه‌ای از رندی و نظربازی با زلف بار و چین و شکن ابروی او دست نشوید و همه را به کیش خود ببیند و با.جرأت بگوید: از ننگ چبه شوبی؟ که مرا نتم زنننگ است وزتسام چسه پشرتسی ؟ که مرا ننگ زنام است مسسبخواره و سبرگشته و رن‌دیم و نسظرباز و آن کس که چو ما نیست در این شهره کدام است؟۲ و حنی اهیان از این کارها را به مسخره گیرد و بگوید: تسووطویی و ما [و] فامت یار فکر هر کس به قدر ههت اوست؟ و نیز اظهار تأسف کند که چرا از میگساری پرهیز کرده است و بگوید: توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون ‏ می‌گزم لب که چراگوش به نادان کردم" و از سری دیگر هم آواز با قدسیان و ملکوتبان» پرده از لطیف‌ترین معارف

۱ اقماي الا خمال: سم ۴۷: ی ر. کی هبال؛ خن ۷۷ 1 دیو ان افش تصحیح قد‌سی: ی ۳ فماي, غرل ِّ ۴ فیبان, غزل ۲۲۱

توحیدی بردارد و پیچیده‌نرین مسایل عرفانی و آبات قرآنی وا به زبان شعر و به زیباترین شکل ممکن بیان نماید و بی محابا بگوید: دوش وق س‌حراز فعه نجانم دادند وانسدر آن سامت شب؛ آب حیانم دادند بسی ود از شسعشعة پرتو ذانم کردند سسساده از جام نسجلی صفانم دادند ۱ آن شب قدن که ایسن نازه بسراتسم دادند چون من از عشقٍ زخش بی خود و حیران گشتم. سب از واتعه لات و مناتم دادند بسعد از ایسن روي من و بت خسنآنگار که درو آنیجا عبر از جلوة ذاتسم دادندا و خود را مستحن اين همه عنایات حَرنتحِقْ بداند, و آنها را در پرتو مناجات و گریه‌های سحری و [نابه و دعای خیر سحرخیزال و صبر بر سختیهای عبادت شبائه و سیرو سلوک بداند» و یز اثر بخشی شود را در پرتو توحید و حلاوت عنایات محبوب به خرد دانسته و بگوند؛ من اگر کامروا گشتم و خرشدل» چه عجب؟ مستحق بودم و اینها به زک‌انم دادند اين همه شهد و شک رکزنی لکم ریرد اجر صبری است کر آن شاخ نباتم دادند ماتف آن روز به من مژد؛ این دولت داد ۱

که بر آل جور و جفا صبر و ثباتم دادند

, همبان, غزل ۱۷۳.

کیمپایی است عسجب بندگي پیر فان ماک ار گستم و جندین درجانم دادنه ببه حسیاتِ اد آن روز رسب‌الید هرا عحر آزادگی از خسن مسماتم دادند عاشن آن دم که به دام سر زلفب تو فتاد ۱ گفت: کز بنلدٍ غم و غضّه نجاتم دادند هت پبر سفان و غس رندان بسود که ز پسئل عم ابام نجاتم دادن شکُر شکر بسه شکسرانه بیفشان حافظ! که نگار حوش شبرین حرکاتم دادند! و عجیب‌تر آنکه خود حافظ دیگرال:زانیز به این راه دعوت می‌کند و کلید حل معمّای زندگی و معنی دادن به حیات,را در,جمم این دو امر به ظاهر متناقض می‌داند که ببایید سجاد؛ نماز و نبايش زاابه شراب معرفت حن بيالاييم, تا نیایش و مناجات ما سرمست از روی محبوت شنود: آذا با که می‌گوید: به مي سجاده رنگین کن» گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر بر ز راه و رسم منزلها! وجود چنین فراز و نشیب‌ها در دیون خواجه است که عده‌اي را بر آن داشته تا او را منکر همه چیز حتی مسلم‌ترین ارکان دین بداننده که هر لحظه مطابق سحال شود غزلی می‌سروده است. یکی از اینال دربار؛ او می‌گوید: «یه راستی کیست این قلندر یک لاقبای کفر کو که در تماریک‌ترین ادوار سلطه ریاکاران زهد فروش؛ در ناهار بازار زهد نمایان یک تنه وصد؛ رستاخیز را انکیار

می‌کند» شا را عشق» و شیطان را عقل می‌خواند: و شلنگ انداز و دست افشان

1 عمان, غزل ۱۷۲ ۲. هبال: غزل ۱.

خ

2 این خرقه که من دارم در رهن شراپ اولی رین دفتر بی معنی؛ غرق مي ناب اولی یا سر ژنال می‌پرسدد؛ چو طفلان تما کی ای زاهد فریبی به سیب پرستان و جری شیره ر یا آشکارابه پاور نداشتن مواعید مذهبی اقرار می‌کنده که فی المثل: من که اسروزم بهشت نقد حاصل مي‌شرد وعسده نسردای زاهد را چسرا باور کستم؟ به راستی کیست این مرد عجیب که پا این همه حنی در خانهٌ فشری ترین مردم این دیار نیز کتابش را با فرآن و مثنوی در یک طاقچه می‌نهند: بی طهارت دست به سویش تمی‌برند: و چون به دست گرفنند همچون کتاپ آسمانی می‌بوسند و به پیشانی مي‌گذارند. سروش غیبی‌اشي: می‌داند و سرنوشت اعمال و افعال خود را تمام بدو می‌سپارند؟ کیست این مرد کاف رکه چنین به حرست در صف پیفمبران و اولیاءاللهش می‌نشانند؟! غافل از آنکه خود آن جناب رمز هم؛ نوفیق‌های خود را در تهذیب نفس وگرية شبانه و مناجات سحرگاهان و انس با فرآن می‌داند و می‌گوید؛ هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعاي شب و وزدٍ سحری برد" و نیز می‌فرماید: صبح خیزیٌّ و سلامت‌طلبی چون حافظ هر چه کردم همه از دولت فرآن کردم؟ روشنی اين مسأله از منظر عقل تا به آنجاست که حکیمی چون شیخ الرئیس در

۱ علل گرایش به مادیگری, مقدمه: ص ۱۵ به نقل از احسد شاملو: حافظ شیراز(مقامه)؛ ص ۲۵و ۲ دپران سافظ, تحیح ندسی, غزل ۲۷۵ ۳. همان غرل ۴۲۱

ح

عین توغُل در فلسفه و امور عقلی؛ هنگامی که سخن از توحید و آشنایی با اسرار توحید می‌ شود می‌فرماید: جل اب لح من نکن رل رار یراد ود درگاء حضرت ح مئژه از آن است که هر کس و ناکس 0 همگان بترانند پر آن سر کشیده و از آن آگاه گردند. و اما دلبل نقلی؛ صراحت فرآن است که دربار؛ خود می‌فرمابد: همان ریم ی شب کون بعش[ لو این فرآن ارجمند است که در کتاب مکنون قرار دارد و جز پاکیزگان بدان راه ندارند. بعنی؛ همان گنه که کسی بدون وضر و سل و به عبارت دیگر ناپاک از آلودگی‌های ظاهر اجازه ندارد به ظاهر فرآن دست بزند؛ به طریق اولی نا از آلودگی‌های گناهان و حتی تعلّفات مادی»,قلب و روح خود را پاک نسازد؛ اجازه نزدیک شدن به حوزٌ معارف و حقیقت توسید را ندارد.! از این رو آمام صادق ه فرمود: لب رم اه تلا شک خرم ا ی اوه دل؛ جرم خداست» پس جز خدا را در حرم خدا واه مده. بنابراین؛ چگونه ممکن است کسی لسال الغیب باشد و حفایق قرآنی را با طایف جکُمی به لسان نظم و با زیباترین اسلوب, در یک جا جمم کند و به حافظ فران بودن افتخار کند» و در عین حال با آلوده دامنی تا پایان عمرء دست از می‌و مطرب و سباز و دف و نظر بازی برندارد و حتی توصیه کند بر سر قبرش بز بی می‌و مطرب لروند؛ و بکوید: ۱ الاشارات و التبیهات: پایان نمط ٩ج‏ ۳ص ۳۹۴ ۲ سوره وافعهه آیه ۷۹۰-۱۷ ۳ درباره دلالت آیة شرینه بر هر دو معنای یاد شده در متن؛ راک: نهذیب؛ ج ۱ ص ۱۲۶ ۱۱۲۷ استبصار ج ۱؛

ص ۱۱۱۳ بسارالاتوارد ج ۳۱ص ۱۳۰۵ ج ۳۳ص ۱۲۷۰ ج ۴۸ص ۲۲ و.: 1 بعارالائوار: ج ۷ صس ۲۵؛ جامع الاخباره سس ۱۸۵

3

بر سر تربت من؛ بی می‌و مطرب منشین تا به پوبت ز لحد رفص کنان برخیزم گرچه پیرم» تو شبی تنگ در آغوشم گیر نا سحرگه؛ ز کنار نو جوان برخیزم! ۲. برای شناخت دقیق خواجه, علمی‌ترین راه آن است که از یک سو تا به آنجا کا تاریخ اجازه می‌دهد به سرا شخصیت علمی و فرهنگی او در زمال خودش برویم» و از سوی دیگر اصطلاحات و متشابهات اشعار او را با کمک محکمات دیوان او به درستی معنا کنیم. آنچه تاریخ از شخصیت علمی و فرهنگی خواجه در زمان خودش ثبت کردهه چلین است که آو در زمان خود ادیب و حکیم و متکلمی چیره دست بوده و اشتهار اصلی او به حفظ قرآن و فرائت و تفسیر ان بوده است, چنانکه هم درس او در حوز؛ علمی, جناب قرام الدین عبدالله اززاو جنین یاه می‌کند: «منخر العلماء, استاد تصاریر الادباء» معدن-اللطائف الررحانیّ مسخزن السعارف السيحانية. شمس العلة والب مضه النافط الشیرازی»! نی زکانب دیوان او در آغر نسخهُ خطی به نفل مرحوم فزوینی» می‌نویسد: «نم اندیوان (کذا) المولي العالم الفاضل ملک القرّاه, و افضل المتأغرین, شمس الم رالدین, مولانا معمد الحافظ, رم اله ررحه؛ و أرصل فتوحه. و نوّر مرلده.»؟ سپس مرحوم فزوینی می‌نوبساد: از الفابی که اين کاتب بسیار نزدیک به عصر خواجه و شاید معاصر خواجه. در حق او نگاشته.. بدون اینکه هیچ عبارتی دیگر دال بر اینکه وی از مشاهیر صوفبة عصر . دیران عافظ تصعیح فدسی, غزل ۴۴۸

۲ مقدة د یو ان حافظ, به تصحیح دکتر فاسم غلی و استاد محسد فزوینی. ۳ هباد.

خود بود از فبیل فطب السالکین؛ فخر المتألهین؛ ذخر الاولیا» شمس العرقاء و امثال ذلک که در نسخ جدیده معمولاً بر اسم وی می‌افزیند, در حق او استعمال کرده باشد» شاید بتوان استنباط کرد که خراجه در عصر خود بيشتر از زمره علما و فضلا و دانشمندان به شمار می‌رفته: نا از فرفا صوفیه. پس جنبهٌ علم و ادب ر فضل او بر جنبة عرفان و تصوف وی غلبه داشته. و علاوه بر اين» از لقب «علیک اقا معلوم می‌شود که خواجه از معاریف اه عصر خود محسرب می‌شده و به همین سمت در

زمان خرد مشهرر بوده۱

حلاصه آنکه و اجه آنجنان از هوش سرشاری برخوردار بوده که در اوان

جوائی از آقران خود پیشی می‌گیرد و آواز؛ علم و نبوغ و دانشش فراگیر می‌شود تا جاپی که به ملک القراء مشهور و حافظ کل فرآن به چهارده فرائت می‌گردد» چنان

که خود او در جایی مي‌گوید: ندیدم حوشتر از شعر تو حافظ بة,قرآنی که اندر سبنه داری" لیز در جای دیگر می‌گوید:

عشفت رسد به فریاد ُر خود بسا حخافظ

نمرآن ز بر بخوانی با چارده روایت؟

هم درس و جامم دپوا اوه در این باره می‌گوید:

۱ غمأن,

زبه واسطة محافظت درس قران و ملازست بر تقوی و احسان» و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوائین ادب و تجشس دواوین عرب؛ به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ایبات مشغول نشد. و مسوّد این ورق -عَمّی اله عَنهُ ما سبَن در درس گاء دین پناه مولائا و سیدئاء استاد البشر؛ قوام لملة والدین» عبداله اعلی ال درجائه فی اعلی علیّین ء به کزات و مزات که به

1 دیوان سحافبظ, اس‌عیح قدسی ۱ عزل ۹0

۳ غمان؛ غزل ۸۷

مذاکره رفتی؛ در النای محاوره گفتی که: این فرایِ فواید را همه در یک عقد مي‌باید کشید و این مر را در یک سلک می‌باید پیرست... و آن جناب حوالت رنع ترفیع اين بنا بر ناراستی روزگار کردی و به در اهل عصر عذر آرردی..»! بنابراین؛ مثل خواجه در زمان خود همانند دیگر ستاره‌های درخشان علم و ااب است که هر چند از ذوق شعری سرشار برخوردار بوده‌اند؛ ولی به دلیل کثرت مشاغل علمی؛ فرصت جمع آرری اشعار شود را نمی‌نمودند: و یا ملاح لمی‌دیدند» و پا در برابر حدمات خود در ساپر رشته‌های علمی؛ بهایی به اشسعار خود نمی‌دادند و در نتیجه دیوان آنان توشط دیگران جمع می‌شد. از سري دیگره امعار خواجه آنچنان پا مفام علمی و صفای درونی او گره حورده است که بسیاری از معاصران او شعر او را حکمت. و تفسیر فرآن در قالب نظم می‌دانستند. از این رو؛ حکیمی چون مير سبد شریف گرگانی که خود یکی از اسائبد خواجه است و به لحاظ انس باپرهان و فلسفه, میلی به صنعت شعر نداشته و هرگه در مجلس درسشس شعر خرالجتیببملگفت: «عوض این ترهات. به فلسفه و صکفت بیردازید.) هنگامی که جناب خواجه شمس الدین محمّد؛ حافظ شیرازی صبح گاها بر درس او وارد می‌شد, از او می‌پرسید: «بر شما چه الهام شده است؟ غزل خود را بخوانی.: هنگامی که شاگردان علامه به وي اعتراض می‌کردند که: این چه رازی است که ما را از سرودن شعر ملع می‌کنی؛ ولی به شنیدن شعر حافظ رغبت نشال می‌دهی؛ می‌گفت:

«شعر حافظ همه الهامات و حدیث قدسی و لطایف جکُمی و نکات فرآنی است؛»؟

5 مندبه دیوان سعافظ؛ ره تصبحیح دگتر غنی و محمد رو ینی. ۲. هباب,

از اینجا معلوم می‌شود که لقب «لسان الغیب؛ ه در اعصار بعد از خواجه؛ که در زمان حباتش آن هم ترسط اساتیدش به او داده شده است و این نشانة اوج مقام معنوی و صفای باطنی و علرٌ روحی او است.

۲ دربار؛ نحو؛ آشنایی با دیوان خواچه, باید بگوییم: الفبای ورود به هر رشن علمی, آشنایی با اصطلاحات خاص آن علم است؛ و راز اینکه چرا صاحبان هر می‌کنند, آن است که الفاظ متداول در میان مردم فدرت کشش میزان خاصی از معنا را دارند. از اين ری اگر در یک رشتهُ علمی بخواهند پار معنایی بیشتری از آنچه که فظ فبلاً حمل می‌کرد پر آن بار کنند؛ ناچارند اصطلاح خاضّی را وضع کنند.

بنابراین؛ هر مقدار مسایل علم دقیق‌تره و معالی آن لطیف تر باشد» ابستفاده از اصطلاحات؛ دفت و گستر؛ بیشتری را مي‌طلبد. چنانکه در علم کلام؛ سنطق و

در این میان عرفان اسلامی به دی آنکه موضوع و غایت آ بر محور توحید و اوصاف جمال و جلال حضرت حق دوز می‌زند, ذارای عمین‌ترین و لطیف‌ترین مسایل است؛ و عارف ناچار است در بیان آنها دایماً از اصطلاحات خاض استفاده کند که چه بسا در جای جاي سخن و شعرش معنای خاضی دارد؛ و تنپا معخاطب آشنا است که با قوَةُ ذوق و آگاهی به مقام معنوی شاعر و حال او در هنگام بیان مطلب. به مراد او پی می‌برد. در غیر این صورت با وجود همه اپن دفتها و استفاده از اصطلاسات فراوان الفاظ نمی‌توانند بار سنگین معارف بلند را بدون ریزش معناه

حمل کنند؛ به کته شاعر: معائی هرگز اندر حرف ناید که بحر بیگران؛ در طرف نابد و یا به گفته دیگری: ۱ نا خبط بن تشج تَشعر جضرین حزف من معالی ام

له

به عبارت روشن‌نر عارف در مقام اظهار حالات درونی و بافته‌های حویش بسان عاشقی است که سوز درونی خویش را با هیج زبان و قلمی نمي تواند بیان کند. آیا مادر فرزند از دست داده؛ می‌نواند سوز فرافی را که همه قلس و درونش را به آتش کشیده به مخاطبین منتقل لماید؟! و آیا رامی دارد جز آن که با کلمات مجنون گونه فربان قد و بالای فرزند خود برود, و سر و جان خود را فدای کمترین ناز و کرشم؛ فرزند خودکند؟! در حالی که اي همه کمترین اظهار لها سوزان عشق دروني است که از جان ار زبانه مي‌کشد. بنابراین؛ اگر از سوز عشق ستخن گفتی؛ معلوم است که عاشق نیستی, و اگر دم فرو بستی و بر سوز شراره‌های آن صبر کردی؛ عاشفی! زیرا که عشق,» گفتنی لیست و تنها سوختی و فنا شدنی است. خلاصه آنکه: عارف جز زبان عشق نمی‌داند و سخن نمی‌گوید؛ و زیان عشن را تنها عاشق با وجود خود می‌فهمد و تا کسی صاحب درد نشود و نسوزد و تب مشق همه وجودش را فرا نگیر لح کلام عارفُ را احساس می‌کند. درازل پسرتو نت ز نسجلی مه عشق نیا شذ و آتش به همه عالم زد جلوه‌ای کرد ژخحش, دید ملک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد عفل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد بسرفی بر پدرخشبد و جهان برهم زد مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز دستِ غبب آمد و بر سین نامحرم زد! بنابراین؛ اگر عارف در بیان حال خود از می‌و سافی و مغ و مفبچه و دف ونی و مطرب استفاده می‌کند» و با به جای نثر از اسان شعر و نظم استفاده می‌کند» نه مجاز

1 دی ان سافط؛ تصحیع قدسي ۱ غزل ار[

گریی می‌کند و نه مبالفه؛ بلکه ظاهری را می‌گوید که باطن آن مفصود اصلی او است؛ چنانکه در آپات قرآن وکلمات امه معصومین 132 از این قبیل (عبور از ظاهر به باطن) فراوان دیده می‌شود. برای نمونه؛ وفتی خداوند دربار؟ نستهای عنایت شده به ابرار می‌فرماید: «یْسْن ین ژجيق مُختوم جک بسا نی للتتالس آلنتهشون رباج من نیم یا یرب هار4 نیکوکاران از شرابی هر شده لوشانیده می‌شرند, شرابی که مهر آن مُشک‌است: و در این نعمتها عاشفان باید بر یکدیگر سبقت گيرند. ترکیب آن شراب ازتسنيم است؛ چشمه‌ای که مفربان الهی از آن می‌نوشند. قطعاً مراد از این شراب. شراب‌های دنیایی نیست که با خوردن آن شسخص از حال عادي خارج می‌شود و گرفتاری‌ها و مشکلات زندگی را فراموش مي‌کند و دست به کارهای غیر عاقلائه می‌زند؛,چرا که شداوند در جای دیگر فرآن در توصیف شراب لت بخش بهشتی می فرماید: ( فیها ول ولا مغ غلها و۲4 نه دردسری دارد؛ و ه از آن مست می‌شوند. بلکه این شراب شرابی است که انسان را از هرگونه آلودگی پاک می‌کند» چنان که در جای دیگر مي‌فرماید: «وستر ریم شرا وا ۲ و پروردگارشان نوشیدنی پاک و پاک کننده به آنان نوشاند. بنابراین این شراب چیزی است غیر از شراب دنیا که مراد از آن تجلیات افعالی و اسمایی و صفاتی و بلکه ذاتی حضرت حق م‌باشمد که یکی پس از دیگری برای

سوره مطففین؛ آیه ۲۵ ۲۸۰ ۲, سوره صأفات یه ۴۷ ۳. سوره انسان: أیهُ ۲۱.

س

شخص ظهور می‌کند و اورا از خود بی خود می‌سازد و تنها و تنها به معشوق خرد متوحه ساخته و جهره او را برافروخته مي‌کند؛ که:

« رجا یوضر (لن هار۱

چهره‌هایی در آن روز برافروخته‌اند: و به پروردگارشان می‌نگرند.

و ده‌ها معذای دیگر که در لفظ نمی‌گنجد و تنها می‌توان با هبار لالم تس کج لبم من و ره ۲ (هیچ کس نمی‌داند شداوند چه تعبتهایی که چشم آنها را روشن می‌کند: برای آنان پنهان کرده است.) بیان کرده و جز با زبان رمز با زبان دیگری نمی نوان گفت. از این رو خواجه نیز می‌گوید:

ا نگردی آشناء زین پرده بوبی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیفام سروش"

و در جای دیگر می‌گوبد:

رازی کسه بر ان نهفتیم و نگيفتيم با دوست بگوبیم که او محرم راز است؟

و در جای دپگر می‌گوپد:

من این دو حرف نوشتم؛ چنانکه غیر ندانست تر هم ز رري کرامت چنان بخوان که تو دانی ۵ بنابراین» وقتی دفّت می‌کنيم؛ می‌بینيم اثر مستی شراب در دنیا جز فراموشی گرفتاریها و مشکلاتی که دامن گیر شخص در دنیا شده؛ چیز دیگری نیست و پیمانه نوشان جزبه خجاطر همین: به این مایم تلخ پناه نمی‌برند. حال» چه اشکال دارد که به هر چی زکه شخص را از گرفتاریها و تعلّقات مادّی می‌رهاند, «شراب» و «می» اطلاق کنیم و شراب حفیقی را نفحات فدسی و رحمتهای خاص پروردگار بدانبم که بر

۱ سوره قیاسته آبة ۲ و ۲۲: ۳ سوره سصده: آبة ۷

۳ دیوان حافظ, تصحیح قدسی؛ غزل ۳۵۱, ۴ هبان, غزل ۱۱۰. هسان: غرل ۵۸٩‏

ش‌

بندگال خاص خرد می‌فرسند ر آنها را از دنیا و مافیها و تعلقات مادی رهیایی بخشیده و یکسره متوبه محبویشان می‌کند؛ حیات نو به آنان عطا کرده و ظلمت آنها را به نور تبدیل می‌کند. چنان که می‌فرماید: من کان میا تن زجعلنا 4 ُورا یی به نی آشاس کتن له پس الب لس پارج ۱4 آیاکسی که مرده دل بود و ما او را زنده کردیم و نوری به او بخشیدیم که درپرتو آن در میان مردم راه می‌روده همانند کسی است که گرفتار تاریکی است ونمی‌تواند از آن ببرون آید؟! ۲ خواجه در جای جای دیوان خود تصریحاً و با تلوبحاً مراد خود از می‌و سافی و ساغر و غیره را ببان داشته. بنایراین؛ که برای پی بردن به مقصود خراجه از این اصطلاحات باید به تمام ابیاتی که آن واژه در آنجا به کار رفته رجوع کرد و با فراین موجود در خحود بیت» و با ابیات قبأ وبعد ْ در یک غزل, و نیز به طورکلی با رجوغ به غزل‌های دیگرء متشابهات را به سخکمات ارجاغ داد, و در نتیجه یک تفسیر علمی و منسجم از هر یک واژه‌های موجود در اشعار حافظ ارایه داد. برای نمونه به برخی تصریحات او دربارة «می» که یکی از بحث انگیزترین اصطلاحات خواجه است می‌پردازيم کلمه‌ای که در یکی از کاربردهایش در زبان از یه جلوواش افنازد مي کند که محبوب به سالگ خ نماید و آورا ادتبا رناقیفا رفا

ساخخته و متوجه خود می‌کند, ای که دایم به هويش مغروری! گر تو را عشق نیست» معذوری گرد دی وانگ أنِ عشسق مگرد که به عقل و عفیله مشهوری مستی عشن نیست در سر نو رر؛ که نو مستِ آب انگوری"

1 سور انعام آی ۱ ۲ کاربرد دیگر آن؛ مراقبه و ترجه سالگ به حضرت حق است که تجلی و عنایت حضرت حيّ په سالک را در دارد. َّ‌. دیو الا حالف تصحیح قدسی: ۳ ۱۹۳

ض‌

شمپا همه در جسوش و خحروشند ز مستی و آن بی که در آنجاست؛ حقیفت نه مجاز است! .به هیچ در نخواهند پافت هشیارش جنین که حافظ ما؛ مست باد؛ آرّل است؟ ۸ از این گذشته, این گونه نیست که این سری واژه‌ها برای اوّلین بار و تلها در دیو ال حافظ مطرح شده باشد, بلکه قبل و بمد از او در دیوان‌ها و شعر فارسی و عربی مطرح بوده و هست و سرایندگان اين اشعار گاه صریح‌تر از دیوان حافظ که معروف‌ترین این آثاره منظومه «گلشن راز» سرودة شیخ محمود شبستری است که به خصوص درابیات پایانی آن به تسیر اپن اصطلاحات پرداخته است؛ و نیز سافی امه‌های گوناگون عرفانی؛ از جمله سافی نامهُ حرد خواجه در آخر دیوانش؛ که در ارتیمانی! اشاده می‌کنيم:

یه لاله وحدنم رآ ۵ دل سس 8 و جان آاگاه ده بیا سافیا مسی به گردش درا که دلگ‌پرم از گردش روزگار

می‌ای ده که چون ریزی‌اش در سبو از آن میکه گر عکسش افتد به جان مسی‌ای صسأف ز آلودگی بشسر می‌ای معنی افروز و صورت کداز بیاناسری در سر شم کنیم هد را ز مسیخانه گر آگهی

برآرد سبو از دل آواز هو توانی به جان دید» حق را هیال سبدّل به خبر آندر او جبله شر می‌ای گشسته معجول راز و نیاز من و توا تو و سن» همه گم کنیم به مسخمور بیچاره بنما ری

۱ غمال» غرلي 1

۲. همان: مخزل ۴٩‏

ط

تن ون بسد از کافت مدرده می‌اي صاف ز آلایش ماسویل مسمی‌ای کو مرا وارهاند ز مسن از آن می حلال است در کبشی ما بسه مسیخانه آی و صفا را بسبین نو در حسلبه مسی برستال ۳

که می خوش بود؛ خاصه در بزم پار ز آبسین و کبفیّت ساورسن که هستی وبال است در بیش ما مسبین صویششن را دا را پسپن که چیزی نبینی به غبر از خدا

بگوبم که از ود فنا چون شری ‏ زیک قطره زین باده, مجنون شوی به شوریدگان گر شبی سرکنی .از آن می که مست‌اند» لب ثر کنی جمال سحالی که حاشاکنی بسبندی دو چشمم و تماشا کنی

هم چنین «ملا محد نیرین مغزبینا» معروف به امسمس مفربی! که اشسعار بلندش در تبیین سفایق عرفالی از آثار مکتوپ بسبار کم نظیر فارسی به شمار می‌رود؛ در برحی سروده‌های خود رده از,معنای این اصطلاحات بر می‌دارد, آن جا که پس از اشاره به بسیاری از این اصطلاحات؛ می‌گوید: مشسو زن-هار از آن گفتار در تاب برو مس نصود از آن گفتار دراب سس اندر سسروپای صبارث اکر بسینی ز اریتاب اسارت گذر از پوست کسن نا سفز بسیلی اسر کسر بسرنداری از شسواهر

گنها کرد ٩‏ ارایا سب ای

چو هر یک را از این الفاظ جانی است به زیر هر یکی پنهان جهانی است نو جانش را طلب: از جسم بگذر بای نازاس نار نرو مگ دار چیزی از حصفاین که تما باشی ژاحاب حقایقا هم چنین «هاتف اصفهانی؛ در پایان ترجیع بند معروف خود می‌گوید: تا نید انب متوازت که کنو مست خحوالسندشان و فه هشسیار از مسی و بزم و سسافی و مسطرب وز شم و دیسر و ش‌اهد و زنسار نصد ایشاد نهفته اسراری است هه اب ماک نند گاه اطسهار بسی بری گر به راز وی که مه ابیت نب آن استرار: که یکی هست و هیم نبست جز او قلخ او ال ال هس نبز عارف پارسی رای کم نظیر نجم الدین شیخ محمود شبستری؛ در منظومه

عرفانی «گلشن رازه چنین می‌گوید: هر آ چبزی که در الم عبابْ است

جو عکسی ز آفتاب آن جهان است (, دیوان کامل شمس مخربی: ص ۵۲ ۲ دبران هاتف اصفهانی؛ ص ۳۲:

ِ

جهان چون زلف و خال و زلف و ابروست

که مر چیزی به جای خویش نیکوست تجلی گه جسمال و گه جلال است

رخ و زلف آل مسعانی را مسثال است صفات حن تعالی لطف و ثهر است

رخ و زلف بستان را زان دو بسهر است چو محسوس آمد این الفاظ مسموع

نخست از بهر مسحسوس‌آند مرضوع ات از3 عالم مسعنی نسهایت

ک‌جا بسیند مر او را شظ غایت؟! همرآن معنی که شد از ذوف پپدا

ککس‌جا نعبیر فظی بسابد او را؟! چو ام ل دل کسند سناسیل اي

تسه ,م‌آنئدای کسند تسعبیر مسعنی که محسوسات از آن عالم چو سایه است

که ان جون طئل وان مانلد دایه است؟

انصافا از لحاظ ادبی و عرفانی پهلو به پهلوی دیوان حافظ می‌زند. او به خصوص در میمیّه معروف ود به طور صریح به بیان مقصود خویش از «شراب؛ پرداشته و

چنین می‌سراید:

5 رگ مفاتبح ااهجاز فی شرم گلشن ۳ سس ۴ ۳۳۹

ع

فرشا لی کر الب شداضة.. سکن پهاین یلآ بل الک بر پاد محبوب. شرابی سر کشیدیم و بان مست شدیم پیش از آن که درخت انگور آفریده شود. تا پابان این اشمار که در تفسیر معنای «می» از دیدگان عارفانه بی نطیر است. به همین دلیل؛ برخی از بزرگان در کتاب‌های مستفل به تبیین این اصطلاحات پرداخته‌اند» که از جمله مي‌توان به «رساله مصطلحات فخرالدین عراقی؟؛ ارساله اصطلاحات مولائا محمّد طبسی» ارسالا مشواق ملا محسن فیض کاشانی؟؛ «رش الالیحاظظ فی کشف الالفاظ الفتی تبریزی] و «فواعد الی فاء و آدات الشعراء نظام الدین ثرینی فندهاری پوشنجی؛ اشاره کرد. از چند نکتأ گذشته نتیجه می‌گیریم کسانی اجازه دارند در وادی شرح اببات خواجه فدم نهند که علاوه بر ویژگی‌های علمی و ادبی و جستجو در سخنان بزرگان قبل و بعد از حافظ و نیز انس و آشنایی تنام وکمال و احاطه به دیوان خواجه خود اهل سلوک و عمل باشند و حال و مفام هر سخن و غزل را ه از راه نظر و اسندلال بلکه در آین؛ عمل و میدان تشاهده) لمس کرده باشند و یافتة خواجه را در خود بافته و از یافتُ حریش خبر دهند. و البنه چنین طایفه‌ای در شماره سخت اند‌گند, نه هر که چهره برافروخت. دلبری داند ۱ نه هر که آینه سازد؛ سکندری داند نه هر که طفب که کج نهاد و تند تشسست کلاهداری و آبسین سروری داند همزار نکسته بساریکتر ز مسو ایسنجاست نه هر که سر نتراشد» فلیدری داند!

۱ رگ: دیوان اپن الغارض: ص ۱۶۴ - ۱۶۹. ۲ دیوان حافظ تصحبح قدسی. غزل 1۵۷.

قب

ویزکی‌های کناب جمال آفتاب و آفتاب هر نظر حفاً که کتاب گران سنگ «جمال آفتاب و آفتاب هر نظره ويژگی‌های بالا را در بردارد! زیرا از یک سو موف محترم و دازشمند این کتاب خود از شاگردان برجسته و قدیمی استاد علامه سید محمد حسین طباطبای ی است؛ و چنانکه خود در مقذمه کناب اشاره مي‌کند؛ در طول سی سال ملازمت با استاد استفاده‌های سلوکی و عملی فراوان از مرحوم علامه (که خرد آن جناب نیز از استاد بزرگوارش مرحوم ایت ال سید علی فاضی طباطبایی کسب فیض نموده است) برده؛ و در راء وصول به مدارج علمی و عملی همراه صادق آن جناب پوده است؛ و در اپن راه طی جلسانی که به تنهایی» با با رقفای هم فکر در محضر علامه طباطبایی تٌبرگزار می‌شدء تکات مشکل توحبدی و احلافی آیات. روایات, ادعیه: خطبه‌ها و زیارت نامه‌ها و نیز کلمات پیچید؛ عارفانبزرگ» طرّح می‌شده و ایشان نیز نوضیحاتی می‌فرموده‌اند.

در این جلسات. پاره‌اي از اشتعاز مشکل خواجه حافظ شیرازی برای استفاد؛ حالی رفتا شوانده می‌شده: و سپس مرحوم علامه بپانانی پیرامون آن می‌فرموده‌انده که مجموع آنها نزدیک به ۲۰۰ غزل رسیده است. و بدین سال جمال آفتاب و آفتاب هر نظر اقتباس از آن بزرگ دارد و آرای شخصیّتی استوار در علم و عمل» چون علامه طباطبایی ن در جای جای آن منعکس است؛ و گوشه گوشه این کناب از روح کلمات و نگاه آن بزرگ به جناپ خراجه؛ معطر است.

افزون بر اين, چنانکه گفتیم برای شرح دیوان حافظ علاوه بر بضاعت علمی و ادبی و آگاهی از اصطلاحات این فن؛ شارح باید خود امل عمل باشد و حال و هوای هر غزل را با دیدة دل دریابد و آن گاه به شرح بپردازد. در این زمینه نیز به حق

باید اعتراف کرد که شارح این اثر واجد این شرابط می‌باشد. افسوس که نعریف و

ا.عا

تمجید از استاد مد له العالی فطع ناخشنودی آن بزرگ را در پی خواهد داشت؟ ر لیکن به جرأت مي‌توان گفت: تا کنون هیچ شرحی بر دیوال خواجه نوشته تشده است که شارح آن واجد همه این جهات باشد. گذشته از این نویسند؛ بزرگوار در این کتاب در معنای هر بیت از ابیات دیگر خواجه کمک گرفته است. و چنانکه خره می فرمودند: «منگام شرح هر غزل ابندا معانی لفات و اصطلاحات آن را استخراج مي‌نمودم و سپس برای فهم معنا و ارثباط آن با سابر اییات. یک غزل را مکوّر در مکژر با خرد زمزمه مي‌کردم و آن را به سایر غزلیات عرضه مي‌نمودم» و مدتها و گاه در سوارد مشکل تا چند شبانه روز در اطراف آن فکر می‌کردم و در پی یافتن معنا و سیاق پیت و حال روحی حافظ در ضمن سرودن هر پیت و ارتباط آن با سایر اپیات یک غزل بردم؛ و البته در این راستا آمدادهای غیبّی و عنابات حضرت حق گاه و بی گاه شامل حالم بو تا توانستم این شرح را به پایان ببرم؛ والحمدث.؛ اهمال این روش و تحقیق کسترده و طاقت فرسا در نمامی غزلیات و نیز مطالعة بی در پی هر غزل» راه یافتن به انسخجام ابیات زا در پی دارد. و ننها در اي صورت است که می‌توان ادعا کرد انسان هم به فشای فکری و افق ذهنی حافظ راه یافته است؛ و هم به نضای معنوی و حال و هوایی که سراینده در هنگام سرودن داشته است. و این روش منحصر به فردی است که درکتاب «جمال آفتاب و آفتاب هر نظر) انخاذ و رعایت شده است؟ زیرا این شرح با بهره‌گیری از پشتوان عظیم حالات معنوی و انس با حافظ و لیز پشتوانه اطلاعات علمی دو محفق برجسته: حضرت علامهطباطبیی و شاگرد بزرگورش حضرت استد علی سعادت پرورپهوانی تهرانی ادام اه طلّه علی روژس السالکین -تدوین يافته است. انسجام این شرح در معنای اشعار حافظ و بهره گیری از روش تفسیر موضوعي حافظ به حافظ که رشحائی از آن درذیل معنای هر یک اژ ابیات آمده است, نشان

گ

دهند تحقیق گسترد؛ این دو بزرگوار در اشعار حافظ داردء به گونه‌ای که کل دیوال یک روش منسجم و به هم تنیلاه از مفاهیم را اراه می‌دهد.

بنابراین؛ این روش تسیر اشعار حافظ دارای سه امنباز است:

۱, السجام کل دیوان و تبيین متشابهات با استفاده از محکمات.

۲, انسجام هر غزل با استفاده از روش گذشته» و نیز از راه نس با غزلیّات و تشخبص اينکه هر غرل در چه موفعیّتی و در چه حالی (رصال پا فراف»؛ و با برای اظهار اشتیاق به وصال, درگله‌مندی از محبوب و در واقع شکایث از موانع وصال» ریا درخواست موجبات وصال و...) سروده شده است: و یا احیاناً در وسط غزل چگونه حال سراینده متفاوت می‌شود و لذا سخن تغییر می‌کند؛ و دیگر مواره که همه نشال دهند؛ عدم پریشان گوبی شاعر است؟ و اين پربشان گویی ظاهری به خاطر تغییر حالات روحی بوده و از هزاران سخن به ظاهر منطقی بیشتر ارزش دارد!

۴. استشهاد به ابیات دیگر حافظ در تغیتیرسیاری از اببات. البنه اين کار نه با استفاده از واژههای مشترک بلکه با بهره گیری ازععانی و مفاهیم اشعار صورت گرفته است.

؟. برجستگی دیگر این شرح آن است که معمولا در سرح سبانی عصرفانی از کلمات آسائید و مشایخ عرفان اسلامی - نظبر محبی الدین ابن غربی؛ صدرالدین قولوی: ابن فارض مصری» مولی عبدالرزاق کاشانی؛ فیصری؛ ملالی رومسی» و دپگران کمک گرفته شده» هرچند برخی چنین تصور می‌کنند که ريش عرفان اسلامی به این افراد باز می‌گردد؛ و حال آنکه اگرریشا عرفان و موضوع و غایت آذ ترحید است؛ و اصل توحبد» روح و جوهر؛ همه ادبان الهی است؛ باید سرچشمه‌های عزفال را در ادپان توحیدی جستجو کرد. از این روه چه بهنر که مبالی عرفان و شرح کلماث بزرگان این راه و بلکه تبویب ابواب و ننظیم مباحث این علم نیز از کتاب و سنت ر مکتب اهل بیت ‏ انعذ شود. و حق این است که مکنب

گ

تشیع که به پیروی از امل بیت و در رأس آنان حضرت امیرالمومنین علی ۱ مفتخر است: در راه وصول به حفایق لطیف توحبدی از دربای بیکران سخناله ادعیه؛ زیارات و خطبه‌های آن بزرگان برشوردار است؛ دریای بی پایانی که هر آنچه از معارف توحید و گوهرهای گرانبهای حفایق بخواهيم در آن می‌توال یافت: تأ چه کسی اهلیت خوص در آن وا داشته باشد. گرهر سخزن اسرار» همان است که بوه حُهُ بفره بدان مر و نشان است که بود از صبا پرس؛ که ما را همه شب نادم صبح بوی زلف توء همان مولس جان است که بود طالب لعل و گهر نیست. وگرنه خورشید همچنا؛ در عمل معلین و کال است که بود! پاید اذمان کرد که در اپن اثر استفادة شایشته‌ای/ از آبات فرانی و کلمات اهسل ببت لا در شرح هر پیت شده؛ به گوله‌ای که عخواننده به خوبی در هم آمیختگی شعر حافظ با قرآن و کلمات اهل بت زاناس مي‌کند؛ و به روشنی مي‌بیند که اشعار خراجه اگر ملاحت و شبرپنی دارد همه به برکت فرآن و انس با اهمل ببت لِْ بوده است» چنانکه خود می‌گوید: بلبل از فیض گل آموخعت سخن؛ ورنه نبود این همه فول و غزل؛ تعبیه در متفارش" بثابراپی: استفاده از آپات» روایات: ادعیه و مناجات‌های فراوان علاوه بر استحکام بخشیدن په مطالب خواجه خواننده را در حال و هوای مناجاتهای معصومین 9 با حضرت حق سبحانه؛ و با نضاي کلام وحی و مجالس افاضة اولیای دين می‌برد.

1 دپوان سافط : تصحیح قل ییا غزل روز ۲. فمیان, غزل وش فا

1

۵ در این شرح سعی شده است که از اصطلاحات غرفال نظری کمنر استفاده شود و تحوة نگارش جمع میان کلام نوشتاری و محاوره‌ای است به گونه‌ای که خواندن هر غزل با شرحش, مزاحم استفاد؛ٌ حالی و الاب روحی در مجالس ذکر نیست؛ و وجود بهره گیری‌های به جابی که از آپات و ادعیه و کلمات اهل پیت در لابلای کلمات مشاهده می‌شود؛ این ویژگی را دوچندان می‌کند.

۶ شرح هر غزل به گونه‌ای ننفلیم شده که وابسته به رح غزل‌های فبلی و بعدی لیست. و لذا خواننده می‌تواند بدون نگرائی از انکا به مباحث ساپر غزل‌ها؛ به شرح هر غزل مراجعه و استفاد؛ مطلوب را ببرد. البته این روش نفصی را نیز به همراه دارد و آن تکرار آبه و با رواینی است که احاناً در شرح فزل دیگری در کتاب مورد استفاده فرارگرفته و موهم تکرار مطالب درکل شرح است؛ ولی هر چه باشد این نقص در آن مزیّت خللی ایجاد نمی‌کند.

۷ در ضمن شرح هر بیت سعی بر آل بزده است که ضمن اشاره به معانی اصعطلاحات عرفانی و با فرهنگ ری راجت از توضبعات اصافی عرفائی و وارد شدن به مسایل حاشبه‌ای نحودهاری شود تال شرح؛ زمینه حالی و معنوی ود را از دست ندهد؛ در عین آنکه به معنای دفبق هر واژه اشاره شود. در ایین راستا؛ نویسنده احتمالات دپگر در معنای هر بپت را با عبارت «ممکن است؛ و توضیح مطالب مشکل را با تعبیر «به عبارت دیگره بیان داشته‌اند.

۸ لسخه‌های موجود از دیوان حافظ متعذد است که در ضبط واژه‌ها و تفدیم و تأخیر ابیات و...با هم بسیار العتلاف دارند. از این میان؛ تصحیح مرحوم «مپرسیّد محمّد قد.سی) بنابر فرمود؛ حضرت استاد» مورد توجه و استناد حضرت علامه طباطبایی ع بوده که مبناي شرح حاضر فوار گرفته است.

مراحل نگارش جمال آفتاب جنالکه کُنته شد ثفطه‌های آغازین این شرح: ریشه در مجالس احلافی عرفانی

7

حضرت آیت ال علامه طباطبایی 1 دارد که با حضور استاد مد له العالی -به تنهایی وبا به همراه عده دیگر از شا گردان علامه برگزار می‌شدء و سوالات توحیدی از آیات دشوار و روایاث پیچیده و کلمات پلند بزرگاث؛ از جمله دیوان محواجه ر گلشن راز مرحوم شبستری؛ مطرح می‌شده است و مرحوم علامه نیز پاسخ می‌دادند, بدین سان, در آن جلسات اعلاقی عرفانی نزدیک به ۲۰۰ غزل از غزلیات خراجه توشط حضرت علامه 1 به صورت مختصر معنا شد.

پس از رحلت آن بزرگوار؛ برخی اسائید حوزه حضرت اسناد حسن حسن زاد؛ آملی دیگر دوستان از استاد درخواست می‌نمایند که با استناده از رهنمودهای علامه شرحی بر دیوان خواجه نوشنه شود و ایشان پیاسخ مثبت می‌دهند: و نگارش این اثر آغاز می‌گردد.

پس از نگارش اوَليٌ رح جلد اوّل.و دوم بعد از بازبینی منتشر شد. ولی متأسفانه نگارش جلد اوّل و دوم اين الرمعبادف شد با بیماری قلبی استاد که هم زمان با رحلت امام حمینی:! بود؛ و در تتیجه این دو جلد با نوافصی منتشر شد و بعد از آن جلد سوم با دقت بیشتر منتشر گردید. بش از بهبودی نسبی؛ حضرت استاد تصمیم گرفتند علاوء بر آماده سازی مجلّدات دیگس جلد اوّل و دوم و سوم را دوباره بازنگری کنند, و این کار بحمداله انجام شد.

بعد از بازنگری شرح هر غزل توسط استاده متن نوشته شده توسط برحی شاگردان استاه بازنویسی و اصلاحاث لازم دیگر انجام می‌شد و سپس یه آبات و روایات و اشعار مورد استشهاد؛ مدرک یابی و با سنبع اصلی مقابله و ترجمه می‌گردید؛ و دوباره در حضور استاد قرائت می‌شد» و پس از آن متن آماده شده توسط گروه دیگری از شاگردان استاد به صورت دقین مطالعه و اصلاحات لازم صورت می‌گرفت و در نهایت به نظر اسناد می‌رسید. در جربال تایپ و حروف چیلی نیز نظارت بر متن و دفت در حسن الجام کار تا پایآن آماده شدن نهایی این اثر

ادامه داشت؛ و بالاخره قرعه فال در نشر این اثر قویم به نام انتشارات ؛احیاء کتاب : افناد باشد تا با ارایهٌ این اثر خدمتی دیگر به طالبان مسعارف توحیدی و احیای اند پشه‌هاي مرحوم استاد علامه طباطبابی تلا نموده باشد. ای صسبا! نکهتی از خاک در بار بپار بسبر انسدوه دل و مسژده دلدار یار نکن روح نزااز دمن پتسا بکسو نام عوش خبر از عالم اسرار بیار تا سعط رکنم از لطف نسسیم تسو مشام ۱ شسبّه‌ای از نسفحاتٍ سس باربیار دلق حافظ به چه ارزد؟ به می‌اش رنگبن کن وآنگهش مست و خراب از سر بازار بیارا

شرکت انتشارات احیاء کتاب آپان ماه ۱۳۸۲

۱. دپران حانظ؛ نمحبم قدسی: غزل ۰۲٩۲‏

نهررست

فزلی از امام خمینی رضوان الّه تعالی علیه ‏ ی ی یا مخیسی از علامة طباطبائی رضوان الله تعالی صلید هن ۱1 مدمه: خواجه و بیان معارف ی

غزل ۲۴۱ : کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد تنس ادا ی از مت ۱۲ غرل ۲۴۲ : مرا به‌رندی و عشق, آن فضول عیب‌کند یی[ غزل ۲۴۳ : مزده ای دل که مسیحا نفسی ییا تک و غزل ۲۴۴ : مطر ب عشق تخپ ساز و توایی ار ۳ غرل ۲۴۵ : من و انکار شراب اپن چه حکایت پاشد زد وود ی وت مدرد 2 ون کی و 3 غزل ۲۴۷ : معاشران ز حریف شبانه پاد رید بر ۶٩‏ غزل ۲۴۸:من موصلاح وسلامت؟ کس این کمان نبرد و و هو وم 71 فرل ۲۳۹ : مرا می دثر باره از دست برد و ی ی وراه 3

غُزٍل ۲۵۰ : مرا مغر سیه جشمان ز سر پیرون تخواظا س.............................. ۸۰ غزرل ۲۵۱ : معاشران خره از زلف بار باز کنید یز و ۲ ۱۱

غل ۲۵۲ +ضا به خصل تب کر و اک مسب ناش تب ۱۱ غزل ۲۵۳ : می‌زنم هر نفس از دست فرافت فر اد ی ۳

غزل ۲۵۲:مژده اي دل که دگر باد صبا باز آمد ور سای 3 غزل ۲۵۵ : نقدها را بود آیا که عیاری گیرند هه یه سانش ۱۵۲۲

ق ۱۴ متیر اس ز تام از تقیو تمی ‏ م ی ۱۳۹

غزل ۲۵۷ : ه هر که چهره بر افروخت دایری داند ۱۱۲ غزل ۲۵۸ : نبست در شهر نٌاری که ذل ما ببرد ۱ غزل ۰۲۵۹ نفس باد صباً مشک فشان خواهد شد ی ماش ۳ | غرل ۲۶۰ : نقد صوفی نه همه صافی پی‌غش باشد ۳( ۱۱ غزل ۱ ۲۶: نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرد‌اند ۱۳۱ غزل ۲۶۲ : واعظان کاین جلوه در محراب و عنبر می‌کنند ی 0 غزل ۲۶۲ : هر که شد محرم دل در حرم پار بماند هر مگ ۱۳۷ غزل ۲۶۴ : هر آن کو خاطر مجموع و پار نازنین دارد اک هتسه تست ۴ ۱۷ غزل ۲۶۵ : هر آنکه جانب اهل وفا نگهدارد وی ۱۳ غزل ۲۶۶ : همای اوح سعادت بة دام ما افتد ی او هش ۱۳۳ غزل ۲۶۷ : هر که را با خعا سبزت سر سودا باشد... تن ۱۲۱ غزل ۲۶۸: هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود ی ۱3 غزل ۲۶۹ : هوس باد بهارم به سوي صحر برد و ماو ور نس ۳:۲ غزل ۲۷۰ : یاد پاذ آنکه نهالت نظری پا پولس......-سسسسسس. ۴٩۰‏ غزل ۲۷۱ : باد باد آنکه سر کوی توام منزل بون.........: ری اش هوتسن ۱۱ غزل ۲۷۲ : باری آندر کس نمي‌بينم باران را چه شد ره نش ما ۲۱ غرل ۲۷۳ : یکدو جامم دی سحرئه انفانی افتاده بود سب ۱۱۹ غزل ۲۷۴ : پارم جه قدح به دست قیرد ۲ غزل ۲۷۵: آن پار کز او خانة ما جای بری بود. و غزل ۲۷۶ : آنکه رخسار تو را رنگ کل فسرین دألست.......--.-»-.»........... ۲۳۸ غزل ۲۷۷ :گر به بادء مشکین دلم کشد شاید رن ۱۵ غزل ۲۷۸ : آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند ۸ غزل ۲۷۹ : بوی مشک ختن از باد صبا می‌آید ی

اک اک ف از ی ور تم و وا ی ۳

فهپرست

۰ب ةبِكِ‌, - سب سسس«سصصصیرپصيصيصیپس۳]

غزل ۲۸۱

غزل ۲۸۲ :

غزل ۲۸۳

عزل ۲۸۲ : غرل ۲۸۵ : غزل ۲۸۶ عزل ۲۸۷ : غزل ۲۸۸ : غزل ۲۸۹ : غزل ۰۲۹۰ غل :۲٩۱‏

غرل ۲۹۲

عزل ۲۹۳ : فرل ۲۹۴ : غزل :۲٩۵‏ غزی ۲۹۴: غزل ۲۱۷ : غزل ۲۹۸ :

عزل ۲۹۹ عزل ۳۰

سر سودای تو اندر سر ما می‌گردد دی زهی خجسنه زمانی که بار باز آید ی

۴٩‏ ۵ ۲ ۰ ۳۸ ۲ ۸ ۱ 5 ۱ ۲ ۱۱ 5 ۱۱ ۵ و از ۱ هه اه

+ فر زلف پریشانت در دست صبا افنه قق ند و و وم عم و ور و و مه مج معو موم مم زو ع و او

میخوارگان که باده به رطل گران خورند... هر که او یک سر مو پند مرا گوش کند . یاد پاد آنکه ز ما وقت سفر ید نک و ار بنویس دلا به پار کاغذ ی(

ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار سم ند ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر- .رد اي صبا نخریتی از خاک دز یار پیار ی

دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر

دیکر ز شاخ سرو شهی؛ بلبل صبور ی

رو بنما و وجود خودم از باد ۳ هو یی ساقتً عایه شباپ بیار ها و زو و وا وم و : شب در اسث و طی شد نامه هحر هه صبا ز منزل جانن گذردریخ مدار ِِ

1 ۲۴ ۱ ۱ ۵ ۱ ۵ ۲ 5 ۱ و از و او اوه او نا

4 ۱ ۱ 5 ۱ اد و و و و او وم و و و ون

۰ ۰ ۰ ۲۴ ۱ ۱۱ ۱ ۱ و ۱8 ۱ 5 ۱ ۱ ۱۱ و و ماو

ها ۱ 8 و و و و و ۱ ۱ او ار و وا و و و وم

۰ ۲ ۲ ۲ ۱ ۵ ۵ ۵ 4 از و و ۱ و و اد و ند او و و و و و

۳۸۱۱ ۸ ۱ 2 8 8 8 ۰ ۱۱۱ ۱ ۱و و و و و وا و و رو هه

8 4 ۵ او و و اه ۲ وم و و واه ور و

8 0 8 ۷۷ 1 ۶ 8 1 8 5 ۱ فا زو و فد و وه و و و رو و

٩‏ ال ۲ ال ۵ ۵ ۷ ۵ ۲ ۱ ۵ ۴ ۱ ۲ ۵ ۱ ۵ ۵ از و و ان و وا و

روی بنما و مرا که که دل از جان برگیر م م و و بو و و و و

ید

از ان ای

آ ایرد نک مسب 1 2 مار ۳ مان تیش ثم

۱ رش سیرک مست مامت سس نس بت سر گوزره کم

مارد زان رت رادرس 2

2 17 ح سا ام

پیب ول فد بل ام

۳/۳

موم مها ما رم

کی ّ ف تآنت یشم مین ضرام اگم متفتضرب میم نذا

فک ۶ ۹

نت مارم دنم شمه وم با اف م0 دمم ناخ پم / ۹ رم و ود ول ۳

وم و از مر ده ازجم ۱ مان کم ماسکت ارب رل

7 ی ست عانن ۳7 دم مس زان وان و مد دم

۹ ام اي 4 بایه افش ار نات

سل اسر ۳ درا من رام زاف ها تیار

2 ,رنف 7 راو اماام

۱ 7/9 نما ۱۳۲۷ و صت ال ارت از ات خزلي ۲۱ هافر کي اس را رایماک وا عارنی خه جرخ نی اب يا میت قوف ملع موی فا بل با ۰ کت انز مت اي فان .تشه را

مر

منت منت

تقد رات ۳ 3 تفت ین ام

1 7 مت رش ۳ از ره دور

ممنست رش طو سا موی اي وضمور و رورا موی تفت 2

و انم ۱ ً نیع دعا یواست سای وی ری ترس بش ٩‏

یل هید سیمای عقل از نظر خواجه

پیش از آنکه از خواجه در باره عفلٍ سخنی به مبان آوریم؛ باید توجه داشت: جای هیچ شک و تردید نیست که کتاب و سنّت" درمورد عقل و عظمت آن سخنها دارند و آن را ستوده‌اند؛ و هیچ عاقلی» خواه از انباء و اولاء لا تبعیّت داشته باشد پا نداشته باشد؛ نمی‌تواند به بزرگی آن آقراز نکند.,

و اگر در برخی از کلمات معصومین وبا هل معرفت و کمال, فرمایشاتی دیده شود که عقلی را در شناخت پروردگار کنار ز‌اند, علتی دارد که خود بیان فرموده‌اند. به شماری از آنها اشاره می‌کنيم:

۱ «لْفلْ تناها َِرقة الُودّ لاف رفة ابو »۳ : (عقل وسیله‌ای است که برای شناخت عبودیّت و بندگی به ما عطاً شده نه برای شناخت ربوشت.)

۲ -«بالْعفول تقد التسدیق بای (با عقلها تتها می‌توان به تصدیق به دا اعتفاد ثه شناخت ]یدا کرد.)

| م ید بحار الانواره ج باب ۱ (فضل اعفل رذع انجهل): ی ۸۱ روج سو ق, ۲ -اسی عسریةه ص ۱۹۷ ۲-بحار الوا مج ۴ صي ۲۳۰ روایت ۳.

1 جبال آنتاب

۳«بالغقول نت مفرفته:۱۱ + (به وسبله عقلها نتها مي توان به شناخت خل! اعتقاد |ونه شناخت ] پیدا کرد.)

۴ «ولانقز غلعة اه سْبحانة غلی قذر عفلك فک بن الهالکین»!" : هرگز عظلمت خداوند سبحان را به انداز؛ عقلت مسنج تا از مک شوندگان نگردی.)

۵ له نطلع لول غلی تطدید صفبه: لغ بَفجنها غن واجب مغرفته۰ | خداوند | عقلها را بر تعیین وصفش مطلم نساخته: و |در عین حال ] آنها را از ادا لازم و واجب شناختش محجوب ننموده,)

۶ ,ألخنئلهانُذی أَر بن آثار شلطانه ٍخلال کیره ما یرل لول ین مجاْب ی (حمد و سباس مخصوص خداوندی است که نشانه‌های ساطنت و 9 عطمتش را آن چنان اشکار ساخله که دیده عقلها زا از شگفتیهای قدرتش متحیر تموده.)

۷ .وج لول غن آ تنل ذانة نی تناها بن الشبه والسْکُلٍ» ۳ : [خداوند ] عقلها را از تخیل و تصور ذاتشی محجوب گردانده چون ذاتش از شباهت و همگُوتی به دور است.)

۸ مت من اسیباط الاحاطة ه,طوامخ لو" : «همانا عقلهای کامل از درک احاطهٌ به او | خدا ] مایوس گشنه‌اند.)

٩‏ _»وحال دون نغنبه اَْکنون خجْبٍ من یوب وتاعث فی آمتی آدانیها طامعاتْ لول

زو ۳ ۰ 1 فی طیفات الامور" : حجابهای غیبی از [راه بافتن به ] غیب پنهانش حائل شده؛ و

تاه ره هه تست لت سر

ا - پجار الالواره ج ۲ مي ۳ روایت ۶و ص ۰۳۲۸ روایت ۲. ۲ - نهسم البلاغه. خطبه ۱ هی ۱۳۵

۳ نهیم البلاغه خطبه ۰3٩‏ ص ۸۸

۲ نیج البلاغه تعطبه ۵ صی ۳۰۸.

۵ - بحار الاتواره ج ۴ صی ۲۲۱ روایت ۰1

۲ بعجار الانواره ج صی ۲۲۲ زو ایت ۰۲

۷ -بحار الانواره ج ۴.ص ۰۲۶۹ روابت ۰۱۵

فک مد ۱۳

عقلهای باند در کرچکترین چیزها و در نزدیکترین نزدیکیها آشکارترین آشکارها ای آن حجابها حیران گشته است.)

۰ -«وقّذ ضلّث فی اذرالك هه هواجش الأخلام؛ لاه أَل بل آن نخذه باب ابر کی : به طور قطع خطورات عقلها در ادراک کنهش [ خدا ] گمراه هستند؛ زیرا او بزرگتر از آن است که عقول بشر او را با اندیشهُ خود [به صفت یا کمالی ] محدود کند.)

۱ -فْمَنْ ساوی نا بش ففذ غذل به... له له ای لَغ یئنة فی لول کون فی مب فکرها مَیف فی خواصل ویاب جمم او مخدودا مفضرفاً» *: (پس کسی که پروردگار ما را با چیزی مساوی قرار دهد از او عدول کرده... زیر! او خدایی است که در عقلها منتهی نگردیده (عقلها او را درک نمی‌کنند) تا در محل جریان اندیشه‌هایشان اندازه گر فته شود و در حوصله اندیشه‌های | ناشنی از ]عم نفوس؛ محدود و متغیر باشد.).

۲ - مولا تقد نغفول:۲ : عقلها نمی‌توانید اندازه‌اي برای [عظمت ] ار توا و

از کلمات فوق معلوم شد که عفل در شناسایی حضرت حت سبحانه عاجز می‌باشد و نها راهنمای به ار و عبودیت او که غرضی غایی خلقت است مب باشد, زیرا او را جز به او نمی‌توان شناخت؟ چنانکه در دعای ابو حمز؛ ثمالی می‌خوانیم: «بك عَرفگق.»! ": (تو را به خودت شداختم.) و نیز در سذیث آمذه؛ «اغرفوا له ۳ : (خداوند را به ود او بشناسید.) و همچنین در دعای صباح است: «یا من لَ علي ذانهبذاه ۳" : (ای خدایی که خود پر دات خویش رهنمون شدی!) علاوه بر این عقل مخلوق است. و مخلرق محتاج ۱ -بجار الانواره ج ۴ صس ۰۲۷۵ روایت ۱۶.

۲ بحار الانوارد چ ۲ صی ۰۲۷۷ روایت ۱۶ . ۳ -بجار الانوار ج ۲ ص ۹۳ روایت ۰۲۲ ۲ -اتبال الاعمال: ص ۰۶۷

۵ - صول کافی؛ ج ۱ص تایه رواست؛ ۱ ۶-بحارالانواره ج ص ۲۲۳

۳ خبال آنتاب

و ففیر, چگونه می‌شود با احنیاج و ففرش غنی علی الاطلاق را بشناسد؟! اینجاست که معنای کلام حي (سبحانه) در شب معراج با رسولش‌ئٌ در بارة عاملین به رضایش مفهوم می‌شوده که می‌فرماید:«ولْفنغفله پنفرفتی لقن مقاغ .۰" : هر آبنه عقل او را فرقة معرفت و شناختم تموده و خود به جای عقلش قرار می‌گبرم.) بعنی: عفل هم در حق فانی می‌شوده و خدا جای عقل می‌نشند و شناخت خداوند سحالن به خود او میسر مي‌شود. #4 حال ببيتيم خواجه در اپبانش در بارهٌ عقل چه پپاناتی دارد: الف در جاپی کار عقل راه سخن صحیح گفتن دائسنه و می‌گوید؛ با عقل و فهم و دانش داد سخن نوان زد جون جمع شد معانی» گوي بیان توان زد!" ب -در مواردی سخن از وسوسه عقل به میان آورده: ۱ گوهری کز صدف کون و مکان ببرون بوه طلب از کسمشدگان لب دربامی‌کرد آن همه شعید»ها؛ ععقل کنه مسی‌کرد انسیا سامری پیش عبصا و ید بیضا می‌کرد!؟

۱

۲ -زباده هیچت!گر یست.این ه‌بس که تو را

دمسسی ز وسسوناً صقل بسی‌خبر درو( ۳ هشدار! که گر وسوسه عقل کسنی کسوش

آدم صفت از روضه؛ رضوان بدر آپی 8

پ۹«ف«۰«۰«۰«۰«۰«(«۰«-«_-«_«_««__««_««( «(۳ ۰

| سوافی: ج ۳ ابواب السواعظ, باب مواعظ ال سبحانه, ص ۰۲۰ ۲ دیون حافظ؛ چاپ ندسی, شزل ۰۱٩۹۷‏ صی ۱۶۶. ۳ -دیرآن سافتك چاپ قدسی فزل ۰۵ ص ۰۱۷۲ ۲-دیران سافظ چاپ قدسی. غزل ۲۳۱ص ۱4۰. ۵ -+بوان حافظ. چاپ فدسی, غزل «۵۲٩‏ هی ۰۳۸۰

مقامه

وسوسه عقل» همان توجه دادن سالک به مشکلات طریق و باز داشتن اوست. ج .در مواردی سخن از بی‌اطلاعی عقل از کار عشق به میان آورده و می‌گوید: ۱ -عقل گر داندکه‌دل دربند زلفش چون خوشاست عاقلان دیوانسه گسردند از پسی زنجیر ما(" ۲ کر چه بد نامی است نزد عافلان ۱ انس م‌خواهیم نسنگ وتنام رال" ۳-عاتلان نستله پسر کسار وجودند؛ ولی عشسق داند که در این دایره سرگردالیند(۳ ۲-سوی من وحشی صفت شقل رمیده آهسو روژیي: کیک خرامی ذفرستاد ۵ عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افیروزه بسرق غسیرت بدرخشید و جهان برهم زوا ۶ در کارضانه‌ای که زو علم و عقل نیست شم فسعیف رأی نضولی چرا کسن؟! ۷ج زد اسر ند لسقد تساننات است

۳1

چسه سسنجد پسیش عشت کیمیا کار!! ۸-یکی از عقل می‌لافد. یکی طامات می‌باقد ببا کاين داوریها [ظ: را | به پیش داور اندازیم(۸

۱ دیوان سافظه جاپ ندسی, غزل ۰۷ ص ۴۳.

۲ -دیوان سبط جاپ قدسی. غرل ۱۳+ ص ۳۷ . ۳ - دیوال حافظ. چاپ قدسی. فرل ۰۱۳۹ ص ۱۷۲ ۳ دیوان حافظ: چاپ قدسی, غزل ۱۷۷ص ۱۵۲ ۵ - دیران حافظ. جاب قدسی: غزل, ۱۸۰ص ۱۵۴ ۶ -دیوان حافط چاپ فدسی: غزل ۰۲۲۸ ص شا . ۷ - دیوان سافظظ: جاپ قدسی. غزل ۰۲۸۸ صی ۲۲۶. ۸ -دیران حافط: چاپ ندسی. غزل ۱۳۹۳ صی ۲۸۳

۶ جبال آفتاب

4 سفروش عسطر عقل به هندوی زلف یار ۱۰ - رد که قید محاأنین عشل می‌فرمود به بوی حلقه زلف تسوگشت دبسوان!" ۱ قباس کردم تسدبیر عسقل در ره تمسق .‏ 1 ۳۹ ۳ ۳ جو شبتمی است که در بحر می‌کشد رفمی 7 دیب وانگ‌أن عشسسق نکسرد ۲ ی 3 که بسه عتقل و عستقیله مشسپوری ۱ منظرر از بی‌اطلاعی عفن ) شمان غادم نوانایی او ست بر ای راهنمایی به عشق, د .در مواردی به مصلحت ۷۷ لو نهادن در راه عشق اشاره مي‌کند و ۳ می‌گوید: جهان و کار جهان بس ثبات و بی‌محل است!۵ ۲ مارا به منع عقل مسترسان و ی پیار کال شحنه در ولا بت ما هیچ کاره ۳ ۳ زاهد پشیمان راء ذوق باده در جان است ب ۷ عالا! دگن کاری. کاورد بشیمالی ۱ -دبوال حافظ: جاب قدسی: غزل ۴۹۸ص ۳۶۰ ۳ -دیرال ساف چاپ فدسی. غزل ۵۶ مي 3۰4۵ ۴ -دیوال سافظ. جاپ فاسی. غزل ۲۳ هی ۳۸۳ -دپوان حافظ حاب قلسی: غزل ۴٩‏ هی ۸۴. ئ دپوال حافط چا یل سی ۱ غرل ۳9 ی 9

۷ - ذیه آنن تفر » چا ند سی؛ غزل ۲ عن ۹

لب ۷

۴ - میی‌دارم چو جان‌صافی و صوفی می‌کند یبش خدایا! هیچ عاقل را مبادا بخت بده روزي!" اینکه عقل از راه عشق منم می‌کند برای آن است که از سنگینی و مشکل بودن آن خیر دارد. ه .در مواردی هم اشاره می‌کند که از راه عقل نمی‌توان به عشق راه پافت: ۱زاف لا شبن پستتوشن زاستن السة انوا اه باولی الالساپ ۲ ای که از دفنتر هفل؛ آبت عشتي آموزی! ترسم این نکنته به تححقيق نندانی دانست!" ۳ جناب عشت را درگه بسی بالاتر از عقل است کلسیآن آستان پوسد.که جان در آستین دارد! ۲ -پس بگثستم که بپرسم سبپ دزد فسراق مسفتی عسقل در ایین مسئله لا بقل بوول؟ بله, همان طور که در حدبث گذشت؛ عقل راهنمای به عبودیّت است؛ نه ربوییت. و -در مواردی سخن از راهنمایی نمودن عقل به عشق به میان آورده و می‌گوید: ۱ ژزازبهای من اکنون چو کل دریغ مدار که عقل کل به صدت عیب مهم دارو(

۱ -دپوان حافظ. جاپ قدسی غزل +۵٩۷‏ ص ۰۲۲۸ ۲ دیران حافظ جاپ ندسی: غزل ۰۱۷ مي ۲۹ . ۳ دبوان سافط چاپ ندسی غزل ۲ ص ۰۹۲ ۴ دیرال حافقل چاپ قدسی غزل ۲۶۴ص ۰۲۱۱ ۵ دیوان حانظ, چاپ فدسی غزل ۰۲۷۱ می ۰۲۱۵ ۶ .دیران حافظ جاپ قدسی, غزل ۱۹۱ص ۰۱۶۲

۸ جمال آفتاب

۲ من و انکار شراب! این جه حکایت بیاشد غالبا ایس ندرم عصفل و کفایت باشو!ا ۳ حاشا که من به موسم گل ترک بسن کنم! من لاف عقل می‌زنم, این کار کسن کسنم؟!!ا ۲ - از چار جبز مگذر گر زیرکی و عاقل امن و شراب بی‌غش, معشوق و جای خالی!۳ ۵مشورت با عقل کردم‌گفت:حافظ! بی بنوش ساقبا! یی ده به فول مستشار موتمه(؟ اين راهتمایی عقل همان راهتمایی به عبودیّت است نه ربویّت» که در حدپث گذشته امد. ز -در جایی از بدیل و نظیر ندبدن هل برای حق در جمال؛ سحن به میان آررده و می‌گوید: عقل در حسنش نمي‌یابد بَدّل طبع در لطفش نمی‌بیند بدیل 8 بله: چگرنه می‌شرد همه عالم بداند که او را بدیل در جمال و کمال نبست؛ ولی عقل نداند؟! ح در موردی مستی را چار؛ نجات عقل از گرفتاریهای عالم طبع دانسته ر می‌گوید: وگرنه عقل به مستی فرو کشسد لنگر . چگونه کشتی از این ورطة بلا بپرو(

۱ -دیوانْ حاف بعاپ فدسی. غزل ۲۴۵ص ۱۹۹ ۲ -دیوان حافظ, جاپ ندسی, غزل ۲۰۰ ی ۲۹۶ ۲ -دیوال حافظ. باب فدسی.» غزل ٩۵9ص‏ ۲۲۵. ۴ -دیوان سافظل: چاپ قدسی» غزل ۲۶۲:صی ۰۳۳۹ ۵ - دیوال حافظ. چاپ قذسی؛ غزل ۳۷۳ می ۰۲۷۹ ۶ دیوان حافعل. چاپ قذسی, غزل ۱۲۶: مس .۱۱٩‏

متد‌مبه

بله؛ نجات همه موجودات بالاخص بشر؛ در توجه و عشن به بروردگار سمکن است» عقل هم که یکی از مخلوفات الهی می‌باشد» از اين امر مستثلی نبست.

ط در مواردی از به میخانه بردن عقل و آشنا نمودن او با عشق سخن گفته؛ می‌گوید: ۱ -ایسن خره خسام به مبخانه بر تامی لعل آوردشس خون به جوش ۲ ینمأی‌عقل‌ودین را بیرون‌خرام سرست بر سر کلاه بشکن؛ در یز قبا بگردان"" ۴۳ سحرگاهان که مخمور شپانه. گرفتم باده بسا چنگ و چسفانه نسسهادم عسقل را زار از مین ز هر همستی‌اش کسردم روات۳۱

این ببانات هم اشاره به این است که بشر باید خود را به کمال والای انسانی برسانده

۱)

تا ح سبحانه به جای عقل او بنشیند و عقل او مستغرق در معرفت حث گردد. چنانکه جمله حد بت معراج بدان اشاره داشت. ی -در مواردی سخن از رهزنی عشنن» عفل رابه میان می آورده؛ می‌گوید: ۱ خرقه زهد مرا آب خرابات بسبرد خانهً عسقل مرا آتش خمخانه بسوخت!؟ ۲ عقل دیوائه شد, آن سلسله مشکین کوا دل زما گوشه گرفت: ابروی دلدار کجاست؟۵ ۲ عصالان نسقطه بسرگار وجسودند؛ ولی عشن داند که در این دایره سرگردانید!۴

۱ -دیوال سحافظ ساني للرسی: غزلي ی ۲۶۲ , ۲ - ذیوالن حالثل: یاپ نلاسی؛ غرلی 9 نی ۹:1 ۳ -ذیوال سا فد مدای قلسی ا ۳ ۲ مصمی ۴ ۴ . دیو ال سافضه جاپ قذسی. غوّل ی ۳ ۵ -دیوان حافگ جاپ فدسی. غزل ۰9۵ص « ۱ ۳ وال حافظ ساب فدسی: زل ۰۷ ی ۱۳۹ 1

۲۰ خبال آفتاب

۲.کسرشمه تسو شرابی به عاشقان پیموه

که علم بی‌خبر افنتاد و عفل بی‌حس شدلا ۵ - عقلم از خانه بدر رفت؛ اگر می این است

دیدم از پیش که در خانهٌ دبنم چه شود" ۶-هسر نفش که دست عسقل, بستدد

چسز نسقش نگسار خسوش نسباشد!؟ ۷ - از خردبیگانه شوءچون‌جانش اندر بر بکش

دختر رژ را که نقد عفل کابین کرده‌اند!؟ ۸ مسسی‌کند قسفل سبرکشی تسمام

دشرا ز سین طداب بسیارا۳

٩‏ ی در کاسه چشم است؛ ساقی را بناهسبزد

۱

که‌سیتن می‌کند باعقل ومی آرد خماری خوش ۱ ۰ - ذریب دختر رز طرفه می‌زنده زو عقل

مسباد تسا بسه قيامت خراب, طارم تاک ۱ در خرقه صد عساقل زاهد زند آتش ۱

ان دا که ۳ بر دل دسوانه نهادیم!"

۱ -دپران حافط چاپ فدسی غزل ۰۲۱۱ سس ۰۱۷۶ ۲ . دیران حاف چاپ فدسی؛ غزل ۱۲۳۲ هی ۰۱۹۱ ۳ - دیوان سافقد, جاپ فدسی: غزل ۰۲۳۵ ص ۰۱٩۳‏ ۴ -دیوان ساف ساپ قاس » غزل ۱ص ۰۲۰۹ ۵ -دیو ان سصافظ, ساب تدسی» ظرّل ۱۲۵۸ هی ۲۳۲ . ۶ - دیران حافظ, چاپ فدسی» غزل ۳۲۴ سی ۷۶۲. ۷ -دیوان حافظ. چاپ قدسی. غزژ, ۳۶۷ می ۲۷۶. ۸ -دیوال حاف. چاپ قدسی؛ غزل ۲۲۰ عی ۳۲۳.

۲ - نکته دلکش بگوبم خال آذ مه رو ببین عقل و جان را بسته زنسجیر آن کسو ببیه ۳ ۲ - جرد که نید مجانین عفل می‌فرمود به بوی حلقه زاف تسو گشت وت ان( ۴ ای عسفل! تسو بارجود عشسفش در دست؛ هاش سار داری ۱۳۱۱۹ این بپانات هم اشاره به رسیدن سالک عاشق به کمال انسانی دارد چنانکه حدبث معراح بدان آشاره داشت, غر ضی از نگارش این مقدمهء روشن کردن ذهن آن کسانی است که گمان می‌کننط خواجه با عففل و عافل مخالف است؛ وبناتر همین پندار در کنابهایی که در نقد و رد بر

اهل کمال نو شیئه اند در ین باره سختها از نل,

2 وال سح ۳ 3 ِ والسلام علی مَن اب الهدی

1 د بو ال اف مراب قذسبی: رل ۷ باه صي ۳۳ ۲ دیوان حافظ. چاپ قذسی, غزل ۵۲۳ می ۰۳۷۴

اين صفحه دارای تصویر نمایشی نمی باشد لطفا به صفحات دیگر مراحعه کنید

ی ورن ال دا همست موم گرا وو از 1 ۷ ۰ ۰ ۳ را ۳ ا وان ار رس رو ای ال لیر سم زجان ردول رس تک دزار ان سار هار نی رو از ری و را رو ویرو ریت شیم بر ۶

.ال بلوان سردا

۸ ی مت ول ری رات دبا

تسنیا و »اي سد

1 سس وم سر

سا ره دم وم ۳ 9 :

ن تست ی باني رس و

کار ورا رازه لد اي رس

2 ۱ ۰ اوح ار !۸و ان سس ی دسر

ی تا 1 وروی زر ار

ره ال سل ونیم

2 ۱ زست موی راز سار

ی

ازای

یل نا ۳۳ آدمیا از سم

خواجه در این غزل با گله گزاریهای ود از روزگار هجران؛ اظهار اشتباق به دوست نموده و مي‌گُوید: کارم ز دور چرخ: به سامانٌ نمی‌رسد خون شد دلم ز درد وء به درمان نمی‌رسد شبانه روزم سپری می‌شود, ولی"هجزم تثبر نمی آید. عم عشق محبرب دلم را حون نموده و دردمند شده‌ام داروي شفا بخش وصالش مر به سامان نميي‌رساند و مذاوا نمی‌کند.«الهی! من ال نزب ملتمضا ,ما قیته؟ وم الذی آناغ بابال مزتجیً نداد. قم نت ؟ بسن أن َزجع غن بابك بعبة مضژوفا: وَلنث أَغرف سوات مزلی بالاخسان مَوْشوفا!! ۳ : (بار الهاا کیست که بر تو وارد شده و در خواست پذیرایی نمود و تو او را میهمانی نتمودی؟ و کیست که به امبد عطایت به درگاه تو فرود آمد و محرومش ساختی؟ آیا نیکوست که از درفاهت محروم برگردم در صورتی که جز تر مولاپی که به لطف و احسان معروف باشد. نمی‌شناسم؟!) چون خاک راه پست شدم؛ همچو باد و باز تسا آبسرو نمیزَّدم: نان نمی‌رسد کنایه از اینکه: برای رسیدن به وصال محپوب: به تابودی خود کوشیدم؛ و چون خاک راه به زیر پای اه نظر و کمال, و یا حضوع در پیشگاهش کوشیدم» ولی

۱ بسار الانواره ج ۹۲ص ۰۱۲۲

فزل ۲۴۱ ۱ ۲۵

معشوق بدان اکتفا نمی‌کند و مرا شکسته و خزارتر از این می خراهد. گریا تا اثری از آثر من باقی است؛ نمی‌خواهد به من نظر داشته باشد.«قیف آرجو غيزق. یرک بید؟ یف أْملْ سواق. واْخلق والافزل؟ فطع زجانی منت. وقذ نی ما له من قضی؟ م فقزنی الیبغلی ون أَغتمم بخبیث؟۰ ۱ : (چگونه به غیر توامید داشته باشم؛ در صورتي که هر خیر و نیکربی به دست توست؟ و چگونه جز تو را آرزو کنم؛ در حالی که [دو عالم ] خلق و امر از آن توست؟ آیا از تو فطع امید کنم؟ در صورتی که از نو درخواست نکرده. از فضل و کرمت به من احسان نمودی؟ یا مرا در حالی که به ربسمان تو چنگ زده‌ام» به گدایی از مثل خودم محتاح مي‌نمایی؟ا) پی پاره‌ای نسی‌کنم از هسییج استخوان تا صد هزار زخم: به دنذان نمی‌رسد محبوبا! آن قدر محرومیّت از دپدارت تصییم گردیده که به هر چه و هر جا دست می‌زلم؛ مرا بهره‌ای جز گفتار و الفاظ عارقانه نیسنت. و حال اینکه نو را به هیچ. طریق نمی ترال شناخت و دید؛ که: »لا تذرگ لمح جاله لبون بمُشاهة الاغیان»ا ٍ (چشمها نمی‌توانند خداوند جلْ جلاله را با دید و نگرش دبدگان درک نمایند.) و همچنین: «ل یناه سَبْعالة فی لْعقول.فیَکُون فی مب فکوها یف » ": (شناخت خداوند سبحان در عقلها پایان نیافته, نا در محل وزش افکارش محدود باشد.) و نبز لو تَرهة سبح لول خر عنه: بل کان تالی قبل الوابفین ۳۰ : (عفلها خدای سبحان را ندبده‌اند تا از او خبر دهند؛ بلکه خداوند منعال پیش از توصیف کنندگاتش موجود بوده است.) و با: «غض الفطن یره وه همم لایبلْعْ» : (موشهای زیرک با غوّاصی‌شان

او را درک ثمی‌کنند: و همتهای بلند بدو نمی‌رسند.) خواجه در جایی می‌گرید:

۱ م ببحار الانوازه ج ۴ص ۰۱۳۴

۲ ۲ر ۲ -غرر و درر موضوعی, پاب ال تعالی شأنه: صن 1 ۲ ۲ مب بدا 1

۵ -غرر و درر موضوعی. باب اقه تعالی شانه: می ۱۴.

۶ جمل آفتاب

سخن خشنل ند ان ابیت کف اس بسه زبان سافیا! ی ده وکوتاه کن‌این گفت وششت ٩‏ از دسستبرد جور زسان: اصسل فضل را این غصه پس. که دست سوی جاأد نمی‌رسد سیرم ز جان خود؛ به دل راستان» ولی بسیچاره را چه جاره: که نرمان نمی‌رسد محبوبا! این غضّه مرا بس که املایمات روزگار و غارتگری ایّام» سرهایه‌های معنوی را از من ستانبده و آشفته خاطرم نموده و دست جانم را از رسیدن به تو و حفایق کرناه ساخته, که سوگند به راستان عالم (انبیاء و اولیاءل)؛ از جان خود ملرل کُشته‌ام؛ ولی چه کنم که فرمانی از تو برای فنا و نابودی و ستاندن جنان من نمی‌رسد. تا به وصالت راه یافته و از غم مجران تعلاصی یابم. «یا معا برَحمته الفاصذون. ولْم یَضُق بنفنته المستختژون تیف آنساله. وله تّل ذاکری؟ وف ألْهُو غاكه وت مرقبی؟!الهی! بل کزبت أَغث بدی, وب قطایا بط ملیف غلضنی باه نوحیدق, اختلنی بن ضَفوة غبیدل.» "(ای خدایی که ارادنمندان؛به رحمتت‌سعادت‌پافته»و آمرزش طلباداز اتتقاهت رنح وسختی ندیدند! چگونه تو را فراموش‌کنم» در صورتی که همواره مرا یاد می‌کنی؟! و چگونه از نو غافل گردم: در حالی که پیوسته مراقب هنی ؟! مسودا! به بل عدایت و لطفت دست زده‌ام و برای رسیدن به عطایایت آرزوی خود را گشوده‌اه! پس مرا به توحید و بگانه دانسننت خالص گردان و از بندگان برگزیده‌ات قرار ده.) در آرزوت گشنه دلم زار و نساتوان آوخ! که آرزری من آسان نمی‌وسد معشوقا! در آرزوی دیدارت دل و عالم بشری و عنصری‌ام بکلی به نابودي

۱ -دیوال حاف جاپ قدسی: فزی ۷۶ هي ۸۸ ۳ میا از الا نوار س 4 ك‌ ۱۳ "

غزل ۲۴۱ ۷"

گراییده با این همه وصالم میشر نمی شود و مرا به آرزوی خود نمی‌رسانی, یم یل مارب اه یلیم کل طالب اه بزنجی... نالف بکرم آن تنعل بن غطائك بما فرب غینی, ون زجانك بما تین به لهسی, وین لین بم هن به غلّین مصیباب انیا وَتخلوبه غن صبرتی وا التمی, برخمتك با أزحم الزاحمین!۱۱ (ای خدایی که هر گریزانی به سوی تو پناه می آورد؛ و هر جوبنده‌ای به نو امیدوار است!... به کرمت: از تر خواستارم که از عطاپت آنچه که چشمم را روشن کرده و از امدواریات انجه جانم را آرامش بخشیده؛ و از یقینت آنچه رنج و مصائب دنیا را بر من آسان کنده منت نهاده و از چشم دلم پرده‌های جهل و ظلمت را کنار بزنی. به رحمنت ای مهربانتربن مهربانها!) تا صد هزار خار نمی‌روید از زسین از گلبني ۳ بنه کلستان نمی رسد

ای دوست! گویا بنای تو بر آن است که تا صد هزار خار در عالم نباوری» در میان آنها کلی به کلستان نرویانی. کنایه از اینکه: تنها من نیستم که مورد لطّف تو فرار نگرفنه‌ام, خود در جواب ملائکه که پرسیدند: « أخْلْ فیها من فد فیها. وین فك الم 4" : (آبا در زمین کسی را می‌آفرینی که نباهی نموده و خونها بریزد؟)) فرمودی: 9 ای ألغ ما لا تون ۳۲۹ : (همانا من به چیزهایی که شما آگاه نیستیده آکاهم.) بعنی: شما ای ال فی الأزض خليقة 4" : (همانا می جانشبنی در زمین قرار می‌دهم.) را نادیده گرفتید و توجّه به فساد بشر خا کی نمودید. گلهای این زمین (انبیاء و اولباء ی و برجستگان) را که مقام خلافة هی دارند نادیده گرفتید و تنها ببه خارهایش توجه کردید؛ بنابراین؛ محبوبا! گویا نا نداری به همه عنایت داشته باشی و همه به پیشگاعت بار پابند و من هم یکی از آنانم. در جای دیگر می‌گوید:

ذرذ ما را نیست درمان الف‌ایش! هجر ما را ثیست پایان الغیاش!

! بحار الانواره ج ۲ ص ۱۴۲ . ۲ ۲و ۲ -بثره: ۲۰.

۲۸ ۱ جمال, آثتاب

داد مسکینال بده» ای روز وصل! ازشب بلدای هجران الفهاث!! بعقوب را دو دیده ز حسرت سفید شد و آواژه‌ای ز مصر به کنعان تمی‌رسد کناه از اینکه: ای محیرب حقیقی!یعقوب ور ازفرافت آنقدزاشک حسرنت ریختم و به اشتیاق دیدارت آن چنان در حزن و اندوه فرو رفنم تا شاید مرا بپذ.بری و مشاهدهات تمايی ولی عنایتی نفرمودی و شبری نگرفتی که عاشق دل خسنات در فرافت چه مي کشد. «أسألف بسیحات وجیك وبانوار قذسك. وأتتهل لیف بقواطف خمتك وف برق. آن نحل فني بما له من خزیل | قرابك وخمیل اعابك فی ازبی منك واللفی دیف المع بالط ر (به تابشهای رویت (اسماء و صفات به انوار مقذست از تو درخواست نموده و به عواطف مهرپانی و تطایقب احسانت به سوق تو ضرع و النماس می‌نمايم که گمانم را به آنچه از اکرام بزرگ و انعام نیکویت در نزدیکی به تو و منزلت در نزدت و بهره‌مندی از مشتاهدهات آرزوسندام؛ محقّق سازی.) در جایی می‌گوبد: خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود . گرتو بیدا کنی: شرط مروت نبود ما جف از تو ندیدیم و توهم نیسندی ‏ آنچه در مذهب اریاب فتوّت نبود؟؟ از حشمت. اهل جهل به کبوان رسیده‌آند جز " اهل فضل به کیوان نمي‌رسد خواجه با این بیان گله‌ای دیگر از محبوب نموده و می‌گوید: جاهلان به هر منصب و مفام بلندی که خواستند از جاه و منال رسیدند. و به آنها عنایتها داشتی؛ چه شده که از من عنابت و رحمتهای خاّت را برداشته و به آه و ناله‌ام عنایتی

ی ۳ هد ده ۳ _ سوییست ست زو در تسه

۳ دی ال سیا ول : ساپ قدسی؛ غرلی ۵ صی 9 ۰

غزل ۲۴۱ ۳

نداری. لهی اتف علی مُوخدیك وا زخفی. ولا تَجب مُشتاقیك عم الظرالی خمیل ریت الهی تفس أغززنها بتوحیبل کیف دلها مها مخرانث؟:(بار الها! درهای رحمنت را به روی اهل توحیدت مبندء و مشتاقانت را از مشاهد؛ دیدار نیگویت بحجرب مگردان, معپردا! چگونه جانی را که با توحیدت عزّت بخشیدی, با پسنی هجرانت خوار می‌گردانی؟) صوفی! بشوی زنگ دل خود به آب مین زین شست و شوی, خرته غفران نمی‌رسد ای صوفی پشمینه پوش رای زاهدا تنها به شستن دست وروی و لباس خداوند تورا نمی آمرزد و مغفرتش را شامل ال تونمي‌کند؟ مغفرت حقبقی ( که بر طرف شدن حجابهاي ظلمالی و نورانی از دیدة دل است) وفتی شامل حال تو می‌شود که زنگ دل خود را با آب می مشاهدات و ذ کر و مراقبه و اخلاص بزدایی. کنایه از اینکه: اگر دوست مغفرت خاصّه شود را شامل حال من نمی‌کند و به عنایات مخصوصش مرا نمیپذیرد؛ به جهت آن است که دل را با آب بیع و مراقبه و ذکرش شست و شو نکرده‌ام؛ که کر جلاء البَصاثر زو الشرآثره ۲ (ذکر: جلای دیدگان باطن و تور درونهاست.) و نیز: «فی الذ کر خیاة له" : (زندگانی و حیات دل, نها با ذکر حاصل می‌شود.) و همچنین: «أَیْنالْذینآُخلضوا ام بل زاف ون لمواضع ذکُ اه ": (کجایند آنانی که اعمالشان را برای خدا خالص گر دانده» و دلهایش ان

۳ برای جایگاه‌های ذکر الهی پاکیزه نمودند؟) در حایی می‌گوبد:

۲ بجار الانواره ج ۹ ی ۳ ۲

؟ غرر و درر موضوعی: پات ال کر سس ۳(

۳ -غرر و درر موضوعی؛ باب ذکر الم ۱۲۴.

* -غرر و درر موضوعی. باب الاخلاص: ص ٩۲‏ .

مال آفتاب

مرکه آئینه صافی ند از زنگ هوا دیده‌اش قابل رخسار؛ حکمت نبود چون طهارت نبود؛ کعبه و بتخانه یکی‌است نبرد شین در آن خانه که عصست لیووا" حافظ | صبور باش؛ که در راه عاشقی هر کس که جان نداد, به جانال نمی‌رسد آری, تا سالک در طریق؛ صابرنبامد و از عرالم خبالی عالم طبیعت و تعلقات و بسنگیها و خود خراهیها و توجه به کشف وکرامات و حجابهای ظلمانی و ورائی

: و 0 ۲ نگذرد به جانان نمی‌رسد؛ که: «الهی! هب لي تما الالقطاع لك وانز آنصاز نلوبنا بضیاء

اد 1

۱

رها یت. خنی تخرق از انقلوب یت لو قتصل الی نفیناْمت. وتصیززوخنا له یز فذسك»۳: (بار الها! انقطاع وبرلدن واه از غیر خود رابه من عطا فرماء , دیده‌های دلی ما را به روشتایی مشاهده‌ات تزرانی گردان تا دیده,دلمان حجابهای نورانی را دریده؛ آدگاه به معدن عللمنت واصل گشته و جانهایمان به مقام قدس عرّتت پیوندد.) در جاپی می‌گو ید: کل مراد نو انگه ناس بکشاید که خدءتش چو نسیم سحر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی ببرون کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد؟! جمال یار ندارد نقاب و پرده, ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کردا۳ا

۱ دپوان حافظ چاپ قدسی غزل ۱۶۵ص ۱۴۵ . ۲ اثبال الاعمال. ی ۶۸۷ ۳ دبوال حافظ جاپ قدسی. غزل ۱۳۲ص ۰۱۲۳

رل ۲:۲

۲ ی ۳ 5 سس سم 1 ۳«( ۰ یو .تراسا سکن ِ ی

#ل‌سرل مت بسن لاه درل اکن ۱ 1 بت . 4 ۲ ۱ ان ,هسام ,سای امتاس رس کنر

(_ اعع 0 تست اريز ان ادلی نالسرا ات کر مج ۴ ی ی اس(

کی سامت تال لامت ماو کات ورس سکن ۳ ش ۳۹ ف ۳ ۳ بان دايزای سد مساد ذمال بانشدست سکن ز ده تون ای فا با

ط ی نات و اي سب لب

مرا به رندی و عشی آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرار علم غیپ کسند

کمال صدق و محبّت ببین: نه نقص گناه

که هر که بی‌هثر آفتد. نظر به عیپ کند

ای آنان که مرا به عشق و رندی سرژنش,می‌کنید و در عبودیت و اسنواریم بر عهد ازل و طریق فطرت و محبّت به وت می‌آزارید! من نه به حود چنین‌ام) این توفیفی است که دوست تصیبم فرموده که چنین باشم و شما از آن محرومید. اگر رفتار صادقانة مرا عیب و گناه می‌پندارب از بی‌هتری شماست که ار طریقة فطرت محچوببد. هثرمندان و ثیز بینان: همواره به کمالات بندکان نظر مي کنند» نه به بدبهای آنان. وانگپی اگر شما طریفه مرا بد پنداشنید از جهل شماست؛؟ که؛ دلتاش اغداء ما خهلوا» ۳ : (مردم دمن مجهولات خویش‌اند.) و نیز اجه دا غیة» : (نادانی درد و رنج و سختی است.) و همچنین :«الجلْ بقل بن بح لرذایل» ۳ : (نادانی به برتربها و فضیاتها از زشت‌نرین رذایل می‌باشد.) به گفنه حواجه در جایی: در نظر بازی ماء بی‌خبران حیرانند من چنینم که نمودم: دگر ایشان دانند

۱و ۲ -غرر و درر موضوعی: باب الجهل؛ ص ۵۲ . ۳ - غرر و درر موضوعی. باب الجهل. ص ۰۵۳

غزل ۲۴۲ ۳۳

زاهد ار رندی حافظ نکند فهی چه پاک؟ دیو بگریزد از آن فوم که قرآن وان یو ۱) چنان بزد ره اسلام شمزه سافی که اجتاب ز مها مگر ویب ند

کنایه از اینکه: کرشمه دوست, زهد و تفرای فشری و اسلام ظاهری را چنان از دست من بگرفت و به خود مترجّه ساخحت که کم کسی است که گرفتار عشو؛ سافی شود و دست از زهد خشک خود نکشد.

و ممکن است منظور از اساقی» علی 1 و مقصود از «کرشمه»» جذبه و منزلت و مقام نورانیّت و ظاهری او باشد:بخواهد بگوید: معنویّت و اسلامی که عده‌ای بعد از رسول الم دنبال آن می‌ژفتند پس از گذشت زمان؛ حفیقت آن را در خانه عله لا بافنند ولی متأسفانه باز ها متوجه نشده بودند, چون ضهیّب و دیگران» که به جهت درگذشت مکمعا بات عرسا مر گریستند ۲۱

خلاصه خحراجه می خواهد بگوید: به گونه‌ای علی 1 اسلام ناب را پیاده نمود و انسانها را متوبّشه آن سالعت که کم کسی بود از آن سرپیچیی نماید؛ که آن حضرت فرمود: ق لیف ول له فیک وَنقیشکم علی خذود دنگم. داعیکم الی جَنة لعأوی»!۳: (من جانشین رسول خدا در میان شماه و پرپا کننده شما پر احکام دینتان و دعوت کننده شما به بهشت همیشگی می‌باشم.) و نبز: اّما عقلی نکم کالسراج فی ال نضثضیی پها من ولجها ۲ (به درستی که مثل من در میان شما مانند چراغ در تاریکی است که هر

کس در تاریکی وارد شود؛ از روشتاپی آن استفاده می‌نماید.) و همچنین فرمود: «انا ۱ .دپوان حافظ, چاپ قدسی» غزل ۰۱۷۲ مي ۰۱۳۹

۲ - وه تنل نس بحامع الرواه: ج اص ۲۱۷ رجوم سو 3.

۲-غرر و درر مرضوعی؛ باب عایْ(ع) هي ۰۲۷۲

۳۴ عمال آنتاب

افش طلی الخوض, وا نو له آغدآثناوَلسقی مه آلنن..: : (همانا ما با ر غیت بر حوض [کوثر | سبقت جسته؛ و دشمنانمان را از آن دور نموده و دوستانمان را سیراب می‌کنبم...) و نیز فرمود: ها سیم النار از الجنان, قصاحب الَوض. وَضاحب ناف( : (من: تفسیم کنندهُ آتش جهنم و کلید دار بهشتها و صاحب حوض |کوثر و صاحب امراف [ جایگاهی مضرف بر اهل بهشت و جهئم ] می‌باشم.) ز عطر حور بهشت. آن زمان برآید بوی که خاک مبکده ساء عبیر جیپ کند گوبا می‌خواهد بگوید: بهشت و مظاهرش آن زمان جلوه‌گری دارناه و نیز حوران بهشتی آن زمان عطر از گریبانشان استشمام می‌شوده که دی از تجلیات و عطر معشوق ما بر آنها نشیند. کنایه از ابنکه: تجلیات رافعی بهشتی و حوران و عطر و جمالشال وقتی برای اهلش ظاهر می‌شود که دوست ریق آنهاروی آنهایرایشان تجلی نماید. جمال ظامری ایشان؛ نمونه و گوشه‌ای از آن تعحلیات است» که: ‏ أولغ یف بزنك أه قلی کُ شنء سهیذ؟ لو فی زیة من قء نها لاه بل شن محیط! ۱۳۱۹ (آیابرای ی بودن پروردگارت همین بس نیست که او بر هر چبز مشهرد است؟ آگاه باش که آنها از بلاقات پروردگارشان در شک‌اند! آگاه باش که او بررهر چیزی احاطه دارد!) کلید گنج سعادت. تبول اهل دل است مباد کس که در این‌نکته شک و ربب کند! هیچ شک و تردیدی در این لیست که سالک وفتی به سعادت ابدی می‌رسد و درب معنویّات به روی او کشوده می‌گردد: که امل دل (انبیاء و اولیاءلمل و برجستگان) او را پذیرفته باشند و در زیر نظرشان ثربیت شود؛ که: «اليةٌ نام

۳-شلت ‏ ۵۲و ۵۲ .

رل ۲۴۳۲ ۳۵

الطالب»: (شفاعت کننده: پال طالب است.) و همیچنین: «ستَجیبُوا لببء الق لوا رهم الوا بطاغتهخ. تذخلوا فی شفاغتهخ»" ۳ : (دعوت پیامبران الهی را بپذبرید؛ و تسلیم فرمانشان باشید؛ و به ببروی از ایشان عمل نمایید» تا در شفاعتشان در آیید.) و همجنین : «جاور ااغلمات تشتتصن:۱ ۲ : (با علما محاررت نما تا دبده باطنیات روضن شود.) و با: «فيك بطاغة من بر بالذین, فا نفد وْنجیك.» ": (پیرسته در اطاعت کسی باش که تو را به دین امر می‌نماید زبرا او تو را راهنمایی نموده و نحات می‌دهد.) و نیز: «شدی من سلّم ماد الي له وزشوله ول آفرهه *: (کسی که اخنبار راهپریش را به خدا و رسول و ول آمرش بسپارد هدابت شده است.) لذ! می‌گوید: شبان وادی ایمن: تهی رسد به مراد که چند سال به جال» خدمتشُعیب کند در این بیت خواجه گفتار گذشته خود را با اشاره به تمثیل حضرت موسی و شعیب لا بیان کرده و می‌گوید: همتجنان که حضوت فوسی 3 به مراد عالم طبع خود نرسید مگر با چندین سال چوپانی کردن برای حضرت شعیب3# " سالک طریق هم نمی نواند به مفصد معنوی خود راه بابد؛ مگر با پبروي و خا کساری در مقابل برجستگان عالم. درجایی می‌گوید: .. هرآن خجسته نظ کز پی سعادت رفت ‏ . به گنج میکده و خانة ارادت رفت زرطل زان کلف کرد‌سال را موز غیبکه در عم شهادت رفت(٩‏ و در جای دیگر هم می‌کوید:

۱و ۲ -غرر و دور مرضوعی, باب السْفْاعة. سی ۱۷۴ ۰ ۴ -غرر و درز موضوعي باب الفلم؛ مين ۰۲۶۸

۴ -غرر و درر موضوعی: باب الهدایده مس ۰۲۲۱

۵ -غرر و درر موضوعی: باب الهدایه: هی ۰۳۲۲

۶ به آپات ۲ تا ۲۹ سره فصص رحوع شود.

۷ یر ان حافظ چاپ قدسی, غزل ۰۹۸ ص ۰۱۰۱

۳۳۲ جدال آفتاب

گذار بر ظلمات است: خضر راهی جر مباد کاتش محرو ی آب ما بپیرد(؟ و ممکن است بیت مورد بحث. اشاره به بباني باشد که در ذیل بت مزل بعد مپی‌اید. که؛ ز آتش وادی ایمن نه منم خرّم و پبس موسی اینجا به امبد قبسی می‌ابد ز دیده خون بچکائّد فسانة حانظ چو باد مهد شباب و زمان شیب کند ای دوستان و اهل طریق! اگر از گفتار و قلم حواجه, سخنان آتشین و خونین مشاهده می‌کنید: بدین جهت است که او از جوانی و پبری خود باد می‌کند. می‌نگرد که جرانیاس در اشتیاق دیدار دوست بسر آمده و چون سه دبدارش نایل شده گرفتار جذباث حلال وجیمالش یز گیده‌است, کاهی دوسیت دا داسب! هجرس می‌سبارد: و قاهی به دامن وتان مین‌نوازد. چه مي تو اند بکند؟ «جز آنکه آتش درونی‌اش را در قالب گفتارش بان بمایدرورآبی بوآن بپاشد. نمی‌داند در نتبجه معشوق با او چه خواهد کرد. به گفتة حواجه در جابی: ترسم که اشک در غم صا؛ پرد؛‌در شود وین راز سر به هر به عالم سم شود راهم شدن به میکده گریال و دادشواه کی با تو دست کوته ما در کمر ش د[۱٩‏

1 دیون حافقی: چاب فذسی؛ غزل ۴ صس ۱3۰ ۲ دیوان حافظ چاپ تدسی. غزل ۱۴۹, مس ۱۳۲.

ای دی یآ من شم ورن دش 2 رس رای لا تا شکاروست ۳ سامت یز سيم اک و و لم تن ارام ّ/ سل سین تک ات

کش شیاه ۸ امسر دل ما اراني

۲ سشاهباز یتسار ییاد

زل ۲:۳ ( ی ۱

سِ۳ ۳ » "سر ل زان مس رش دول وی ۱ /

ضال فاد ییاد

متا رسد ی یار # كِ.- 1

سس ا هي یاه ۳ یر ۳ ور اد سب لاس بری ی اد

نیز سس هی ید

دی شزیر

از این غزل ظاهر می‌شود خحواجه را پس از هجرال: مزدة وصالی از دوست رسیده و لذا به خود تسلی داده و می‌گوید: مژده اي دل, که مسیحا فسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید از غم و درد مکن ناله و ثرباد, که دوش زده‌ام فسالی و فسریاد ری می‌آید ای خواجه! مزدهات باد! که مجبوب بی‌نظیر و جیات بخش روح تو. که از فراقش می‌سوخختی و جان می‌دادی: تجلی خواهد کرد. نسبمها و نفحاتی که از او به مشام جانت استشمام می‌کنی؛ شاهد خوبی است بر اینکه دوست فصد. تور نجوده و می‌خواهد با دیدارش جان تازه‌ای به تر بدهد.هها انا ُعزش ِنفحات روحك زعطفانه وَْلتجع غیث جود ولطفت. فاژ من سَقطك الی رضاله. هار منك النك, راج أَخضَن ها ذیك, ُعَوّلْ غلی موامبك. مقر الی رعایتك [زغانبك |۳۰ : (اینک من خود را در معرض نسیمهای رحمت و مهرت در آورده‌ام و باران جود و لطفت را تقاضا می‌نمایم؛ و از قضب تو به سوی خشنودیات فرار نموده و از نو به سوق تو گربزانمه و بهترین آنچه نرد توست را امپدوارم و بر مواهب و بخششهایت اعتماد نموده و نبازهند به سرپرستی [پا : عطایای نفیس ]نو هستم.)

۱ . بحار الانواه ج ۴ص .

غرل ۲۴۳ ۳۹

حال که مزده وصال یافتی؛ دیگر از ناله و فریاد هجران, و غم و درد عش جانان کناره گیره که فرباد رس تو خواهد آمد. در جایی می‌گوید: دوش آگهی ز بار سفر کرده داد؛ باد . من نیز دل به باد دهی هر چه با باد از دست رفنه بود؛ وجود ضعبف من . صبحم به بری وصل تو جان باز داد باد حافظ! نهاد نیک تو کامت بر اوه جانها فدای مردم نیکو نهاد باد ژ آتش وادی ایمن نه منم خرّم و بس موسی اینجا به امید قبّسی می ید معلوم می‌شود خواجه از آیات شریفه ذیل معنای لطیفی را استفاده نموده که؛ # اذ زای ترا قفال لاشله: نوی آنشت نار ی تیک نها ّس, ود غلی النار شدی : (هنگامی که ۳ دید به همرآهانن گفت: درنگ نمایید که آتشی بافتم؛ شاید شعله‌ای از آن را براي شم آورده»-با بر خن راه بابم.) و نیز ای شرینذ: ۷ اذ قال وسی لاهبه: ای آنشث نار ساتیکخ این از تیم بضهاب قبس. عم نون ۳۱4 : (هنگامی که موسی به همراهانش گفت: همانا من آتشسی دید بزودی خبری از آن آورده؛ با شعله‌ای برگرفته و ببآورم؛ شاید گرم شوید.) و همچنین ی شریفه ظ فلتاقضی موسی ال ساب آنق بن جانبالطور ,فان تلاکو نی آفشث نار نی نکم مها یخی جَُوَة من التار نلک تَضلون ۱" (آنگاه که مرسی مات را به پابان رسانیده و با همسرش حرکت نمود: آنشی در سمت طور دید؛ پس به همراهانش گفت؛ درنگ تمایید همانا من آتشی می‌بينم: شاید از آن خبر و یا مقداری از آتش را برای شما بیاورم. شاید کرم شوبد.).

تست تست سوه دا و

ست.

۱ -دیوال سافتی, چاپ قدسی: غزل ۰۱۸۲ ص ۱۵۵ . ۲ بطه : ۱۰

۲ -نمل ۷

۴ قصعی : ۰.۲۹

جمال آفتاب

می خواهد بگوید: حضرت موسی تثا به دنبال آتش نرفته؛ او می‌دانسته که این آتش؛ آتش معمولی و ظاهری نبست. بلکه شعله‌ای از تجلیات پروردگار است؛ که وی را به شود دغرت نموده تا خداوند پس از آن خلدماتی که سوسي برای شعیب تا انجام داده و رنجها و نأملایماتی که نحمل نمود؛ اجر او رآ دیدار و یا تکلیم خود فرار دهد چنانکه از ذیل آیات گذشته ظاهر می‌شود. که: ۷ فأها ها نودی: با فوسی؛ اي آن رب فاخلغ فيك اف الوایی اس و و اختزنك. قادستمغ ما وحی, انیا ل. لاله الآ فاغبذنی وآقمالسلاة ری 4 *: (پس هنگامی که دزد آتش آمد ندا داده شد: ای موسی! همانا من؛ خود پروردگار توام: پس کفشهایت را درآور؛ که تو در وادی مقس طویٌ هستی؛ و من تور برگزیدم پس به آنچه وحی می‌شود: خوب گوش کن. همانا من» خود خدا هستم؛ معنودی جز من نیست؛ پس تنها مرا یپرست و نماز را برای ذکر و بادم برپادار.) و نیز: 9 باموسی ال ال اَْزیژ لخکيخ ۳4 (ای موسی! همانا من خود خدای عزیز و ححبم هستم) و همچنین: #فلنا آتها: ودی:.. نبا موسی! ای له رب امالمین ۱۳۱ (پسی هنگامی که نرد آتش آمد نذا داده شد: ... ای موسی | همانا من خود خداوند پروردگار جهانیان هستم.)

اما اینکه از کدام لفظ و کدام جمله آیات گذشته استفاده می‌شود که آن آتش معمولی و ظاهری نبوده؟ ممکن است از لفظ الی» که در تمام ایات گذشته وجود دارد: و با از دو جملا: «أو اجذ غلی انار هدي»: (یا بر آتش راه یابم) و «سأتیئخ نها بخبو.* (بزودی خبری از آن برای شما می‌آورم.) و يا ممکن است از الفاظ «َنْشَتْ؛ و دش استفاده شود که موسی در همه آپات «دیدنه را تنها به عود نسپت می دهد نه همراهانش. و اگر با آنان از «آتش» و «فْبس» و یا «جذره؛ ستخن به میأن می‌آورد ۱ 0

۰٩ ۰ -نسل‎ ۲

۳ - تس ۰ ۲۰

غزل ۲۴۳ ۴۱

پرای آن است که مفام, مقامی بوده که احتیاج به آتش بوده. شاهد بر این ببان» لفظ «لعلْ؛ و دلعلی؛ در آیات مذکور است. واه یعلم

خعلاصه آنکه خواجه می‌خواهد بگوید: همان گونه که موسای کلیم فا با دیدن نشانه‌ای از دوست شادمان گردید. من نیز به مزد؛ وصال و تجلی دوست شم و خوشدل گشتم.

هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری‌یست هرکس ایسنجا ببه اسید هصوسی مي‌آید

محبوبا! چگونه می‌شود تو خالق و راز و مدیر و همه کار؛ عالم باشی و هر لحظه بندگان را از تو عنایتها باشد با این همه, با تو کاری نداشته باشند؟ پس؛ هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست دز تتبججه آنکه: اگر موسی بل ای نت ار (همانا من آتشی دیدم.) می‌گوبد و به طرف طور می‌آید, به امید انس با توست.من هم اگر استشمام نفحاتت را می‌کنم و فال نبک وصال ودیدارت را به‌دل راه می‌دهم به‌امید آن است که به خود راهم دهی.

ای نسیم سحر! آرامگه بار کجاست؟ منزل آن 4 عاشق کش عیّارگجاست سب تار است و زه وادی ایس در پیش آتش طور کجا؟ وعد؛ُ دیدار کجاست؟!۲

و شاید معنی این باشد که: همه انسانها دانسته و ندانسته؛ تر را می‌طلبند و غیر از تو را طالب نبستند. منتهی پکی علم به علم خود دارد, و یکی ندارد. به کف خواجه در جایی:

۱ له : ۰ و نمل : ۰۷ ۲ -دیران حاففل: جاپ قدسی: غزل ۵ صی ۰۱۰۰

پ"* جوال آنتاب

هسر سیر موی مرا با تو هزاران کار است ماکجاييم و نصبحت گر بی‌کار کجاست! غاسی حسنه ز درد شم هجرال تو سوت خودنپرسی نوکه‌آن‌عاشق غمخوار کجاست؟۱۳ کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست این قذر هست که بانگ جرّسی مي آید

در رهگذر زمان, قافلهٌ عمر می‌رود و همه را به طرف مئزل مقصود ی‌برد و صدای زنگ قافلة مرگ همه را به سوی حن سبحانه دعوت می‌کند. که: 9 لاله اه راجئون 4 ۰ (همانا ما از آنٍ خداییم و به سوی او بر می‌گردیم.) اما مسافران این قافله نمی دانند منرلگه مقصد و مقصود.ایثبانکجا است ؛ دوست از چه طریق برایشان تجلّی خواهد کرد.

عبلاصه آنکه مي خراهد کون هیمانگونه که دوست با داست پرای موسی 3 از طریق درحت تجلی داشته باشد؛ که: 9فلم ناه نود ین شاطیء الوادٍی لین فی لب لباز کة من السْجَرة. آن با موسی!ای له رب امین 6 *: (بس هنگامی که به سوی آتش آمد» از کتار وادی ايمن در سرزمین میارک؛ از درخت ندا داده شد: اي موسی! همانا سس خود خداوند پروردگار جهانیان هستم.) براي من و امثال من هم پنا دارد از طریفی که ظرفیتتمان اقتضا داشته باشد تجلی نماید, (در عین اينکه او با همه آشیاء و موجودات می‌باشد). در جایی در بارة خود می‌گوید:

در اندرول من خسته دل ندانم کپست که من خموشم و او در فا و در غوغاست

۱ -دیران حافظ, چاپ قدسی: غزل ۹۵ ص ۰۱۰۰

۲ -یگره : . ۳ - قصعی : ۹

غزل ۲۲۳ ۳۳

مرا به کار جهال هرئز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین حوشش اراست جرعه‌ای دٍ که به میخانه ارباب کم

0

هر حریفی ز پی تمس می‌آید ای دوست! هر آن کس که در خانه ارباب کرم و مروت می‌رود خواسته‌ای دارد. من هم اگر در خانه تو که کریم کریمانی امده‌ام به خاطر حاجتی و خواسته‌ای می‌باشد و آن نوشیدن جرعه‌ای از عطایا و مشاهدات جمال زیبای توست. مرا از در خانه ات محروم مگردان؛ که: «الهی! ان من هفخ بك شتنیو ان من اغتضم بك لَمستجیز, لد بك یا الهی! [ با سیدی! ]لا نیب ظنّی من زخمبك, ولا تین غن رأفی»» ۳ : (بار لها! همانا هر که به تو راه پافت» نورانی گخنت؛ و ندرستی که هر کس به تو چنگ زد پناه داده شد و من به تو پناه آورده‌ا ای معبرد من! [اي آقای من! ] پس حسن ظنْ من به رحمئت را نومید مسازء و مرا از رأفت و عنایتت محجوب مگردان.) در جایی می‌گوید: چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی؟ که‌کارماانه چنبن بودی ارچنان بودی زپردهکاش برون آمدی» چرفطر؛ اشک .. که بردودید؛ ما؛ حکم او روان بودی!۲ خر بلیل این با مپرسید که من ناله‌ای می‌شنْوم کز نفسی می‌آید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش, که هنوزش نفسی مي‌آید کنایه از اینکه: ای دوست! مرغ جان من در تنگنای بدن و عالم طبیعت از

دوری نو به جان آمد. اگر بُنای پرسش از حال مرا داری, تا نَفسی بافی است هر چه

۱ دیو آن حافتل جاب قاسی ؛ عزلی # صي دا۵ا. ۲ -اقبال الاعمال ص ۶۸۷ ۳-دبوال حانظ جاپ فدسی. شزل تذل ص ۰۳۹۸

۲ جمل آفثاب

زودتر حجابهای عالم کثرت را از دید؛ دلم برطرف نماء تأ از دپدن جمالث و قرب و وصالت حیات تازه بيابم, که:«لهی!طلْنی بر خفتت. ختی بل ات واخذینی بفه. خی یل علیف.» : (معیودا! با رحمتت مرا 0 خود بطلب تا به وصال تو نایل یم و با منت مرا جذب تما تا بر تو روی آورم.) به کته خواجه در جایی: کسی به کوی ویام کاشکی نشأن می‌داد! که تا فراغتی از باغ و بوستان بودی به زخ» چو مهر فلک بی‌نظیر افاق تس به دل» درب که یک ذره مهربان بودی!۱" پار دارد سر صید دل حافظ پارانا شامبازی, به شکار مکی می‌آید خواجه در بیت تم باز می‌گردد به بیان دار غزل و می‌گوید: دوست قصد مراکرده و می خواهد از تعلّن به/عالي طلهیعی ام جدا سازد وبه وصالش نائل گرداند و به قرش راه دهد. شامبازی به شکار مگسی می‌آید. من کجا و اوا

۱ اثبال الا عمال. صی ۰۳۵۰ ۲ دیو ان حافط جاب قدسی ‏ ۳ رب لس ۳

رسب سار وا دار سا زشانبانال

وش 1 ارو زروزور از برااست ُوووور اش تال گم دار ۳ فارت تن یا رز

مه ۳۹ سل ۳

0 کت فش سرا درد وس اس دظاپس تا دار 1 سدای! کی درد وا وا دسا واره رو است 1" ال 7 ری ديا

شای یا از و

روما سیر نا

و ری ای ,سای دارد

گُویا خواجه در این غزل در مقام اظهار اشتیاق به دوست بوده و می‌خواهد بگوپد: حال که به عشفت مبتلايم ساختی از دیدارت محروهم مگردان. می‌گوید: مرب عشق عجب ساز و نوابی دارد نش هر پرده که زد راه به جاپي دارد نفحأت و نسیمهای طرب آورند: وتخلیات به وجد کشناده دوست؛ چه زیبا؛ عشاق جمالش را از رامهای گونا گون بهوانجد آورده و به صفتی و جلوه‌ای زکمال و جبال خرد راهنمایی می‌نماید. در نتیجه با این بیان می‌خواهد بگوید:«اضالك أن تنیلنی بن روج رضوانك. وَندیم ی نقم افتنانك. قفا بباب کزمكه واقف ولنفحات بل فتفزش. وبحنلك الشدیا مُعتم, ویفزونك الولنی مُتمشك»:: (از نو درخواست می‌کنم که مرا به آسایش مقاء رضایت نایل ساخته؛ و تعمتهایی را که به من منت تهادی پاینده داری و هان! اینک من به درگاه کرمت ایستاده و در معرض نسیمهای لطفت در آمده‌ام و به رپسمان محکم تو چنگ زده؛ و به دستگیره مطملئت در آویخته‌ام.) شم کف هن خرس تفا فرط کشت موم و حرکت و سکرنی که توخه می‌کنم. دانسته و ندانسته از عشق ورزی به او دم می‌زنند؛ لذا می‌گوید:

۱-بحار الانواره ج ۷-9 صِ ۵۰"

عزلي ۲۴۲ ۳۷

عالم از نالا عناق مسبادا خالی که خوش آهنگ و؛ فرم بخش صداپی دارد هی !که عالّم از نله عاشفان و فریفتگانِ جمال محبوب؛ خالی و بی صدا ماد و همواره فریاد نالف عشقشان در جهان طنین انداز باشد؛ که آهنگ و صدایی دلپذیر دارند؛ زیرا اگر اهل محبّت و ناله و گفتارشان نبرد بلکه اگر عشق به محبوب حقیفی (حّ سبحانه) در رات هستی نبود؛ کجا تسبیح و سجده و خشوع در پیشگاهش داشتند؛ که: 9 یُسَبْع له فافی السَموات ومافی الازضی 6 : (همهُ آنچه در آسمانها و زمین هستند؛ به تسبیح پروردگار مشفولند.) و نیز« الْذي سَجذ لك و الیل ور شهار و َو القمر وشاغ انس وَدَوی الماء #خفیث السُجٌ, نا ألة! لا شریك .»۲ : (توبی آنکه تاریکی شب و نور روز و روشتایی ماه و شعاع خورشید و زمزمه آب و صدای درخت [در هنگام وزیدن باد ] برای تو سجده می‌کند. ای خداا شریکی برای تو نیست.) و همچنین: «لل شیم خاشْغ له" ": (هر چیزی در برابر خدا خاشع و فرو تن است.) و کجا عالم را جلوه‌ای بود؟ و چگونه ممکن بود موجودی؛ بالاخضّ انسانه و بخصوص انسان کامل, در آل فرار و آرامش داشته باشد؟! به گت خحواجه در جایی: سر سودای تو اندر سر ما می‌گرده تو پیین در سر شوریده چه‌ها می‌گردد مر که دل در خم‌چوگان سر زلف‌تو بست لاجرم. و صفت؛ بی سر و پا می‌گردد به هواداري آن سَسرّرٌ فسلٍ لاله عذار بسی آشفته و سرگشته چو ما مي‌گردد!؟ ۱ جیی : ۱.

۲ اقبال الاعمال. ص ۵۵۲

۳ - رز ی دزر مرضوعی. باب ال تعالی+ سس ۱۵ ۰

۲ دپوان حاففك چاپ قلسی: غزل ۲۸۱ص ۲۲۱.

۳۸ جبال آفتاب

در نتبجه می‌خواهد با این پیت بگوید: مرا از عشن خرد محروم مگردان و وجردم را شعله‌ور نما؛ که:«الهی!فاجعذنا من لین نوشخث [ ترشخث | آشجار المُوق الیِك فی خدآنی ضذورهم. وَغذث له مك بنجامع قلویهم: قَْم ال کار الافکار |الاذکار | ون وفی ریاض المُزب وَالْكاشة یرون من حیاض اب یکأس الملاطفة یکزهون,»۱: (معبودا! پس ما را از آنانی قرار ده که نهالهای شوفت در باقهای دلشان سبز و «عرّم گشته [رسوخ پیدا کرده آه و سوز محبتّت شراشر قلبشان را فرا گرفته؛ و در نتیجه. آنان به آشیانهای افکار | اذکار ] پناه برده: و در باغهای قرب و شهود خرامیده, و با جام لطف از حوضهای محبّت می‌آشامند.)

پیر دی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عبلا بخش و شا پزش خدایی دارد

کنابه از ابنکه: استاد و مرشل طریق ما .که در گرفتن شراب دو آتشه و لنشین و تجلیات پر شور محبوب. بی‌نظیر نت گر,چبه در پیشگاه حضرت دوست جز سر بندگی و دست فقر ندارده در عوض مولی و معشوفی دارد که در عطا و دخشش و حما پرشی بندگانش» بی‌نظبر می‌باشد و سزاوار است از وی تمنای گذشت از عطای ما را بنماید نا لیافت حضور و دیدارش را پیداکنیم و آنگاه از وی عطایایی از کمالات و معنوبّات برایمان تقاضا بنماید. در جایی می‌گوید: تو دستگیر شوای‌خضر پی‌خجسنه‌اکه من پیدا می‌روم و همرهان, سوارانند!"

و در جای دیگر می‌گوید: مذد از خاطر رندان طلب اي دل! ور نه

۱ - بخار الاتراره مج هن ۱۵۰ ۲ - دیوان حافظ. جاپ قدسی» غزّل ۰۲۲۶ مس ۰۱۸۷ ۳ دیوان حافظ ‏ چا قاس غول ۰۳۸ شِ ۳

فزل ۲۲۴ ۳۹

و ممکن است منظور از «پبر دردی کش علیم شا باشد.

از عدالت بوذ دون گرش برسدء حال پادشاهی که به همسابه: گدایی ذارة

اشاره به اینکه: حال که دوست ما چنین است و صاحب عطا و بخشش د خطاپوش و عدالت سیرت است: چه مانم داره که نظری به گفتار نزدیکان درگاهش نموده و درخواست ایشال را در بارُ ما مستجاب نماید.

و با دخواهد بگوید: چه می‌شود دوست؛ حال ما بندگان را که دست گدایی به سوی او دراز کرده‌ایم؛ بپرسد و از عنایات خفیّه اش بهره مندمان سازد؛ که: «الهی! يك علیت, الا آلحفشنی بمخل هل طاغیت. والتنون الضالج من مزضانك فای لفبز [ نك ] لننسی ذفعا ولا لك ها تفع" (بار الها! تزا با ان سوگند که مرا به مفام اهل‌طاعتت» و به‌منزلگاه شایسته‌ای از مقام‌رضایت برسال؟که من نمی‌توانم شرّی را از خود دنم؛ و متفعتی را برای خود جلب نمایم.) وه کف خواچه در جایی:

آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند؟ بر جاي بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند دلب که جان‌فرسود از اوه کام‌دلم نکشود از او نو مید نتوان بود از اوه باشید که دلداری کند!۳ محثرم دار دلم کاين مگس فند پرست تا هواخواه تو شد؛ فر همایی دارد

آری؛ عظمت بشر حاکی: در تسه به حقیفت خودش -که دروی نهفته است - می‌باشد؟ وگر ه حیوانی ببش نیست.

خواجه هم می خوامد بگوید: دل و عالّم خیالی و عنصری‌ام» از آن زمان که به

۱ اقبال الا عمال. ص ۷ , ۲ دپوان حافظ, جاپ قدسی غزل ۱۲۸ س ۰۱۲۱

نو متوجه شده و هوا خواهت گردید عظمت و بهابی بافته؛ به گونه‌ای که به همه وچود؛ تو را می خواهم, مرا محترم دار و عنایات خود را آزمن مگیر. بخواهد بگوبد: «الهی؛ هل َو وجوهاً خَزث ساجده لفطنتک؟ أز خرس ألبنة نطث بالثْاء غلی مجیك وجلالتف؟ أز لْطبَع علی قوب اطوّث غلی مَحیْیف؟۱ تم آضماعا نت بسماع ذکرق فی ارادتك؟ أَ فلا فعنها ملیف زجان افیف و اقب دنا غملث بطافتك خنی نحلث في مجافدتك؟۱آز ندب لا سقث فی عباذیف؟! (معبودا! آیا صورتهایی را که در پیشگاه عالمتت به خاک افتاده و سبجده نمودند سیاه مي‌گردانی ؟! با زبانهایی را که به مبعد و جلال تو تا گفتنت لال می‌سازی؟! با بر دلهابی که عشن و محیْنت آنها را فرا گرفته مهر می‌نهی؟! با گوشهایی که به شنیدن ذکرت به فصد تو لذت بردند» کر خواهی نمود؟ با ده‌تهایی که آرزوها و آمال به تو آنها را به امید مهر و رأفتت یلند کردنده غلْ و زنجیر می‌بندی؟! با بدنهایی را که به طاعتت عمل نموده و در مجاهده‌ات لاغر شدند عقاب خواهی کرد؟ا يا پاهایی را که در عبادتت کوشا بوده, عذاب خراهی نمود؟!) اک خونین به طبیبان بنمودم, گفتند: درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد

چرن سرشک دیدگانم را که از خون دلم سرچشمه گرفته: به علاح کنندگان دردمندان عشفش, و یا طبیبان ظاهری نشاأل دادم سرشک عاشفانه داستند و درایش را دیدار معشوی پری زخسارم نشخیص دادند. کنایه از اینکه: محبربا! پیا و جلوه‌ای کن و با دپدارت, به اشک چشم من خانمه بده.

پیأم دوست شنیدن» سعادت است وسلامت فدای خاک ذر دوست باده جان گراسی بیابه شام غریبان و آب دید؛ هن بین بسن بادة صافی: در ابگپنه شامی

۱ -بحار الانواره ج ۲٩ص‏ ۱۴۳ .

غرل ۲۴۴ ا۵

امید هست که زودت به کام خويش بپینم تر شاد گشته به فرماندهی و من.به‌غلامی(ا ستم از نغمزه میأموز: که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد کنایه از اینکه: ای معشوق حفیقی! غمزه وناز را کنار بگذار و به جذبُ چشم و جمالت ما را پنواز؟ که در طریقه امل کمال و عشق؛ خوبیها را مزدی است و جفاها را جزایی و نو خوب خوبانی؛ نه سزاست که از نوازش خود محرومم سازی. «الهی! نی بزختیا, ختي آمل یك:واجیبنیبمنك, ختی آفبل غیِ» *: بار لها با رحمتت مرا به سوی خود بطلب؛ تا به وصال تو نایل آیم؛ و با منشت مرا جذب نماء تابر تو روی آورم.) در جایی می‌گوید؛ , با رب! سببی ساز که ببارم به سلامت از آیسد و بهانم از چنگ ملامت حاشا! که من از جور و جفای نو بتالم تیاه اقا عیه امن انیت ره ات۱۹ تغز گفت آن بت ترسا بچه باده فروش شادي روي کسی جو, که صذایی دارد عجب سخن پاکیزه‌ای! محبوب بی‌نظیر و با طراوت در جمال و کمال و تجلیات اسمایی و صفاتی» به ما فرمود: همواره به آن که جمالش هميشه در طراوت و صفاست؛ خشنود می‌باش. کنایه از اینکه؛ توجه خود را تنها به ما و جمال ما بده و به ما عشق ورزه نه به

ا دیو ان اف جاپ طسبی : رل ۲۱ صس 99 ۲ اقبال الاعمال؛ ص ۰۳۵۰ ۳ دیوان حافظ جاپ لد سی: رل ش ی ۹9۵ :

ند جبال آفتاب

آنان که در جمال و کمال درخشنگدی و دوام و ثبانی ندارند. بت دی ضرف لوا فی لوب َلیابنک. ختي غرفوه وَوخدود [ وجدوك | وت الْذی رت لافیاز عن قوب أحنانق, خی لم یحبُوا سول ول لجَنواالی ": (توبی که انوار را در دلهای اولبایت تا باندی؛ تا و را شناخته و به مفام توحیدت نایل آمدند. [یا: تر را یافنند. آ. و تویی که اغیار را از دلهای دوستانت زدودی» نا جز تو را به دوستی نگرفته و به غیر تو پناه نبردند.) لذا در جایی می‌گوید: دل من به دور روبت ز چمن شرا دارد که‌چر رو پای بند است وچو لاله‌دا] دارد سر مافرو نياید به کمالٍ ابروي کس که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد(" خسروا! سافظ درگاه نشین فاتحه خوائد وز زب‌ن, نو تسمناي دعسایی دارد کنایه از اینکه: ای دوست! من تو را به حمد و ثنا می‌خوانم و 9 اد الصراط المشتقیم. صراط اْذین نب غیج ۲۳۱4 : (ما را به صراط مستفیم و راه راست رهنمون شوه راه آنان که نعمتت را به ایشان ارزانی داشتی.) می‌گويم؛ و از تو راهنمایی به عودت را خواهانم. دعایم را مستجاب فرما و مرا به خود راه ده و به عبودیّت خود ببذیر؛ که: ۷ ون ابْدونی. یذ براط ُستقیج ۲۱4: ( فتعا پ یل که اب هت اط

مستفیم و راه راست می‌باشد.)

ب۰ب۰ب۰ب۰ ۹ ۳۳۳۰

! اقبال الا عمالي+ من 19 ۲ -دیوان سافظ. جاپ قدسی؛ غزل ۰۱۷۵ صی ۱۵۱ ۳ ید : ۶و ۱۷

۴ -پس ۳۱۰

ات وت ار سک بفتی‌زدام| رف وتات ام ارراه یر سزدراست ست عنام سم مگ زب ویب ناو دی دنا

دس از یف

ما مد

ان اسهم چات اند

شکر تنوف بات ام

وروی ]| م مامت امد ۳

۳ ۳ ۳

ی سار

ق 0 ٩‏ 4 او را رازن ) لیا سب مر

گویا خواجه مدنی گرفتار سخنان ناروای زاهدان قشری کردیده بوده که به او تهمت رها کردن طریفهُ رندی و عشق به محبوب حفیفی و بازگشتن به طریفة ماد و عبّاد را زده بوده‌اند, لذا برای تبرثهُ خود می‌گوید: من و انکار شراب! این چه حکایت باشد؟ غالبا بسن مدرم عقل وکفایت باشد من که شبها ره تقوی زده‌ام با ٍف و چنگ این زمان سرابه ره أَزم! چه حکایت‌باشد؟ از چون منی به دور است که پس از سالها باده نوشی وذ کر و مشاهده « مراقبة جمال محبوب حقیقی انکار آن کنم. مگر ممکن است و می‌توان از فطرت ۷ فطزت له التی فطر انثاش عَلَیهاء لا تبدیل بخلق له 6 ۱: (سرشتی که خداوند همه مردم را بر آن آفرید تغیبر و تبذیلی در آفربتش شدایی یست.) بر کدار شد؟] این قدر عقل و کفایت فکری دا به من عطا فرموده است, چگونه ممکن است از چون منی چنین انکاری سر زنده و به راه زمد و تقوای خشی باز گردم؟! و چسان می‌توان باور نمود آن را از ٌسی که هر شب با نفحات و مراقبات و مشاهدات وج آررند؛ محبوب هم اغوش و بیداری حاصل نمرده و از

نقوی و زهد حسک و عسادات فشری دست کشیده و به احلاص عرادات و

۱ -روم : ۰۳۰

زل ۲۴۵ ۵۵

توجهات باطنی و زهد و تنوای حفیفی پرداحته ؟! که: «ألرهد یه لنغلمین»۱ : (زهد, خری مخلصین می‌باشد.) و نیز؛ رف تقصبز الآمال واخلاش انأعمال»! : (زهده کوناه نمودن آرزوها و خالص ساختن اعمال است.) و یا: من لَم یش غی الماضی. و رخ الانی,فقذ أخدالرهد بطزفیه ": (هر کس بر گذشته نگران نگشته, و به آینده شادمان نگردد؛ به طور تم به تمأمی زهد دست پالته است.) و همچنین: «ألمْتفُوت: ماخ راك ونم یولوم وله *: (اهل تقوی: کردارهایشان پاکه و چشمانشان گریان؛ و دلهایشان لرزان می‌باشد.) و نیز نی ال مر الزین ما ین نها لیفتاغ ضلاح وبضباخ تجاح»"*: (همانا تقرای الهی آبادانی دین و ستون یفین و کلید صلاح و چراغ پیروزی و رستگاری می‌باشد.) و با: «شیی من أشغز لب الثفوی»۳: (رهنمون شد کسی که تقو را شعار و لازمه دلش فراز داد.) ژاهد ار راه به رندی تسرد ععاذور است عش کاری‌است که موقوفب هدایت باشد

آری» ‏ يَهُدي ال ورن یَشاة ۱4" : (خداوند, هر که را بخواهد به نور خود رهنمون می‌شود.) آل کس را که دوست. نصیبی از هدایت به خود عطا نفرموده کجا ممکن است بدو راه یابد و قربش را تصیب گرداند.

خخواجه هم می‌گوید: زاهد ار راه به رندی تبرد.... رند شدن و پا بر کائنات گذاشتن و جز دوست را از نظر انداختن نه کار کسی است که به کمنر چیزی از امور دنیوی و اخروی قانع می‌شود و خدا را به آن می‌فروشد؛ که؛ «بالهدی یک ۱ ر ۲ -غرر و درر مرضوعی: باب لزهد. مس ۰۱۳۹ ۲ -غرر و درر موضوعی؛ پاب الرهده ‏ ۰۱۵۱ ۴ -غرر و درر موضوعی: باب التفوی: ص ۰۴۱۲ ۵ غرر و درر موضوعی: باب ای ص ۳۱۲

۶-غرر و درر موضرعی؛ باب اللفوی» صس ۲۱۶ ۷-نود : ۰۳۵

و[ جمای آفتاب

لیصا : (با مدایت؛ روشن بینی دل زباد می‌گردد.) و همچنین: «ضل من افتدی یر هُذي او ۲: (گمراه گت کسی که به غیر هدایت خدایی راعتمایی شد.) و نبز: دی اه آَخس انهدی»»! ۲ : (هدایت الهی بهترین هدایت می‌باشد.)

و ممکن است بخواهد بگوید: اگر زاهد به رندی راه نمی‌پرد سببش جهل او به عالم رندی است, وگرنه کیست که از آن خبردارباشد و از پذیرشش سریاز زد که «الجامل یَستوجش ما ناش به الخکیم» ۲ : (شسخص جاهل از آنچه حکیم بدان انس می‌گیرد؛ حخشت دارد.)

تا به فایت؛ ره سبخانه نمی‌دانستم ور نه مستوري ما تا به چه غابت باشد بند؛ پیر مغانم, که ز جهلم برمائد

چنانچه پیش از این طربقه زهاد و غاد قشری را اعتیار نمودم» علت آن برد که به تهایت طربق میخانه و اینکه ذکر و انس با دوست مرا به کجا حواهد رسائید؛ آشنا نبودم و در غایت جهل و مستوری عالم طبیعت بسر می‌بردم؛ که؛ باه ببيّة علي الْجْل ۰ : (خداوند, بنای مخلوقات را بر نادانی قرار داد.) و نیز «ألشو امن فی 2 بمها ی زر هه رد ای وو ی اروت بقع ای دی ي , ۰ بیعة کل آخد: فان لب صاجبه بعن؛ وان لیب هر : (شر در نهاد هر کسی نهفته است: اگر صاحبش بر آن چیره شود پنهان می‌گردد؛ و اگر چبره نشود: آشکار مي‌شود.) این استاد طریق بود که مرا از جهل بشریّت رهانید؛ که «َیل لمَنْ تعادی فی جهله! او ۲ .غرر و درر موضرعی: باب الهدایة: ی ۹۹4 ۳ -ظرو و درر موضوعی» باب الهدایهه صی ۲۲۲ ۲ -غررو درر موضوعی: باب الجهل,: ص ۵۳ . ۵ - بحاز لانواره ج ۲ص ۱۵+ روایت ۰ ۶ - غرر و درر موضوعی: پاب ار ص ۱۷۳ .

غزل ۲۳۵ ۵۷

وطُوی من مق وافتدی..!۰ ۰۳ (وای بر کسی که در نادانی‌اش فرو رفت! و خوشا به حال کی که عقلش را به کار انداخت و رهنمون شد...!) لذا در پیشگاهش سر عضو می‌سایم و شاکر نعست وجود اویم. علت آنکه استاد پیش از اینم دستگیری نمی‌نمود و از زهد خشکم منم نمی‌فرمود. رعایت حال مرا می‌کرده نه آنکه از زهد خشک خوشش می‌آمد؛ لذا می‌گوید: زاهد و عجب و نماژ و من و مستی و نباز تا خود او را ز میان, با که عنایت باشد

حال, مرا با زاهد و رویّه او چه کار؟ او را عبادات قشری و شرک در عبادت؛ و مرا مستی و انس و اتعلاص و صفا و نیاز و به تمام وجود به خدا توجه نمودن تا در نهایت عنایت او چه کسی را دریابد و به حالت تخود راهنمایی نماید؛ که: «لاَْفم هد من آم یل غن الطن...,۲۱: (زمد کسی که از آز و طمع خالی نشوده سودی ندارد...) و همچنین: مج بلَْسنة تخبطها» ": [بالیدن به کار یک آن را از بین می‌برد.) و با «من أَْجَبَ بقل َخبَط خر *: (هر کس به عملش ببالد؛ پاداشش را از بین می‌برد.) و نیز «ألعارف من مرف لَشسة.فأَْتها رها عن کل ما ُیْدها وَیوفٌهاه: (عارف کسی است که خود را بشناسد و آنگاه خویش را [از هواها ] آزاد نماید و از هر چه آن را دور نموده و به هالا کت افکند» پاک سازد.)

و بالاخره «بلا موش الحوابم» *: (ملاک و قوام امور خوش عاقبت بودن آنهاست.) ۱ فرر و درر موضوعي: باب الجهل: ص ۵۵ . ۲ - غرر و درر موضوعی؛ باب الژهد. ص ۱۵۲ . ۳ -غرر و درر موضوغی: یاب العجب» ص ۲۳۲ . ۴ - غور و درر موضوعی؛ یاب السبعب» ص ۰۲۲۲

۵ -غرر و درر موضوعی: باب اسمرداه صي ۰۲۲۳ ۶ رر و درر موشوتی»؛ باب العاقبة» ی ۳۴

۵۸ جمال آنتاب 0 دوش از این َصّه نخفتم: که حکیمی می‌گفت حافظ ار باده جُورَذ, جبای شکایت باشد مرا از حکیم انتظار این سحخن نبود؛ که بر باده پیمایی و ذکر و مراقبه جمال محبوبم ملامت نماید و سخنی بگوید! زیرا او اگاه است که ذ کر و مرافبه و توجه داستنم به دوست: بر طریق فطرت است؛ بدین جهت از غُضّه. شب گذشته به

ان ما ون دی ور مدای سین نم 0 رد یافادم ارم من از ۳ رنصایع سر آدرندی‌سا ۱

رل مسا ۱9

ربب مر

سل تاه کر کاردا نفد

مراعل تسم من و

تم 1

مب زا ای وی رل واه ک مت

2 بر م سای ره

ی 1۱۳۳۳

1۳۳1 تّ

سلمانان! مرا وتتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشكلي بود دلی همدرد و پاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی یبود به گردابی جو می‌افتادم از شم به تدبیرش؛ امتیل: ساحلی بود ز من ضایم شد ائدر کوی جانان چه دامنگیر یا رب! متزلی بود؟ اگر چه صورتاایبات فوق, حکایت از ناراحتی وگله گزاری خواجه از دوست می‌کند: ولی غایت مطلوب اوست که از دل و خیالات و تعلّفات و نوبّهات به عالم بشری مارح شود و تمام اختبارات و داشته‌هایش را به دوست سپرده و از خویشتن بینی در آید و به دربای بی‌انتهای توحبد گراید. و مشاهده کند که نمی‌داند و نمی‌شنود و نمی‌بیند و آراده نمی‌کند و... مگر به اوه و حثی ذاتی برای خود بیند و به تمام وجود به حق رجوع نماید. در واقع می‌خواما. بگوید: در عالم خیالی و عنصری خویش؛ دلی داشتم؛ سخنان شود را به او گفته و مشکلات خویش را حل می‌نمودم و وی با من همدرد و مصلحت بین بود. نه تنها دل و عالم خیالی برای من ارزش داشت. که هر اهل دلی را در مشکلات و پست و بلندیها دستگیر بود.

غرل ۲۴۶ ۶1

اما افسوس! که در کوی جانان از دست بدادمش. چه منزل دامنگیری بود کری جانان؟! که چیزی برای من بافی نگذاشت و آنچه را که عمری به آن دل خوش کرده بودم به یک لحظه ستانید و تهیدستم نمود. و فهمیدم و با دیدهُ دل مشاهده نمودم که: « و شخ ویک واه و آمات وأخین ۳ : بدرستی که او خود به خنده و گریه آورد؛ و همانا او میراد و زنده گرداند.)و گفتم که: 9 لا نك لنفسی تفع ولاضزا لام شاه ٩‏ : (من برای خود منفعت و ضرری را مالک نیستم مگر آنچه خدا بخواهد.) و دیدم که: ‏ واذا سکم الفَرفی بل من تذمون اه 4( : (وهنگامی که رنجی در دریا به شما می‌رسده تمام کساني را که جز او می‌خوانید و می‌برستیده گم می‌شود.) و به حفبقت این کلام: ‏ ولا نذغ مغ لالخ لا لاهن کل شی, مابك الا وه تالحم واه ترجَغُون ۲۱ : هرگز با خداوند معبزد دیگتری را سخوان» که سعبودی جز او نیست: و هر چیزی جز وجه [سماء و صفات | او نابود است. حکم تنها از آن ارست؛ و تنها به سری او بر می‌گردید.) پی بردم و به شهود 9 الاو والاخر والفاهز والباطلن 6 ۵ : (اوّل و آخر و آشکار و پنهان ننها اوست.) راه بافتم.

به حال این پریشان رحمت آرید که وفتی؛ کاردانٍ کاملی بسود

حال که من به خود راه یافته و به حفیفت شناساپی او آشنا شدم! که: «جاء غرابی اي الب (ضَي اه یه وآله...قال اْفرابی: ما مفرقه له خقْ تغرفته؟ فال: تفه بل بنال ولا شبّه ولا ند ون واجد أحده طامز بط ول آجز. افو نه ولا نظیز. فذلك خق ۱ چم : ۲۳و ۲۲ ۱ ۲ -اقراف : ۱۸۸ .

۳ -اسراه : ۶۷

۳ - تصعی : ۸ . لا - یل یام : ۲ ۰

۶ جمال آنتاب

َغرقه۲: (شخص بادیه نشینی خدمت ییامبر اکرم صلی ال علیه وآله رسیده... عرض کرد: شداخت حقیقی خدا جگونه است؟ فرمود: شناخت او بدون مثل و شبیه و همناء و اینکه او یکتای بی‌همنا: آشکار پنهان اوّل آخر است؛ نه همتایی دارد و نه نظیری. این شناخت واقعی اوست) زمان آن است که بر این مسکین بی‌چیز رحمت آرید و از او تمنّای کارداني نداشته باشید. وت تن حدیثم نکته هر محفلی بود هنر بی‌عیپ حرمان بود, لیکن . زمن محرومتره کین سائلی بود؟ ای دوسنان! می‌دانید جه زمانی گفتارم مورد نظر امل کمال رگرمی بخش محفل ایشان گردید؟ آن زمان که عشق دوست به من سخنوری آموخت» ولی این سخنوری تنها هدری بود و هئوز دل وعالم شیالی و طببعنم را از دست نداده بودم. و چون مطلوب و خراسته من از عشن تصیبم گردید و معلومم شد که نه عشق از من بود و له سخن و نه هنن به محرومیّت مبتلا گردیدم؟ لذا: زمن محرومتر: کی سائلی بوخ؟ و در وافع؛ محرومیّت» عين مطلوب وی است: الما بف وب أطلْبٍ حاختی.» ": (بار خدایا!تتها به تو و از توه حاجتم را می‌طلیم.) سرشکم در طلب رها فشانید ولی از وصل اي بی‌حاصلی بود اشکها برای وصال او ريختم؛ اما در نتیجه برای من روشن شد که چون اوصلش؛ به دست افتد ؛واصلی؛ نمی‌ماند, لذا بی حاصلی در آنجه طلب کردم به

۱ با الانواره ج ۳ 4 روایت . ۲ -اقبال الا عسای. صی ۲۴ .

غرل ۲۴۶ ۱ ۶۲

دستم رسید. «بكك موفشك. وأنت دللشنی لك وذغوتنی اتیك, ولو نت م آذر ما أْت.۰ (به تافو و توت ما ای وشسیت تسیر نبودی» هرگز پی نمی‌بردم که تو چیستی.) و نیز: رو لبق ": (خدا را به خود او بشناسید.)

مکُو دیگر که حافظ نکته دا است

که ما دید پم و محکم غافلی بود

پس از اینکه دل و عالم طبیعت من از کف بشد و با دید دل جز او را مشاهده

نکردم و حاصلی برای خرد ندید دیگر نسبت نکته دانی به من مدهید؟ زیرا مرا چبزی جز بی‌چیزی نیست. نه آنکه نکته نمی‌دانم؛ خود را هم نمی‌دانم.

و زو نت

۱ اقبال الاعمال: مي ۲۷ . ۲ -بحار الانواره ج آصی ۲۷۲ روایت ۰۷

مارا ریت نوارب ۳

و سیان م۱ ور رس اسر ی ۲ ۰ تس ده له بلده «یع‌سال مومت وش ار اوه الاسای رز سم دقادارانن ۱ 7/0 ی

0 و

2 عافد ازی سا اد ار پر

رت | سار رارر

مان سود وا و زر

رل دا سس «ور زان )داد

ون مت هلان ار

۳ ۳ , مت وت ول ات و ات وا بر بادر

#بجم

مرن سم رادار

در این غزل خواجه سخنش با اهل دل و ياران همدم و مصاحبین هم مرام و آنان که در سیر از وی سبقت گرفته و مورد نظر دوست و الطافش شده و به وصالش نایل گشته‌اند. می‌باشد. می‌گوید:

معاشران! ز حریف شبائه باد آرید حقوق بندگی مخلضاثه,یاد آرید جو در میا مراد آورید دست امید ز عهد صحبت ما در میانه باد آرید

ای معاشران و هم طریقان! که با سی با یکدیگرداشتیم و حقوق خدمت و یکرنگی در میال ما برقرار بود, حال که شراب تجلیات دوست نصیب شماگشته و به معشوق واصل شده‌اید يادي از یار و همنشین دیرینه و مصاحب خود, نزد معشوق نموده و بگویید: فلانی هم روزگاری در میان ما پا یاد تو انسي داشته؛ به او نیز عنایتی بفرما. «الهمس! فاجتلنا من اططفيِتة بْزیك وولابیفه وأضئسته بوذ خی (بار الها! پس ما را از آنانی قرار ده که برای قرب و دوستیات برگزیده؛ و برای مهر و محبتت پاک و خالصشان ساخته‌ای.)

چو عکس باده کند جلوه در زخ ساقی

ز عاشقان, به سرود و ترانه یاد آربد

مد ۲۷ 0 تم سم بت سب بر

۱ بجار الاتواره ج ۴ سس ۱۴۸ -

۳۶ حبالي آنتاب

آری؛ موجودات عکس و مظهر تجلیات اسماء و صنانی و وجه و رخ محبوبند؛ که: «ویأْمابك التی علبَث [ملاث] آزکان کل شي»»؛ |از تو درخواست می‌کنم... ] به اسمهایت که بر شراشر وجود هر چیزی چیره [با: آن را پر کرده ] است.)

گویا خواجه می خراهد بگوید: ای درستان هم طریق! چون محبوب به تجلیات اسمایی؛ از مظاهر و در مظاهر: برای شما جلوه گری نمود از عاشفان دوز افتاد؛ از جمالش که او را با مظاهر نمی ببنند» با وجد و شور و شعف یادی کنید و به این کُرفتاران مهجور هم دغایی بنمایید» تا چرن شما به دیدارش از این اراحتی؛ خلاصی يابند و او را با مضاهر بی‌توجه به مظهریُتشان مشاهده نمابند؛ که: «الهی! دی فی الأثار بُوجب یذ المزا فاجیغنی لك بخذنةٍ توبلنی الیق.» : (معبودا! توجه و رفت و آمد در آثارو مظاهر موجب دوزی دیلارّت می‌گردده پس با بندگیی که مرا به تو واصل سازد. تصمیمم را بر خود متمرکز گر دال.)

به وقت تنرخوشی از آه و ناله عشاق به صوت و تغمه جنگ و جغانه پاد آرید

چون با دوست به عيش ونوش و عشرت نشستید: و به اقسام لته از تجلّیات کلامی محبرب بهره‌مند شدید. یادی از آه و ناله عاشقان مهجور ازگفتار او بنمایید؛ که: «یا ما لْ تفرق ما بلژاهدین في لَخزة چندی؟.. ولا أَخْجُب نم قشهی. ولا بآلوان او ین کلامی:۳ : (ای احمد! آبا می‌دانی زاهدان نزد من در آخرت چه نصیب دارند؟... و رو | اسماء و صفات |ام را از ابشان نمی‌پوشانم و هر آینه ابشان را به انوا لذت: از کلامم بهره‌مند می‌سازم.) -گر چه در این حدیث نعمت کلام را در اخرت ذکر می فرماید: ولی آنان که در این عالم از این دیدار برخوردار باشنده عین

۱ -اقبال الاعمال؛ ص ۷۰۷ و معباح المنهشد. ص 3 ۲ - اثبال الاعمال. ص ۰۳۲۸ ۲ -بجار الاتواره ج ۷۷ ص ۵ حلایت ۳ .

غرل ۲۴۷ ۳۷ آن را حراهند داشت ., ولی متأسفانه:

نمی‌خورند زمانی, غم وفاداران

ز بی‌وثایی دور زمانه یاد ارید آنان که به مقفصد و متصود خود نایل گشته‌اند» دیگر یادی از ما نمی‌کنند. و با بخواهد بگوبد: باران نمی‌توانند یادی از ما کنند, آنجا که اپشانند. آن قدر محو جمال یارند که خرد را هم ثمی‌ببننده چه رسد په اینکه یادی از ما کنند؛ که: ان قوب المَخبتین لك وال" : (بار خدایا! بدرستی که دلهای آنان که همواره . متوجّه تواند و به تو آرامش می‌بابند واله و شرگزدان می‌باشد.) تس دول اگر تند و سرکش است.ولی

ز هسمرهان؛ یه مسر.تبازیانه یاد آرید

ای دونستان! آگر چه اسب تندرو دولت دیدار دوست: شما را با شتا با خود می بر و به ما مهلت دیدار ئمی‌دهد؛ ولی شما یادی از ما واماندگان کنید تا چون جلوه نمود. آرام دور شود تا شاید ما هم بهره‌ای از او برگیریم.«الهيافاخقلنا من الُذین. َوّث بالئظر الی مخبوبیم أتْم. واسثقز باذر سول ول النأمول قرازم» ۳ : (معبرد! پس ما راز آنانی قرار ده که... به واسطه نظر به محبویشان چشم روشن و دلشاد گشته: و به خاطر رسیدن به مقصود و نیل به آرزویشان آرامش خاطر یافتند.) به وتت مرحمت اي ساکناب صدر جلال!

ز روی حسافظ و آن آستاله باه آربد

۱ اقبال الا عمال: صس ۷۰ ۲ .بجر الائواره ج ۲ سل ۰ ۴ ۱۵۱ د‌ِ

۶۸ جمال آفتاب

ای ساکنال متام ثرب و وصال دوست! چون از عنایات و الطاف خی او برخوردار شدید؛ یادی از این بنده خاکسار محروم از دیدارش بلمایید. و به او بگویید: سخن خواجه اي است که: ال آن تنیلنی بن وج رضوانك وْدیم ی بقع افتانك. وه یاب مك وایّث.ولفحاب برد مَُفزض۱۰: (ازتو درخواست می‌کنم که مرا به آسایش مقام رضایت نایل ساخته؛ و نعمتهایی را که به من منت نهادی پاینده داری؛ هان! اینی من به درگاه کرمت ایستاده و در معرض نسیمهای لعلفت در آمدهام.)

1 بحار ال نواره ج 9 ۹ +۱0 ۱

وس سر سس سم ۳

ک ات 1 ان مد سمل دم ۰ 7 ۰ ِ ی ب ال زا .کی ای باون شزفت رت وورهتسوع وش کرت وروت ۳ ۳1 :

کیان ای‌دل کی شابن

بدا نی اف 2 رگن م۱

۳ يلع تج اکن م۱

من و صلاح و سلامت؟! کس این مان نبرد ک؛ کس به رند خرابات؛ ظْ آن نبره آری, از عاشفان و رندان و پا به همه خواهشهای نفسانی زدگان؛ و چشم پوشیدئال از غیر دوست؛ انتظار آن نمی‌رود که مصلحت بینی داشته باشند. مصلحت اندیشی کار آنان است که صلاح تخود و همه امورشان را به حقّ سبحانه واگذار نکرده باشند؛ و سلامتی از خوادت عالم طبیعت را آنان طالبند که قدم در راه عشن و رندی نگذاشته باشند؛ زیر! آن کس که فدم در طریق عاشفی گذاشت. باید چشم از سلامتی پوشبده و به هرچه دوست برأی او می خواهد تسلیم باشد؟ که «ا یمان سل ین الاشتشلام»(*: (هیچ ایمانی برتر از تسلیم و القیادنیست.) و نیز «سه البرار حُشن الاشجشلام.» " : (طریقه و روش تیکوکاران تسلیم تیکوست.) و همچنین: لْمکارم تکار" : (نبل به صفات عالی و بزرگ تنها با تحمّل سختیها میشر می‌شود.) و نیز: «العکاره نال ال *: (تنها پا تحمل سخنیها می‌توان به پهشت رسید.) به گفتة حواجه در حایی: صلام کار کجا و من راب کنجا؟ ببین نفاوت ره از کجاست نا به کجا؟

و ی و

۲ -غرز و درر موضشوعی: بات انشنمه صس ۹1 ۳و ۲ -غرر و درز موضوعی. باب المکاره. ص ۰۳۷۹

غزل ۲۴۸ ۷۱

چه نسبت‌است به‌رنای» صلاح و تفوی را سماغ وعظ کجاء نغم رباب کجا؟(! بدین جهت م کوبد: من و صلاح و سلامت؟!... من این مسرفع پشمینه بهر آن دارم که زیر خرنه کشم بی, کس این گمان نبرد

اهل کمال گفته‌اند: ملامتیه دو فسم‌اند: یکی آنان که کارهای خلاف خواسنه خدا کنند» تا کسی آنان را به خوبی نستاید. و قسم دیگره کسانی می‌باشند که در جامعه رفتارشان مانند همه مردم می‌باشد و ظواهر شریعت را عمل می‌کنند» ولی در باطن به کار معنوی خحود اشتغال دارند» تا از زبانزد مخالفینشان و نیز از عچب و ریا محفو ظ بمانند. فسم اژّل, مورد نظز اسلام نیت بر خلاف فسم دوّم. گفته‌اند خراجه هم از فسمت دوّم ملامنبه بوده: چنانکه از بیت فرق ظاهر می‌گردد.

می‌گوید: علّت اینکه من این لیات آزاهدانه و پشئمینه و وصله دار را انعتیار نموده, و با تظاهر به عبادات صوری می‌نمايم, آن است که سر خود را در عاشفی و توجه به دوست و مرف جمالش از مردم پنهان دارم تا کسی در حل من گمان رابطه با عالم حفیقت و معنی را ندهد و مزاحم نگردد؛ که: «برّق آسیزقه فان فَِتة مزث أسیزةء ": (رازت اسیر توست. اگر آن را ناش نمایی تو اسیرش می‌شوی.) و همچنین: «لا تس ای الجاهلي شین لا ُطیق کِْمالة»*: (هرگز به شسخص نادان رازی را که تموان کتمانش را ندارد؛ مسبار.)

وبا می‌خواهد بگرید: من این عمل را انجام می‌دهم تا از غرور و عجب و سمعه محفوظ بمائم؛ لذا می‌گوید:

تست سس دا

1 - دب أن حافتا اب قد سی,: غرل تِ۳ 1 ۲ - غرر و درز موضوعی. باب اس ص ۰۱۵۸ ۲ -غرر و درز موصوی» باب الس: من ۱۵۵ .

۷۳ جمال آنتاب

مباش غره به علم و شمل؛ فقیه زمان! که هیچ کس ز قضاي خدای جان نبره مشو فریفته رنگ وبو قدح درکش که زنگ غم ز دلت جز می مان ثبره ای فقیه زمان! علم و عمل تو را مخرور نسازد, و گمال مبری که چون صاحب علم و عمل می‌باشی: گري سعادت از اب توشده و همواره عنایات ظاهری دوست شامل <ال تو خواهد شد. به خود ای و به فکر اصلاح خویش برآ؛ و توبخه به رنگ و بو و مغرور شدن به علم و عمل را رها کن؛ که:«جماغ الش ی تور بل والرتکال ی الْنل» (فریفته شدن به فرصتها و تکیه نمودن بر عمل جامع همه بدیهاست.) و با: «طوبی من لخ بل قانلاث لو ": (خوشابه حال کسی که غرورهای کشنده او را نکشته باشد.) بیا و ظرفی از شراب دحبّتو ذکرادوژّمننت: درکشل» تا دریابی که زنگ غم دور زمانه را ایا جز شراب آتضین تجلیات پر شور و مست کنندا محبوب از دل می‌زداید ؟! لذا در جایی می‌فوید: قدح پرکن؛ که من از دولت عشق جوانبخت جهانم گر چه پیرم هبادا جد حساب مطرب وهی ار حرفی کشد کلی دببرم قسراری کرده‌ام با سیفروشان ‏ که روز غم بجز ساغر نگبرم(۲ و آیا رذائل اشلافی و غرور و طیره را جز به می مشاهدات دوست می‌توأن علاح نمود؟! ار جه دیده نود باسبان نوء اي دل!

بپرش باش! که نقد تو پاسیان نبرد

اِ ۳ - غرر و درر موقیو ی . باب الفروره صی ةٍِِِ: ۳ - دیوالی حان الب ی ری و۳ ۳۷

غزل ۲۴۸ ۷۳

آری» خداوند سبحانه دیدة ظاهر را نگهبان دل و قلب بشر قرار داده تا نذارد چیزی دل و قلب را آشنته سازد؛ ولی گاهی انچه راکه دل و قلب بشر سالها با بندگی به دست آورده, دیده با نگاهی؛ اندوخت آل را به باد می‌دهد؛ که: ین ری القلب»" : (چشم پیک دل است.) و نیز: لین طلابغ انفلوب» ": (دبدگان دیدبانان دلها هستند.) و ممچنین: لح لالسان راب قلبه»"": (نگاه انسان؛ پیک و فرستاد؛ دل اوست.) و با: « له ین لظرة جَبّت خضزفا»! ": (چه بسیار نگاهی که حسرت در بی دارد.) و بالاحره «من عض طرفه ارام یه( ۰ (هر کس چشمش را بیوشاند؛ دلش را راحت نمو ده است.)

خراجه هم به خود خطاب کرده و می‌گوید: توجه داشته باش با اینکه دیده پاسبان و پیام دهند؛ به قلب است؛ ول گاهیدر نگهبانی و رسالت خود حبانت می‌نماید و آنچه دل سالها کس نموده و دارا ده با نگاهی به باد می‌دهد.

باب طاهر می‌گوید:

ز دست دیده و دل؛ عر دو فریاد. که هر چه دیده بینده دل کند یاد

بسازم حنجری نیشش ز پولاه زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

و ممکن است منفلرر خواجه از «دل» خود و دیگر اهل ال و با فقبه زمان که در بیت قبل از آن باد شذء باشد» نه قلب؟ و پا تنها خطابش به فقیه زمان باشد و بخواهد بکوید: ای آنکه به علم و عمل خود بسنگی پیدا کرده‌ای! بهوش باش! که نا گهان عنایات دوست به سبب عمل خالصانه‌ای شامل حالت می‌کردد و دیده دلت به گوشه‌ای از تجلیاتش آشنا شده و سرمای علم و عملی راکه په آن پای پند گشته بردی از دست خرامی داد.

اُِ ۲ - رز و درز موصرعي. باب اه ص ۹ ۳ ۲ ۵ -غررو دور مرضرعی پاب ای می ۳۸۵.

۷۳ جمال آفتاب

سخن, به نزد سیخندان آدا مکین حیافظا که تحفه کس در و گوهر به بجر و کال یرد آری؛ سخن نزد سخن دانان پردل» دز و گوهر به معدل و ذریا پردل است. این عمل جز خجلت و شرندگی چیزی دربر ندارد. خواجه هم می‌خواهد بگوید: اظهار خودیت و وجرد در پیشگاه اهل کمال نمودن شاپسته نیست.

رل لح

7۳۳ .دق مرا ولر ار واز وست بسن از اوزو ی ,مرو ی 1 ی 1 سرا راون یسیع کدی ات هی مر 2 ۱ کسید ا رید رای سم شرا ۱ ۱ ۳ " وزایدا رهز ین ماازازلکل مسوست . ای رتست مر ۳ مر ۳ س مزنیو رت روت مك ارو در عأزي تو ازه 7 ٩‏ . , بر" ۰ ۲ پ ۷۳ 3 وه رد ان ها نان ارست سره 8 ز 1 1 دب ۳ اند دقن ناد جالن: 27دون مروهباي تون مر تست رعرتعام است

پر رم 4 ازیو اي اش تور«

مرا مین دگر باره از دست برد به من باز أَرد ین دسنبرد هزار آفرین بر می سرخ بادا که از روی ما رنگ زردی ببرد بنازیم دستی که‌انگور چید مربزاد باین که رش/ندرد حراجه در این سه بپت و ببت هتم صورن در تعریف میم و اموری که در تیه آن به کار می‌رود: سخی گفته اس ولیاوزبا این اصطلاحات می خواهد بگوید (به قرینه ببت خختم): شراب مراقبه و مشاهد؛ جمال دوست» که در ازل و یا در ام گذشته, مرا از من گرفته بوده پس از محرومیّت» باز به سراغم آمد و دستبرد دیگری به من زد. هزار آفرین بر این می نه نشین و سرخ و بسیار مست کننده! که به فناء و ریختن خون ما پرداخت و زردی رنگ چهره‌مان را که از هجران بدپد آمسده بود؛ بگرفت. و بنازم! به آن دستی که اين انگور را از مبع وحی بچید (یعنی؛ رسول ال 2) و ما را به توحیاء و کمال معرفت دعوت نمود. و دستش درد مُکناد! آن که آب اپن انگور را بفشرد (یعتی؛ علمء و ) و پرده از رخسار معارف برداشت و عصاره و حنیفت آن را ظهور داد تا انان که مستعد پذیرش معارف هستند و قابلیّت مقام مشاهده و کمال را دارند رهنمایی شوند. برو زاهدا! خرده بر ما مگیر که کار خدایی؛ ثه کاری است رد

غزل ۲۴۹ ۷۷

مرا از ازل؛ عشسي شسد سرتوشت قسضای نسوشته, نشساید بسئزد

دراین دو بیت. روی سخن خواجه با زاهد قشری است و می‌خواهد بکوید: ای زاهد! خرده گیری بر طریقه و رویَهُ ما نه سزاوار توست. ما اگر عاشفیم و رنندیم, بدین جهت است که فطرت خوبش را از دست نداده‌ایم که: 8 فأفغ وج بلذین خنبفاه فطزت اه التی فطر الناس غلیها. لا تبدیل لخلق ال ذبك ای یم ول افْقز لاس لایْغلفون ۳ : (پس استوار و مستقیم روبت را به سوی دین نماه همان سرشتی که خدا همه مردم را بر آن آفریده تغییر و تبدیلی در آفربنش الهی نیست این همان دین فبّم و استوار است. ولی اکثر مردم [از این حقیفت ] آگاه نیستند.) و نیز اخذ میناق عهد ازلی را فراموش نکرده‌ایم: لخد رب بن نی آذم ین ْهُورهخ رهم وأشهدهم غلی آنشسیم آلست بزبکم؟! قالوا نلی, شهذنا,, ۳۱4: آنگاه که پروردگارت از صلب پسران آدم؛ نسل آنها را برگرفته و بر نفوس خودشان گواهی گرفت که آبا من پروردگار شما تیستم؟] گفتند بله؛ گواهی می‌دهیم...)

و این نه به اختبار ما بوده بلکه خدا چنین خواسته و سرنوشت ازلی و قضای الهی ما را بدین طریقه پایدار داشته. و نمی‌توان آن را ندیده پنداشت؛ که: .نز مور یدق وتصادرها عن ضایف : ... که براستی زمام و قوام امور به دستت و صدورشان از اراد قطعی و فضای ترست.) و با:« کل شیم فیه حیلهُ ال لقضاة» ۱۳ (در هر چیزی راه چاره‌ای هست؛ جز فضا و اراد؛ فطعی خداوند.)

مزن دم ز حکمت, که در وت مرگ اسطو دهد جان, چو بیچاره که

1 -روم : ۰۳۰

۲ اعراف : ۱۷۲ .

۳ -نهج البلاغه, خطلبة ۲۲۷ .

۲ .غرر و درر موضوعی. باب القضاء ص ۰۳۲۲

۷۸ جمال آنتاب

در این بیت هم عطاب خواچه با حکیم و فیلسوف است و می‌خراهد بگوید: اي حکیمی که از معنویّت و دبدار دوست بهره‌ای نداری و فقط پایبنده به الفاظ و اصطلاحات شده‌ای! در وقت مرگ سرنوشت تو و ارسطو و آنانی که خود را تنها سرگرم به الفاظ و اصطلاحات کرده‌اند, با شخصی که تهیدست از این عالم می‌رود؛ یکی خواهد بود؛ که: «ن لین الوا خسن آثارء زأغذل آفعالا واکبز قلکا؛» ۱ : (کجایند آنانی که آنارشان نیکوتر و کر دارشان عادلانه‌تر و سلطنتشان بزرگتر بود؟) و نیز: ین اَذین دائّث له م۱6 ۳: (کسایند آنانی که امتها برایشان سر تسلیم فرود اوردند؟) و همچنیر :وت ی غلی کل خی.» ": (مرگ» بر هر زنده‌ای فوا می‌رسد.) مکش رنج بیهوده خرسند باش قناعت کن ارم اطلس چو زد ای آن که شب و روز رن ببهوده می‌کشی و غم بیش و کم دنیا را می‌خوری! این نه سزاوار جون توبی است که مي‌نوانی خود را با ملکوتبان همنشین کنی. بیا و به آنچه تورا داه‌اند قناعت بنما و به آن خرسئد باش؟ که:«َْبِد خ ماقیغ: رب ما ۱ طمع ۰ (بنده, آزاده است تا زمانی که قاعت پپشه کند؛ آزاده: بنده است مادامی که طمع پیشه سازد.) و همچنین: نع لام اقب : (قناعت: نشانه اهل تقوی می‌باشد.) و نبز: نوا بالقلیل من لام بسلامة دینکم. فان الممن. للع یره من لد نع "(به اندک از دنیا در عوض سلامئی دبنتان قناعت نمایید؛ که همانا اندک چیز | به قدر کفایت | از دنبا برای مومن کافی است.) جنان زندئانی کن اندر جهانِ

که جون مرده باشی, نگویند: مُرد او ۲ -غرر و درر موضوعی: باب البوات»؛ ی ۳ -غرر و درز موضوعی: باب الموت: من ۰۲۶۹ ۲ - رز و درز مر ضوغی: باب القاعذ؛ صي 51 ۵ و ۶ -غرر و درر موضوعی: باب القناعذه ص ۰۳۲۷

غرل ۲۴۹ ۷۹

باز سخن خواجه با اهل غفلت است. می‌خواهد بگوید: ای آنکه خود را سرگرم لهر و لعب دنبا نموده‌ای به دنبال معنویّت شو و چشم از کم و زیاد این عالم پوش: و به دیدهُ اعتبار و عبرت به عالم نظرکن؛ و در کسب معنویّت کوشا باش» و به نظر توحید به موجودات بنگره و خرد را فرامرش کن و به دریای بیکران احدیّت بیفکن» تا چون بدل عنصری را رها کردی و مردی» مرگ برایت رح و راحتی پاشد؟ که تفه امین القوت !۰0۱ (برترین ارمفان براي مزمن؛ مرگ است.) و نیز: «لا ربع لت *: (هبج چیز راحت کننده‌ای چون مرگ وجرد ندارد.) و همه برجستگان عالم به حبات ابدی‌ات در این جهان و چهان دیگر باد کنند و بگویند: فلائی نمرده. شود مست وحدت ز جام لت هر آن کو چو حافظ: بی اف خورد ابن بیث شاهد شوبی پر این است که مراد خراجه از الفاظ و اصطلاحات ابیات گذشته, معنای ظاهری آنها نبوده:می‌گوید: هر کس چود من یی صاف مشساهدات آلشتی بی‌شالبه آلودگی به عالم عنصری را نوشیده باشد؛ که: ۵ وَشهَْهع غلی آنشبهم آلسث بزکغ؟۱ ۳۳6 : ایشان را بر نفوسشان گواه گرفت که آب من پروردکار شما نیستم ؟!)» در این عالم جز دوست حفیفی را اعتیار نخواهد کرد و به جهان آفرپنش جز به نظر توحبد نخواهد نگریست وهی و3 بن لور م یش نك ختی کون و المطهر ۳۱۰۲۵ : رب برای غیر تو ظهوری است که برای تو نباشد تا آن مظهر و اشکار کننده تو باشد؟!) خواهد گفت.

1 - غرر و درر موضوعی: باب الموت: من ۰۳۷۰ 1 - غرز و درر موضوعی» پاب الموت؛ صی ۰۳۷۲ ۳ اعراف : ۱۷۲ .

۲ اقبال الاعمال, ص ۳۷۹.

رل ۲۵۰

7 مرن یرون بت ارو از يکاری کر یرورم ۳4 ی تیال دیدما سای رسب را مراد وف « رکش ۴ ۳ 4 ۱ ان نتسب لت

نی شب 1 ۳ رش زار | مرو مایا فراسب

ی ی ی تباياان کي دننک ره ای 7 1 4 و نش انز بش تمير ‏ بو ۳ ۹ میدن را تاو گام ۱ رن با 2 دای مر دکارست ال راو یتسه کشا و ده را سود راد یلکش

مس دم راو سرا موی دوز آیرسیر

يا ما زاو منز

۳7 هه و اه کر راست را ایکا بط

احتمال دارد روی سخن حافظ در این غزل با بدخواه و رقیب و محتسب. و یا نفس خد باشد که می‌گوید: مرا مهر سپه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد تضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد اي نفس! و با ای زاهد و واعظی که مرا از دلدادکی‌ام به معشوق حقیقی سرزنش می‌نمایید!کجا می‌توانم دست از تماشای/ جمال و تجلبات اسمانی و صفاتی محبویم بردارم و حال آنکه به هر گتجا می‌نگرم نور ژخش را جلوه گر می‌بينم و همه مظاهن او و صفاتش را نان می‌ذهتهآوامن نیز بر محبّتش آفریده شدها؟ که: «ْ فی شبیل یه" : مخلوقات را در راه مشق و محبتش برانگیخت.) و با تعلیم نمودنش اسماء شود را به من قضای او بر این قرار گرفته که فریفته اش باشسم؛ که: 9 وغل دم الما لها ۳ نمامی اسماء را به آدم آموخت.) (امر را از سمان به سوی زمین تدبیر می‌نماید.) و همچنین بر فطرت توحید قرار داده

۳۹ 1 وم ف ها و ورب 1

شده‌ام! که: 9 وقضی رب لا تَبذوا لا یاه ۳۲4 : فضا و اراد حتمی پروردگارت بر این ۱ - صحیقه سععادیف دهای اول .

1 - ره : ۳1

۲ -ستنده ۰ ۰۵

۴ _اسراء : ۲۳ .

ٌ جبال آنتاب

قرار گرقت که جز او را نپرستید.) عیلاوه: مرا روز ازل کاری به جزرندی نفرمودند هر آْ قسمت که آنجا شد. کم و افزون نخواهد شد ای بد خواهالٍ من! حال که محبرب, مرا به خود خوانده و فریفتة دیدارش نموده و با 9 وشْهَم علی آنبهخ: آلست بزبکخ؟۱قالوا: بلی, شهذنا ۷ ۱: اینان را بر نفوس خود گواه گرفت که ایا من بروردگار شماً نیستم؟! گفتند: له گواهی می‌دهیم.)؛ انح میناق رندی, و توجه داشتن به غبر جمالش را از من ستانیده؛ چگونه می‌ شود در این عالم از آن عهد سرباز زنم و جز رندی را اختبار نمایم, و او نیز از آن فسمت بی‌بهره‌ام سازد؟! به کفتة خر اجه در جایی: هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود. هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود در ازل بست دلم با سر زلف پیونه.., تا ابد سو نکشد و زسر پیمان نرودا؟ لذا: مجال من همین باشد که پنهان سهر او ورزم حدریث بوس وآغوشش چه‌گویم؟ چون نخواهد شد چدانکه دوست در این عالم مرا به قرب و وصل ر بهره‌برداری از جمالش, به جهت مشکلانی که در پیش دارم راه ندهد مجال آنم هست که در پنهان به مهرش دل حوش کنم و از بادش غافل نگردم تا شاید باز موره العطاف او فرار گرفته و به خود راهم دهد. در جایی می‌گوید: عاشق روی جوانی حوش و نو خحاسته‌ام وز خدا صحبت او را به دعا خواسته‌ام ۱ غراف : ۰۱۲۲ ۲ دیوان حافظ چاپ قدسی. غزل ۰۲۶۸ ص ۰۲۱۳

غزل ۱۵۰ ۳

عاشق و رند و نظر بازم و می‌گریم فماش تا بدالی که به چندین هنر آراستهام همچو سحافظ به خرابات روم جامه قبا بو که دربر کشد آن دلبر نو خاستهام! شراب لسل و جاي امن و بار سهربان سافی دلاا کی بذ شوه کارت: اگر اکنون نخواهد شد؟! ای خواجه! گوش به کلام رقیبان مده و اکنون که وسائل عیش و نوش با دوست. و دست یافتن به کمالات انسانی برای نو مهیاست و می‌توانی بهره‌ای از جمال او بگبری و وی هم بی‌مضابقه از و پذیرایی می‌کند و به الطاف و عناباتش می‌نوازد: بکوش سستی ننمایی اگر امروز از دیدارش بهره‌مند نشوی؛ ین خراهی شد!!به گفة خواجه در جایی چرا نه در پی عزم دیار خود بانم؟ 2,,جرانه خاک کف پای بار ود باشم! زد که لطلف ازل رهنمون شود» حافظ! ‏ وگرنه تابه ابد شرمسار خود باشم(۳ا خدا را ؛ محتسب! ما را به فریاه دب و نی بخش که ساز شرع از اپن انسانه بی‌تانون نخواهد شد ازاین بیت ظاهر می‌شود که شراجه را حال بی‌خودی و شور و شعنی عاشعائه «ست داده علّتش هم نفحات و تجلیات غیر منتظره از دوست بوده) و شبانگاه و نابهنگام از خانه بیرو رفته و گرفتار محتسب و داروغة شهر شده. می‌گوید: ای داروعه و مامرر شهر؛ مرا به عنایاتی که از محبوبم دیده و شنیده‌ام (از آمور به وجد آورنده) ببخش, مستی آن نفحات مرا بی‌خود نموده که این وفت شب از خحانه

بیرول آمد‌ام. مستأن را کجا تکلیف باشد؟ا

۱ دیوان حاففل؛ جاپ فدسی. غزل ۲۲۵+ ی ۰۳۱۳

و ممکن است منظور از «محنسب» زاهد قشری و رقیبهای خواجه باشند که همواره او را آزار می‌نموده و مانع از طریقهٌ وی می‌شده‌اند. می‌خراهد بگوید: ای زاهد! اگر از ریق ما ناخشنودی و معصیت کارمان می‌دانی و مان می‌کنی وجد و شعف خواجه از ذْف و نی است؛ عیبی ندارد. هر چه می‌گوبی بگی ولی دست از سر ما بردان که ما جز طریفه شرع و فطرت را اعتبار ننموده و نخواهیم کرد؛ که: فاقخ وک بلذین خنیفاء فطرت له ای فطز الناش غلنهء لا تبدیل یخلق له دب این الم نکن آَنْتزالناس لاینلمون ۱۱۱4 : (پس استوار و مستفیم, روي خود را به سوی دین نماه سرشت الهی که خداوند همه مردم را بر آن آفرید تفیبر و تبدپلی در آفرینش الهی نیست؛ این همان دین فیّم و استوار است؛ ولی بیشتر مردم [از این حقیفت ] آگاه نیستند.)

شبی مجتون به لبلی شا #حبوب بی‌همتاا تو را عاشق شود پیداءولی مجدون نخواهد شد

کنایه از اینکه: ای دوست! 4 9ات ولی چون منی: عاشق دلباخته نخواهی یافت. این گونه بی‌اعتنایی به من روا سدار, «الهی! لزان من یه فأجابف» ۳ (معبرد! به من به چشم کسی بنگر که ندایش دادی و او نیز تو را اجایت نمود.) به گفته خواجه در جایی:

تو همچو صبحی و من شمم خلوت سحرم

تبسمی کن و جأن بين که چون همی سبرم بر آستان امیدت گشادهام در چشم

که یک نظر فکنی, خود فکندی از نظرم

۱ - روم ۰ . ۲ اقباي الا عمالی. صس ٍٍِِِ ۳ -دیوان حافظ جاپ قدسی. غزل. ۳۹۷ص ۰۲۹۵

غرل ۲۵۰ ۸۵

رقیب آزارها نرمود و جبای آشتی نگذاشت مگر آه سحر خیزان, سوی گردون نخواهد شد؟! از این بیت و پیت پایان غزل ظاهر می‌شود که حال و مشاهده خواسه از او گرفته شده و باز به غم هجران مبتلاگشته که می‌گوبد: نفس و شبطال» چنال میان مر و او جدایی انداختند, که دیگر جاي آشتی نگذاشتند. آه و نالا سحری مين خواهد؛ نا از چنگال نفس و شیطان خلاصی بابم و باز میان من و دوست الفتی حاصل شود. به‌ملازمان سلطان,که رساند اپن دعا را که به‌شکر پادشاهی: ز نظر مران گدا را ز رقیب‌دیو سیرت به‌خدا همی پناهم مگر آشهاب اقب مددی کند ها را همهشب در این‌امیدم‌که نسیم‌صبحگاهی سه پیام آثسنایی بنوازد آشنا را( سحریزال دعایم می‌کنند. ولی به مُرحل؛ استجابت نمی‌رسد که این گوله مورد کم لطفی محبوب فرار گرفتهام مشوی ای دیده نقش فمء ز لوح سینه حافظ که زخم تیر دلدار است و رنگ خون نخواهد شد کنایه از اینکه: روزی: دوست؛ خواجه را هدف تبر نگاهش فرار داد و صبد خود و جلبه جمالش نموده و غم عشن او در دلش جای گرفت؛ ای‌دبده! با اشک خویش زخم خونین دلدار را از سینه‌اش مشوی که زدوده نخواهد گشت» بگذار همه بدآنند که سافظ کشتهُ پار است و به عشقش گرفتار. در جایی می‌گوید: قمش نا در دلم مأوی گرفته است سرم چون زلف او سود! گرفته است ز دربای دو چشسمم گوهر ایک جهان در لول لا لاگرفته است("

۱ دیو ال افش چاپ قدسی : غزل ۱ سین ۹ 1 - دیور ان سیأ ورب چاب قد سی: غول اه ۹ یار د

را ره میا رال رو از زب ار ار سر

رک اس است ودو له

ی ار اه راب وتات ات مدیم کنر و ثكثٍِِ را ایند ت 9 9

سارن تانق و ریسا رس

هل سار ال ۳ یواست لاسرا زیر ج 0 نک داد و دس ماه

سر فش تسس متام ال رازه ر

۱ شون کی ار از اد تر رده ی ۶ ار از تاسصما با لیر

۰ ۰ ی ۰ ۳7 رن دوس لمسمررو تا 9 ۸ مر لاف رسیا زد ی 0 پر 5 ۱ ۳ ایا مسآ میاه ار سس ۲ ۱ ۳۹ فد وت راز سم از

۱ ۱ : ۱ کست ‏ ام مرو سا امش ۱ ۱ ۱

۲۳ ۰ ّ ۳

مسماشران! گسره از زلف بسار بساز نید شبی خوش است. بدین فصه‌اش دراز کنیل حقّمور مجلس انس است و دوستان جممند ون کساذ بسخوانسید و در فسراز کنید آری» در سه مورد زنان گیسوال می‌گشودند: مجلس رقصی» و عزاء و شادی. گوبا نظر خواجه از «گره گشودن؛ در نخشتین مصرع بیت اوّل: مورد سوم باشد به فرائنی که در بيشتر ابیات غزل است. و مراد وي از «شبی خوش است» لبلة القدر باشل, که از هزار ماه (به حساب شب دیدار دوست) بهتر است! که: 9 یله الغذر خی بن آلب شهر ۱4: (شب فدره از هزار ماه بهتر است.) لذا می‌گوید: «بدین فصّه‌اش دراز کنبد.», زیرا شب دبدار دوست از هزار ماه (۸۳ سال و دی عمر) که در حجاب و غفلت پسر برده شود بهتر است. شاید منظورش از «دراز کید همان لا ین خثی لالج 4( (شب فدره تا طارع فجر سلامتی و اسیّت معطلق است) باشد. خلاصه با ایس بیان می‌خواهد بگوید: اي همنشینان! امشب که شب دیدار و شادی ماست؛ باید با نوجه کامل خود پرده از پیچیدگی کنرات برداریم؛ که: 8 لاله بل شیء محبطً ۳۱4

۳ + باش! که او بر هر چیزی احاطه دارد.) و پیرسته ثب را به ذ کر و مراقبه جمال

تاقلر 1 ۲ - قذز . ۵ا. ۳ - لصلت : ۵۴ .

۸۸ جمال آفتاب

پار به انعر برسانیم,

و چون بار جلوه نماید: برای آنکه از چشم زخم محفوظ بماند؛ و یا ما که پس از عمري هجران به مشاهده‌اش نایل گشته‌ايم از چشم زحم محفرظ بمانييی اه شربفه * وان تک الُذین کَووا بوک بأنسارهم.. 4": نزدیک است که کافران با دیدگانشان تو را بلغزانند...) بخوأئیم 5 ویک بار به هحران میتلا نشویم, «الهی! فاخقلنا بمن... مُنْخته بانتظر الی فخهك. وَبوَْه بر ضال. َأمدتَه منْ هر ت وقلان. وه مغ السذق فی جوار۳۱۰..3: (بار الها! پس ما را از آنانی قرار ده که.. نظر به رویت [اسماء و صفات ] را به ایشان ارزانی داشته: و مفام رضا و خشنودبت را به آنان عطا نموده‌ای؛ و از هجران و خشم و طرد پناهشان داده, و در جایگاه صدق و راستی در جوارت جای داده‌ای...) و به کته حواجه در جایی:

دوستان! وفت‌گل آن به که به‌عشرت کرشیم دیهان است: به جسان بنپوشیم نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد چاره آن است که سجٌاده به می بفروشیم یاب و چنگ به پانگ بلندمی‌گویند: که گوش هوش به پیفام اهل راز کنید

ای یاران! در اين شب به پیام‌آور دوست و نفحات الهی که با وزیدنش توا و اف زان رای ناخ تفای رازه عاشقان را دعوت به دیدار یار می‌نماید که ما راز دارانیم و از نزد محبوس برای شما

۲ بحار الانواره ج ۲ص ۱۲۸ . ۳ دیوای سواف. تا ند سی + ۳ ۳۱ ت ۰«

۸٩ ۲۵۱ غزل‎

پیامها داریی گوش فرا دهید؛ که: «ِن لک فی آنام درم تحات. آلا فتفضوا ها:»۳۳ : (بدرستی که پروردگارتان در روزهای عمرتان؛ نسیمهایی [از رحمتهای خامّش | برای شما دارد. هال! بس به بدرفه آنها بروید.) در جایی می‌خوید: انث رایخ رد الجمی وزلة امیش اب عتی الی شعاة سلامی ۱۴ پم دوست شنبدل:سعادت‌است وسلاهت:.. ‏ فدای‌خای در دوست‌باه جابٍ گرامی خوشا! دمی که در آیی و گویمن به سلامت .. فدشت یر قدوم لت خر متام۳۱ و با آنکه منظرر از «اعل رازه انبیاء و اولباء لا و با ۳ باشند؟ ی نفحات الهی شما را به دنبال اهل راز رفتن دعوت می‌کند. در پی آنان شوید تا از دیدار دوست بهره‌هنا. فردید. ۱ هر آن کسی که در این حلقه نبست زنده به عشق بسر او چسو مسرده به نتوی من نماز کنید آری؛ بشر به محبّت زنده ات چون مبَت رغشن را ازاو بگیرنده مرده‌ای است متحرک, اين محبّت است که وی را به حرکت و سکون دعوت می‌کند. محبّت است که جذب و دفع در آمور را به او آموزش می‌دهد, و درواقع» ریشهُ همه محبتهاء محبّت فطری به محبوب حفیفی است؟ که: «وَیَتم فی شبیل مب ": مخلوقات را در راه عشق به خود و محبّدش بر انگیخت.)! ولی او نمی‌فهمد که این عشن و محبّت را باید کجا به کار زند که صد در صد برای او نفع داشته باشد. به کار انداحتن محبّت در غیر طریق محبوب حقیقی و غیر آنان که محبّت ایشان عین محبّت حقّ است؛

۱ -بجار الاتواره ج ۷۱ص ۲۲۱

۲ -بوی حرش دررعت خوشبوی سبزه زار با درعت عود و آس ] وزیدن گرفت و شیفنگی‌ام افزون رت -کیست که از من به محبويم (سعاد؛ سلام پرساند؟

۲ خرش آمدی و به حوش منزلی فرود آمدی -دبران حافظ؛ جاپ قدسی؛ غزل ۵۲۱ص ۳۷۲.

۲-تصخیقه سخاه به. دعای ۱.

۷ حبال آفتاب

نها

زیانی است عفیم. خحراجه هم می خواهد بگوبد؛ انال که در دئیا جزراه عشق و محبّت به معشوق حقیقی را می‌پیماینده زنده نیستند؛ بلکه مرده‌ای هستند متحرّک که پیش از مرگ اضطراری بابد نماز میت بر آنها خواند؛ که: «ذا عم لة بدا له بمَحبیه»: (چون خداوند بنده‌ای را گرامی بدارده او را به محبّتش مشغول می‌سازد.) و همچنین: «الهی! من ذالْذی ذاق خلاوة محتتل فرام منك !۰۳۱۹ (معیودا! کیست که شپرینی محبّت تو را چشید و جز نوکسی را خواست؟!) و نیز: «یا نی قوب المُشتاقین!وَیاغیَة آمال الْمُحبّین! سالك خبت. وب من بجیّ وَحبْ کل َقل پوصلنی الی فزیدك. زان نجل أحبْ ای بغا سواق. ون نجغل خبی انا قآندا الی رضوانل.۳۰: (ای آرزوی دل مشتافان! و ای نهایث آرزوهای مان از تر درخواست می‌کنم دوستیی شو راء و دوستی دوستدارانت راء و دوست داشتن هر کاری که مرا به مقام قرب تو برسانده و ابنکه خرد را از هر چه ظیر توست برای من محبوبتر گردانی و معبتم را کشاننده به مفام خشنودی خود فرار دهی...) و یا می‌خواهد بگوید: پیش از مردن باید پا تکببرات نماز میت ایشان را زنده کرد و آشناي به معارفشان ساخت. تا زنده به عش دوست گردند. میان عاشق و معشوق, فرق بسیار است جو بار ناز نماید: شما نباز کنید عاشق کسا و معشرق کجا؟! عاشق: فقیر علی الاطلاق و معشوف, غنیم علی الاطلاق. پس فرق مبان عاشق و معشوق بسیار است؛ که: ‏ یا یا لاش نع اقا

۱ - غرر و درر موضوعی, باب اقه تعالی: ص ۰۱۶ ۲ -بحار الانواره ج ۴ ص ۱۲۸ ۳-بجار الانواره ج ۲ سس 3

رل ۲۵۱ ۱

انیا وله هامید ۲6 : (ای مردم! همه شما فقبران درگاه اثهی هستبد و تها خدا بی‌نباز و ستایش شده می‌باشد.) ار معشوق؛ عاشق را به مشاهد؛ُ جمالش بهره‌مند نمی سازد» بدین جهت است که ود را ففیر نمی‌بیند. پس ای عاشفان! هر چه را گمان می‌کنید از شماست: به پیش او بریزید و ایثار نمایید تا به دیدارش نایل آیید. ناز دوست برای آن است که شما از خود, و آنجه از خود می‌دانید؛ بیرول شده و نبازکنید. با چنین کاری شما را وصال میشر خواهد شد؛ که: اج فك فی المور که الی اه فا نله لی ذب خریز."": (در تمام اموره نفس خویش را در پناه معبودت در آور, که در این صورت او را به پناهگاه مصون و محفوظی پناه داده‌ای,) و همچنین :»ان اشئعَفت آن کون نك وین اه دُویفمة فافتل »۱ ۲: (اگر توانستی که میان تو و خداونده صاحب نعمتی نباشده این چنین‌کن.) و نیز؛ لنْ تتصل بالخالق, حنی تنفطع عَن الق ۳: (هرگز به وصال خالق نخواهی رسید نا قطع امید از خلق بنمایی.) و با: «من حبٌ :له سبح سلاغن الدنیا» ۲ :(هرکس ماافات خداوند سبحان را دوست داشته

باشده محبّت دنا را (از دل ]می‌کند.)

به جال دوست؛ که غم؛ پرده شما ندرَد شُر اعنماد بر الطاف کارساز کید

ای ال طریق! قسم به جان دوست. اگر اعتماد و تکیه گاهتان معشوق حفیفی باشد و الطاف او را مورد نظر قرار دهید» شم روزگار ر کم و زیاد این جهان. شما را به پرده دری و چون و جرا زدن و کفران نعمت تخواهد کشید؛ که: نع باه أفضل

َقل» ۲" : (اعتماد به خداوند برترین عمل است.) و همچنین: «شن وق باه صان ۱ فاطر : ۵۱

و 1 غور و درر موضوعی: باب اله تعالی؛ صس ۱۳ 3

1 ؟ - قرر و درر عوضوعی: پات له تعالی؛ هی ۰۱۷

1 ۶ -عرر د درز موشیوعی: باب الوئوف»؛ صس ۹9

جبال آفتاب

بَقینة* ۳ : (هر کس به خدا اعتماد نمایدء بقبنش را مصون و محفوظ داشته.) و نیز «مَن وق بنْ از له آن یوه. استراخقْه» ": (هر کس اطمینان و اعتماد داشته باشد که آنچه خداوند برای او مقذر و اندازه‌گیری نموده از او نوت نخواهد شد. دلش آرام می‌گبرد.)

و یا آنکه : اگر اعتماد به الطاف او کنبد. غم هجران و عشق جانال شما را به ناراحتی نمی‌کشد و غمتال پایان خواهد یافت؛ که: 9 فُأملذین ما له اغنضئوا به, سیذخلهم فی مه مه وقضل, ویهدیهغ اه مراطاً ُشتقیما ۱4": (اما کسانی که به خدا ابماد آورده و به او چنگ زدند, خداوند ابشان را در رحمت و فضل و احسانی از جانب خود وارد نموده و در راه راست و صراط مستقیم به سوی خویش رهنمولن می‌شود.)

نخسث موعظهٌُ پیر میفروش اپن است کسه از مسماشر ناجنس احتراز کنید

لخستین موعظه و سختی گفاهلپدلي و امباتید پاسالکین دارنده این است که باید از دوستان نا اهل و یا انان که پیمان عهد ازلی را شکسته‌اند پرهیز نمود.

پیر پیمانه کش ماء که روانش خوش باد گفت:پهیزکن از صحبت پیمان شکنان!؟

و یا منظور از ؛پیر میفروش»» رسول ال با علی 34 و با یکی از اولاد طیبین اوفل باشند که ما را از اهل معصیت و غفلت پرهیز داده‌اند. و فرآن شریف هم می‌فرمای.: ۷ فأغرض عَن تولی غن ذفرنا ولغ بر الحيوة نیا یک ملعم من یلم 4 : (پس؛ از آن که از ما روی برگر دانده و جز زندگانی دنا را اراده ننمودها

۲ -غرر و درر موضوعی؛ باب الوئوق: صي ۰۲۰۰ ۳-نساء : ۰۱۷۵

۲ - دیران حانظء چاپ تدسی, غزل ۰۲۷۵ صس ۳۲۶ ۵ نجم : ۲۹و ۳۰

غرل ۲۵۱ ۳

اعراض نماء اپن نهاپت علم و دانش آنهاست.) و در حدبث است که: «سل الوفیق قبل الطريق» ۳ : (پیش از رام از رفیق بپرس.) و نیز: هلا تب ال عافلتق ولا تاش الاعالما کی ول نودغ سر الا مُمنا وفه *: (جزبا عاقل با تقوی همنشین مشوه و جز با دانشمند پاک معاشرت منماه و رازت را جز در نزد مومن با وفا به ودیمه مگذار,) و با: «مُعاشرَهذوی الْفْضابل یا لوب ": (معاشرت با صاحبان فضیلتها, زندگانی دلهاست.) وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش ببه لب یار دلشواز کنید ای دوستان! من در مقابل این تصایح و گفتار خود از شما انعامی و اجبری لمی‌خواهم. پاداشم حواله دادن شما باشد به آب حیات بخش لب دوست که آن

منتهی ارزو و پاداش من است.

[ -غرر و درر موضوعی: باب الرفیق: س ۰۱۲۶ ۲ -غرر و درر موضوشی» باب السعاشم ۰۲۴۲۷

" ی كِ ماو دس اه

درفنم تسا

سوت مب ما را سای انب س 7 اسان 0 3 ۷ آن فرش 1 ی مامت امست لو سا 4 سا زار ارآ شا و اه نس یافیا 2 6 مسا

تین کیت بان

دام مافبل دنز باس

خواجه با این اببات اظهار اشتیاقی به محبوب نموده و می‌گوید: مرا ه وصل تو گر ز آنکه دسترس پاشد دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد؟ این همه که از طالع و تقدیر خود تو را مي‌جویم و مشتاق آنم که بدانم مرا در زمر علاق خود ثبت نموده‌ای با خیر: برای ان است که راه به وصلت ندارم. و چول به وصلت راء باب مرا به طالع چه کار؟ که مقصدم حاصل گردیده است. به كفتهُ خواجه در جایی: طالم تساه یل وتان ارم کف گر بکشد زهی طرب! ور بکشد زمی شرف! من به کدام دلخوشی یی خورم و طرب کنم؟ کز پس وپیش خاطرم.لشکر غم کشیده صف( و در جای دیگر می‌گوید: وصال او ز عمر جاودان به خداوندا! مرا آن ده که آن به به داغ بندگی مردن در این در به جان اي که از ملک جهان به

۱ : . ۳ یی ۲۲۸۵ خدا را؛ از طبیب من بپرسید که آخرکی شود این نانوان با"

سا

۱ -دیوالن حافط چاپ قدسی؛ رل ۲ص ۰۲۷۲۲ ۲ دیوان حانقد. چاب قدسی؛ غزل +۵۱٩‏ ص ۰۳۷۲

نود جمال آفتاب

اگر به هر دو جهان یک تفس زنم با دوست مرا ز هر دو جهان, حاصل آن نفس باشد آری» آنان که لذت مناجات و انس با دوست را یافته‌انده چیزی بالاتر از آن نمی‌دانند تا توجّه به آن کنند نه دنیا و لذایذش و نه آخحرت و نعیمش؛ در انتظار آن دمي هستند که با دوست خحلوتی داشثه باشند؛ در این عالم حاصل شود و پا در جهال دیگر. تحر اجه هم می خواهد بگوید: ای دوست! حاصل عمرو سرمایه حیات فانی و بافی؛ همان یک نس است که با تو باشم و با تو انس گیرم؛ که: «یا مولای! بت عاش قلبی. مدا جاتك رذب لح الخوف نی : (ای سرور من! دلم به یاد تو زنده است. و با مناجاتت درد ترس را از خود تسکین می‌دهم) یه گفتة خواجه در جایی: روی بنما و مرا گو که دل از جان برگیر یش شیم آنشق پروانه به جال گو درگیر دوست‌گو بار شو وجمله جهان, دشمن‌باش بخت گو روی کن و روي زمین لشکر گیرا؟ و در جای دیگر می‌گوید؛ در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرفه و سجاده روان دربازم ور چو پروانه دهد دست. فراغ البالی جز بدان عارض شمعی لبود پروازم٩‏ بر استان نوی غوفای عاشقان چه عجب؟ که هر کجا شکرستان بود, مگس باشد محبوبا! عجب لبست که ثاله و فریاد عاشفان در تمنای دپدارت به درگاهت

۱ قیال الاعمال. ص ۷۴. ۲ -دپوان حافظ: جاپ فقدسی: غزل ۲۵۶ مس ۲۳۰ ۳ - دیهان حافقل. جاپ تقد سی؛ غزل ۷ص ۰.۲۰۱

غرل ۲۵۲ ۷

بلند است و تو را می‌ خواهند؛ زیرا جذبه جمال و کمال تو به گوثه‌ای است که عاشقان را دعوت به بهره‌برداري از رشسارت مي‌نماید, و ما همچو مکسانيم در اشنیاق دیدار جمالت. محر می‌شود به مگس گفت چون به شیرینی رسیدی چشم از آن بپرشان. در جابی می‌گوید: لام نسرگس عست نو تساجدارانند خراب باده سل تسو؛ هسرشیارانسند به زیر زلفي دوتا چون گذر کنی» بینی که از یمین و پسارت چه بی‌قرارانند نه من بر آن گل عارض» غزل سرایم و بس که عندلیب,تو از هر طرف مزارانند*" ره خسلاص کسجا بساشد: آن غسریقی را که سیل محنت عشفش زپیشن و پس باشد معشوفا! آنان که در عشق تو فوطه‌ور گشته‌اند و راه پیش و پس برای آنان نگذاشته, کجا نجاتی برایشان تصوّر می‌توان کرد؟! کنایه از اینکه: به دامن سبل عششت. چتان گرفتار آمده‌ايم که راه خللاص و ثحات براي ما نیست. به حود راهمان ده؛ که:«مفرفتی-با مزلای-لْنی [ذلیلی ] َیك. وخبی لك شفیعی ایک ون وق من ذلیلی یلاب وَسایِن من شفیعی بُغاغتک»» ": (ای سرور می! معرفت و شناختم مرا به تو رهتمون گشته [دلیل و راهبر من بر ترست | و عشق و مسّتم به نوه میانجی و شغیم من است؛ ولی من به جای راهنمای خود به راهنمایی تو اعتماد دارم؛ و به جای شفیعم به شفاعت نو اطمینان دارم.) و به گنت خواجه در جایی:

۱-دیران جاپ قدورسی. غزل ۰۲۲۶ ص ۱۸۷ ۲ -اقبال الاعمال: س ۶۸.

۹۸ حمال آنتاب

عشق سو در وجودم و سهر تو در دلم با شیر اندرون شد و با جان بدر شووا!ا چه حاجت است به شمشیر تنل عاشق را که نیم جان مسرا+ یک کرشمه پس باشله ای دوست! برای خواجه در عشقت رمقی بیش نمانده تا آنکه به شمشیرش بکثی و خونش پربزی. با کرشمه و نازی به پیشت جان خواهد داد. کنابه از اینکه: کرشمه‌ای کن و مرا از من بستان و به شهود فنای خویشم آگاه ساز؛ که: «واشن باّظر لك مَلي. وانظز بقین له وَلْعطف الْیْ, ولا تضرف غنی وخهّك, واخقلنی من هل الاشعاد والَظوة مندل, با مجیبُ! یا آزخم الزاجمین» ۳: بر من به نگربستن بر جمالت منت گذار» وابة چشیم لطف و محیّت به من بنگره و هرگز روی از من مگردان؛ و مرا از اهل سعادت و دارای منرلت و بهره‌مندی در نزدت قرار ده. ای اجابت کننده! ای مهربانترین مهربانها!) و به گفنُ خواجه در جایی: کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه؛ رونق بازار سامری پشکن به باد دة سر و دستار عالمی؛ بعنی: کلا؛ توشه به آئین دلبری بشکن ۳ ۳ ۱ ار رم ۳ برول خرام وببر گوی‌نیکی از همه کس _.. سزای حور ده و رونن پری بشکن زار بسا سول آشمتا و دیگر بار مرا یببند و گوید: که این چه کس باشد؟ این بیت» حاوی کله‌ای است عاشفانه از دوست به اینکه: وي همراره عفد

۲ -بجارالانواره ج ٩۴‏ ص ۰۱۳۹ ۳ - یو الا حانط جانب ندسی. غرل ۰۷۹ ۹ ۳/۸ .

غزل ۲۵۲ ۹۹

آشنایی با من می‌بندد و خویش را به من می‌نماباند. بعد آن را می‌گسلد. گویا عاشق دیرینه خود را نشناخته و نمی‌شناسد؛ و يا چون من به تمام معنی؛ فابلیّت دیدارش را یبدا نکرده‌ام؛ این گوله با من رفتار می‌کند. در واقع می‌شواهد بگوید: ک و کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای جرعه‌ای درکشد و دفم خماری بکند؟ با وفل یا خبر وصل تو با سرگ رقیب بازی چرخ از این یک دو سه کاری بکند!۱) از این سبب که مرا دست بخت کوتاه است کینام به سرو بلند تو دسترس باشد؟ محبوبا! حال که ظرفیّت آن را ندارم تا العافخاضت شاملم گردد و مرا تقدیر چنال فتاده که دستم از دامن وصلت کناه باشد, چنانچه نمی خواهی ام بگو تا بدانم کی‌ام به وصلت راه خواهی داد؟ دالهی! خکم الافذ سیک هل نک لذی مفال مَقل, ولا یذی حال حال": (بارالها! فرمان نافذ و خواست و مشیّت غالب و چیره‌ات؛ برای هیچ گوبنده‌ای؛ گفتاری» و برای هیچ صاحب حالی؛ حالی پاقی نگذاشته است.) و یام می‌پذیری و دسنم به سرو بلندت خواهد رسید؟ «لهی ان اختلاف تذبیرك وَضرقة طواء نقادیر3. ملعا عبادة العارفین بك عن السکُون الی قطاء, وانتأس منك فی ب اب۳۱ : (معبردا! بدرستی که اخثلاف تدییر و سرعت پیچش و سپر تقدیرات تو؛ بندگان عارفت را مانم شده که به ععلا و نعمتت آرام گرفته؛ و در بلا و سخنی از نو نومید شوند.)؛ زیرا حود فرموده‌ای: 8 بُجُهم وج ۲۹4 : (خدا: اپشان را دوست می‌دارد و |در نتیجه: ] آنان نیز خداوند را دوست می‌دارند.)

۱ دیوال حافف جاب قدسی؛ غزل ۱۲۲۳ صي ۰۱۸۵ ۲۳ ۲ - البال الا شمال؛ ی ۳ ۲ - مائده : ۵۴.

+۱۰ سبال آثتاب

خوش است باد؛ ردگین و صحبت جانان مدام حافتل بی‌دل در این هوس باشد ای دوست! مصاحبت با توو بهره گیری از تجلیات شادمان کننده وبا طراوت و رنگینت خوش است و همواره آرزویم این است که از آل بهره‌مند گردم. «واجقلنی من آخشن عبیدِ تصیباً مندق, وآفزبهم مه بن. وأخضهم رنفة تذبك؛ فله تال ابك ال ...۰ : مرا از بندگانی فرار ده که نیکوترین بهره را در نزدت دارنده و به نزدیکترین متزلت و مفام از تو رسیده‌اند و مخصوص‌ترین بهره [یا مقام ] را در پشگاهت دارتدل همانا جز به فضل و احسانت به اینها نمی توال ناپل شد.)

1 افبال الا عسمال: ص‌ ۷*۹

رل ۲۵۳

نازدست فافت را

مسر ال اوه فان

۳ ول زاو ۳ م وم

نو بل دورس اي‌با ریک ویک

1 ما تفر ادست شب درو

4 انیم # ا ان مدا بت زا

و یی کزف تا اف 7

خحواجه در این غزل فریاد از درد فراق دارد. معلرم مي‌شود وصالی داشته و سپس به فراق مبتلا گشته؟ چنانکه بیت چهارم بر این امر شاهد است. می‌گوبد؛ مي‌زنم هر تفس از دست فراقت فریاد آه اگر تال زاره نرساند به تو باد! محبربا! فراقت برای من آرام و قزار و راحتي نگذاشته. شب و روزم به ناله و افغان می‌گذرد. اگر باد صبا و نسیمهای پیام آور عاشقت با انبباء و اولباء لا و مقربین و آنان که به جهت لطافت روحین,باتو انس و الب دارند) تو را از ناله و افغان من آگاه نسازند» فریادم دو جندال ی شد و همواره در ناراحتی و درد مجران بسر می‌برم؟ ولی: چه کنم؟ گر نکنم ناله و فریاد و فغان کز فراق تو چنانم که بد اندیش تو باد با این همه ار فریاد و ناله نکنم» چه می‌نوانم کرد؟ الهی| بد خواهانت در ناراحتی باشند, نه من که عاشق نوام و در هجرت می‌سوزم. این درد فرای توست که مرا به ناله و فرباد و فغان وا داشته است. «الهی... گزبی لا یَفزخها سوي رَخمتك, وضزی لا یله غیو رأفیف وعلتی ۷ رده الا وسف. ولوعتی لا بْطثها لوق : (معبودا... غم و اندوه شدیدم را جز رحمتت نمی‌گشاید؛ و رنج و آلامم را جز رافت و مهربانیات

از ۳۵ ۱ ۱-بحار الائواره م ۴٩ص‏ ۱۴۹

غزل ۲۵۳ ۳۳

برطرف نمی‌سازد؛ و حرارتم را جز وصالت فرو نمی‌نشاند, و سوز و گداز عشقم را جز لقایت خاموش نمی‌کند.) روژ وشب. غضه وخون می‌خورم و جون نخورم؟ چون ز دپدار تو دورم» به جه باشم دلشاد؟

معشوفا! چگونه ممکن است کسی که از دیدارت دور افتاده و به وصالت شادمان می‌گردد شب و رون غم و غضه نداشته و خونین دل نباشد؟ محبوبا! تمام آرزويم تو بودی ولی مرا از دیدارت محروم و به فراقت مبتلا ساختی. «الهی.. شَقی ایك یبال ار الی زخك. وفراری لیر ذون نوی بنته ول نفتی لا یرَذها ال زوخلد, َسقْمی لا زشفیه الا طبف. وْمی لا یلهالا فزبك.» ۱ (باراله!... [آتش ] شوقم به تو را جز نظر به جمالت آب نمی‌زند فرو نمی شاند آ؛ ر چیزی جز قرب نو فرار و آرامشم نمی‌دهد و حسرتم را جز نسیم رحمنت زائل نمی‌کنده و بیماری‌ام را جز درمان نو بهبود نمی‌بخشد: و چیزی جز فرب تو غمم را اژ بین نمی‌برد.)

تا تو از چشم من سوخنه دل دور شدی اه ع رز 4 دل از د بده کشاد

ای دوست! ترحم به عاشق ود نکردی واز او کناره گرفته و وي را لایق انس با خود ندانستی؛ بگذشنی و بگذاشتی و هستی‌اش را آتش زدی: بأ این وجود چگونه خون دلش به اشک مبدل نگردد و از دیده فرو نبارد؟! «الهی! لاغل شلي مُوحدیك وا زخمبك. ولا َخجب ششتافيك غن ار الی خمیل رو الهی| تشن أرزنها پئوحییق, یف تلا بتهاة مخرانك؟:!۳: (معبودا! درهای رحمتت را به روی اهل توحیدت مپنده و مشتاقانت را از نظر به دبدار نیکویت محجوب مهردان؛ بار الهاا

چگونه کسی راکه بهترحیدت گرامی داشتی؛ به پستی هجرانت خوار می‌گردانی؟)

1 - بعحار لانواره ج ۲ص ۱۳۹ ۳ ۳ ۰ ۲ - بحار الانواره ج 1(

3 جبال آتاب

از پن هر مژه صد قطرهٌ خون پیش چکد حول بر آرد دلم از دست فراقت فرباد محبوباا هر تفسی که در همجرت می‌کشم و هر فریادی که از فراق نو برمی‌آورم خون دل سرا به اشک مبدّل می‌سازد و از دیده‌ام فرو می‌چکاند. سالك آن نینی بن زوح رضوانق وئدیم عَيْ نفع انتنانك, وا نا بباب زب وافق, لْفحات بر متغزض, وبخبلك الشدید مُعْمم. زبغزونك انوثقی نممف ۳ (از تو در خواست می‌کنم که مرا به راحتی خشتردی‌ات تابل گردانده و نعمتهایی را که بر من منت نهادي پاپنده داری. هان! ابنی من به درگاه کرمت ایستاده: و در معرض نسیمهای احسانت درآمده‌ام؛ و به ربسمان محکمت چنگ زده و به دستگیره مطمشیْ تر در آویخته‌ام.) حافظ دلشده مستغري یادت شب و روز و از این ستده دلخسنته به کلی آزاه آری؛ سالک تا به کلی از خویش نرهد, محبوب به او عنایتی نخواهد. داشت. و تأ مستغرق یاد او نشرد, نمی‌نواند به کلی از خود برهد. حواجه در ببت ختم غزل» گر چه در مقام له گذاری از دوست مي باشد: ولی خود نیز می‌داند که ار او چنان است : بی‌علّت نبست. و وی هم باید چنین باشد. تا به معصد برسد. لا می‌بینیم نعواجه و هر سالکی در اثر استفامت در طريق حق به مطلوب خود به قدر ظرفیتش رسیده به آنچه رسیده؛ که: ‏ لین قاوا: نله اسنقامو: رل قلیهم الملانکة لآ تخافوا ولا تخزئوا رو بالْجَنة ای کم توعدون 6 : (هماتا کسانی که گفتند: پروردگار ماء خلاست و سیس استقامت گر دند» فرشتگان پر آنان فرود آمده [ و می‌گویند: ] که

هیچ مترسید؛ و حزن و اندوه نداشته باشید» و بشارت باد شما را بهشتی که به شما وعده

۱ بمحار لانواره ج ۲ص 1 ۲ - فصیلیت : ۰۲۶

غزل ۲۵۲ ۱۰۵

داده مي‌شد.) و در جابی فر مو ده؛ ماتف آن روز به من مزده ان دولت داد که بر أنْ جور و جفاءصبر و تباتم دادند !۳" می‌فوید؛ ای دوست! گر چه تو را با خواجهُ خسته دل و هجرال کشیده‌ات کاری نباشد و او را مورد عناینت فرار نمی‌دهی؛ ولی بگونه او مي‌تواند از باد تو

مافل بباندا ژیرا ۹ اسیگ که این غمل او را ره آرژویش سم اهد ز سائیل,

۱ دیون یاف : جاپ فد سی + رل 98 سس ِِ

سل

س سم ی رض رم لاور کرو دور را یی

۰ مریم رین 9

مور کت خاراوژ نی

ها کون رت ره

و و ۰ , عر 0 ریس انار

رال برد

ول داد دوز آمسمارفت دعر ّ ۰

کارت 71 وف 7 ۳

کم ۳ ۳ ۰ ری رکش دموا دازام

۹ کب ری مخت ول انا

۳

1۲7 سس

گوبا خواجه را مزد؛ُ وصالی پس از هجران کشیدنها داده‌انده که در این غزل خبر از سپری شدنش داده و می‌گوید: مژده! ای دل! که دگر باد صبا باز آهد هدهبٍ خوش خبر از طرّف سبا باز آمد ای خواجه! تورا مزده بادا که نفحات و نسیمهای رحمت الهی. خبر خوش فرا رسیدن روزگار وصالت را مي‌دهند. در جابی مي‌گوید: مزده دادند که بر ما مذری تفواهتی کرد نیت شیر مگردان, که سبارک فالی است کوه اندوه فرافت» به چه طافت بکشد حافظ خسته که از نله تتش چون نالی‌است (٩ا‏ حال بیا و: برکش ای مرغ سخرا تیغمه داوودی را که سلیمان گل از رف هوا باز آمد ای خواجبه! و یا اي آنان که در هنگام سحر بیداری را اختبار نموده‌اید و منتظر نسیمهای رحمت الهی می‌باشید! و ای بلبلانی که انتظار «یدار گل رخسار محبوب را می‌کشید! حال؛ وفت بهره‌برداری از گل جمال محبوب فرا رسیده است؛

۲ ۷۳۳۳ ۱۷1 تست دنت مومسم مه

۱ -دیوان سانش چاب قدسی. غرّل ۵۳+ می ۰۷۳

۳۸ جمال آفتاب

بیایید و نوای عاشفانه برآرید و با وجد و شعف به خوانندگی بپردازید. هیام[ , ۱ 1 . و فد : ۹1 ۳ 7 1 گً ۱ ۲ ۲ ِ ۳ خواطز هام فك غلی اللوب؛ ما آخلی السیز لیف بالاهام فی مسابك لوب ما يب طنح خبّف! زما دب شزب فزیك!فأَمذا من طزو واعابل.» *: (بار الها! چه لذت بخش اسب خواطری که به پادت بر دلها الهام می‌شرد! و چه شبرین است با خاطره‌ها در راههای غیبی به سوی تو رهسبار شدن! و چه لیذ است طعم محّنت! و چه گواراست شربت قربت! پس ما را از راندن و دور ساختنت پناه‌ده.) لاله؛ بوي می نوشین بشنید از دم صبح داغْ دل بود؛ به اشید دوا باز آمد

چود وفت صبحء نسیم‌ها و تفحات,الهی ورین گرفت و بوی شراب گوارای

در جایی می‌گوید. « چو باد؛ ۳ سر کوی بار خوآهم کرد لس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد هر آبروی که اندوختم ز دانش و دبن ‏ ننار خاک زو آن نگار حواهم کرد(

عارفی کو؟ که کند فهم زبان سوسن تا بیرسد که جرا رفت و جرا باز آمد

آری: تا عاشق, خویش را در مقابل جمال محبوب به کلی نبازده قابلیّت دیدار دائمي اورا نخو اهد یافت. و نا شعله‌های وصا جانان گاه گاهی به عاشن نرسد و به شجر ان مبتلا نگردده امادگی برای گذشتن از خود و حودیت پبدا نخواهد کرد. و چود پس از هجران به لت دیدار دوست نایل شد ازگذشتن آنچه گمان می‌کرد از ود است» مضایفه نخواهد نمود؛ بلکه می‌توان گفت: روزگار هجران؛ از عاشق هر ۱ -بجار الانوارد ج ا٩.ص‏ ۱۵۱ ۲ دیران اف جاب قدسی. غزل ۱۵۷«صی ۱۳۹

فزل ۲۵۴ ۹

چه دارد می‌گیرد تا در روزگار وصل به مطلوب خود نایل شود.

خواجه هم می‌گوید: کجاست آن عارف دانایی که سخنان دوست را از زبان گل سوسن؛ و با موجودات (سوسن به عنوان مثال است) بفهمد که چه سری در فبض و بسط آنهاست. و بشنود که با زبال بی‌زبانی می‌گویند چگونه باید بود تا دیدار یت امیس کر دق ۱

و شاید خواجه بخواهد با این بیت به آبات شریفه ذیل اشاره بنمابد: 9 ان فی خلق الشفوات وال واختلاف بل والهار: لیات لأولی اباب 6 1۱: (همانا در آفرینش آسمانها و زمین و پی در پی آمدن شب و روز؛ نشانه‌های روشنی برای خردهندان می‌باشد.) و نیز: 9 وفی خُلقکه ما یت من داّة,آیاث وم بوئون ۳۱ : در آفریتش شما و هر جنبده‌ای که [در زمین ]پراکنده است نشانه‌هایی برای گروهی که ین دارند وجود دارد.) و با؛ 2 فی ذلكك لیات وم یرون ۱4: (براستی که در این امر نشانه‌های روشنی برای متقکران انیت.)

وشاید بخواهد مفهوم سخن حضرت سیدالشهداء 2 را بیان‌کندکه‌می فرماید: «نهی!غلِث پاختلاف انار نلاب الاطوار آن مرا یْی آن نف ان فی کل تن ختن اجك فی شین" : (بار الها! از پی در پی آمدن آثار و مظاهر و دگرگونی احواله دانستم که مقصود تو از من اين است که خود را در هر چیزی به من بشناسانی نا در هیچ چیزی به تو نادان نباشم.) گویا پس از مزد؛ وصال, وصالش حاصل شده که می‌گوید:

مردمی کرد و کرم: بختِ خدا داد من کان بت سنگدل از راه وفا باز آمد

۲ رل : ۴۳ , ۴ اقبال الاغمال: صس ۰۳۷۸

۱۰ جمال آفتاب

دوست مرا برای مشاهده و عشق ورزی به خحود خلق کرده بو ولی آثار بشری میان من و او حائل شد؛ که: لسن فی طبیقة کل آخب. نع صاجبّه بَطن, وان لَغ یه ۱ : (شه در نهاد هر کسی نهفته است؛ اگر صاحبش بر آن چیره شد پنهان می‌گردد؛ و اگر چیره ند آشکار می‌شود.) ر هممچنیو: نامع بثیاً ضلی الجهل,»!۲: (خداوند» بنای مخلو قات را بر نادانی قرار داد.) ببحمداله که بخت خدا داده و لطیفه الهبّه مرا پاری نمود و حجاب عالم طبیعت از دیدء دلم برکنار گشت. و یار دوباره برای من جلوه نمود و از بی‌عنایتی خود دست کشید.

در واقم. چرن من جهل بشری و خودبینی راکنارگذاشتم؟ که: ار سك غلی لفمائل, فان الّذآنن نت لوغ عننها.»! ۲ : (نفس خوبش را بر فضائل و اخلاق برتر واداره که طبیعت تور بر رذائل و صفتهاي زئنلهیگشده) او هم از سنگدلی و بی عنابتی؛ به وفاداری پرداحت:

چشم من از پی این تافله بس, آه کشید تابه گوش دلم آواز درا باز امد

فافله‌ای از عشاق در گذشته به مقصد راه یافتند و مقصود را در آغوش کشیددند و م در عفب این قافله وامانده و با دید حسرت می‌نگریستم و آه می‌کشیدم؛ تا آنکه عنایات دوست دسسنگیریام نمود و به گوش دل باز صدای زنگ فافلةعاق را شنبدم و امیدوار شدم که به ایشان ملحق خواهم شد.

کنایه از اپنکه؛ آن قدر در فراق دوست نالیدم تا مزد؛ وصلس را به گوش دل شنبدم وگفتم: الهی!جعلنی [[جقلنا ]من امن الا الجفنی [الجفنا ]پنضایحین الا لّابقین اي الما اْمسارعین ای الْیرات. انعابلین لْباقیاتِ السَالحات, الضاعین

۱-خرر و دور موشوعی+ باب الشر. مي ۱۷۲ . ۲ - بحار آلانواره ج ۳+ ص ۰۱۵ روایت ۲ ۳ - ور و درر موصوعی: امه الفضأئل س ۰۲۰۹

غزل ۲۵۴ ۱۱

الی زفیع الذْرجات»» ۲ : (معبودا! مرا [ما را ] از برگزیدگان و نیکان قرار ده, و مرا [ما را ] به صالحان و شایسنگان که به اخلاق و صفات پسندیده سبقت جسته؛ و به سوی خیرات شتافته. و به اعمال پایدار و شایسته پرداخته؛ و برای نیل به درجات بلند می‌کوشنده ملحق نما.) ۱ گر چه ما عهد شکستيم و گنه حافظ کرد لعف او بین که به صلح. از در ما باز آمد اگر چه بندگان عهد عبودیّت را شکستند و به فرمان خداگوش فرا ندادند که؛ « نم آغقذ که یا نی دم آن ابو السیطان هکم َو ثبین وان اغبدوني. فا صراط مشتقیج ۱#: (ای فرزندان آدم! ۳ با ثسما پیمان نبستم که شیطان را برستید: که بدرستی او دشمن آشکار شماست. و مرا پپرستی» که اين را+ راست و صراط مستقیم می‌باشد.) ر خواجه هم در این امر گنهکار گشست؟ ولی دوست با لطف و عنایتی که همواره به ما بندگان داشته و دارد از,در صلح و آشتی در آمل و به صراط مستقیم عبودیتش پل پرفت. ۱ ۱ ر ممکن است منظور خواجه از این بیت» یادآوری جریان عهد شکنی حضرت آدم لا که: ولد عهذناالی دم بن بل فنسی وم نج له غزما ۳۱4 بدرستی که پیش از اين با آدم عهد و پیمان بستیم؛ ولی او فراموش نمود و عزم و تصمیم جلیی در او افتیم.) و نیز توبه آن حضرت و برگزیده شدنش باشد؛ که: لته اجبا ره قتاب عَّه ود 4 *: (سپس پروردگارش او را برگزید و در تیجه به او رجوع نموده و توبه‌اش را

پذپرفته و هدایت نمود.)

۱ -بحار الانواره ج ۲ سي ۰۱۴۷ ۲ یس ۰ ۶۱و ۶۱ .

۳ ده ۱۱۵ .

۴-طه : ۱۲۲ .

ّر [ را و دار کرد کت دی ناگیار شلرقت مان رف ال بان مک دربن سر ی سس امه وس دی مه نیش ی ال رفاک بت کي نضر

۱ ی اف بای زان را انس و ی کر کج زان تن بل دی بر

زل ۲۵۵

ره رم سنا 7 3

کرک کشرز

۶ ۹۳ وم مه مر مر ۰ و مرک تسار گر

۲ ۰ نی لٍ رال تا مایم ند

۱ ۳ موس دا داژن 6 دی سرد ۷ ٍ

ایک داوس ت کیرد

یر صلاري/ا سس و ار وا کي ا دم ۸ ۱ مش هک مزر

نفدها را نود آبا که صسیاری کبرند

نا همه صومعه دارانه پي کاری گیرند؟ ریا حواجه با این بیان تقاضای رسیدن به وصال و کمال انسانیّت را کرده و می‌گوید: آیا ممکن است پیش از آلکه فيامت بیا شود و سنجش اعمال به پیش آید و عیار اعمال خود را ببینيم» در همین سرا نی هکس از سالکین و اعل دلء نشان داده شود تا معلوم گردد عمل آن کس که میت و عشق و مراقبه به جمال محبوب انجام پذیرفته؛ سنگین ثر است با عم فشری صومعه نشینان؟ تا دست از ملامت ما بردارند و پیش از آنکه انگشت حسرت به دندان گبرند و تقاضای بازگشت به عالّم عمل را نمایند؛ که: ‏ ختی اذا جا حدم لت قال: زب ازجُون, َعلی أَشمل صالحاً فیمات کت 4 (تا آن هنگام که مرگ یکی از ابشان را فرارسید گوید: پروردگارا! مرا برگردان؛ شاید در آنچه ترک کردم عمل صالحی انجام دهم.) و بشنود: ‏ کل هئ ُوقآبلها ۳ : (هرگز آن سختی است که او گوینده اوست.) ؛ و با بگوبند؛ 9 ول ثری اذ امجرفون ناکشوا رهم لد زبهم: نا آْضزنا وسجغنا: فازجننا تفقل صابحا ال مُوقَنُون ۳۱4: اگر ببینی آن هنگام که گنهکاران نزد پروردگارشان سر به زير افکنده می‌گویند: ] پروردگار!! دیدیم و شنیدیم پس ما را برگردان تا همل و کردار شایسته انجام دهیم؛ هماتا فا ۱.۰

۲ - میرن : ۱۰۰ ۳-سصله : ۱۲

۴ جمال آفتاب

ما قین داریم.) آنگاه طریفه ما را اختیار نمابند.

و ممکن است منظور از بیت این باشد که: هنگامی صومعه نشینان و امل عبادات قشری؛ دست از ما می‌کشند و از اینکه ما طریقه آنها را اختبار کنیم» ناأمید می‌شوند و می‌فهمند دیگر گوش به سخنانشان لمی‌دهیم که دوست در این عالم اعمال ما را سنجش کرده و به نیج کامل آن برساند.

نثیجه آنکه؛ اي دوست! ما را به کمال انسانییت اثل ساز,

مصلحث دید من آن است‌که باران همه کار بگسذارنسد و خسم طسرَهٌ باری گپرند

گویا حواجه می‌خواهد در این بیت پرده از معنی آبه شرینة: ‏ قل الة ثم رخ ۳۹ (بگو: خداء سپس رهابشان کن) بردارد و بگوید: بی‌دیدار دوست؛ این دنیا و سرای آخرت نه چای دل بستن من و دوستان اهل طریق است. بلکه سزاوار آن است که در فکر آل شویم که از ظریق مظاهر در دو سرای؛ معشوق راء که با همه و محیط به همه چیز می‌باشد با دید دل مشاهده کنیم؛ که: «قریبٍ بن الاشیاء عجْ ملابس, بِفیدٌ نها غیز ]باین»!۲ : (او به اشیاء نزدیک است بدون آنکه با آنها آمپ‌خنه شود و از آنها دور است بی‌انکه جدا باشد.) اینجاست که سالک طریق؛ مفغلاهر را به دیده

ظهریّت اسماء و صفات محبرب می‌نگرد و به جمال و کمال اشیاء استقلال نمی دهد؛ که: «الهی! مر بالجوع ای الا فازجغنی ايك یکسوة الوا َهداية الاستبصار. خنی آزجع الیت نها کما خلت ی منهاء تشون السوٌ َن لها وَمفوغ لِْة عن الافتماد نها ": (بار لها! خود به رجوع کردن به آثار و مظاهر امر فرمودی» پس مرا با پوشش انوار و هدایت و راهنمایی روشن به سوی خود برگردان, تا همال گونه که از آن طربق به

سس هد اه ما ات تست

۲ -اثام : ٩۱‏ ۲ - قزر و درر موضوعی: پاب ال تعالی؛ من ۱۳ . ۳ - اقبال الاعمال. مس ۰۳۶۹

غزل ۲۵۵ ۱9۵

سوی تو وارد شدم باز از طریق آنها به سویت بازگنت نمایم در حالی که درونم از نظر [استقلالی ] به آنها مصون و محنوظ مانده و همتم از اعتماد و تکیه بر آنها بلند باشد,) اما کسی که از لذّت دیدار دوست با مظاهر و ملکوتشان محروم مانده از کثرات این عالم جر لذتی ناپایدار و آميخته با هزاران آم نخواهد دید و در عالم بافی و پایدار, خانه را بدون صاحب خانه خواهد دید؛ لذ۱ می‌گوید: خوش گرفتند حریفغان: سر زلف ساقی گر کشا بگذارد که قراری گیرند

آنان که درست را از طریق ملکوت کثرات؛ و با کثرات مشاهده نمودند و این طریقه را اختیار کردند» از دیدار معشوق بهره‌ها بردند؛ که: 8 فن نکُفز بالطاغوت یمن بان فد انس بنَْزوة الوقی لاسام لها 4 ۳ (بس هر کس که به طاغوت کفر ررزیده و به خدا ایمان بیآورد, به تحفیق به دسنگیر؛ محکمی که جدایی و حتی ترکی هم نداد چنگ زده است.) و نی: وان او جمیا نو 1(4: همگی به ربسمان خدا چنگ زنید و متفرق نشوید.)؛ ولی دوام آن بهره‌برداری؛ در گرو آن است که زیر و بالا شدنهای این عالم و کشاکش آن بگذارد در این حال بمانند.

و ممکن است منظور خواجه از «سر زلف دست یافتن به شهود حضرت دوست از طریق معرفت نفس باشد؛ که: «فضل الْمغرفة مَغرفة اسان نف ۳: (برثرین شناخت این است که انسان خود را بشناسد.)

یا رب) این بح ترکان چه دلبرند به خون که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند حشم سیاه و جمال جلّاب جانان در کشتن و فنای عشاق» مهارنی عجیب

۱-بقره : ۲۵۶ . 1 ال عمران : ۰۱۰۳

۳ -غرر و درز موضوعی: یاب معرفة الفسر: مس اه

۴ ۱ جمال آفتاب

دارد. در هر لحظه با نگاهی به فنای عاشقی دست می‌زند و از نابودی او هم باک ندارد. خواجه گویا می‌خحوآهد با این بیان نمثای کشته شدن و فدای غود را از محبوب بنماید؛ که: «الهی طلْنی پرخنتك, ختی أمل الیك: واخزینی بننك. ختی أبل یف : (معبود! با رحمتت مرا بسوی خود بطلب تا به وصال تو ثائل آیم» و با منت مرا جذب نما تأیه تو روی آررم.) ۱ رقص بر شعرتر و ناله ین خوش بباشد خاصه رتمی که در او دست نگاری گیرند ای دوست! وج و طرب نمودن با خواندن و یا شسیدن شعرهای عاشفانه‌ای که توصیف تو در آن باشد. و گوش فرا دادن به نفحات جان فزایت خوش است؛ بخصوص آن زمان که با تجلبات امیفاء و صفائیات فرین باشد. کنایه از اینکه: محبوبا! از آن نفخات. فنرالگیز و وجد آورت نصیب ما بنما! که: دزها! نا بباب قرمك واقف. ولنفحات با مقفزش: وبجبل الشد ید فتصم. ومونك الوقی له ۳ : (وهان!اینک من به درگاه کرمت ایستاده, و در معرض نسیمهای لطفت در آمده: و به ریسمانْ محکم تو چنگ زده؛ و به دستگیره مطملنت در آریخته‌ام.) قوت بازوي پرهیز: به خوبان مفروش که در این خیل, حصاری به سواری گیرند ای کسانی که در مقابل عشاق و اهل کمال به زهد و تفوای حرد فخر و مباهات داریدا از این عمل در پیشگاه ایشان بپرهیزید؛ زیرا آنان را فوای صعنوی چنان است که یکی از آنان می‌تواند جمعی را بگیرد و اسیر خود کند. شیطان با آن همه عبادتی که داشت و با آن فدرتی که از حضرت حق برای

۱ اقبال لا ممال: ص ۹۳ ۲ -بجار الا نواره ج ۳ نس 92

غزل ۲۵۵ ۱

اغوای بنی آدم گرفت, گفت: ۵ ولافوع آجتعین الا مبال منم اننخلصین 6(: همانا همه آنها جز بندگان مخلص و پاکت راگمراه خراهم کرد.) و حضرت دوست به او فرمود: نه تلها به مخلصین؛ بلکه به آنان که سر بندگی در پیشگاهم سائیده باشند فدرت اغواء نخواهی داشت؛ که؛ ۶ هذا مرا لین مُشتقیغ, ان عبادي لیس تك لیخ شمان ۱۲ : (اين راهی است که بر من استوار است» همانا تو هیچ تسلطی بر بندگانم نداری,) ۱ زاغ چون شرم ندارد که نهد با بر گل بلبلان را سزد ار دامن خاری گیرند

حال که نا اهلان از انکار حفایق باک ندارند شایسته است که اهل دل وکمال امر حویش را از آنان مخفی بدارند و در اهر ویّه‌ای چون زهاد. اختیار نمابند تااز حولرات ملامتهای بدگویان پرهند.

ویا می خواهد بگوید؛ حال که نبا گرفشن اتیتیار تام از حضرت دوست؛ بنا دارد همه را از دیدارو انس با محبوب باز دارد و ما راهم کمالی حاصل نشده تا بر او غالب آييم پس خوب است با مشکلات روزگار هجرانه که ناشی از پیروی وسوسه‌های اوست» بسازيی تا شاید روزی چشم دل به دیدارش بشاييم.

ویا معنی بیت این باشد: حال که مد عیان دروغین عشق به محبوب, شرمی از اظهار ادعای آن ندارنده خوب است که علاق حقیقی از تظاهر به این امر خودداری

تا کنید اهل نظر: خاک رهت کحل بصر عمرها شد که سر راهگذاري گیرند آنان که طالب تواند. عمری سر راه اولیائت را گرفته و به آنان التجا نموده تا

۱۸ جمال آنتاب

شاید به دم عیسوی ایشان که از خاک راه تو گرفته‌اند, سرمه‌ای به چشم دلشان بکشنل تا دید؛ دل به رخسارت باز کنند. کنایه از اینکه: ما را از دیدارت محروم ننما. در جایی می‌گوید: عمری‌است نا من در طلپ»هر روز گامی‌می‌زنم بای کی هر زمال» در نبکدامی می‌زنم ی ماه مهر افروژ سحو د : تا بٌذرانم روز حود دامی به راهی می‌نهم: مرغی به دامی می‌زنم تا بو که يابم آگهی ز آن سای سر سسهی 3 | و ,+ (0 با و کر یا ان ۱۳ حافظ! ابنای زمان را غم مسکینال نیست زین میان گر بتوان» بة که کستازی گیرند حال که از معاشرت و مصاحبت پا ابلای زان کاری پیش نمی‌رود و کسی عمخوار ما نیست» خوب است عزلت اختیار کنیم تا شاید با اپن عمل از معنویات و دیدار فجیو اب بهره‌مند گردیم؛ که: ول ی لقاع غن‌الّاس» ": (وصول به خدارنده در فطع امید نمودل از مردم حاصل می‌شود.) و همچنین: «قن الْفرد عُن النامن: انش با

شُبحاة:۳: رک از مردم برید و ننهایی گزیده با خداوند سبحان انس گرفت.)

۲-غرر و درر موضرعی. باب العزلة, ص ۰۲۴۹ ۳ -غرر و درر موشضوعی» باب العرلة. ص ۰۲۲۹

قا نوات د فآ

رل سر ار موز ۳ اه ۷ رذب شرف ۳ وب مت کت مارم ند رت نام روما ارس 11 متا یتنا سبعر نیام کرک رز

رک

خواجه در اين غزل از روزگار هجران گله نموده و در ضمن اظهار اشتیافی به دوست می‌نماید و می‌گوید: نس برآمد و کام از تو بر نمي‌آید فغان! که بخت من از خواب بر نمي آید در این خیال بسر شد زمان عمر و هنوز بلای زاف لسیافت بلس( نمی‌آید محبوبا! عمری است تو رام جويم و به خبالت شب و روزم را بسر می‌برم؟ افسوس! که به دولت وصالت نائل نمی‌شوم و بخت خواب آلوده و لطبفة الهی‌ام بیدار نمی‌گردد و پیوسته گرفتار زلف و مظهر جلالیات می‌باشم و از دیدار جمالت (که از طریق مظاهر می‌توان به ان راه یافت) محروم مانده‌ام. نمی‌دانم چه زمان به کام خویش خواهم رسید. «الهی! تزئدی فی الاثر وب بخ القزاره فاجمغنی لك بِخذمَة توصاسی ای : (بار الها! توجه و تماشای آثار و مظاهرت موجب دوریم از دیدارت می‌شود؛ پس مرا به بندگیی که به وصالت نائل سازد برخوردار نماء) مین زلف تو شد دل. که خوش سوادی دید وز آز غسریب بسلا کش خسبر نمی آید معشوفا! کثرات عالي نه تنها دید دل مرا از دیدارت محجوب ساخته, بلکه

۱ اتبال الاعمال, ص ۰۳۲۸

غزل ۲۵۶ ۳

عالم عنصریام را هم به گونه‌ای پا بست آن نموده» که ممکن نیست از این وابستگی, رستگی یابم تا لیاقت دیدارت را داشته باشم و عهد ازلیام به باد آید. خلاصه آنکه, محتاج عنایات تو می‌باشم؛ لا فد بلند تو را تا به بسر نمي‌گیرم درخت بخت مرادم به پر نم آید محبوبا! تا فامت رسای تو راء که همه مظاهر و کثرات به آن برپایند و از آن به تمام وجود نهر ء می‌گیرند» مشاهده نکنم از پا نخواهم نشست و درخعت بشت و یه آلهی خود را باردار به ثمرة معرفت و محبّتت نخواهم دید؛ با اين همه؛ ز شست صدق, گشادم هزار تیر دعا از آن میانه یکنی کبارگر نمی آید با آنکه هزاران پار محبوبم را با هیدی دل و اخلاص می خررانم نمی‌دانم چرا دعایم به مرحلهُ اجابت نمی‌رسد ودومیت نگاهی به من نمی‌کند. «للهغ) نت لقانل وفولك خق. وَوغذك سذق: ۷ واسئلوا ال بن فضله له کان بکغ زحیماً 4. ونیش من مفاتك با یدیا - آن تأمز الوا وتف اي وألث اْنتان بالفطایا[الغطیات | غلی هل منلختق. والْمة غلیهم خن رأقیك.:: (خدایا! خود فرموده‌ای و سخنت حق و وعده‌ات راست می‌باشد که: «ر از خداوند, از فضل و احسانش بخواهید, همانا او همراره به شما مهربان است.» و ای آقای من! از صفات تو نبست که امر نمایی بندگان از تو بخواهند, ولی عطای خود را از آنان دریغ داری؛ و حال آنکه تو با عطایایت بر اهل مملکتت بسپار احسان کننده. و به واسطه مهربانی و رأفتت بر آنان بسیار ترشم

کل و هستی.)

مس نت ]سر سور سس پسس ۳ ۳۳ ری ی ماه مس همم

۱ اقبال الا تساه صش ۳۸

۳ جمال آفتاب

پس‌ام حکاپت بل هست با نسیم سدهر ولي به بخت من امشب سحر نمی آید در این فکر بودم چون نفحات و نسیمهای فدسی سحرگاهان که پیام دوست را به عاشقانش می‌رسانند؛ وزیدن کپرد؛ حکایت اراحتیها ر دردهای روزگار هجران را باز گریم» تا شاید از این طریق پیام من به او برس و با عنایات و دیدارش به غم و عُْ من خانمه دهد. چه شده که امشب سحر نمی آید؟!

بخواهد بگوید: «فومرژی, والشهرقنی, ما برخث هن [ین ]ببك. ولاقففت عن تقلقك,

تزلة.والی من لنچ الْمغلْوقٍ؟ الا الی خالقه۰ (بس به مقام عرنت سوگند که اگر مرا پرانی؛ به خاطر شناختی که از کرم و رجلمت بی‌پایانت بر قلبم الهام شده هرگز از درگاهت سر نخواهم تافت: و ازتملق ل التماس په حضرتت دست نخراهم کشید. ای سرور من! [معبودا! | بنده به کساً بررد؟ جزبه سوی آفایش. و مخلوق به چه کسی پناه پبرذد؟ جز به سوی آفربنده‌اش.) کمینه شرط وفاء ترکِ سر بود حافظ! برو اگر ز تو ایسن کار بر نمي‌آید حواجه در بیت پابانی غزل» سخن را متوجّه خرد کرده و می‌گوید: رسیدن به آنچه تر طالب آنی و وفای به صدق عبردیّت و عاشفی‌ات ممکن نیست» مر آنکه ترک سر گرده و جان به اي جانان لثار نموده و فنای حریش را مشاهده نمایی. آفسرس !که این کار مختصر هم از تو بر نمی آید. برو و مگوکه: َفس بر آمد و کام از تو

بر نمی آید...

بح ات تهب وه

۱ اقبال الاعتالي: ص ۷۲

۰ + ۳

وا رو روت وم اه ۳ 1 ناتشت

ی فز »و ۳ مرا رش ار رمواواستی 0 # اف ۳

0 هم ٍٍِ و انش زا ست در سول رادم ۳ ره مر دفا یلوا سار سا موی و ی ی

خی

دسا کدی را گاداییر رو ری داد ما رم را

۳ کم شاوی دار

0 ک راعش کي راز

۳ ریدم

ی یی و ی از [#ِ_ هس دا امه ری دا ۳

راشب ودک

کال داز

حواجه در این غزل بان وصف عاشن و معشرق حفیقی را نموده است و در سه بیت اوّل آن به طور سربسته با کلمه تفی (نه) در مقام اثبات آنچه در ابیات آتبه بیان می‌کنده بوده و می‌گوید: نه هر که چهره برافروخت. دلسری داند ه هر که آینه سازد؛ سکندری داند نه هر که طرّف کُلّه کچ نهاد و تند نشست کلاهداری و آنین سبروري دان هزار نکته باریکتر ز سو اینجاست

خلاصه, معشوق و محبوب و دلبر شدن تنها به جمال و کمال و سلطه و دانایی و توانابی نیست؛ هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست. در مفابل عاشق را با کارهای عاشقانه نمی‌توان قلندر و عاشق خواند؛ در حدیث معراج آمده: «یا اقا ین کل نی قان: :نا أَجبْ ال أخیُنی, خني یأخدٌ وت وس دون ینام شجوداءویْطیل قیاماً یلم فتاه تک علن, ویبکن کیره وَیّقل شک ویخالف هواث, وَیتَخذُ النسجد تنتء ولملم صاحباً ز..:: (ای احمد! |صلی اه علیه وآله ]ان چنین نیست که هر کس گفت من خدا را درست دارم محبّ من باشد تا اینکه به انداز؛ ضروری قوت برگیرد: و لباس پست و

بی‌ارزش بپوشد؛ و در سجده به خواب برود؛ و قیامش را طول داده و همواره خامرش و

۱ -وافی؛ ج 1 اباب اسو اع بای مواعظ اه بیییسا زب صِ م۷

غزل ۲۵۷

ساکت باشد؛ و بر من توکل نموده؛ و بسیار گرپسته و کم بخندد؛ و با هرای نفسش مخالفت نموده؛ و مسجد را خانه و علم را رفیق خود فرار دهد و...)

در آب دید خود غرقهام: چه چاره کنم؟

که در محیط. نه هر کس شناوری دانند

آب دیدگانی که در هجر محبوب حقیفی خود فرو می‌ریزم چون دربای محبط

خواهد شد و مرآدر خود غرق و به هلاکت خواهد کشید وبه تابودیم دست خواهد زد. با این حال اگر گربه نکنم چه کنم و آتش هجرال را با چه چیز فرو نشانم؟ کنایه از اینکه تدبیر نخود را در بلای فراق محبوب در این می‌دانم که از بسیاری گریه در سرشک دباگانم نهراسم و در آْ شناوری کنمه تا به هلاکت مبتلا نشوم.

غلام همّت آن رند عایت سوزم

که در گدا صسفتی: کیمیا ری داند

ای من فدای آن استاد. و یا سالک که پشست پا به لیا و آحرت زده و چشم از همه چیز پوشیده و به ففر ذاتی خود پی برده. که: یاب لاسام الق ی له له هو یلید 4: رای مردم! همه شما فقیران درگاه خداوند هستید» و تنها خدا بی‌نباز و سنوده می‌باشد.) و هر چه را کمان می‌کرده از خود است و در وافم از او نبوده» به حقْ سبحانه وا گذاشته؛ تا از هجران خلاصی يافته, و در اثر پی بردث به گدايی خرد. در عالي سلطنت و تصرف نموده! که: «ألْفنی بالهء أَفظع الفنی»!: (بی‌نیازی به خداه بزرگترین بی‌نیازی است.) و نیز: «مجنی اون له مبْحا»!۳: (فتا و بی‌نیازی ممن؛ تنها به خداوند سبحان مي‌باشد.) و به گفت؛ خواجه در جایی: 9 ذر سبکده ای سالک راه!

به آدب بساش؛ گر از سر شدا آگاهی

۳ سس رس

۱ -فاطر : ۱۵ . آ ی ۳ -غرر و درر موصوعی باب الغنی: ض ۰۲۹۸

۳۶ جبال آفتاب

بر ذر سبکده رندالن فلندر نتاشتا که ستانند و دهند» افسر شاهنشاهی

دست قدرت نگرو منصب صاحب جاهی ارت سلطنت ففر ببخشند ای دل! کش تک از میاه سره ها باس ۱۷

سواد نقطه ینش ز خال توست مرا که قدر گوهر بکدانه, گوهری داند کنایه از اپنکه: محبوبا! اگر دید ظاهر و سباهی چشم من می‌بیند و به اصطلاح نور چشمی دارم؛ و یا آنکه اگر دید باطن من نور بینایی و نشاطی داشته و حوشدل است؛ در اثر مشاهده جذبه‌ای از جدیات رتجلی ال توسته» که در گذشته بدان راه یافته بودم. عاشقی دلباشته جون سم باید فد ر گوهرریکد انه را بداند؛ لذا می‌گوید: بباختم دل دبوانه و ندانستم که آدمی بچه‌ای» شیوه پری داند ای دوست! چون تو جلوه کردی» از خود بی‌خود شده و هر چه داشتم در مقابل جمالت از دست دادم و گمال نمی‌کردم چون منی خاکی و فرورفته در جهل و ظلمت, عاشفی اختیار کند و به گوشه‌ای از دیدارت خود را از دست بدهد. و ظهور چنین امری از چرن حرابجاگرفتر الم طبیعت تصوّر نمی‌رفت: زیر اختبار این شیوه؛ پری پیکران و مجودان را سزد. اینجا بود که به‌عظمت خود راه بافته وفهمیدم انسان تلها اپن جسم خاکی نیست: ودانستم که: ط له انا غلقا آغزه

تبازك له خسن الخالقین 4 *:(سپس او را به آفرینش دیگری ابجاد کردیمپس بلند

ی

۲ - نون : ۱۴

غزل ۲۵۷ ۳۷

مر ثبه اس خداوند.بهتربی آفر بسدگان,) به کسا اشاره دارد.

به قذ و جهره هر آن کس که شاء خوبان شد

جهان بگیرد اگر داد گستری داند

وف‌ای عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگر نه هر که تو بینی ستمگری داند این دو پیت هم سخنانی است عاشفانه آميخته با گله, کنایه از اینکه: آنان که در عالم تصرف می‌کنند, تنها به جمال و کمال و فد و قامتشان نیست. بلکه عدل و «ادگستری هم پاید داشته باشند» تا بتوانند حکومت بر عالم کنند. نو که سراپا جمالی و عدل و حکرمت بر عالم داری, مرا از دیدارت محروم مکن و به هجرانم مسوزان, خود فرموده‌ای: ظ رو بتهديأوفِ بخ : (به عهد و پیمان خود با من رف نماییده تا من نیز به عهدم وفا کنم) من که از دلباعتگی به تو سرباز نمی‌زنم؛ تو هم از عنایات خود که در ازل بدان گرامی ام داشتی تا ابد محرومم مدار؛ که: «شْنه ارام

وف اوه" *: (صفت و شیوه بزرگواران؛ وفای به پیمانهاست.)

نو بندگی چو گدایان, به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروري داند در این بیت خواجه خطاب به خود کرده و از گفتار دو بیت گذشته عذرخواهی می‌نماید به اینکه: طالب دیذار دوست؛ باید تنها کارش بندگی و اخلاص در بندگی و عمل به عهدٍ ۷ وا بتفدی 4 : (به عهد و پیمان خود با می وفا نمایید.) باشد؛ که: ال الم ما آرین بح ۳ : (برترین و با فضیلت‌ترین عمل» عملی است که تا

۱-بقره : ۲۰ ۲ -غرر و درر موضوعی: باب المپد مس ۰۲۸۴۶ ۳ -غرر و درر موضوعی: باب الا خعلاص: هی ٩۲‏

۱۳۸ حبال آنتاب

خدا بدان در نظر گر فته شده باشد) و همچنین: «بالاملاص تفع الأغعال:: (با اخلاص است که اعمال بالا برده می‌شود.) و نبز: «ملذ نخقیق الاخلاص, نی ما۱ ۳: (هنگام مح شدن اخللاص بصیرتها و دیدهای باطنی نورائی می‌گردد.) و بالاخره» اف تمل, و الاخلاص» ۳ : (آفت عمل, ترک اخلاص است.) خداوند هم به بنده پروری خویش آشنا می‌باشد» لاژم نیست به او تعلیم دهیم که با ما چگونه باش, و چگونه به عهد « أَوف یک 6 :(تا به عهدم بااشما وفا نمایم.) غیره عمل نما؛ که: «َن قام بشرانط الْعُِة هل لینق.» *: (هر کس به شرابط بندگی عمل کند» سزاوار آزادی است.) ز شعر دلکش سافظ کسی شود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دذری داند حفًَ مطلب چنین است. استاد ما علامه طباطبایی (رضوان له تعالی علیه) که در لعطافت طبع؛ کم نظیر بودنك» وا فتانست.سخی فارسی آگاهی تمام داشتند.

هیچ شعر و شاعری را بر خواجه رجحان لمی‌دانند.

۱و ۳ -غرر و درر موضوعی: باب الا تحلاس: صي ۹ ۲ -غرر و درر موضوعی؛ باب الا علاص؛ ص ۰۹۳ ۴ -فرر و درر موضوعی: باب العبادةه هي ۰۲۲۲

نت ست مزاول امد 2 ۳ تست لنش «فل این تست بل ي ازم را رک ارات رو مور دل یوار ام نی یس هل اس ابا ز انیت گام من دمکااست مش ایا

مک سل دمآرد

مت مق منز «ل ام سا مره ۳ مات ر درمز امرام

1

رتست اضما ماس کلمت از ام ۱۹ ال رام اند مس شک وا

ی ۳

حسافذ ارم عضو ماو

از روا ول | ٍ

جای هیچ شک و نردید نیست که استاد به طور کلی نقش مهمی را در تمام آمور مادی و معنوی افراد بشر دارد: هر چه کارها و آمور ظریفتر باشنده نیاز لزوم به اسناد بیشتر احساس می‌شود؛ زیرا دست زدن به هر امر مادي و معنوی برای دست بافتن به نتیجه آن است» و آن نیز با دانسشّبو دانستن هم با استاد حاصل می‌شود. در این رهگذر» هر چه استاد کاملتر بشید اطمینان دست بابی به سقصد بیشنر پِ- و یی است پنجاست که سالکین الی الّه پیش از قدم هن در راه سیر و سلوگ و بعد از ۱[ دارند و باید در طلب آن شوند» لازم است در تحصیل استاد کامل برآیند تا عمر خویش را با فکر افص 6 وی سر از این راه بدر نبرده‌اند به بطالت نگذرانند. از بعضی از گفتارهای خواجه در ابتدای راهء معلوم می‌شود که عمری با فکر خود به سیر و سلوک مي بر داعته, که در آبیاتی نسبت به ایس کار اظهار ندامت می‌نماید و گفتاری هم در باره اعتیار استاد دارد."" قسمتی از این غزل در این زمینه است. و فسمت دیگر در راهنمایی و تشریق و توجمه دادن خود و اهل سبر به اموری که لازم است راهروان کمال به آن بیاند بشند؛ مي گوید؛

۱-برای توضیح پیشنر به مقدمه جلد ۲ حسال افتاب رحوع شود.

غزل ۲۵۸ ۳۱

نپست در شهر نگاری که دلل ها بسپرد بسختم ار پبار شود رختم از اینچا ببرد کو حریفی خوش وسرمست.که پیش کرمش عساشق سوخته دل؛ نام تسمنا بسپره؟ در خیال این همه لعبت به هوس مي‌بازم بو که صاحب نظری؛ نام تماشا پسیر د در شهر شیراز؛ طبیب و راهنمای حاذقی که مرا از من بگیرد و از عالم طبیعت منفطم بنماید و به دوست رهبر شود؛ نمی‌يابم, کجاست آن استاد کامل و سرمست تجلیات محبوب, که در پیشگاه کرامت و بزرگواری اوه این عاشن دل سوخته؛ آرزوهای درونی و خواسته‌های باطنی خود را اظهار نماید؟ و کجاست ان صاحب نظری, که مرا از خیالات باطل رمانده و به تماشای دوست رهنمون شود؟ زیرا: راه عشق ار نچه کمیتگاه کمانداران است _ هر که دانسته رَوّد: صرفه ز ادا ببرد هر کس را به تنهایی و خودسرانه فدرت اخنبار و پیمودن طریق عشن به محبوب حقیی نمی‌باشد؛ زیرا خطرات راه به گونه‌ای است که هر لحقله عاشن را به بازگشت از آن نهدید می‌کند و چنانچه آمادگی پذیرش آنها را نداشته باشد گرفتار رهزنها و مشکلات خراهد شد و از تحمّل و استقامت در مقابل آنها عاجز می‌ماند. چنانکه در جایی می‌گوید: هر شبنمی در این ره» صد موج آتشین است دردا! که این معمّا شرح ۱۹

ا ۵ یو از) اف اب قدسی: طزلي ۲ ی ۳ ۰

1۳۲ جمال آفتاب

عجایب زه عشق ای رفیق! بسیار است ز پیش آهوی این دشت» شیر نو برمید!" از در جای دیگر می‌گوید: شیر در بسادیه عشسن تو روساه شسود آااز اینراه که در وی خطری‌نیست»که‌یست!۳ا و یز در جایی می‌گو بد: طریق عشق؛ پر آشرب و فنته است» اي دل! بسیفند آن که در این واه با شتاب ووا۲ ولی با این همه پیمودن این راه با راهنمایی آگاه و استادی کامل؛ پیروزی و غلبه بر مشکلات را در بر دارد. در جاین می‌گوید: بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود -.- عیشی دمی بفرستاد و برگرفت"۴ و در جای دیکر می‌گوید: به کوی عشن مب بی دلیل راه, فدم که کم شد آن که دراین ره‌به‌رهبری ترسید " و نیز در جای دیگر می‌گوید: سه کوی عشق مه بی‌دلیل راهه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام ونشد!۴

و بالاخره در جایی می‌گوید:

سس ات دس ۱ تاو تس سر

۱و ۵ -دپوان حافف, جاپ فدسی: غزل ۲۰۱ص ۱۶۹ . ۲ -دیوال سحافظ. جاپ فدسی. غزل ۱۰۰ ص ۱۰۳ ۳ دیوان حافل جاپ فذسی. غزل ۱۵3ص ۱۳۱ - ۴ -دبران حافظ, چاپ قدسی. غزل ۱۰۳ص ۰۱۰۶ ۶ - دیرال سافظ جاپ قدسی: فزل ۲۲۳ص ۰۱۹۲

فزل ۲۵۸ ۳۲

فطع این مرحله بی‌همرهي خضر مکن ظلمات است. بترس از خطر گمراهی لذا می‌کوید: سحر؛ با معجزه پهلو نزند. دل خوش دار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟ هرچند !گر سالک با حیله‌ها و کوششها و اعمال خودسرانه به دنبال کمال روده یه جای آب؛ سراپی به او نشان داده می‌شود» ولی کمالی که با تیعیّت از استاد کامل بدست می‌آید کجاء و آنجه خودسرانه انجام می‌شود کجا؟! مل آن: مانند سحر و عمل سامری است؛؟ که: ظ فخرخ له مجلاجنداً نه خواژ فقالوا: هن نکم وال موسی.. ۱#: (پس سامری بیکر کر سالما دا دار برای آتأن درست کر د. آتگاه [سامری و پیروانش ] گفتند: اپن معبود شما و موسی ع است...) با معجزه و ید بیضای موسی 3 که: ‏ َاضمغ ی الی جختاحل, رخ تیضاء ین غیر شوه آفری 6 ۳۱: دستت را به گریبان خود فرو بره نا دستی سپید و رخشان؛ بی‌هیج عیب؛ به عنوان معجز؛ دیگر بیرون آید.) سحر و عمل سامری کجاء و معجزه و ید بیضا کسا؟! ۱ جام مینایی مبی؛ سذ ره تنگدلی است مه از دست, که سیل غمت از جا ببر د ای خواجه! و ای سالک! آن چیزی که نو را از ناراحتیهای این عالم می‌رهانده همانا جام شراب مشاهدات و ذکر و محبّت دوست است؟ که: «ذر له ذوآء آغلال

13 ۳ ۲ ۳ لوب" : (یاد خدا؛ دوای بیماربهای روحی است.) و نیز: «ذر اه طارة الوا

سس

۱ دیواث سحافقل چاپ قدسی. غزل ۷۲ صن ِِ: ۲ له : ۸۵۷ و لاش ۰۲۷۲

۲ - غور و درر موضوعی: پاب ذکر اه ص ۱۲۲ .

۳۴ خمال آفتاب

۱۱۲ «<<

والبوْس.۰: (یاد خدا؛ طر د کننده رئج و سختی وگرفتاری است.) دست از مراقبه و دکر و مجیّت او برمدان که سیل مت از جا ببرد, و نمی‌گذارد در این عالم آسوده تاطر باشی. در جایی می‌گوید: ضم هن به يي سالخورده دفع کنید که تخم‌خوشدلی آبن‌است؛پیر دهقان گنت

بساغبانا! ز خزان بي خبرت مسی‌بینم

آ از آن رون که بادت گل رعنا سردا

رهزل دهر نخفته‌است: مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده است؛ که فردا ببرد

ای خواجه! و ای سالک! بهوش"باش! تجتا, روزی که در این عالم تو را مهلت داده‌انب و از طراوت جرانی و صحّت و سلامتی برخورداری؛ و می‌توانی از بندکی و مشاهدات جمال محبوب بهرءمئد شبی,,سیب چیست که این چنین آیمن و اد حاطری؟!و که: ول من ُلبث یه له فنب رل وم تیه ۳: (وای بر کسی که غفلت بر او چیره شد پس کوج [سفر آخرت ]را فراموض نمود و آمادگی پیدا نکردا) و نیز: « وخ ان آذم! ما ففلذ! وَغن زشده ما أَذْله ": (خدا رحمت کند پسر آدم با: وای بر او | که چه اندازه فراموش کار است و چفدر از رشد و هدایت خویش غعلت داردا) و همجنین: «شرلْة واْژور بقة لفق من کر لو *: ([انسان از ]| مستی غفلت و فریب خوردن [به دنب |) دیرثر از مستی شراب به هوش می‌آید.) همواره جوانی و صخت و سلامنی و مشاهدات اسساء و صباتی دوست

برقرار نخواهد بود, و شیطانه ابن رهزن بندگان نخفته و سخت مرافب و در کمن

[ «غرر و درر موضوعی: باب دظر اه صس ۰۱۲۴ ۲ . «یوال حاو جاب ندسی: غزل تس آٍ: ۳ ۲و لا -غرر و درز مرشرعی: یاب الففلة: مس ۰۲۹۶

غزل ۲۵۸ ۳۵

فرصت است تا روزی از طریفهٌ عبودیّت حضرتش برکنارت بنماید و کمالاتی که به تو عنایت شده بستاند؛ که: «ِخدروا عدُو له زبلیش, آن یدیم بدآیه..۰: (پبرهيزید از دشمن خدا ابلیس که بیماری‌اش [کبر و خودبینی ] را به